​کودتای بیست و هشت مرداد در درگز

ghassemi-farhang ori3فرهنگ قاسمی

زطوفان حوادث عاشقان را نیست پروائی/ نیندیشد نهنگ پر دل از ﺁشفتن دریا
سال هاست که میخواهم این خاطرات تلخ مرداد را برای ثبت در تاریخ بنویسم اما هر بار دستم به قلم نمیرفت.
آنچه در این نوشته عرضه میشود بخشی از به یادمانده های شخصی و بخشی از خاطرات و گفته های افراد خانواده ماست که در راه آزادی و دمکراسی و استقلال ایران همچون زنان و مردان بیشمار دیگر مبارزه کرده اند.

آنچه را كه می خوانید با اینكه در مقایسه با اقدامات شرافتمدانه بسیاری از هم میهنانم ناچیز و بی قدر است. اما گوشه ای از تاریخ اجتماعی و سیاسی ماست که میتواند در آینده برگی از فرهنگ سیاسی ایران باشد. فرهنگی که هنوز نیاز بسیاری به واقعیت ها و انکشاف حقیقت ها دارد تا شاید ازاین دور باطل استبداد بیرون آید.
همینطور، در این نوشته از نام بردن برخى افراد عمداً خوددارى شده تا حساسیت خانواده ها و افرادی كه در آن زمان یا نبوده اند یا نقشى در ماجرا ها نداشته اند خدشه دار نشود. ‏
ماه مرداد در تاریخ معاصر ایران بستر حوادث مهمى است. روز ١٤ مرداد در تاریخ ایران زمین بعنوان روز پایان بخشیدن به حاكمیت استبدادىِ بدون قانون اساسى ثبت شده است. (از این نظر میگویم استبدادِ بدون قانون اساسی زیرا دیدیم که با وجود قانون اساسی، استبداد از بین نرفت و استبداد قانون شکنی کرد و میکند.) اما بهر حال تصویب و تائید این قانون اساسی گامى بزرگ با دست آوردهائى با ارزش، بود. از آنجمله میتوان گفت كه براى نخستین بار در تاریخ ایران الزام سرنهادن به قانونى تدوین شده توسط نمایندگانِ مردم فراهم شد.
از ١٤ مرداد كه بگذریم مرداد ماه در حافظه تاریخى آزادیخواهان و مدافعان دموكراسى و استقلال و برابرى ملت ایران خاطرات ناخوشایندى از خود به جاى گذارده است. خاطراتى سرشار از خشونت و كشتار و ناحقى و تظلم و برادر كشى.
درسال ١٣٣٢ كودتاى نظامى امریكا و سرنگونى حكومت ملى با همكارى آخوند هاى خودفروخته و ایادى انگلیسى و امریكائی و دشمنانِ آزادى كه نه تنها حكومت مصدق را سرنگون كرد بلكه شاخه هاى نوبنیاد آزادى و عدالت را از درخت نحیف و زخم خورده مشروطیت برید و براى ده ها سال جامعه ما را از آزادى و دموكراسى محروم ساخت.
در این روز پدرم مانند همه مصدقى هاى استوار و مصمم در تهران و در حزب ایران با داشتن مسولیت مدیریت روزنامه جبهه آزادى و وكیل برگزیده مردم درگز در صفوف ِنخستِ مبارزه علیه دربار پهلوى، آخوندهاى ارتجاعى، اشراف و خوانین وابسته به الیگارشی و حزب توده ى مدافع امیالِ شوروی بود. در آن روزهای گرم من و مادر و برادر كوچكم فرجاد مثل همیشه تابستان را به زادگاهمان شهرستان درگز رفته بودیم. حزب میهن كه بعدها نامش تعییر پیدا کرد و شد حزب ایران، در درگز قویترین حزب بود. در انتخابات مجلس از حزب توده و دربارى ها و خوانین بُرده و پدرم انتخاب شده بود.
پدرم تخم استقلال از بیگانگان و آزادى خواهى و دكترین حزب ایران را كه سوسیال دموكراسى بود در میان روشنفکران، رفقا و همكلاس هایش مانند؛ خرمشاهی ها، مدنی ها، تقی پور ها، فغانی ها، کامرانی ها، ریاضی ها، خواجه زاده ها،سلیمانی ها، بهبودی ها، ثنائی ها، روحانی ها، باقرزاده ها، سجادی ها، سلامت ها، داغداری ها، قرقلوها، محمدیان ها، شریفی ها، رحیمی ها،… پراكنده بود كه ثمره آن به اندازه اى مثبت بود كه كشاورزان و برزگران و كسبه و سایر روشنفكران این شهر مرزى (با اتحاد جماهیر شوروى) با حزب ایران هم پیمان و همراه شدند. حتى سران محلى حزب توده مانند مشدی اکبر پاپا براى پدرم ارزش و احترام زیادى قائل بود.
در تهران نیز پدرم بسیار كوشا و شبانه روز در مبارزات قدمی و قلمی آماده بود. اصولا باور هایش در خدمت به مردم بیش از هرچیز حتی رفاهیت خانواده اش اهمیت داشت.به همین جهت در درگز و مشهد و تهران مورد احترام، اعتماد و حمایت رفقایش بود.
روز ٢٨ مرداد علیرغم تبلیغات و اخبار پخش شده از رادیو ها و اعلام سقوط دولت مصدق در تهران و قرائت مدام فرمان شاه به سپهبد زاهدی، درگز تسلیم كودتاچیان نشد.
٢٩ مرداد خوانین ارتجاعی، نیروهای كودتاچى را تقویت كردند و بر خیل اوباش افزودند. به خانه و محل کار بیشتر افراد نامبرده در بالا حمله شد و برخی از آنها به غارت رفت.
خانه پدر بزرگم حاج آقابالا قاسمى به سادگى قابل تصرف نبود. شب قبل پدر بزرگم زنان و كودكان را به كهنه قلعه منزل باقر كدخدا كه حزب ایرانى بود فرستاده بود.

ghassemi-aghabala1 ori حاج آقابالا قاسمی

عمو ها وپسر عموها به همراه عده اى از رهبران حزب مسلح به سلاح گرم روى بام خانه در کمین نشسته بودند تا هر گونه تجاوزگر کودتاچیان را به عقب برانند. غارت خانه قاسمی ها پیروزی کودتا در درگز محسوب میشد. خانه ما در خیابان نادری بود كه با مقر شهربانى فاصله چندانى نداشت. روز ٢٩ مرداد تا نزیكى هاى ظهر باز در شهر درگیرى هائى به وقوع پیوسته باز به برخی از خانه حمله شده بود. اما كسى جرات نزدیك شدن به خانه حاج آقابالا را نداشت و یا نمیخواست داشته باشد.
كودتاچیان توسط حكومت نظامى مرتب تقویت میشدند تبلیغات رادیوئى آنان را به حمله و كشتار مصدقى ها تهییج مى كرد. بار ها توسط خوانین ارتجاعى گفته شده بود كه قاسمى ها را باید کشت.
هرساعت که میگذشت امکان حمله به خانه ما بیشتر میشد. هر حمله میتوانست تلفات جانی غیر قابل جبرانی داشته باشد. به ناچار و از روى تدبیر، افراد حاضر در خانه تصمیم گرفتند براى جلوگیرى از خونریزى به شهربانى رفته خود را تسلیم مقامات حكومت نظامى كنند. اسلحه ها را در خانه پنهان كردند و افراد در صف منسجمی به هم پیوستند و دست در دست از خانه خارج شدند، رویهمرفته٢٠ نفرى میشدند، هر كدام “شفتى” یا چماقی براى دفاع و حمله در دست داشتند. ایوب عمو كه جوانمردى شجاع و رشید با قامتى بلند، سى ساله و ازدواج كرده و داراى سه فرزند بود، در جلو صف قرار داشت، دیگران در پشت سر او نفر آخر عمو مرتضى بود كه او نیز براى خودش مردى بود با شهامت و شجاعت بسیار، معتقد و پایمرد به مرامِ خود ( او در تیر ماه سال شصت بعد از انقلاب ٥٧ به همراه عده ای دیگر از اعضاى حزب ایران درگز مانند باقر باقرزاده، حیدر سلامت، سجادى و… هركدام با داشتن فرزندان كوچك و بزرگ در زندان مشهد بدست مزدوران خمینی جلاد تیرباران شدند. خود قصه پر دردى است یادشان جاوید باد. استقامتشان در برابر ارتجاع كه نمونه بود درس نسل هاى آزادیخواه و ضد ارتجاع باشد) باز گردیم به درگزر؛ صف جلو میرفت تا خود را به شهربانى برساند، تا نزدیكیهاى شهربانى چند درگیرى با ایادى خوانین و کودتاچیان انجام شد، ولى همه خنثى شدند و كسى به صف راه نیافت و صف درهم نشكست. نزدیك به شهربانى شدند. رئیس آن که آدم كم لیاقتى بود گروهان تیر خود را در مقابل در ورودی شهربانی آماده باش داده بود و از ترس اینكه شهربانى مورد حمله قراربگیرد فرمان تیر داد. گفته میشود همه پاسبانان تیراندازى نكردند و برخى تیر هوائى بدر كردند، فقط یك پاسبان كه بعد معلوم شد مامور كشتن مرتضى عمو بود او را نشانه کرد. اما گلوله قبل از اینكه به مرتضى برسد به قلب عمو ایوب اصابت كرد و او راجا به جا در مقابل شهربانى غرق در خون كرد و از پاى در آورد. عده اى از مخالفان ریختند وبه اتفاق برخى از مأموران شهربانى، شهروندانى كه به شهربانى پناه آورده بودند و میخواستند خود را تسلیم مقامات انتظامى كنند تا اگر جرمى كرده اند در دادگاه محاكمه شوند را به شدت و در حد مرگ مجروح و مضروب كردند.

ghassemi-ayoub2تنها عکس ایوب قاسمی

عمو ایوب شهید راه آزادى، دموكراسى و استقلال ایران شد. عمو مرتضى بشدت مضروب شد كه كه معالجه او سالها طول كشید و بالاخره براى معالجه نهائى به تهران انتقال یافت، عمو مصطفى از ناحیه كمر ضربه دید كه تا آخر عمر گرفتار آن بود. اسماعیل محمدیان ضربه مغزى خورد پسر عمو هایم ایرج و هوشنگ و دیگر همراهان و رفقاى حزب ایران از نقاط مختلف زخمى شدند. پدر بزرگم حاج آقابالا چون از خانه خارج نشده بود زخمى نشد. اما به اتفاق بقیه بعد از ٢٩ مرداد دستگیر و همگى به حبس محكوم شدند.
من در آن موقع شش سال داشتم. به اتفاق مادرم و برادرم فرجاد كه یك ساله بود در خانه پدر بزرگ مادریم میرزاعبدالله سلیمانى كه از خانواده هاى مهم و قدیمى درگز بشمار میرفت وفردى تحصیل كرده بود و تحصیلات عالیه خود را در مسكو به اتمام رسانیده بود و از معتمدین شهر بشمار میرفت بودیم.

ghassemi-family3شهرناز، فرهنگ و ابوالفضل قاسمی

یادم میآید هوا گرم بود. من و دختر خاله ام گیتى كه از من چهار سالى بزرگتر بود جلوى درب حیاط كه به كوچه باز میشد بازى میكردیم. یكى از زارعین به نام برات قلى از باغ خیار وهندوانه و خربزه و… روى خر آورده بود و وارد حیات میشد. گفت شهر شلوغ است و به سرعت ما را وارد خانه كرد و در بزرگ حیات را چند نفرى آمدند و بستند و از داخل میله بزرگ فلزى كه آنرا محكم میكرد پشت درب اندختند. سپس ما را از حیات به داخل منزل بردند یادم نیست برات على چه شد؟ رفت یا ماند. نیم ساعتى بعد از داخل كوچه صداهائى مى آمد همه در هول و هراس بودیم. عنقریب باید به ما نیز حمله میشد. زیرا میرزا عبدالله اگرچه عضو حزب ایران نبود، اما یكى از بزرگترین مشوق هاى دامادش ابوالفضل قاسمی بود و بیش از هركس جوانان حزب را براى مبارزه با بیگانگان تشویق و براى آزادى ترغیب میكرد. نه او و نه حاج اقابالا از هیچ كمك مالى براى حزب دریغ نمیكردند. ساعتى نگذشت ازكوچه صداى زنده باد شاه مرگ بر مصدق بلند شد كه همواره بلند تر میشد. در ها همه بسته و دیوار ها بلند بودند. شاید نزدیك به سه متر. بالا آمدن از دیوار كار راحتى نبود. تنها مرد، در خانه، فقط پدر بزرگم بود. بقیه زن و كودك بودیم: مادرم و خاله نسترن و مادر بزرگم كه أصلیت روسى داشت و با پدر بزرگم از روسیه به درگز آمده بود كه خود شیر زنى بود، من و گیتى و فرجاد وسونا خاله كه آشپزِ خانه بود و زهرا و دو سه نفر دیگر از كارگر ان.

soleimani-abdolahمیرزا عبدالله سلیمانی

پدر بزرگم همه ما را به اتاق ها برد و در ها را بست و خودش با طپانچه اى كه در كمر داشت روى محوطه ایوان قدم میزد. انگار منتظر بود كه كسى وارد شود و او مصمم به تیراندازى بود. میگویند نخستین كسى كه از دیوار نمایان شد كسى بود كه از نوجوانانى در خانه ما كار كرده بود و بعد یكى از مباشران پدر بزرگم شده بود. پدر بزرگم بعدا گفته بود اگر كسى غیر از او بود با تیر میزدم. بهر حال چند نفر دیگر نیز از دیوار وارد حیاط شدند و در بزرگ را باز كردند. در كنار حیاط، حیاط دیگرى وجود داشت كه در آن زارعین با خانواده هایشان زندگى میكردند. این دو حیاط باهم در ارتباط بودند. اما ما در اتاقى بودیم كه پنجره اى به حیاط دوم داشت چون حیاط اول اشغال شده بود ما را از پنجره به حیاط دوم فرارى دادند، ارتفاع بیش از دو متر بود و باید میپریدیم. من به كمك خاله نسترن و مادر بزرگم پنجره را رد كردیم، اما گیتى كه بزرگتر بود با کوشش به تنهائى از دیوار پنجره پائین میامد از پنجره افتاد و پایش شكست. فقط یادم هست كه در گوشه یك انبار پشكل كه در گوشه اى از حیاط قرار داشت نشسته بودم و یك پالان خر در جلویم طورى قرار داده بودند كه وقتى كسى وارد انبار میشود دیده نشوم. شاهد بودم كه دو تا از زنان زارعین در انبار ترسان و هیجان زده جلو عقب میرفتند. مادرم در حالیكه فرجاد را در بغل داشت هر از گاهى وارد میشد و چیزى میگفت و میرفت. صداى همهمه و شعار مرگ بر قاسمى، مرگ بر مصدق، زنده باد شاه … در حیاط میامد. ناگهان صداى خاله نسترن كه از مادرم كوچكتر بود را میشنیدم كه چند دقیقه اى بر بقیه صدا ها فائق آمد و پس از آن صداى مردانه اى كه صداى او را دنبال كرد. بعد ها شنیدم حوادث از این قرار بوده است كه وقتى ما زنان و بچه ها به این حیاط آمدیم شورشیان کودتاچی كه عده اى از آنان از اوباشان و چاقوكشان درگز و أجیر شده خان بزرگ درگز بودند و عده اى از مشهد و دهات دیگر آمده بودند سوار براسب، پدربزرگم میرزا عبدالله سلیمانى را دستگیر میكنند و او را به سوى شهربانى میبرند. عده اى دیگر كه پى برده بودند كه ما به حیاط مجاور پناه برده ایم به راحتى وارد حیات میشوند و شعار هائى را كه در بالا آوردم میدهند. اهل حیاط یعنى مادر بزرگم و مادرم و خاله نسترن و گیتى و زهرا و سونا خاله و چند كودك نو جوان و عده اى از همسایگان نزدیك در مقابل مهاجمان استقامت میكنند در میان حمله كنندگان چند نفرى فریاد میزدند مرگ بر قاسمى. اگر او نیست پسرش را باید دار بزنیم. گویا طناب دارى را هم از تیر چراغ برق كه در كوچه و مقابل درب خانه قرار داشت آویزان كرد بودند و در اتاق هایى كه دورتادور حیاط وجود داشت دنبال من میگشتند. براى همین به ابتكار زهرا كه مانند خاله ما بود و چندین جدشان در خانواده ما گذشته بود مرا به انبار پشكل گوسفندان مى برد. بعد از جستجوى اتاقهاى دیگر بالاخره به جلو در محلى مى آیند كه من بودم چون مقاومت همه اهل خانه را میبینند یقین میكنند كه باید در آنجا باشم. در این موقع است كه خاله نسترن جلو آنها میایستد و به زبان درگزى فریاد میزند: شما مرد نیستید كه به زنان و كودكان حمله میكنید. شما ناموس و حیثیت ندارید. اگر مردید بروید با مردان جنگ كنید. ما و این بچه به شما كارى نكرده ایم شما … عده اى آرام میگیرند و عده اى ادامه میدهند. در آنسوى كوچه و در همسایگى ما خانواده ظفریان زندگى میكردند بهادر پاسبان پدر خانواده و مرد مصصم و سربزیر و قوى هیكلى بود تعداد زیادى پسر و دختر داشت كه فرزندانش از طرفداران پدر و خود او به خانواده سلیمانى علاقه داشت، او در این گیر دار و نا امنى وقتى میبیند اوضاع دارد خطرناك میشود در خلال صحبت هاى خاله نسترن با تفنگ برنو خود از خانه خارج میشود و گلنگدن را میكشد و رو به مهاجمین میكند و فریاد زنان میگوید بس كنید دست از سر كودكان و زنان بردارید به ناموس زنم اگر كسى قدمى جلوتر بگذارد میزنم. از آنجا که در صراحت او کمتر کسی شک میکردکسی جلو نیامد. در همین هنگام زنده یاد امامقلی خان قرقلو كه شخصیت برجسته ى درگز بود واز طرفداران پدر و پدربزرگم میرزا عبدالله سلیمانی بود با سوارانش میرسند. آنها در چارسوى شهر میبینند که عده ای میرزا عبدالله را به سوی شهربانی میبرند بیدرنگ او را با حمله و تهدید از دست شورشیان خان بزرگ خلاص کرده با خود به سوی منزل میرسانند. در همین هنگام با كودتاچیان كه جلوی خانه بودند درگیر میشوند و عده اى از آنها را متقاعد از ادامه حركت ناشایست خود كرده و عده اى دیگر را تار ومار میکند. یادم می آید که آرامش دوباره در خانه برقرار شد. پدر بزرگم چند زخمی از ناحیه پا برداشته بود؛ تمام در ها و پنجره ها را بسته بودیم. عده ای به پای شکسته گیتی میرسیدند. مادرم اتاقی كه به ما اختصاص داشت را با بستن پنجره از داخل و رو درى از خارج تاریك كرده بود و داشت مى كوشید من و فرجاد را آرام كند که ناگهان صدائى شنیدم که همیشه در گوشم مانده است. صدائى آغشته از شیون وگریه كه فریاد میزد عمو ایوب را مقابل شهربانى كشتند. صداى هوشنگ پسر عمویم بود. مادرم از داخل پرده را كنار زد و پنجره را كه رو به كوچه بود باز كرد و به هوشنگ دلدارى داد و چیزى هائى گفت اما هوشنگ گریه و شیون كنان مانند شوك شده ها رفت. ایوب مهره استوار و امید نهضت ملی در درگز و به ویژه در خانواده بود در غیاب پدرم همه مسؤلیت ها را بدوش میكشید رفتنش همه را دیوانه كرده بود.
حوادث ۲۹ مرداد ۱۳۳۲ چون کابوسی جانفرسا در من باقی مانده است. بسیاری از شب ها به شکل های مختلف به سراغم می آیند. در همین روز سرهنگ سخائی عضو حزب ایران و رئیس شهربانی کرمان توسط کودتاچیان دستگیر شد و به شیوه وحشیانه ای بقتل رسید. جسد او را به جیپ شهربانی بستند و در خیابان های کرمان بر خاک و خون کشیدند.
این دو تن ایوب قاسمی و سرگرد سخائی دو قربانی و دو شهید راه آزادی، دموکراسی و استقلال ایران از اعضای حزب ایران در ۲۸ مرداد سال١٣٣٢ ،سال كودتاى نظامى دربار، اسلام ارتجاعى وخائنان وابسته به استعمارِ بیگانه به فرمان وبسركردگى امریكا، بودند.
پدرم در ۲۸ مرداد در تهران ماند و مانند بقیه رفقایش بطور مخفى زندگى میكرد. سالها تحت تعقیب بود و بدون کار رسمی وغالبا با مقاله نویسی و ترجمه ونوشتن کتاب و کار در چاپخانه ها و با نام هاى مستعار كار میكرد. چون ساواک و شهربانی همیشه دنبالش مى گشتند، کار هایش همه موقتی بودند و چند ماهی بیشتر طول نمیکشیدند. حق رفتن به مشهد و درگز را نداشت زیرا از این دو شهر تبعید شده بود. به خاك سپارى برادر کوچکش ایوب كه از هر نظر كمك و پناه او بود نیز نرفت. سرش گرم مبارزه و نوشتن و تحقیقات در باره الیگارشى یا خانواده هاى حكومتگر ایران بود كه حاصل آن چندین مجلد شد.

ادامه دارد