هانا آرنت : سیاست و انقلاب

توضیح ندای آزادی

نوشته‌ی زیر پرسش و پاسخی است که آدلبرت رایف، روزنامه‌نگار آلمانی، با هانا آرنت، فیلسوف و اندیشمند بزرگ قرن بیستم (1906 – 1975) در تابستان 1970 انجام می‌دهد. 

با این که نیم قرن از این گفتگو می‌گذرد، و تحولات بسیاری در پهنه‌ی واقعیت‌های ملی و جهانی رخ داده‌اند – از جمله فروپاشی سوسیالیسم توتالیتر، تغییرات بزرگ در روابط بین‌المللی و ژئوپولیتیک، بحران ایدئولوژی‌های چپ و راست، بحران سیاست، رشد ناسیونالیسم، بنیادگرادی مذهبی و پوپولیسم…-   نظرات و تحلیل‌های سیاسی، فلسفی و تئوریک هانا آرنت در این مصاحبه بسی تآمل‌براگیز، روشن‌بینانه، واقع‌گرایانه و روشنگر برای امروز ما می‌باشد. به‌ویژه در زمانی که با خیزش انقلابی 1401، در پی قتل مهسا ژینا امینی توسط گشت ارشاد جمهوری اسلامی، مساله‌ی انقلاب و چگونگی دخالت‌گری سیاسی برای تغییرات بنیادین در جنبش اجتماعی و اپوزیسیونیِ ایران بیش از گذشته خود را مطرح می‌کند.

هانا آرنت، نظریه‌پرداز اصلیِ توتالیتاریسم، که درباره‌ی سیاست، انقلاب، خشونت، اقتدارگرایی، فرهنگ، آزادی و حقوق مدنی… آثار پر ارزشی به جای گذاشته است، در این گفتگو به موضوع “سیاست و انقلاب” می‌پردازد. به مسائلی چون: انقلاب و پیش‌شرایط‌های آن؛ اهمیت و ضرورت تحلیل روشن‌بینانه از شرایط مشخص و موجود برای تغییر آن؛ نقد نظریه‌ جهان‌سوم چون ایدئولوژی و توهم؛ نقد چپ نو در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم؛ سوسیالیسم دولتی و همانندی‌اش با سرمایه‌داری؛ مسآله‌ی مالکیت، حاکمیت souveraineté-sovereignty، قهر و خشونت در سیاست؛ مسآله‌ی ملی و ناسیونالیسم، مسآله‌ی آزادی‌‌های اساسی که خصلت بورژوایی یا غیر ندارد ؛ امر تشکل‌یابی از پائین در نفی سیستم‌های اقتدارگرانه حزبی؛ اداره‌ی غیر متمرکز امور کشور توسط شهروندان از پائین، به صورت افقی، فدرالیِ منطقه‌ای و محلی در شکل‌های دموکراتیک و شورایی…

—————————————

اصل آلمانی مصاحبه در این کتاب چاپ شده است:

Adelbert Reif (Hg.): Gespräche mit Hannah Arendt , Piper, München 1976.

مترجم فارسی این گفتگو به زبان المانی آقای مجتبا گل‌محمدی است.

متن ترجمه فارسی در سایت رادیو زمانه در 3 اردیبهشت 1395 انتشار یافته که ما در این جا بازنشر می‌کنیم. 

در مقایسه ترجمه فارسی با متنی که از زبان انگلیسی به فرانسه توسط گی‌دوران بازگردانده شده و در کتابی زیر عنوان هانا آرنت : از دروغگویی تا خشوت در سال 1972 منتشر شده است1 و ما مطالعه کردیم، در پاسخ به پرسش آخر اشتباهی وجود داشت که تصحیح کردیم: نظام فئودالی آمده بود که نظام فدرالی système fédéral درست است و واحدهای متمرکز آمده بود که واحدهای فدرال unités fédérées درست است.

1- ترجمه فرانسه مصاحبه آرنت در کتاب زیر است :

Hannah Arendt – Du mensonge à la violence – Essais de politique contemporaine – Ed. Le livre de poche – Traduit de l’Anglais par Guy Durand – Calmant -Lévy – 1972

 

——————————————————-

 

 

سیاست و انقلاب

هانا آرنت

گفت‌وگوی آدلبرت رایف با هانا آرنت (تابستان ۱۹۷۰)

مترجم: مجتبا گل‌محمدی

 

   آدلبرت رایف: شما در پژوهش‌تان درباره‌ی خشونت[1] در چند جا به پرسش از جنبش دانشجویی انقلابی در کشورهای غربی می‌پردازید. با این حال، در پایان، یک چیز مبهم می‌ماند: آیا شما جنبش اعتراضی دانشجویان را در کل فرایندی به‌لحاظ تاریخی مثبت ارزیابی می‌کنید؟

  هانا آرنت: نمی‌دانم منظور شما از «مثبت» چیست. فرض می‌کنم که منظورتان این است که آیا من مدافع این جنبش‌ام یا مخالف آن. خب، من پذیرای بعضی از آرمان‌های این جنبش هستم، به‌خصوص در آمریکا، جایی که با آن‌ها بهتر از هر جای دیگری آشنایی دارم؛ نسبت به سایر آرمان‌هایشان هم رویکردی بی‌طرفانه و ممتنع دارم، و برخی از آن‌ها را هم به طرز خطرناکی بی‌معنا می‌دانم ـ برای مثال، در مورد سیاسی‌کردن و «بازنقش‌دهی» (یا به قول آلمانی‌ها umfunktionieren) به دانشگاه‌ها، یعنی، ایجاد انحراف در کارکرد دانشگاه‌ها، و چیزهای دیگری از آن قسم. ولی نه در مورد حق مشارکت. در چارچوب حدودی معین من یکسره مدافع این حق هستم. ولی نمی‌خواهم حالا به این مسئله بپردازم.

  اگر من همه‌ی تفاوت‌های ملّی را نادیده می‌گیرم، که البته بسیار چشمگیرند، و فقط این را در نظر می‌گیرم که این یک جنبش جهانی است ـ چیزی که پیش از این هرگز در این قالب وجود نداشته است ـ و اگر آن چیزی (غیر از آرمان‌ها، عقیده‌ها، آموزه‌ها) را در نظر می‌گیرم که به‌راستی این نسل را در همه‌ی کشورها از نسل‌های قبلی متمایز می‌کند، پس اوّلین چیزی که مرا جذب می‌کند عزم راسخ این جنبش برای کنش است، لذت و شعف از عمل، اطمینان از قابلیت تغییر امور به همت تلاش‌ها و کوشش‌های خود. این، البته، در کشورهای مختلف بر اساس اوضاع سیاسی و سنّت‌های تاریخی گوناگون آن‌ها به طرزی بسیار متفاوت بیان می‌شود، یعنی بر اساس استعدادها و ظرفیت‌های سیاسی بسیار متفاوت آن‌ها. ولی دوست دارم در ادامه به این نکته بپردازم.

  بگذارید نگاهی گذرا به خاستگاه‌های آغازین این جنبش بیندازیم. این جنبش در ایالات متّحده به طرزی یکسر غیرمنتظره در سال‌های دهه‌ی پنجاه سربرآورد، در دوران همان به‌اصطلاح نسل ساکت و بی‌سروصدا و بی‌احساس که اهل تظاهرات نبود. آرمان آنی جنبش حقوق مدنی در جنوب بود، و اوّلین کسانی که به آن پیوستند هم دانشجویان دانشگاه هاروارد بودند، که بعدها دانشجویانی از سایر دانشگاه‌های مشهور شرق آمریکا را جذب کردند. آن‌ها به ایالات جنوبی رفتند، سازمان‌دهی بسیار درخشانی پیدا کردند، و برای مدّتی هم موفقیت کم‌نظیری داشتند، یعنی درست تا زمانی که مسئله صرفاً مسئله‌ی تغییر جو فکری و عقیدتی بود ـ کاری که آن‌ها ظرف مدتی کوتاه به‌یقین موفق به انجام آن شدند ـ و مبارزه با بعضی از قانون‌ها و مقررات در ایالات جنوبی؛ به بیان خلاصه، تا زمانی که دغدغه‌ی جنبش مسائل مطلقاً قانونی و سیاسی بود. بعد آن‌ها با بسیاری از نیازهای اجتماعی گتوهای شهر در شمال تنش پیدا کردند ـ و در آن‌جا تنها به غم و اندوه رسیدند، و هیچ دستاوردی نداشتند.

  فقط بعدها، پس از آن‌که آنان آن‌چه را می‌شد از خلال کنش سیاسی محض به دست آورد به دست آوردند، این دادوستد با دانشگاه‌ها آغاز شد. شروع ماجرا در برکلی با جنبش آزادی بیان بود و با جنبش ضدجنگ ادامه یافت، و نتیجه باز هم بسیار فوق‌العاده بود. از این خاستگاه‌های آغازین و به‌ویژه از این موفقیت‌ها همه‌ی آن چیزهایی برون تراویدند که از آن پس در سرتاسر جهان گسترش یافتند.

  در آمریکا این یقین نو که آدمی می‌تواند چیزهایی را که خوش ندارد تغییر دهد به‌خصوص در مسائل جزئی آشکار است. یک نمونه‌ی نوعی از این موضوع مواجهه‌ای به‌نسبت عاری از خشونت در چند سال پیش بود. زمانی که دانشجویان متوجه شدند که به کارمندان دانشگاه‌شان حقوق متعارف پرداخت نمی‌شد، اعتصاب کردند ـ و موفق شدند. در اصل این یک کنش همبستگی با دانشگاه «خودشان» علیه سیاست‌های مدیریت دانشگاه بود. یا، اگر بخواهم مثال دیگری بزنم، در سال ۱۹۷۰ دانشجویان دانشگاه برای مشارکت در کارزارهای انتخاباتی درخواست مرخصی کردند، و در برخی از دانشگاه‌های بزرگ‌تر این مرخصی به آن‌ها داده شد. این یک فعالیت سیاسی بیرون از دانشگاه است که از سوی دانشگاه ممکن می‌شود، با بازشناسی این واقعیت که دانشجویان نیز از شهروندان هستند. من هردو این مثال‌ها را قطعاً مثبت قلمداد می‌کنم. با این حال، موارد دیگری هستند که آن‌ها را کم‌تر مثبت می‌دانم، و بعد به آن‌ها خواهیم رسید.

  پرسش اساسی این است: واقعاً چه اتفاقی افتاد؟ از دید من، برای نخستین بار در دورانی بسیار طولانی یک جنبش سیاسی خودانگیخته سربرآورد که نه تنها به‌سادگی دست به تبلیغات زد، بلکه دست به کنش نیز زد، و افزون‌برآن کم‌وبیش صرفاً با انگیزه‌های اخلاقی دست به کنش زد. همراه با این عامل اخلاقی، که در آن‌چه معمولاً یک بازی صرف قدرت یا منافع پنداشته می‌شود بسیار نادر است، تجربه‌ی نوین دیگری برای زمانه‌ی ما وارد بازی سیاست شد: معلوم شد که کنش‌گری سرگرمی است. این نسل همان چیزی را کشف کرد که قرن هجدهم «خوشی همگانی» نامیده بود، یعنی زمانی که آدمی در زندگی عمومی نقش ایفا می‌کند ساحتی از تجربه‌ی انسانی را برای خود می‌گشاید که در غیر این صورت به روی او بسته می‌ماند و به‌نوعی بخشی از «خوشی» کامل او را برمی‌سازد.

  در تمام این موارد من جنبش دانشجویی را بسیار مثبت می‌انگارم. تغییر و تحول بعدی این جنبش اما مسئله‌ی دیگری است. هیچ‌کس نمی‌داند که این به‌اصطلاح عناصر مثبت چه‌قدر دوام خواهند آورد، حتا اگر هنوز در فرایند زوال و نابودی قرار نگرفته باشند، یا به دام تحجر و تعصب کورکورانه، ایدئولوژی‌ها، و نیروی ویرانگری گرفتار نشده باشند که اغلب مرز میان جنایت و کسالت است. چیزهای خوب در تاریخ معمولاً بی‌دوام‌اند و عمر بسیار کوتاهی دارند، اما بعدها با گذر زمانی طولانی تأثیر سرنوشت‌سازی بر رویدادهای جاری دارند. فقط در نظر بگیرید که دوره‌ی کلاسیک راستین در یونان چه‌قدر کوتاه بود، و این‌که ما امروزه هنوز هم در عمل ساخته و پرورده‌ی همان دوره‌ایم.

 

  آدلبرت رایف: ارنست بلوخ[2] اخیراً در یک سخنرانی اشاره کرد که جنبش اعتراضی دانشجویان به اهداف شناخته‌شده‌اش محدود نمی‌شود بلکه حاوی برگرفته از این قانون طبیعی کهن است: «آنان که چاپلوسی و چرب‌زبانی نمی‌کنند هوس‌های اربابان‌شان را تمجید نمی‌کنند» حال بلوخ می‌گوید که دانشجویان «این عنصر براندازنده‌ی دیگر انقلاب» را به درون آگاهی بازگردانده‌اند، عنصری که باید از اعتراض ساده در یک وضعیت اقتصادی بد متمایز شود، و در این روند نقشی مهم «در تاریخ انقلاب‌ها و چه‌بسا در ساختار انقلاب‌های آینده» ایفا کرده‌اند. نظر شما چیست؟

  هانا آرنت: آن‌چه ارنست بلوخ «قانون طبیعی» می‌نامد همان چیزی است که من با حرف‌زدن از رنگ‌آمیزی اخلاقی آشکار جنبش به آن اشاره کردم. با این حال، می‌توانم اضافه کنم ـ و در این مورد من با بلوخ موافق نیستم ـ که چیزی از همین دست در مورد تمام انقلابی‌ها وجود داشت. اگر به تاریخ انقلاب‌ها بنگرید، خواهید دید که هرگز خود ستم‌دیدگان و فرودستان نبودند که راه را هموار می‌کردند، بلکه آن کسانی چنین می‌کردند که ستم‌دیده و فرودست نبودند ولی نمی‌توانستند ستم‌دیدگی و فرودستی دیگران را تاب آورند. البته، آنان از اقرار به انگیزه‌های اخلاقی‌شان خجالت‌زده می‌شدند ـ و این احساس شرم و خجالت عمری بسیار طولانی دارد. در این‌جا نمی‌خواهم وارد تاریخ آن شوم، هرچند سویه‌ی بسیار جالبی دارد. اما عامل اخلاقی همواره از قبل حضور داشته است، گرچه امروزه بیان روشن‌تری می‌یابد چون مردم دیگر از اقرار به آن خجالت نمی‌کشند.

  اما در مورد «چاپلوسی نکردن»، طبعاً این مسئله نقشی به‌ویژه مهم در کشورهایی مانند ژاپن و آلمان ایفا می‌کند، کشورهایی که در آن‌ها اطاعت مطلق به حد هولناکی رشد کرده بود، حال آن که در آمریکا، جایی که به یاد نمی‌آورم هیچ‌یک از دانشجوها هرگز چاپلوسی کرده باشد، این موضوع واقعاً بی‌معناست. پیش‌تر اشاره کرده‌ام که این جنبش بین‌المللی طبعاً رنگ‌مایه‌های ملّی متفاوتی به خود می‌گیرد، و این رنگ‌مایه‌ها صرفاً چون رنگ‌مایه‌اند گاه جذاب‌ترین چیز هستند؛ اشتباه‌گرفتن آشکارترین چیز با مهم‌ترین چیز، به‌خصوص برای یک فرد بیرونی، آسان است.

  در مورد پرسش «انقلاب آینده» که ارنست بلوخ به آن باور دارد و من نمی‌دانم که چنین چیزی اصلاً روی خواهد داد یا اگر هم روی دهد چه ساختاری خواهد داشت، می‌خواهم این را بگویم: درست است که مجموعه‌ای از پدیده‌ها هستند که می‌توان درباره‌ی آن‌ها درجا گفت که آن‌ها در پرتو تجربه‌ی ما (که به هر حال خیلی هم کهنه نیست، و قدمت‌اش فقط به انقلاب‌های فرانسه و آمریکا برمی‌گردد؛ پیش از آن شورش‌ها و کودتاهایی داشتیم ولی انقلاب نه) به پیش‌نیازهای انقلاب تعلق دارند ـ همچون ازکارافتادگی پرخطر دم‌ودستگاه حکومت، شکست آن، فقدان اعتماد به حکومت از سوی مردم، شکست خدمات عمومی، و بسیاری امور دیگر.

  فقدان قدرت و اقتدار در میان همه‌ی ابرقدرت‌ها آشکار است، اگرچه با انباشت بی‌حدوحصر وسایل خشونت در دست حکومت‌ها همراه است، ولی رشد سلاح‌ها نمی‌تواند فقدان قدرت را جبران کند. با این حال، این وضعیت لزوماً به انقلاب منجر نمی‌شود. یک دلیل آن این است که این می‌تواند به ضدانقلاب بینجامد، برقراری دیکتاتوری، و، دلیل دیگر آن‌که، این می‌تواند به یأس تام‌وتمام منجر گردد: چه‌بسا به هیچ چیزی منجر نشود. هیچ فرد زنده‌ای امروزه هیچ چیزی درباره‌ی یک انقلاب آینده نمی‌داند: «اصل امید» (ارنست بلوخ) به‌یقین هیچ‌گونه ضمانتی نمی‌دهد.

  در حال حاضر، یک شرط لازم یا پیش‌نیاز انقلاب آینده وجود ندارد: گروهی از انقلابیون واقعی. درست همان چیزی که دانشجویان چپ‌گرا خیلی دوست دارند باشند ـ انقلابیون ـ همان چیزی است که نیستند. آن‌ها حتا سازماندهی انقلابی هم ندارند: آنان هیچ نمی‌دانند که قدرت به چه معناست، و اگر قدرت به‌راستی در خیابان خوابیده بود و آن‌ها هم می‌دانستند که آن‌جا خوابیده است، یقین دارم آن‌ها آخرین کسانی بودند که آماده بودند خم شوند و آن را از زمین بردارند. این دقیقاً کاری است که انقلابیون می‌کنند. انقلابی‌ها انقلاب نمی‌کنند! انقلابی‌ها همان کسانی‌اند که می‌دانند چه‌وقت قدرت روی زمین مانده است و چه‌وقت می‌توانند آن را از زمین بردارند. قیام مسلحانه به خودی خود تا به حال هرگز به انقلاب منجر نشده است.

  با این حال، آنچه می‌تواند راه را برای یک انقلاب هموار کند، به معنای آماده‌سازی انقلابیون، یک تحلیل واقعی از وضعیت موجود است آن‌طور که در روزگاران پیشین انجام می‌شد. به‌یقین، حتا آن زمان نیز این تحلیل‌ها اغلب بسیار نامناسب و غیردقیق بودند، ولی این واقعیت پابرجاست که تحلیل‌هایی صورت می‌گرفتند. از این جهت من مطلقاً هیچ‌کس را نمی‌بینم، نه نزدیک و نه دور، که در موقعیت انجام این کار باشد. سترونی نظری و رخوت تحلیلی این جنبش همان‌قدر چشمگیر و نومیدکننده‌اند که شور و شوق آن به کنش جذاب است. در آلمان این جنبش در مسائل عملی نیز به‌راستی ناتوان است؛ می‌تواند شورش‌هایی را برانگیزد، ولی جدا از فریادزدن شعارها هیچ چیزی را نمی‌تواند سازماندهی کند. در آمریکا، که این جنبش در برخی موقعیت‌ها صدهاهزارنفر را به تظاهرات در خیابان‌های واشنگتن کشانده است، از این جهت، ناتوانی جنبش در کنش چشمگیرتر از همه است! اما سترونی ذهنی در هر دو کشور یکی است ـ فقط، در آلمان، چون مردم خیلی شیفته‌ی حرف‌های نظری بی‌سروته هستند، مدام شروع می‌کنند به وراجی از مفاهیم منسوخ و مقولات بنجلی که اغلب از قرن نوزدهم گرفته شده‌اند، یا اگر پایش بیفتد، همان‌ها را بر سرتان می‌کوبند. هیچ‌کدام از این‌ها هیچ پیوند و ارتباطی با شرایط و اوضاع مدرن ندارند. و هیچ‌کدام از این‌ها هیچ ربطی به تأمل ندارند.

  اوضاع در آمریکای جنوبی و اروپای شرقی به‌یقین متفاوت است، آن‌هم در اصل به این خاطر که در آن‌جا تجربه‌ی عملی ملموس بسیار بیشتری در میان بوده است. اما بررسی این موضوع به‌طور جزئی ما را خیلی از بحث دور می‌کند.

  من می‌خواهم درباره‌ی یک نکته‌ی دیگر نیز حرف بزنم که در ارتباط با ارنست بلوخ و «اصل امید» به خاطرم رسید. مشکوک‌ترین چیز درباره‌ی این جنبش در اروپای غربی و آمریکا یأس و نومیدی غریبی است که در آن نهفته است، گرچه طرفداران آن پیشاپیش می‌دانستند که نابود خواهند شد. و گرچه آنان به خودشان می‌گفتند: دست‌کم ما می‌خواهیم شکست خودمان به دست خودمان باشد؛ ما نمی‌خواهیم، افزون بر هر چیز دیگر، مثل گوسفندان معصوم باشیم. عنصری از جنون فعال در این کودکان بمب‌افکن هست. من خوانده‌ام که دانشجویان فرانسوی در نانتر در جریان ناآرامی‌های اخیر ـ منظورم شورش‌های ۱۹۶۸ نیست، بلکه آشوب‌های اخیر را می‌گویم ـ روی دیوارها نوشته بودند: «Ne gâchez pas votre pourriture» («تباهی‌تان را هدر ندهید»). همین‌طور است، همین‌طور است. این اعتقاد که همه‌چیز سزاوار نابودشدن است، این‌که همه سزاوار واصل‌شدن به درک هستند ـ این قسم نومیدی را در همه‌جا می‌توان مشاهده کرد، اگرچه در آمریکا کمتر بیان می‌شود، و در آن‌جا این «اصل امید» هنوز ناشناخته است، شاید چون مردم هنوز چنان نومیدانه نیازمند آن نیستند.

 

 آدلبرت رایف: آیا جنبش اعتراضی دانشجویان در ایالات متحده را ذاتاً ناکام می‌بینید؟

 هانا آرنت: به هیچ وجه. این جنبش تا همین حالا موفقیت‌های بسیار بزرگی داشته است. موفقیت آن در مورد مسئله‌ی سیاه‌پوستان چشمگیر است، و نیز در مورد مسئله‌ی جنگ چه‌بسا از آن هم بزرگ‌تر. در وهله‌ی نخست این دانشجویان بودند که موفق شدند کشور را تقسیم کنند، و در نهایت اکثریت را به دست آوردند، و یا در تمام رویدادها، یک اقلیت بسیار قدرتمند و به‌شدت قابل، و علیه جنگ موضع گرفتند. با این حال، این جنبش می‌توانست خیلی سریع نابود شود اگر به‌واقع موفق می‌شد دانشگاه‌ها را ویران کند ـ چیزی که به گمان من ممکن بود. در آمریکا، شاید این خطر کمتر از جاهای دیگر است چون دانشجویان آمریکایی هنوز بیشتر به مسائل سیاسی گرایش دارند تا به مسائل درونی دانشگاه، و نتیجه این است که بخشی از مردم با آن‌ها در مورد مسائل اساسی احساس همبستگی می‌کند. اما در آمریکا، هم، همچنان می‌توان تصور کرد که دانشگاه‌ها تخریب شوند، چون کل این ناآرامی‌ها با بحرانی در علوم مقارن شده‌اند، بحران در اعتقاد به علم، و در اعتقاد به پیشرفت، یعنی، با یک بحران درونی و نه صرفاً سیاسی دانشگاه‌ها.

  اگر دانشجویان موفق شوند دانشگاه‌ها را نابود کنند، آن‌گاه آن‌ها پایگاه اصلی عملیات خودشان را نابود خواهند کرد ـ و این در تمام کشورهای تحت‌تأثیر صادق است، هم در آمریکا و هم در اروپا. آن‌گاه دیگر نخواهند توانست پایگاه دیگری هم پیدا کنند، آن هم به این دلیل ساده که آن‌ها نمی‌توانند هیچ جای دیگری کنار هم جمع شوند. چنین می‌شود که تخریب دانشگاه‌ها نشانگر پایان کل جنبش خواهد بود.

  اما این نه پایان نظام آموزشی خواهد بود و نه پایان پژوهش. هردو این‌ها می‌توانند به سیاقی سراسر متفاوت سازماندهی شوند؛ شکل‌ها و نهادهای دیگر برای آموزش و پژوهش حرفه‌ای کاملاً قابل‌تصور هستند. اما آن‌گاه دیگر هیچ دانشجویی در کار نخواهد بود. بگذارید بپرسیم که آزادی دانشجویان به‌واقع چیست. دانشگاه‌ها چند سال است این امکان را به جوانان می‌دهند تا خارج از تمام گروه‌ها و تعهدهای اجتماعی بایستند، تا به‌راستی آزاد باشند. اگر دانشجویان دانشگاه‌ها را ویران کنند، آن‌گاه دیگر هیچ چیزی از این قسم وجود نخواهد داشت؛ در نتیجه هیچ شورشی علیه جامعه نیز در کار نخواهد بود. در برخی کشورها و در برخی دوره‌ها، آنان در راه قطع همان شاخه‌ای بوده‌اند که رویش نشسته‌اند. این نیز خود با نوعی جنون فعال در پیوند است. در این راه جنبش اعتراضی دانشجویان به‌واقع نه تنها از دستیابی به خواست‌هایش ناکام می‌ماند بلکه چه‌بسا می‌تواند نابود نیز گردد.

 

  آدلبرت رایف: آیا این در مورد جنبش اعتراضی دانشجویان در اروپا نیز صادق است؟

  هانا آرنت: بله، این موضوع در مورد بیشتر جنبش‌های دانشجویی صادق است. یک بار دیگر، البته نه آن‌چنان در مورد جنبش‌های کشورهای آمریکای جنوبی و اروپای شرقی، که جنبش اعتراضی مستقیماً متکی به دانشگاه‌ها نیست و بخش عمده‌ای از جمعیت پشت آن ایستاده است.

 

  آدلبرت رایف: در پژوهش شما درباره‌ی خشونت این جمله هست: «جهان سوم نه یک واقعیت بلکه یک ایدئولوژی است.» این به یک‌جور کفرگویی شباهت دارد. چون، البته، جهان سوم یک واقعیت است؛ از این گذشته، این واقعیتی است که نخستین بار به‌وسیله‌ی قدرت‌های استعمارگر غربی به وجود آمده است و بعدها با همکاری ایالات متحده. و بنابراین هیچ شگفت‌انگیز نیست که این واقعیت پدیدآمده به‌وسیله‌ی سرمایه‌داری، تحت تأثیر خشم جهانی و عام جوانان، به یک ایدئولوژی جدید منجر شود. با این حال، مسئله‌ی مهم، به باور من، نه این ایدئولوژی چپ نو، بلکه صرفاً وجود جهان سوم، واقعیت جهان سوم، است که در وهله‌ی نخست این ایدئولوژی را ممکن کردآیا منظور شما از آن جمله‌ی شگرف واقعاً به‌پرسش‌کشیدن واقعیت جهان سوم به معنای دقیق آن بود؟ شاید بدفهمی خاصی در این‌جا باشد که بتوانید آن را از بین ببرید.

  هانا آرنت: به هیچ وجه. من به‌راستی بر این باورم که جهان سوم دقیقاً همان چیزی است که گفته‌ام، یک ایدئولوژی یا یک وهم.

  آفریقا، آسیا، آمریکای جنوبی ـ این‌ها واقعیت‌ها هستند. اگر حالا این منطقه‌ها را با اروپا و آمریکا مقایسه کنید، می‌توانید درباره‌ی آن‌ها ـ ولی فقط از این منظر ـ بگویید که آن‌ها توسعه‌نیافته‌اند، و می‌توانید ازاین‌رو با اطمینان بگویید که این یک مخرج مشترک مهم بین این کشورهاست. با این حال، شما چیزهای بی‌شماری را نادیده می‌گیرید که بین این‌ها مشترک نیستند، و این واقعیت که آن‌چه در آن مشترک‌اند فقط تضادی است که با جهان دیگر وجود دارد؛ که یعنی ایده‌ی توسعه‌نیافتگی به‌منزله‌ی عامل مهم یک پیش‌داوری اروپایی‌ـ‌آمریکایی است. کل این مسئله صرفاً مسئله‌ی دیدگاه و زاویه‌ی دید است؛ در این‌جا یک مغلطه‌ی منطقی وجود دارد. یک‌بار سعی کنید به یک چینی بگویید که او دقیقاً به همان جهانی تعلّق دارد که یک قبیله‌نشین بومی آفریقایی از آن است و، باور کنید، با بزرگ‌ترین شگفتی عمرتان روبه‌رو خواهید شد. تنها کسانی که منفعتی آشکارا سیاسی در گفتن این دارند که یک جهان سوم وجود دارد، البته، آن‌هایی هستند که روی پایین‌ترین پله ایستاده‌اند ـ یعنی، سیاه‌پوستان در آفریقا. فهمیدن مورد آن‌ها آسان است؛ باقی همه حرف مفت است.

  چپ نو اصطلاح جهان سوم را از زرادخانه‌ی چپ قدیم وام گرفته است. این اصطلاح به‌واسطه‌ی تمایز برقرارشده از جانب امپریالیست‌ها بین کشورهای مستعمره و قدرت‌های استعمارگر پیش کشیده شد. برای امپریالیست‌ها، طبعاً، مصر هم مانند هند بود: هردو آن‌ها تحت عنوان کلّی «نژادهای تابع» قرار می‌گرفتند. این یکدست‌کردن امپریالیستی تمام تفاوت‌ها را چپ نو نیز تکرار کرد، با این فرق که برچسب‌ها وارونه شدند. این همیشه همان داستان قدیمی است: مغلوب هر اصطلاح شدن، ناتوانی از فکرکردن یا بی‌رغبتی از دیدن پدیده‌ها آن‌چنان که واقعاً هستند، بدون کاربست مقولات به آن‌ها با این باور که آن‌ها را می‌توان این‌چنین طبقه‌بندی کرد. فقط همین است که درماندگی نظری را برمی‌سازد.

  شعار جدید ـ بومیان تمام مستعمرات، یا تمام مستعمرات سابق یا تمام کشورهای توسعه‌نیافته، متّحد شوید! ـ حتّا جنون‌آمیزتر از آن شهار قدیمی است که تکرار شده بود: کارگران جهان، متّحد شوید! ـ که، به هر حال، سراسر بی‌اعتبار گشته است. تا آن جا که به من مربوط می‌شود، من بر این باور نیستم که آدمی می‌تواند از تاریخ چیز زیادی بیاموزد ـ چون تاریخ پیاپی ما را با چیزهای نو رویارو می‌کند ـ ولی چند مورد کوچک هستند که آموختن‌شان باید ممکن باشد. آن‌چه مرا سرشار از ظن و تردید می‌کند این است که من هیچ‌جا نمی‌بینم که آدم‌های این نسل واقعیت‌ها را به‌راستی تشخیص دهند، و دردسر فکرکردن درباره‌ی آن‌ها را بپذیرند.

 

  آدلبرت رایف: فیلسوفان و مورخان مارکسیست، و نه فقط آن دسته از آنان که به معنای دقیق کلمه سزاوار چنین لقب‌هایی‌اند، امروزه بر این باورند که در این مرحله از توسعه و پیشرفت تاریخی نوع‌بشر فقط دو گزینه‌ی ممکن برای آینده در میان است: سرمایه‌داری یا سوسیالیسم. به نظر شما، آیا گزینه‌ی بدیل دیگری وجود دارد؟

  هانا آرنت: من هیچ‌کدام از این گزینه‌ها را در تاریخ نمی‌بینم؛ این را هم نمی‌دانم که در انبار آن‌جا چه هست. بگذارید درباره‌ی چنین مسائل کلانی مثل «پیشرفت تاریخی نوع ‌بشر» حرف نزنیم ـ به احتمال قوی این روند هم چرخشی خواهد داشت که نه با این سو سازگار خواهد بود و نه با آن سو، و بیایید امیدوار باشیم که نتیجه برایمان شگفت‌انگیز و غافلگیرکننده باشد.

  اما بگذارید برای یک لحظه به گزینه‌های شما به‌لحاظ تاریخی نگاه کنیم: به هر حال، این با سرمایه‌داری آغاز شد، نظامی اقتصادی که هیچ‌کس آن را طراحی نکرده بود و هیچ‌کس هم آن را پیش‌بینی نکرده بود. این نظام، چنان‌که همگان می‌دانند، شروع‌اش را مدیون یک فرایند هیولاوش غصب و سلب‌مالکیت بود که پیش از آن هرگز در طول تاریخ روی نداده بود ـ یعنی، بدون تهاجم نظامی. سلب‌مالکیت، انباشت اولیه‌ی سرمایه ـ این قانونی بود که سرمایه‌داری بر اساس آن برآمد و بر اساس آن گام‌به‌گام پیشرفت کرده است. حال من هیچ نمی‌دانم که مردم چه تصوری از سوسیالیسم دارند. اما اگر به آن‌چه در عمل در روسیه روی داد بنگرید، می‌بینید که در آن‌جا فرایند سلب ‌مالکیت از این هم بیشتر پیش رفته است؛ و مشاهده می‌کنید که چیزی بسیار مشابه در کشورهای مدرن سرمایه‌داری نیز در حال روی‌دادن است، و در آن‌ها نیز چنان است که انگار همان فرایند قدیمی سلب ‌مالکیت دوباره به کار افتاده است. مالیات بیش‌ازحد، بی‌ارزش ‌شدن واقعی پول، تورم همراه با رکود اقتصادی ـ مگر این‌ها جز شکل‌های به‌نسبت ملایم سلب ‌مالکیت چیز دیگری هستند؟

  فقط در کشورهای غربی برخی موانع سیاسی و حقوقی در میان‌اند که پیوسته این فرایند سلب ‌مالکیت را از رسیدن به آن نقطه بازمی‌دارند که زندگی در آن یکسر تحمل‌ناپذیر گردد. در روسیه، البته، سوسیالیسم در کار نیست، بلکه سوسیالیسم دولتی هست، که هیچ فرقی با سرمایه‌داری دولتی ندارد و همان است ـ یعنی، سلب‌مالکیت تام‌وتمام. سلب‌مالکیت تام‌وتمام زمانی روی می‌دهد که تمام پشتوانه‌های سیاسی و حقوقی مالکیت خصوصی ناپدید شده باشند. در روسیه، برای مثال، برخی گروه‌ها از استاندارد زندگی بسیار بالایی بهره‌مندند. مشکل فقط آن است که هرآن‌چه اینان در اختیار دارند ـ ماشین‌ها، خانه‌های ویلایی، اثاثیه‌ی گران‌قیمت، لیموزین‌ها، و ازاین‌دست ـ از آن خودشان نیست؛ حکومت هر روز که بخواهد می‌تواند آن‌ها را از آنان بگیرد. هیچ‌کس در آن‌جا آن‌قدر ثروتمند نیست که در صورت اختلاف و ستیز با قدرت‌های حاکم نتواند یک‌شبه به یک گدای تنگدست ـ حتا بدون حق کار ـ بدل شود. (یک نگاه گذرا به ادبیات متأخر شوروی، که در آن مردم شروع به گفتن حقیقت کرده‌اند، خیلی گویاتر و رساتر از تمام نظریه‌های اقتصادی بر این پیامدهای شوم و شقاوت‌بار گواهی خواهد داد.)

  تمام تجربه‌های ما ـ در تمایز با نظریه‌ها و ایدئولوژی‌ها ـ به ما می‌گویند که فرایند سلب‌مالکیت، که با برآمدن سرمایه‌داری آغاز شد، با سلب‌مالکیت وسایل تولید متوقف نخواهد شد؛ فقط نهادهای قانونی و سیاسی که از نیروهای اقتصادی مستقل‌اند و اتوماتیسم آن‌ها می‌تواند پتانسیل‌های ذاتاً هیولاوش این فرایند را کنترل و مهار کند. چنین می‌نماید که این مهارهای سیاسی در آن به‌اصطلاح «دولت‌های رفاه» بهتر از همه عمل می‌کنند، خواه آن دولت‌ها خودشان را «سوسیالیست» بنامند یا «کاپیتالیست». آن‌چه از آزادی پاسداری می‌کند تفکیک میان قدرت دولتی و قدرت اقتصادی است، یا به بیان مارکسیستی، این واقعیت که دولت و ساخت قانونی آن روبنا نیستند.

  آن‌چه ما را در این کشورهای به‌اصطلاح «سرمایه‌داری» غرب حفاظت می‌کند سرمایه‌داری نیست، بلکه نظامی حقوقی است که مانع به‌حقیقت ‌پیوستن رویاهای مدیریت تجاری کلان برای تعرض به حیطه‌ی خصوصی کارمندان‌اش می‌شود. اما این رویا هرگاه خود دولت به کارمند بدل شود به حقیقت می‌پیوندد. این رازی پنهان نیست که نظام گزینشی کارمندان دولت آمریکا هیچ احترامی به زندگی خصوصی آن‌ها نمی‌گذارد؛ میل اخیر برخی آژانس‌های دولتی به شنود خانه‌های خصوصی افراد را نیز می‌توان به‌سان تلاشی از سوی دولت برای برخورد با همه‌ی شهروندان در مقام کارمندان آتی دولت نگریست. و مگر این نوع شنود جز شکلی از سلب‌مالکیت است؟ آژانس‌های دولتی خودشان را به‌عنوان نوعی مالک مشترک آپارتمان‌ها و خانه‌های شهروندان تثبیت می‌کنند. در روسیه هیچ دستگاه عجیب‌وغریب پنهانی در دیوارها لازم نیست؛ در آن‌جا، یک جاسوس به هر حال در آپارتمان هر شهروندی می‌نشیند.

  اگر بخواهم این تحولات را از دیدگاهی مارکسیستی قضاوت کنم، باید بگویم: چه‌بسا سلب‌مالکیت به‌واقع در خود سرشت تولید مدرن نهفته باشد، و سوسیالیسم، همان‌طور که مارکس باور داشت، چیزی نباشد مگر نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر جامعه‌ی صنعتی چنان‌که با سرمایه‌داری آغاز شد. آن‌گاه پرسش این است که برای مهار و کنترل این فرایند و جلوگیری از انحطاط آن، تحت این یا آن نام، در قالب‌های هیولاوشی که در شرق گرفته است، چه کاری از عهده‌ی ما برمی‌آید. در برخی کشورهای به‌اصطلاح «کمونیستی» ـ در یوگوسلاوی، برای نمونه، ولی حتا در آلمان شرقی ـ تلاش‌هایی برای مهارزدایی و تمرکززدایی از اقتصاد در کار هستند، و بسیاری امتیازهای انحصاری اساسی در راستای جلوگیری از هولناک‌ترین پیامدهای فرایند سلب‌مالکیت اعطا می‌شوند، که خوشبختانه، با مرکزیت‌یافتن و اسارت کارگران تا حدّی خاص آن هم برای تولید نامناسب از کار درآمده است.

  اساساً این پرسشی است در این مورد که حتا تحت شرایط بسیار ناانسانی بیشتر اقتصاد مدرن به یک شخص اجازه‌ی داشتن چه‌قدر دارایی و چه‌قدر حقوق را می‌توان داد. اما هیچ‌کس نمی‌تواند به من بگوید که چیزی نظیر کارگران «صاحب کارخانه‌هایشان» وجود دارد. مالکیت جمعی، اگر برای یک ثانیه تأمل کنید، یک تناقض‌گویی است و بس. دارایی چیزی است که به من تعلق دارد؛ مالکیت به آن چیزی ربط دارد که بنا بر تعریف از آن من است. وسایل تولید افراد دیگر، البته، نباید از آن من باشند؛ آن‌ها را هم شاید بتوان از طریق یک اقتدار سوم کنترل کرد، که یعنی آن‌ها به هیچ‌کس تعلق ندارند. بدترین مالک ممکن دولت است، مگر آن‌که قدرت‌های دولت در حوزه‌ی اقتصادی از سوی یک مرجع به‌راستی مستقل به‌شدت کنترل و مهار شوند. مسئله‌ی ما امروزه این نیست که چه‌طور از آنان که سلب‌مالکیت می‌کنند سلب‌مالکیت کنیم، بلکه مسئله به‌واقع این است که امور را چگونه تنظیم کنیم تا توده‌ها، مردمی که اموال‌شان از سوی جامعه‌ی صنعتی در نظام‌های سرمایه‌داری و سوسیالیستی غصب شده است، بتوانند دوباره دارایی‌شان را به دست بیاورند. تنها به همین دلیل، انتخاب بین دو گزینه‌ی سرمایه‌داری و سوسیالیسم غلط است ـ نه فقط چون هیچ‌یک از آن‌ها در هیچ جا به‌طور مطلق وجود ندارند، بلکه چون ما در این‌جا دوقلوهایی را داریم که هرکدام کلاهی متفاوت بر سر دارند.

  همین وضعیت را از دیدگاهی متفاوت نیز می‌توان نگریست ـ از دیدگاه خود ستم‌دیدگان ـ که البته نتیجه را هیچ بهتر نمی‌کند. در آن مورد باید گفت که سرمایه‌داری اصناف، اقشار، انجمن‌ها، و کل ساختار جامعه‌ی فئودالی را نابود کرده است. این نظام تمام گروه‌های جمعی را از بین برده است که پاسدار فرد و دارایی او بودند، که امنیت او را تضمین می‌کردند، گرچه آن هم البته امنیت کامل نبود. به جای آن‌ها این نظام «طبقات» را به وجود آورده است، که در اساس فقط دوتا هستند: طبقه‌ی استثمارکننده و طبقه‌ی استثمارشونده. حال طبقه‌ی کارگر، صرفاً به این خاطر که یک طبقه و یک جمع بود، هنوز میزانی از حفاظت را برای فرد مهیا می‌کرد، و بعدتر، هنگامی که آموخت سازماندهی شود، در راستای دستیابی به حقوق چشمگیری برای خودش مبارزه کرد و آن‌ها را به دست آورد. تمایز اصلی امروزه نه بین کشورهای سرمایه‌دار و سوسیالیست بلکه بین کشورهایی است که به این حقوق احترام می‌گذارند، مثل سوئد از یک سو و ایالات متحده از سوی دیگر، و کشورهایی که به این حقوق اعتنایی ندارند، مثل اسپانیای فرانکو از یک طرف و روسیه‌ی شوروی از طرف دیگر.

  پس سوسیالیسم یا کمونیسم، در شکل ناب آن، چه کرده است؟ آن هم این طبقه، نهادها، اتحادیه‌ها و احزاب کارگری و حقوق آن را نابود کرده است ـ چانه‌زنی جمعی، اعتصاب‌ها، بیمه‌ی بیکاری، و تأمین اجتماعی. به جای آن‌ها، این رژیم‌ها این وهم را پیش کشیدند که کارخانه‌ها دارایی طبقه‌ی کارگر هستند، که به‌عنوان یک طبقه منحل گشته بود، و این دروغ ستمکارانه که بیکاری دیگر وجود ندارد، دروغی استوار بر هیچ‌چیز مگر نبود واقعی بیمه‌ی بیکاری. در اساس، سوسیالیسم به‌سادگی همان چیزی را ادامه داده است، و به حد غایی رسانده است، که سرمایه‌داری آغاز کرده بود. پس چرا باید علاج آن باشد؟

 

  آدلبرت رایف: روشنفکران مارکسیست اغلب تأکید می‌کنند که سوسیالیسم، به‌رغم ازخودبیگانگی، همواره توانایی نوزایی از خلال قوای خودش را داراست. به‌عنوان یک مثال آرمانی از این نوزایی مدل چکسلواکی سوسیالیسم دموکراتیک وجود دارد.

  از نظر افزایش تسلیحات نظامی از جانب اتحاد شوروی و نیز هژمونی شوروی در سایر حیطه‌ها، قضاوت شما درباره‌ی شانس‌های ابتکاری نوین برای سوسیالیسم دموکراتیک در شرق چیست، با گرایش و حال‌وهوایی همچون مدل‌های چکسلواکی یا یوگسلاوی؟

  هانا آرنت: چیزی که همین حالا در جمله‌ی اوّل‌تان گفتید واقعاً مرا شوکه کرد. توصیف حکومت استالین به‌عنوان یک‌جور «ازخودبیگانگی» به نظر من حسن‌تعبیری است که برای پنهان‌کردن نه فقط واقعیت‌ها، بلکه موحش‌ترین جنایت‌ها، زیر فرش به کار می‌رود. این را فقط به شما می‌گویم تا توجّه‌تان را به این نکته جلب کنم که این ژارگون تا همین حالا چه‌قدر واقعیت‌ها را پیچ‌وتاب داده است: «ازخودبیگانگی» نامیدن چیزی ـ خود این هم کم از جنایت ندارد.

  اما تا جایی که به نظام‌های اقتصادی و «مدل‌ها» مربوط می‌شود، گاهی چیزی از دل تمام تجربه‌ها و آزمون‌وخطاها در این‌جا و آن‌جا پدید می‌آید البته اگر ابرقدرت‌ها کشورهای کوچک را آسوده بگذارند. اما این‌که این چه خواهد بود را البته نمی‌توانیم در زمینه‌ای چنین وابسته به عمل و به اقتصاد بگوییم. با این حال، پیش از همه تجربه‌آزمایی در مورد مسئله‌ی مالکیت خواهد بود. بر اساس همان اطلاعات اندکی که در اختیار دارم، می‌توانم بگویم که این اتفاق همین حالا هم در آلمان شرقی و در یوگسلاوی با نتایج جالبی در حال روی‌دادن است.

  در آلمان شرقی، نوعی نظام مشارکتی، که اصلاً از سوسیالیسم مشتق نشده است و ارزشمندبودن‌اش در دانمارک و در اسرائیل ثابت شده است، درون نظام اقتصادی «سوسیالیستی» ساخته شده است ـ تا این‌گونه به کار گرفته شود. در یوگسلاوی «نظام خودمدیریتی» را در کارخانه‌ها داریم، نسخه‌ای جدید از همان «شوراهای کارگران» قدیمی، که از قضا، آن هم هرگز به بخشی از آموزه‌ی ارتدکس سوسیالیستی یا کمونیستی بدل نشد ـ به‌رغم آن جمله‌ی مشهور لنین مبنی بر «تمام قدرت به شوراها.» (شوراها، تنها برآمد راستین خود انقلاب‌ها در تمایز با حزب‌ها و ایدئولوژی‌های انقلابی، دقیقاً به‌وسیله‌ی حزب کمونیست و به‌دست خود لنین به طرزی بی‌رحمانه نابود شدند.)

  هیچ‌یک از این تجربه‌آزمایی‌ها دارایی مشروع را به سیاقی رضایت‌بخش از نو تعریف نمی‌کنند، اما آن‌ها می‌توانند در این راستا گام بردارند ـ آلمان شرقی با ترکیب‌کردن مالکیت خصوصی با نیاز به دارایی مشترک در وسایل تولید و توزیع همکاری می‌کند، شوراهای کارگری با فراهم‌کردن امنیت شغلی به‌جای امنیت دارایی خصوصی. در هر دو نمونه کارگران منفرد دیگر تک‌افتاده و اتمیزه نیستند بلکه به یک جمع جدید تعلق دارند، شورای همکاری یا شورای کارخانه، به‌منزله‌ی نوعی جبران‌مافات برای تعلق به یک طبقه.

  شما درباره‌ی تجربه‌آزمایی‌ها و اصلاح‌ها هم پرسیدید. این‌ها هیچ ربطی به نظام‌های اقتصادی ندارند ـ به استثنای آن‌که نظام اقتصادی نباید برای محروم‌کردن مردم از آزادی‌شان به کار گرفته شود. این کار زمانی انجام می‌شود که یک مخالف یا دگراندیش «ناکارامد» می‌شود یا وقتی کالاهای مصرفی چنان نایاب و زندگی چنان ناخوشایند می‌شود که برای دولت «خریدن» کل اقشار اجتماع آسان می‌گردد. چیزهایی که برای مردم در شرق اهمیت دارند آزادی، حقوق مدنی، و ضمانت‌های قانونی‌اند. زیرا این‌ها شروط آزادی برای گفتن، نوشتن، و چاپ هرآن‌چه فرد بخواهد هستند. اتحاد شوروی نه به‌خاطر «مدل اقتصادی» جدید بلکه به‌خاطر اصلاح‌های سیاسی مرتبط با آن به چکسلواکی یورش برد. این رژیم به خاک آلمان شرقی هجوم آورد، اگرچه امروزه مردم در آن‌جا، و نیز در سایر کشورهای ماهواره‌ای، بهتر زندگی می‌کنند تا در اتحاد شوروی و چه‌بسا به‌زودی به همان خوبی و سرانجام حتا بهتر از ساکنان آلمان غربی زندگی کنند. و بعد تفاوت «فقط» این خواهد بود که در یک کشور مردم می‌توانند بگویند و، در چارچوب حدود معین، کاری را که دل‌شان خواست کنند، و در آن کشور دیگر نمی‌توانند. باور کنید، همین تفاوت خیلی بزرگی برای همه خواهد بود.

  اتحاد شوروی هرگاه این تجربه‌آزمایی‌های اقتصادی به مبارزه‌ای برای آزادی وصل می‌شوند در ضربه‌زدن به آن‌ها نفع دارد. بی‌تردید همین مورد در چکسلواکی در کار بود. اما این مسئله را در آلمان شرقی نداشتیم؛ ازاین‌رو جمهوری دموکراتیک آلمان آسوده مانده است. تحت حکومت اولبریشت[3]، جمهوری دموکراتیک آلمان هرچه امتیازهای اقتصادی‌اش بزرگ‌تر بوده‌اند به‌لحاظ ایدئولوژیک نیز پیوسته ستمگرتر شده است.

  اتحاد شوروی همچنین هرگاه بترسد که یکی از کشورهای ماهواره‌ای شاید از معاهده‌ی ورشو جدا شود باید اقدام به حمله کند. من نمی‌دانم که آیا این ترس، که به‌یقین در حال حاضر نیز وجود دارد، در مورد چکسلواکی موجه بود یا نه، ولی این را ممکن می‌دانم. از سوی دیگر، باور ندارم که اتحاد شوروی در یوگسلاوی مداخله‌ی نظامی خواهد کرد. چون در آن‌جا حتماً با مقاومت نظامی بسیار چشمگیری رویارو خواهد شد، و در وضع کنونی توان تقبل هزینه‌ی این رویاروی را ندارد. این کشور، به‌عنوان یک قدرت بزرگ، جایگاه چندان سفت و استواری بر زین ندارد.

 

  آدلبرت رایف: آیا هیچ بختی برای تحقق سوسیالیسم به‌عنوان مفهوم غالب کنونی برای آینده‌ی جامعه‌ی بشری قائل‌اید؟

  هانا آرنت: این طبعاً همان پرسش از چیستی واقعی سوسیالیسم را باز پیش می‌کشد. حتا مارکس هم چندان نمی‌دانست که چه تصویر ملموسی از این باید به دست دهد.

 

  آدلبرت رایف: اگر اجازه دهید سخنان‌تان را قطع کنم: منظور من از سوسیالیسم، همان‌طور که پیش‌تر گفتم، شکلی سوسیالیسم با جهت‌گیری در حال‌وهوای مدل چکسلواکی یا یوگسلاوی است.

  هانا آرنت: پس، منظورتان همان چیزی است که این روزها «سوسیالیسم با چهره انسانی» نامیده می‌شود. این شعار جدید هیچ معنایی بیش از تلاش برای جبران ناانسانیت به‌بارآمده با سوسیالیسم بدون طرح دوباره‌ی یک نظام به‌اصطلاح «سرمایه‌دارانه» ندارد، اگرچه گرایش واضح در یوگسلاوی به یک اقتصاد بازار آزاد خیلی آسان می‌تواند مختل شود و کم‌وبیش قطعاً چنین خواهد شد، نه فقط از جانب اتحاد شوروی، بلکه از جانب همه‌ی معتقدان راستین.

  به بیان کلّی، می‌توانم بگویم که من شانسی به تمام کشورهای کوچکی می‌دهم که می‌خواهند تجربه‌آزمایی کنند، حال خواه خودشان را سوسیالیست بنامند یا نه، ولی من در مورد ابرقدرت‌ها خیلی مشکوک‌ام. این جامعه‌های بزرگ دیگر نمی‌توانند کنترل شوند، چه رسد به آن‌که اداره شوند. مدل‌های چکسلواکی و یوگسلاوی، اگر این دو را به‌عنوان مثال برگزینید، طبعاً شانسی دارند. من شاید رومانی و شاید مجارستان را هم به این‌ها اضافه کنم، چون آن‌جا انقلاب به هیچ وجه پایانی فاجعه‌بار نداشت، اتفاقی که ممکن بود تحت حکومت استالین بیفتد ـ به‌سادگی با تبعید پنجاه درصد از جمعیت. در تمام این کشورها چیزی در جریان است، و وارونه‌گرداندن تلاش‌های اصلاحی آن‌ها بسیار دشوار خواهد بود، تلاش‌های آن‌ها برای فرار از بدترین پیامدهای دیکتاتوری و برای حل مشکلات اقتصادی‌شان به طرزی مستقل و معقول.

  در این میان عامل دیگری نیز هست که باید مورد توجه قرار دهیم. اتحاد شوروی و، در درجه‌های مختلف، دولت‌های ماهواره‌ای آن دولت‌ـ‌ملّت نیستند، بلکه از ملیت‌ها متشکل شده‌اند. در هریک از آن‌ها، دیکتاتوری کم‌وبیش در دست ملیت غالب است، و مقابله با آن همواره با خطر تبدیل به یک جنبش رهایی ملّی روبه‌روست. این به‌خصوص در اتحاد شوروی حقیقت دارد، که در آن دیکتاتورهای روسی همواره با ترس از فروپاشی امپراتوری روس به سر می‌برند ـ و نه فقط تغییر حکومت.

  این نگرانی هیچ ربطی به سوسیالیسم ندارد؛ این مسئله‌ای است، و همواره چنین خواهد بود، مربوط به سیاست قدرت محض. من فکر نمی‌کنم که اتحاد شوروی آن‌طور که در چکسلوای پیش رفت پیشروی می‌کرد اگر نگران مخالفان داخلی خودش نبود، نه فقط مخالفت روشنفکران، بلکه همچنین مخالفت پنهان ملیت‌های درون شوروی. نباید فراموش کرد که در جریان بهار پراگ حکومت امتیازهای چشمگیری به اسلواک‌ها اعطا کرد که فقط همین چندی پیش، قطعاً تحت نفوذ روسیه، لغو شدند. مسکو از هر تلاشی برای تمرکززدایی می‌ترسد. یک مدل جدید ـ معنای این برای روس‌ها، نه فقط شیوه‌ای انسانی‌تر برای پرداختن به مسائل اقتصادی یا فکری بلکه همچنین مقابله با تهدید فروپاشی و تجزیه‌ی امپراتوری روسیه است.

 

  آدلبرت رایف: من فکر می‌کنم که ترس رهبران شوروی، به‌ویژه از مخالفت روشنفکران، نقشی خاص در این میان ایفا می‌کند. به هر حال، این مخالفتی است که امروزه خودش را در گستره‌ای فراخ‌تر به نمایش می‌گذارد. حتا یک جنبش حقوق مدنی از جانب بخشی از روشنفکران جوان در میان است که با تمام ابزارهای قانونی و، البته، غیرقانونی دست‌یافتنی عمل می‌کند، همچون روزنامه‌های زیرزمینی و غیره.

  هانا آرنت: بله، از آن خبر دارم. و رهبران اتحاد شوروی طبعاً از آن خیلی می‌ترسند. آن‌ها از این خیلی هراس دارند که مبادا موفقیت این جنبش به مردم، جدا از روشنفکران، گسترش یابد و این به معنای آن خواهد بود که اوکراینی‌ها یک بار دیگر بخواهند دولتی از خودشان داشته باشند، درست مانند تارتارها، که به هر حال برخورد بسیار ناخوشایندی با آن‌ها شد، و ازاین‌دست. ازاین‌رو حاکمان اتحاد شوروی حتا از حاکمان کشورهای ماهواره‌ای هم پایگاه سست‌تری دارند. اما این را هم می‌دانید، خب، که تیتو در یوگسلاوی از معضل ملیت‌ها می‌ترسد و نه اصلاً از به‌اصطلاح «سرمایه‌داری».

 

  آدلبرت رایف: این واقعیت را چگونه ارزیابی می‌کنید که جنبش اصلاحات در شرق ـ منظورم فقط آن مدل چکسلواکی نیست که بارها به آن اشاره کردیم، بلکه همچنین آثار گوناگون منتشرشده به‌قلم روشنفکران شوروی در دفاع از دموکرات‌شدن اتحاد شوروی را هم مدنظر دارم، و نیز سایر اعتراض‌های مشابه ـ هرگز هیچ شکلی از سرمایه‌داری را، حتا به صورتی دستکاری‌شده، به‌عنوان بدیلی برای نظام مورد انتقادشان پیش نمی‌کشند.

  هانا آرنت: خب، می‌توانم به شما بگویم که بدیهی است این مردم هم‌نظر من هستند، درست همان‌طور که سوسیالیسم هیچ علاجی برای سرمایه‌داری نیست، سرمایه‌داری هم نمی‌تواند علاج یا گزینه‌ی بدیلی برای سوسیالیسم باشد. اما نمی‌خواهم این را جار بزنم. رقابت هرگز صرفاً بر سر یک نظام اقتصادی نیست. نظام اقتصادی فقط تا جایی دخیل است که یک دیکتاتوری اقتصاد را از توسعه به سیاقی مولد بدون قیدوبند دیکتاتوری بازمی‌دارد. اما در باقی موارد، این مسئله‌ای سیاسی است: این مسئله مرتبط است با این‌که ما چه نوع دولتی می‌خواهیم، چه نوع قانون اساسی، چه نوع مرجع قانون‌گذاری، چه ضمانت‌ها و پشتوانه‌هایی برای آزادی بیان و آزادی انتشار؛ این یعنی، مسئله به همان چیزی برمی‌گردد که کودکان معصوم ما در غرب آن را «آزادی بورژوایی» می‌نامند.

  چنین چیزی وجود ندارد؛ آزادی آزادی است چه به پشتوانه‌ی قوانین یک حکومت «بورژوایی» باشد و چه یک دولت «کمونیستی». از این واقعیت که حکومت‌های کمونیستی امروزه به حقوق مدنی احترام نمی‌گذارند و آزادی گفتار و نوشتار را تضمین نمی‌کنند نمی‌توان به این نتیجه رسید که این قبیل حقوق و آزادی‌ها «بورژوایی» هستند. «آزادی بورژوایی» بارها و هربار به‌غلط با آزادی پول‌درآوردن بیش از نیاز واقعی خود یکی گرفته شده است. چون این تنها «آزادی» است که شرق نیز، که در آن فرد واقعاً می‌تواند بی‌اندازه ثروتمند شود، به آن احترام می‌گذارد. تقابل بین پولدار و فقیر ـ اگر بخواهیم یک بار هم که شده با زبانی معقول و نه با اصطلاح‌های قلمبه‌سلمبه و زبان زرگری بگوییم ـ در مورد درامد در شرق بسیار بیشتر از اکثر کشورهای دیگر است، حتا بیشتر از این تقابل در ایالات متحده است اگر چندهزار مولتی‌میلیونر را نادیده بگیرید.

  اما این هم نکته‌ی اصلی نیست. تکرار می‌کنم: نکته‌ی اصلی به‌سادگی و تنها این است که آیا من می‌توانم آن چیزی را که می‌خواهم بگویم و منتشر کنم یا نمی‌توانم؛ آیا همسایگان‌ام جاسوسی مرا می‌کنند یا نمی‌کنند. آزادی همواره مستلزم آزادی مخالف و دگراندیش است. هیچ حاکمی پیش از استالین و هیتلر آزادی آری‌گفتن را به چالش نکشیده بود ـ هیتلر یهودیان و کولی‌ها را از حق موافقت محروم کرد و استالین تنها دیکتاتوری بوده است که سر پرشورترین حامیان‌اش را از تن‌شان جدا کرده است، شاید به این خاطر که می‌دانست که هرکس آری بگوید می‌تواند نه هم بگوید. هیچ ظالمی پیش از آنان تا این‌جا پیش نرفته بود ـ و این نقطه‌ی پایان هم نبود.

  هیچ‌کدام از این نظام‌ها، نه حتا نظام اتحاد شوروی، هنوز به‌راستی تمامیت‌خواه نیستند ـ هرچند باید اذعان کنم که من در موقعیتی نیستم که در مورد چین قضاوت کنم. در حال حاضر تنها مخالفان و دگراندیشان طرد شده‌اند، اما این به هیچ وجه به معنای آن نیست که در آن‌جا آزادی وجود دارد. و نیروهای مخالف هم دقیقاً به همین آزادی سیاسی و حقوق اساسی و بدیهی علاقه دارند ـ و حق هم دارند.

 

  آدلبرت رایف: موضع شما در برابر این جمله‌ی توماس مان چیست که «ضدیت با بلشویسم حماقت اساسی زمانه‌ی ماست»؟

  هانا آرنت: آن‌قدر بلاهت در روزگار ما زیاد است که انتخاب بزرگ‌ترین آن‌ها سخت است. اما، اگر بخواهیم جدی حرف بزنیم، بلشویسم‌ستیزی به‌عنوان یک نظریه، به‌عنوان یک مکتب، ابداع کمونیست‌های سابق است. منظورم فقط هر بلشویک یا کمونیسم سابق نیست، بلکه در واقع، آنانی را می‌گویم که «اعتقاد داشتند» و بعد یک روز توهم‌هایشان به دست شخص آقای استالین درهم‌شکست؛ یعنی، کسانی که واقعاً انقلابی یا فعال سیاسی نبودند بلکه، همان‌طور که خودشان می‌گفتند، خدایی را گم کرده بودند و بعد هم در جست‌وجوی خدایی نو بودند و هم نقطه‌ی مقابل آن، یک شیطان نو. آن‌ها صرفاً الگو را وارونه کردند.

  اما گفتن این‌که ذهنیت این آدم‌ها تغییر کرد، این‌که آنان به‌جای جست‌وجوی باورها واقعیت‌ها را دیدند، بررسی کردند و تلاش کردند اوضاع را عوض کنند اشتباه است. چه بلشویست‌ستیزان اعلام کنند که شرق شیطان است، یا بلشویست‌ها ادعا کنند که آمریکا شیطان است، تا جایی که عادت فکری آن‌ها در میان باشد هردو یک چیز برابرند. این ذهنیت هنوز هم همان است. این دیدی است که فقط سیاه و سفید می‌بیند. واقعیت چنین نیست. اگر کسی سرتاسر طیف رنگ‌های سیاسی یک دوران را نشناسد، نمی‌تواند بین اوضاع اساسی کشورهای مختلف تمایز بگذارد، یا بین مراحل گوناگون توسعه و پیشرفت، سنّت‌ها، نوع‌ها و رتبه‌های تولید، فناوری، ذهنیت، و چیزهایی ازاین‌دست، آن‌گاه او هیچ نمی‌داند چگونه باید موضع خودش را در این زمینه تغییر دهد و تعیین کند. آدمی هیچ کاری نمی‌تواند کند مگر خردوخمیرکردن جهان برای آن‌ که سرانجام یک چیز را پیش چشم خود داشته باشد: سیاهی مطلق.

 

  آدلبرت رایف: در پایان کتاب درباره‌ی خشونت، می‌نویسید که ما می‌دانیم «یا باید بدانیم که هر کاهش قدرت یک دعوت گشوده به خشونت است ـ حتا اگر فقط به این خاطر که آنان که قدرت را در اختیار دارند و احساس می‌کنند قدرت دارد از چنگ‌شان در می‌رود… همیشه مقاومت در برابر وسوسه‌ی جایگزین‌کردن خشونت به‌جای آن را دشوار یافته‌اند.» این جمله‌ی سنگین در پیوند با وضعیت سیاسی کنونی در ایالات متحده چه معنایی دارد؟

  هانا آرنت: من پیش‌تر درباره‌ی فقدان قدرت در میان ابرقدرت‌ها حرف زدم. اگر این مسئله را به‌طور انضمامی بررسی کنیم، چه معنایی می‌دهد؟ در تمام جمهوری‌های دارای حکومت نمایندگی، قدرت در اختیار مردم است. این به معنای آن است که مردم به برخی افراد این قدرت را می‌بخشند تا آنان را نمایندگی کنند، تا به نام آنان عمل کنند. زمانی که درباره‌ی فقدان قدرت حرف می‌زنیم، معنایش آن است که مردم رضایت‌شان را از عملکرد نمایندگان‌شان، یا مقام‌های منتخب قدرت‌یافته‌شان، از دست داده‌اند.

آن کسانی که به قدرت دست یافته‌اند طبعاً احساس قدرتمندی می‌کنند؛ حتا هنگامی که مردم از مبنای آن قدرت کناره می‌گیرند، احساس قدرت باقی می‌ماند. این وضعیتی است که در آمریکا هست ـ و البته به‌یقین نه فقط در آن‌جا. این وضعیت، از قضا، هیچ ربطی به این واقعیت ندارد که مردم تقسیم می‌شوند، بلکه در واقع باید با فقدان اعتماد به آن به‌اصطلاح «نظام» تبیین شود. برای حفظ نظام، قدرتمندان شروع به عمل‌کردن در مقام حاکمان و چینش دوباره‌ی نیروها می‌کنند. آنان زور را جایگزین رضایت مردم می‌کنند؛ این نقطه‌ی عطف اصلی است.

  امروزه وضع در آمریکا چگونه است؟ این مسئله را با مثال‌های گوناگونی می‌توان توضیح داد، ولی من مایل‌ام آن را عمدتاً با جنگ در ویتنام روشن کنم، که نه فقط به‌واقع مردم ایالات متحده را تقسیم و تفکیک می‌کند بلکه، حتا مهم‌تر از آن، باعث یک فقدان اعتماد و ازاین‌رو یک فقدان قدرت نیز شده است. به‌طور مشخص، این همان «خلاء اعتمادپذیری» را پدید آورده است، یعنی به آنان که در قدرت‌اند دیگر اعتماد و اعتقادی نیست ـ آن هم کاملاً فارغ از موافقت یا مخالفت با آن‌ها. من می‌دانم که در اروپا سیاستمداران هرگز مورد اعتماد و اعتقاد نبوده‌اند، و در حقیقت، مردم بر این عقیده‌اند که سیاستمداران باید دروغ بگویند و این بخشی از حرفه‌ی آن‌هاست. اما در آمریکا این‌طور نبود.

  طبعاً، همیشه رازهای محرمانه‌ی دولتی در میان بوده‌اند که مبانی مشخص سیاست عملی بر پایه‌ی آن‌ها نیازمند پاسداری سفت‌وسخت بوده‌اند. اغلب حقیقت گفته نمی‌شد؛ اما دروغ‌های صریح و مستقیم هم در کار نبود. حالا، همان‌طور که می‌دانید، لایحه‌ی خلیج تونکین، که به رئیس‌جمهور در یک جنگ اعلام‌نشده آزادی عمل داد، به‌میانجی کنگره بر اساس یک نمای مطلقاً نادرست از اوضاع تحمیل شد. این وضع برای جانسون به قیمت ریاست‌جمهوری‌اش تمام شد؛ همچنین، تلخی مخالفت در سنا را بدون این چندان نمی‌توان توضیح داد. از آن زمان، در میان حلقه‌های روبه‌گسترش، جنگ ویتنام غیرقانونی قلمداد شده است ـ نه فقط به طرزی غریب غیرانسانی، نه فقط غیراخلاقی، بلکه غیرقانونی. در آمریکا این واژه باری متفاوت از اروپا دارد.

 

  آدلبرت رایف: و با این حال در میان کارگران آمریکایی هیجان بسیار شدیدی در حمایت از مداخله‌ی ایالات متحده در ویتنام وجود دارد. این واقعیت را در این ارتباط چگونه می‌توان توضیح داد؟

  هانا آرنت: اوّلین جنبش مخالفت با جنگ از دانشگاه‌ها سربرآورد، به‌خصوص از بدنه‌ی دانشجویی، یعنی، از همان گروه‌هایی که در جنبش حقوق مدنی درگیر بودند. این مخالفت از همان آغاز علیه خود به‌اصطلاح «نظام» جهت‌گیری داشت، نظامی که وفادارترین حامیان‌اش را امروزه بی‌تردید بایست در میان کارگران یافت، یعنی، در کم‌درامدترین گروه‌ها. (در وال‌استریت آن به‌اصطلاح «سرمایه‌داران» علیه دولت تظاهرات کردند و کارگران ساختمانی در دفاع از آن.) در این مورد، نقش تعیین‌کننده را نه چندان مسئله‌ی جنگ بلکه بیش‌تر مسئله‌ی رنگ و نژاد ایفا می‌کرد.

  معلوم شده است که در بخش‌های شرقی و شمالی کشور ادغام سیاه‌پوستان در گروه‌های پردرامدتر با هیچ مشکل جدی یا دشواری حل‌ناشدنی روبه‌رو نشده است. امروزه در همه‌جا این واقعاً یک کار انجام‌شده [fait accompli] است. خانه‌های اجاره‌ای با نرخ‌های اجاره‌ی به‌نسبت بالا هم می‌توانند ادغام و یکپارچه شوند اگر مستأجران سیاه‌پوست را هم در همان طبقه‌ی بالایی سکونت دهند که سفیدپوستان یا زردپوستان زندگی می‌کنند (به‌خصوص چینی‌ها، که در همه‌جا محبوب‌ترین همسایگان به حساب می‌آیند). از آن‌جا که تعداد تاجران موفق سیاه‌پوست خیلی کم است، این در واقع در مورد حرفه‌های دانشگاهی و لیبرال صدق می‌کند ـ پزشکان، وکلا، استادان دانشگاه، بازیگران، نویسندگان و ازاین‌دست.

  همین ادغام در طبقات متوسط و پایین، و به‌خصوص در میان کارگرانی که با درنظرگرفتن درامد به طبقه‌ی بالاتر از طبقه‌ی متوسط پایین تعلق دارند، به فاجعه می‌انجامد، و این در حقیقت نه فقط از آن روی که طبقه‌ی متوسط پایین از قضا به‌طور خاص «ارتجاعی» است، بلکه از این روی چنین است که این طبقات باور دارند، و این بی دلیل نیست، که تمام این اصلاحات مربوط به مسئله‌ی سیاهان با هزینه‌ی آن‌ها انجام می‌شوند. این را بهتر از همه با مثال مدارس می‌توان توضیح داد. مدارس دولتی در آمریکا، از جمله دبیرستان‌ها، رایگان هستند. این مدارس هرچه بهتر باشند، شانس دانش‌آموزان فقیرشان برای راهیابی به کالج‌ها و دانشگاه‌ها، یعنی، بخت‌شان برای ارتقای موقعیت اجتماعی‌شان، به همان نسبت بیشتر است. در شهرهای بزرگ این نظام مدارس دولتی، زیر بار سنگین یک لمپن‌پرولتاریای بسیار پرشمار و تقریباً منحصراً سیاه‌پوست با استثناهایی اندک کمر خم کرده است؛ این نهادها، که کودکان در آن‌ها برای دوازه سال بدون حتا یادگرفتن خواندن و نوشتن نگه داشته می‌شوند، به‌ندرت می‌توانند به‌منزله‌ی مدرسه توصیف شوند. حال اگر بخشی از شهر در نتیجه‌ی سیاست ادغام سیاه شود، آن‌گاه خیابان‌ها سوت‌وکور می‌شوند، مدارس متروک می‌مانند، کودکان وحشی می‌شوند ـ به‌طور خلاصه، محله خیلی سریع به یک زاغه بدل می‌گردد. قربانیان اصلی، غیر از خود سیاه‌پوستان، ایتالیایی‌ها، ایرلندی‌ها، لهستانی‌ها، و سایر گروه‌های قومی هستند که فقیر نیستند ولی به قدر کافی هم ثروتمند نیستند که بتوانند به‌سادگی از آن‌جا نقل‌مکان کنند یا فرزندان‌شان را به مدارس خصوصی خیلی گران‌قیمت بفرستند.

  با این حال، این برای طبقات بالاتر کاملاً امکان‌پذیر است، هرچند اغلب به بهای ایثار و ازخودگذشتگی چشمگیر. مردم کاملاً حق دارند بگویند که به‌زودی در نیویورک فقط آدم‌های خیلی فقیر و خیلی ثروتمند خواهند توانست زندگی کنند. تقریباً تمام ساکنان سفیدپوستی که می‌توانند این کار را کنند فرزندان‌شان را یا به مدارس خصوصی می‌فرستند، که اغلب خیلی خوب هستند، و یا به مدارس مذهبی اساساً کاتولیک. سیاه‌پوستان طبقات بالاتر هم می‌توانند این کار را کنند. اما طبقه‌ی کارگر یا طبقه‌ی متوسط پایین نمی‌توانند از عهده‌ی مخارج آن برآیند. آنچه این آدم‌ها را به‌ویژه تلخ‌مزاج می‌کند آن است که لیبرال‌های طبقه‌ی متوسط قوانینی را تصویب کرده‌اند که آن‌ها پیامدهایشان را احساس نمی‌کنند. آن‌ها خواستار ادغام مدارس دولتی، برچیده‌شدن مدارس محله‌ای (کودکان سیاه‌پوست، که اغلب‌شان به‌سادگی نادیده می‌مانند، با اتوبوس‌هایی به خارج از زاغه‌ها و به مدارس محله‌های غالباً سفیدپوست فرستاده می‌شوند)، ادغام اجباری محله‌ها ـ و فرستادن فرزندان خود به مدارس خصوصی و نقل‌مکان به حومه‌ها، چیزی که فقط این‌ها با سطح خاصی از درامد می‌توانند از عهده‌اش برآیند.

  عامل دیگری نیز به این اضافه می‌شود، که در کشورهای دیگر نیز وجود دارد. مارکس گفته بود که پرولتر هیچ کشوری ندارد؛ این هم مشهور است که پرولترها هرگز با این دیدگاه موافق نبوده‌اند. طبقات پایین اجتماعی به‌ویژه مستعد ناسیونالیسم، شوونیسم، و گرایش‌های امپریالیستی هستند. یک شکاف جدی در جنبش حقوق مدنی بین «سیاه‌پوست» و «سفیدپوست» در نتیجه‌ی بحث جنگ پیش آمد: دانشجویان سفیدپوستی که از خانه‌های خوب طبقه‌ی متوسط می‌آمدند درجا به صف مخالفان پیوستند، برخلاف سیاه‌پوستان، که رهبران‌شان در تصمیم‌گیری برای اعتراض به جنگ ویتنام خیلی کند عمل کردند. این حتا در مورد شخص مارتین لوتر کینگ هم صادق است. این واقعیت که ارتش برخی فرصت‌ها برای تحصیل و آموزش شغلی را به طبقات پایین اجتماع می‌دهد طبعاً در این‌جا هم نقش داشت.

 

  آدلبرت رایف: شما چپ نو در آلمان غربی را نکوهش می‌کنید، از جمله با این انتقاد که این نحله هرگز «دغدغه‌ی جدی بازشناسی مرز اودر‌ـ‌نویسه[4] را نداشته است، که هر چه باشد، یکی از مهم‌ترین مسائل حساس سیاست خارجی آلمان است و معیار ناسیونالیسم آلمانی از زمان شکست رژیم هیتلر به این سو بوده است.» من تردید دارم که تز شما را به این صورت بی‌چون‌وچرا بتوان حفظ کرد، چون چپ نو آلمانی نیز خواستار همین بازشناسی است، نه فقط بازشناسی مرز اودر‌ـ‌نویسه از سوی بن، بلکه همچنین بازشناسی جمهوری دموکراتیک آلمان. با این حال، چپ نو از جمعیت عام تک‌افتاده است، و در توان‌اش نیست که به این خواست‌های نظری واقعیت سیاسی عملی ببخشد. اما حتا اگر به‌لحاظ تعداد چپ‌های به‌شدت ضعیف بنا بود به طور «جدّی» برای بازشناسی مرز اودر‌ـ‌نویسه مداخله کنند آیا ناسیونالیسم آلمانی ازاین‌رو متحمل شکستی سرنوشت‌ساز نمی‌شد؟

  هانا آرنت: تا جایی که به پیامدهای سیاسی عملی مربوط می‌شود، تغییر در سیاست‌ها در ایران[5] قطعاً حتا از آن هم بعیدتر و نامحتمل‌‌تر بود. مشکل چپ نو این است که آشکارا هیچ دغدغه‌ای کمتر از پیامدهای تظاهرات‌اش ندارد. در تقابل با شاه ایران، مرز اودر‌ـ‌ناوسه مسئله‌ای است مربوط به مسئولیت‌پذیری مستقیم در قبال تک‌تک شهروندان آلمانی؛ تظاهرات برای بازشناسی این مرز و ضبط برنامه‌های رادیویی درباره‌ی این موضوع فارغ از پیامدهای سیاسی عملی معنادار است. این هیچ چیزی را ثابت نمی‌کند اگر چپ نو «هم» برای بازشناسی مرز جدید با لهستان به خیابان‌ها بیاید ـ همان‌طور که خیلی از آلمانی‌های لیبرال خوب این کار را کرده‌اند. نکته این‌جاست که این موضوع هرگز در مرکز تبلیغات آن‌ها نبوده است، به این معنا که آن‌ها به‌سادگی از زیر تمام چیزهایی در می‌روند که واقعی و نیازمند مسئولیت مستقیم هستند. این در مورد نظریه‌ها و نیز کنش‌های آن‌ها صادق است.

  دو توضیح ممکن برای این گریز از یک مسئله‌ی آشکارا عملی وجود دارد. من تا این‌جا فقط به ناسیونالیسم آلمانی، که به‌رغم تمام سخنوری‌های مخالف، شاید بتوان به چپ نو هم مظنون شد. دومین امکان این خواهد بود که این جنبش در قالب آلمانی‌اش چنان در انبوهی از چرندیات نظری بی‌سروته غرق شده است که نمی‌تواند ببیند که چه‌چیز در مقابل دماغ‌اش است. به نظر می‌آید که این مسئله در دوره‌ی قوانین اضطراری آلمان غربی[6] نیز در میان بوده است. لابد به یاد می‌آورید که جنبش دانشجویی چه‌قدر دیر از این نکته آگاه شد که اتفاقی بسیار مهم در مجلس نمایندگان در حال روی‌دادن بود، که قطعاً برای آلمان از دیدار پادشاهان شرقی اهمیت بسیار بیشتری داشت.

  هنگامی که دانشجویان آمریکایی علیه جنگ ویتنام تظاهرات می‌کنند، آن‌ها علیه سیاست منافع آنی به کشورشان و به خودشان اعتراض می‌کنند. اما زمانی که دانشجویان آلمانی همین کار را می‌کنند، این تا حد خیلی زیادی با حضور شاه ایران است؛ کمترین احتمالی در میان نیست که آنان شخصاً مسئولیتی بپذیرند. علاقه‌ی پرشور به مسائل بین‌المللی که مستلزم هیچ مخاطره و هیچ مسئولیت‌پذیری نیست اغلب پوششی بوده است برای پنهان‌کردن منافع ملّی این‌جهانی؛ در سیاست، ایده‌آلیسم معمولاً چیزی بیش از یک عذر و بهانه برای بازشناسی‌نکردن واقعیت‌های ناخوشایند. ایده‌آلیسم می‌تواند در کل شکلی از فرار از واقعیت باشد، و این به گمان من، در این‌جا احتمال بسیار بیشتری دارد. چپ نو این مسئله را به‌سادگی نادیده گرفت، و این به معنای آن بود که آن یک پرسش اخلاقی را نادیده گرفت که، در آلمان پس از جنگ، هنوز واقعاً گشوده و موضوع بحث بود. و این نحله همچنین یکی از معدود مسائل سرنوشت‌ساز سیاسی بین‌المللی را نادیده گرفت که در آن آلمان پس از پایان جنگ جهانی دوم خواهد توانست نقش مهمی را ایفا کند. ناکامی حکومت آلمان، به‌خصوص در زمان حکومت آدنائر[7]، از به‌رسمیت‌شناختن مرز اودر‌ـ‌نویسه در زمان مناسب نقش بزرگی در تسکین نظام ماهواره‌ای شوروی داشته است. این باید بر همگان کاملاً روشن باشد که ترس از آلمان از سوی ملت‌های ماهواره‌ای قطعاً فروکش کرده است، و تمام جنبش‌های اصلاحات در اروپای شرقی را ناممکن گردانده است. این واقعیت که حتا چپ هم، چه کهنه و چه نو، جرأت نکرد روی این حساس‌ترین نقطه‌ی آلمان پس از جنگ انگشت نهد فقط می‌توانست این ترس را به‌طرز چشمگیری تشدید کند.

 

  آدلبرت رایف: اگر بخواهیم یک بار دیگر به پژوهش شما درباره‌ی خشونت بازگردیم: در آن (یعنی، در نسخه‌ی آلمانی آن) می‌نویسید: «مادامی که استقلال ملی، یعنی، آزادی از حکمرانی بیگانه، و حاکمیت دولت، یعنی، ادعای قدرت مهارنشده و نامحدود در امور بیگانگان، یکی پنداشته می‌شوند ـ و هیچ انقلابی بدین‌سان تا کنون نتوانسته است این مفهوم دولت را به لرزه درآورد ـ نه حتا یک راه‌حل نظری برای معضل جنگ، که نه چندان مبنای آینده‌ی نوع‌بشر بلکه مبنای این پرسش باشد که اصلاً آیا نوع‌بشر هیچ آینده‌ای خواهد داشت یا نه، همان‌قدر قابل‌تصور است و یک صلح تضمینی روی زمین همان‌قدر آرمانشهری است که چارگوش‌کردن دایره.» شما چه برداشت مفهومی دیگری از دولت در ذهن دارید؟

  هانا آرنت: آن‌چه من در ذهن دارم نه مفهومی آن‌قدرها متفاوت از دولت بلکه لزوم تغییر همین یکی است. آن‌چه «دولت» می‌نامیم قدمت خیلی بیشتری از قرون پانزدهم و شانزدهم ندارد، و همین در مورد مفهوم حاکمیت نیز صادق است. حاکمیت، در میان چیزهای دیگر، به معنای آن است که نزاع‌ها و اختلاف‌های بین‌المللی می‌توانند در نهایت فقط با جنگ حل‌وفصل شوند؛ هیچ پناهگاه آخر دیگری وجود ندارد. امروزه، اما، جنگ ـ کاملاً جدا از تمام ملاحظات صلح‌طلبانه ـ در میان ابرقدرت‌ها مرهون رشد و گسترش هیولاوش ابزارهای خشونت ناممکن گشته است. و بنابراین این پرسش سربرمی‌آورد: چه چیز بناست جای این آخرین پناهگاه را بگیرد؟

  جنگ، به تعبیری، به تجملّی بدل شده است که فقط ملّت‌های کوچک هنوز می‌توانند آن را تقبّل کنند، و آن هم فقط تا زمانی که به حیطه‌های نفوذ ابرقدرت‌ها کشیده نشوند و خودشان به تسلیحات هسته‌ای دست نیابند. ابرقدرت‌ها در این جنگ‌ها تا حدی مداخله می‌کنند چون موظف‌اند از مشتریان‌شان دفاع کنند و تا حدی چون این بخش مهمی از استراتژی بازداری دوجانبه شده است که صلح جهان امروزه بر آن استوار است.

بین دولت‌های حاکم هیچ پناهگاه آخری مگر جنگ نمی‌تواند در کار باشد؛ اگر جنگ دیگر به آن کار نیاید، خود همان واقعیت ثابت می‌کند که باید مفهوم جدیدی از دولت بیابیم. این مفهوم جدید از دولت، به یقین، از برگزاری یک دادگاه بین‌المللی جدید برنخواهد آمد که کارکردی بهتر از مورد هاگ [Hague] داشته باشد، یا یک انجمن ملل [League of Nations] جدید، چرا که همان اختلاف‌ها و نزاع‌ها بین حکومت‌های حاکم یا آشکارا حاکم می‌توانند در آن‌جا هم باز بروز کنند ـ البته، در سطح گفتار، که از آن‌چه معمولاً فکر می‌شود خیلی مهم‌تر است.

  الفبای ابتدایی صرفی که من برای مفهوم جدیدی از دولت می‌بینم در نظام فدرالی یافتنی است، که امتیازش این است که در آن قدرت نه از بالا حرکت می‌کند و نه از پایین، بله به‌طور افقی و جوری حرکت می‌کند که واحد‌های فدرال به‌طور متقابل قدرت‌هایشان را کنترل و مهار می‌کنند. زیرا دشواری واقعی در تفکر درباره‌ی این امور در آن است که پناهگاه نهایی باید نه فراملّی بلکه بین‌المللی باشد. یک اقتدار فراملّی یا ناکارامد خواهد بود و یا به نفع یک ملّت ـ که از قضا قوی‌ترین هم است ـ تک‌قطبی خواهد بود، و بنابراین هولناک‌ترین ظلم قابل‌تصور خواهد شد، چون هیچ راه گریزی از زور پلیس جهان‌گسترش در کار نخواهد بود ـ تا زمانی که سرانجام فروپاشد.

  کجا می‌توانیم مدل‌هایی بیابیم که بتوانند به ما کمک کنند تا، دست‌کم در قلمرو نظریه، یک اقتدار بین‌المللی را در مقام بالاترین مقام کنترل تصور کنیم؟ این به یک پارادوکس می‌ماند، چون چیزی که بالاترین است نمی‌تواند بینابین هم باشد، ولی این به هر حال پرسش واقعی است. وقتی گفتم که هیچ‌کدام از انقلاب‌ها، هیچ‌یک از انقلاب‌هایی که یک شکل از حکومت را سرنگون کردند و شکل دیگری را جای آن نشاندند، نتوانستند مفهوم دولت و حاکمیت آن را به لرزه درآورند، منظورم همان چیزی بود که در کتاب‌ام درباره‌ی انقلاب سعی کردم کمی آن را توضیح دهم. زیرا انقلاب‌های قرن هجدهم، هر انقلاب بزرگی در واقع پایه‌های یک شکل سراسر نوین حکومت را بسط و توسعه داده است، که مستقل از تمام نظریه‌های انقلابی پیشین پدید آمدند، یعنی مستقیماً از دل تجربه‌ی عمل و کنش و از دل خواست و اراده‌ی پیامد عاملان و کنشگران به مشارکت در توسعه‌ی بیشتر خواست‌های عمومی.

  این شکل نوین حکومت نظام شورایی است، که همان‌طور که می‌دانیم، هرزمان و هرجا نیست‌ونابود شده است، یا مستقیماً به‌وسیله‌ی بوروکراسی دولت‌ـ‌ملّت‌ها و یا به‌واسطه‌ی دم‌ودستگاه‌های حزب. البته من نمی‌توانم بگویم که آیا این نظام یک آرمانشهر ناب خواهد بود ـ هرچند در هر حال آرمانشهر مردم خواهد بود و نه آرمانشهر نظریه‌پردازان و ایدئولوژی‌ها. اما، این به نظر من یگانه گزینه‌ی بدیلی می‌آید که تاکنون در تاریخ پدیدار گشته و بارها از نو پدیدار گشته است. سازماندهی خودانگیخته‌ی نظام‌های شورایی در تمام انقلاب‌ها روی داده است، در انقلاب فرانسه، همراه با جفرسون در انقلاب آمریکا، در کمون پاریس، در انقلاب‌های روسیه، در آستانه‌ی انقلاب‌ها در آلمان و اتریش در پایان جنگ جهانی اوّل، و سرانجام در انقلاب مجارستان. افزون بر این، این‌ها هرگز در نتیجه‌ی یک سنّت یا نظریه‌ی انقلابی آگاهانه پدید نیامدند، بلکه یکسره خودجوش به وجود آمدند، و هربار چنان‌که گویی هرگز چیزی از آن قسم پیش از آن وجود نداشته است. ازاین‌رو به نظر می‌آید که نظام شورایی از همان تجربه‌ی کنش سیاسی سرچشمه می‌گیرد و پاسخگوی همان است.

  در همین راستا، فکر می‌کنم، می‌بایست چیزی در این میان یافتنی باشد، همچون یک اصل سازماندهی کاملاً متفاوت، که از پایین آغاز شود، به سمت بالا ادامه یابد، و سرانجام به یک پارلمان منتهی گردد. اما الآن نمی‌توانیم درباره‌ی آن حرف بزنیم. و ضرورتی هم ندارد، چون مطالعات مهمی درباره‌ی این موضوع در سال‌های اخیر در فرانسه و آلمان منتشر شده‌اند، و هرکس جداً علاقه‌مند باشد می‌تواند به آن‌ها رجوع کند.

  برای جلوگیری از بدفهمی که امروزه خیلی ساده پیش می‌آید، باید بگویم که کمون‌های هیپی‌ها و اخراجی‌ها هیچ ربطی به این ندارند. برعکس، مبنای آن‌ها یک‌جور کناره‌گیری و ترک کل زندگی عمومی و سیاست به‌طور کلّی است؛ آن‌ها پناهگاه‌هایی برای آدم‌هایی هستند که از شکست سیاست زخم خورده‌اند ـ و دقیقاً هم به دلایل شخصی کاملاً موجه هستند. من شکل‌هایی از بسیاری از این کمون‌ها را خیلی گروتسک می‌بینم ـ ولی آن‌ها را درک می‌کنم و هیچ گله‌ای از آن‌ها ندارم. آن‌ها به‌لحاظ سیاسی البته بی‌معنایند.

  شوراها دقیقاً خواهان نقطه‌ی مقابل هستند، حتا اگر در مقیاسی بسیار کوچک شروع شوند ـ همچون شوراهای همسایگان، همکاران، کارگران کارخانه‌ها، ساکنان آپارتمان‌ها، و ازاین‌دست. این‌ها، در حقیقت، شوراهایی در انواع و اقسام بسیار گوناگون‌اند، و به هیچ وجه فقط به شوراهای کارگران محدود نمی‌شوند؛ شوراهای کارگران در این زمینه یک مورد خاص هستند.

  شوراها می‌گویند: ما می‌خواهیم مشارکت کنیم، می‌خواهیم بحث کنیم، می‌خواهیم صدایمان به گوش همگان برسد، و می‌خواهیم امکان تعیین جریان سیاسی کشورمان را داشته باشیم. زیرا کشور بزرگ‌تر از آن است که همه‌ی ما بتوانیم دور هم جمع شویم و سرنوشت‌مان را تعیین کنیم، ما به شماری فضاهای عمومی درون آن نیاز داریم. اتاقکی که در آن رأی‌مان را به صندوق می‌اندازیم بی‌تردید خیلی کوچک است، چون این اتاقک فقط برای یک‌نفر جا دارد. حزب‌ها کاملاً نامناسب‌اند؛ ما آن‌جا هستیم، اکثرمان هیچ‌چیز نیستیم مگر انتخاب‌کنندگانی تحریف‌شده. اما اگر فقط ده‌نفر از ما هم دور میزی بنشینند، و هریک نظرشان را بیان کنند، و هریک نظرات دیگران را بشنوند، آن‌گاه نظرات و عقاید می‌توانند از طریق مبادله‌شان شکلی عقلانی بیابند. در آن‌جا هم روشن خواهد بود که کدام‌یک از ما بهترین نامزد نمایندگی دیدگاه ما نزد شورای بالاتر بعدی خواهد بود، که در آن هم باز دیدگاه ما به‌واسطه‌ی تأثیر دیدگاه‌های دیگر تبیین، تأیید یا تکذیب خواهد شد.

  به هیچ وجه نیازی نیست که تک‌تک ساکنان یک کشور عضو چنین شوراهایی باشند. همه نه می‌خواهند و نه می‌باید خودشان را درگیر مسائل همگانی کنند. به این سیاق یک فرایند خود‌ـ‌گزینشی ممکن است که یک حلقه‌ی منتخب سیاسی راستین در یک کشور را دور هم جمع خواهد کرد. هرکس که به مسائل همگانی علاقه‌مند نباشد به‌سادگی باید رضایت دهد که آنان بدون او تصمیم‌گیری کنند. اما این بخت و فرصت باید به هرکس داده شود.

  در این راستا من امکان شکل‌گیری یک مفهوم جدید از دولت را می‌بینم. یک دولت شورایی از این قسم، که اصل حاکمیت به آن یکسره بیگانه باشد، به طرزی ستایش‌برانگیز برازنده‌ی فدراسیون‌هایی در انواع و اقسام گوناگون خواهد بود، به‌خصوص از این روی که در آن قدرت به‌طور افقی و نه عمودی برساخته خواهد شد. ولی اگر حالا از من بپرسید که تحقق این مفهوم در آینده چه بختی دارد، باید بگویم: خیلی کم، اگر نه هیچ. و البته شاید ـ در آستانه‌ی انقلاب بعدی.

 

پانویس‌ها از مترجم ( مجتبا گل‌محمدی)

[1] کتاب درباره‌ی خشونت نخست به‌همت انتشارات هارکورت بریس یووانویچ در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. دو سال بعد، این رساله در قالب بخشی از کتاب بحران‌های جمهوری (نیویورک: هارکورت بریس یووانویچ، ۱۹۷۲) چاپ شد، که این مصاحبه در آن برای نخستین‌بار به زبان انگلیسی درآمد.

[2] فیلسوف مارکسیست آلمانی و نویسنده‌ی کتاب‌های قانون طبیعی و کرامت انسانی و اصل امید. ایده‌های بلوخ بر جنبش‌های اعتراضی دانشجویان دهه‌ی ‍۱۹۶۰ تأثیرگذار بودند.

[3] والتر اولبریشت، دبیر اول حزب اتحاد سوسیالیستی و به‌واقع رهبر آلمان شرقی از ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۱.

[4] در زمان انجام این مصاحبه، مرز اودر‌ـ‌نویسه مرز میان جمهوری دموکراتیک آلمان و لهستان بود. این مرز بر اساس توافق پوتسدام در سال ۱۹۴۵ بین ایالات متحده، بریتانیای کبیر، و اتحاد شوروی برقرار شد، که در نتیجه‌ی آن لهستان مناطقی را دربرگرفت که پیش از جنگ بخشی از خاک آلمان بودند. سیاستمداران آلمان غربی مرز اودر‌ـ‌نویسه را تا ۱۹۷۰ به رسمیت نپذیرفتند، اگرچه آلمان شرقی آن را در ۱۹۵۰ تأیید کرده بود.

[5] آرنت در این‌جا به سیاست‌های بیش‌ازپیش استبدادی محمدرضا شاه پهلوی اشاره می‌کند. زمانی که شاه طی دیداری رسمی در ۱۹۶۷ به آلمان سفر کرد، دانشجویان آلمانی علیه آن‌چه همدستی دولت کشورشان با رژیمی سرکوب‌گر می‌دیدند تظاهرات کردند.

[6] قوانین اضطراری (Notstandsgesetze) در می ۱۹۶۸ در آلمان غربی تصویب شدند. این قوانین به دولت اجازه می‌دادند تا برخی حقوق اساسی شهروندان را در جریان یک بحران به حال تعلیق درآورد.

[7] کنراد آدنائر، صدراعظم آلمان غربی از ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۳.

 




تزهایی درباره‌ی دموکراسی

شیدان وثیق

 امروزه دموکراسی، که در شکل نمایندگیِ آن تنها در اندک کشورهایی از جهان وجود دارد، با بحرانی ژرف رو‌به‌رو می‌باشد. این بحران، در شرایطی است که سیستم‌های ضد‌دموکراتیک در شکل‌های استبدادی، دیکتاتوری، توتالیتر، دین‌سالار و به‌طور کلی اقتدارگرا در اکثریت بزرگی از کشورهای جهان غالب می‌باشند. مقوله و موضوع دموکراسی، از دیرباز در فلسفه سیاسی و پراتیک اجتماعی مورد یحث، تأمل و جدل قرار گرفته و امروزه نیز با شدت بیشتری مطرح می‌باشد. یکی از وظایف اصلی کنشگران رهایی‌خواه در چنین اوضاعی، یعنی در بحران کنونی دموکراسی از یکسو و رشد اقتدارگرایی در سطح جهانی از سوی دیگر، نقد و بررسی مقوله دموکراسی در پروبلماتیک‌ها و بغرنج‌های آن می‌باشد.

در این نوشتار، من سعی می‌کنم تزهایی در تبیین دیگری از دموکراسی، متفاوت از دموکراسی نمایندگی و تعاریف سنتی یا کلاسیک آن، به دست دهم. در عین حال و در پایان، نگاهی کوتاه به مسأله دموکراسی در تاریخ معاصر ایران و موانع برآمدن آن، حتا در شکل نمایندگی‌اش، می‌اندازم. موضوعی که جدا از پرسش اصلی ما در این جا نیست: آن چیست که دموکراسی می‌نامیم؟

—————————————————-

1- دموکراسی، چون واژه و عمل اجتماعی‌- سیاسی، در یونانِ پانصدِ قبل از میلاد ابداع و به طور مشخص در شهر آتن به اجرا درآمد. سوُلوُن و کلیستِن، دو قانون‌گذاری بودند که در دوران پِریکلِس، که فرمانده و استراتژ بنام یونانی بود، Demokratia را در آتن پایه‌ریزی کردند (پنجم پیش از میلاد). این واژه در زبان یونانی از جمع دو کلمه دِموُس و کراتُوس تشکیل شده است.

 دِموُس Demos از واژه دایومای daíomai برآمده که به معنای تقسیم‌کردن، قسمت کردن و پخش کردن است. دِموُس ابتدا، در تقسیم‌بندی منطقه‌ای شهر (پولیس)، نام هر بخش یا محله‌ از ساکنان شهر بود. سپس پونانیان از این واژه به معنای «مردم» (Peuple  به فرانسه، People به انگلیسی) در تقابل با فرمانده یا پادشاه استفاده کردند. (در ضمن در زبان یونانی، واژه‌ دیگری برای «مردم» وجود دارد که لائوس Laos ‌گویند. لائیک و لائیسیته از این ریشه برآمده‌اند). در یک کلام، در یونان باستان، مجموعه‌ شهروندان را دِموس نامیدند (البته با حذف آن‌هایی که شهروند به حساب نمی‌آمدند و کم‌شمار هم نبودند).

کراتُس Kratos اما دو معنا در یونانی دارد. از فعل کراتِین Kratein برگرفته شده که معنای اول آن قوی بودن، توانایی و نیرومندی است. معنای دوم آن، حاکمیت، فرمانروایی، فرماندهی و مسلط بودن است.

با توصیفات بالا، دموکراسی را می‌توان قدرت یا توانایی مردمان نامید.

دموکراسی در فلسفه سیاسی یونان، نزد اافلاطون و به‌ویژه ارسطو، بر اساسی پاسخ به پرسش: حکومت کی بر کی؟ تعریف و تبیین گردید. دموکراسی نوعی حکومت، دولت یا رژیم سیاسیِ متفاوت از دیگر نظام‌ها توصیف ‌شد. حکومت یک نفر را پادشاهی یا جباریت خواندند. حکومت چند نفر را اُلیگارشی و بهترین‌ها یا نخبگان را آریستوکراسی نامیدند. در تقابل با این رژیم‌ها، دموکراسی را نه حکومتِ یک تن، نه حکومت چند تن، بلکه حکومت یا فرمانروایی همگان یا مردم تعریف کردند.

2- دموکراسیِ یونان باستان ویژگی‌ها و محدودیت‌های خود را داشت. آن را حکومت مردم بر مردم می‌خواندند، ولی، در حقیقت و به واقع، از «مردمی» سخن می‌رفت که بخش بزرگی از انسان‌ها، از ساکنان شهر، را از خود حذف می‌کرد. دِموُس در آن زمان تاریخی در یونان شامل بسیارانی که شهروند آتنی به حساب نمی‌آمدند، نمی‌گردید: برده‌ها، زنان، جوانان زیر 18 سال و خارجی‌ها یعنی کسانی که از پدر و مادر آتنی متولد نشده بودند.

 اما ویژگیِ مهم دموکراسی یونانی، گونه‌ای «مستقیم» بودنِ آن بود. همه‌ی شهروندان با شروطی که نام بردیم، یعنی کسانی که برده، زن و خارجی نبودند، به طور مستقیم در مجلس یا انجمن شهر برای اداره‌ی امور و تصمیم‌گیری شرکت می‌کردند، رأی می‌دادند و مسئولین را به طور موقت برای مدتی کوتاه، حتا یک روز، با قرعه کشی تعیین می‌کردند. برای تشویق به شرکت در مجلس شهر و انجام وظایف شهروندی، حقوقی (مزدی) به مردم می‌پرداختند (هم‌چنین نیز برای تشویق مردم به تئاتر رفتن برای تماشای تراژدی‌های یونانی). سقراط نیز، به رغم این که تمایلی به سیاست‌ورزی در شکل مرسوم آن نداشت، چون قرعه  به نامش افتاد، یکبار رئیس انجمن شهر شد.

3- دموکراسی به معنای اصلیِ آن، یعنی توانمندی انسان‌ها در اداره‌ی امور خود، می‌تواند تبیین دیگری داشته باشد، متفاوت از تعریف کلاسیک و عامیانه‌ای که از آن، چه در یونانِ دو هزار و پانصد سال پیش و چه امروز در سده بیست و یکم، به دست داده‌اند. در تعریف پذیرفته شده از سوی سیاست‌ورزان و صاحب‌نظران سیاسی و حتا در فلسفه کلاسیک سیاسی، دموکراسی یک نوع رژیم سیاسی، نظام یا سیستم حکومتی یا دولتی تعریف شده است. اما تبیین دیگر و متفاوتی از این مقوله و پدیدار نیز وجود دارد که از جانب پاره‌ای از اندیش‌مندان و فیلسوفان رهایی‌خواه طرح می‌شود1، که مورد توجه و بحث در این جا قرار می‌گیرد. بنا بر این تبیین دیگر، دموکراسی گونه‌ای رژیم، دولت، حکومت، حاکمیت، نظام، یا سیستم نیست، بلکه یک فرایند جنبشی و مبارزاتی است. دموکراسی فرایندِ دخالت‌گری جامعه در اداره امور خود است. از این نگاه به دموکراسی، چون توانایی مردمان، «مردم» چون کلیتی واحد، متحد، یکپارچه و یگانه‌‌ وجود واقعی ندارد، بلکه مردمانِ بسیارگونه‌ با تضادها و اختلاف‌های درونیِ‌شان وجود دارند که دست به عمل برای تغییر اوضاع خود می‌زنند. در یک جمله، دمکراسی را ما چنین تبیین می‌کنیم:  

دمکراسی یعنی فرایند بغرنج و بی‌پایانِ دخالت‌گریِ مستقیم، جنبشی، جمعیِ و مشارکتیِ افراد گوناگون جامعه با اختلاف‌ها و اشتراک‌ها، گاه هم‌سو و گاه در برابر هم، که مردمان می‌نامیم. دخالت‌گریِ مستقیم و بی‌واسطه در اداره‌ی امور اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، قرهنگی و محیط زیستی…، از تصمیم‌ تا اقدام و اجرا، برای تغییر اوضاع جامعه، از راه ایجاد شکل‌های زندگی نوین، از هم اکنون و در هر جا، به گونه‌ای خودمختار و خودگردان، در آزادی و برابری، و جدا و مستقل از قدرت‌های بَرین و اقتدارگرا چون دولت، حکومت، دین، مذهب سرمایه، مالکیت و غیره.

4- دموکراسی، «نمایندگی» نیست. دموکراسی واقعی، بنا بر تعریف بالا، دخالت‌گری، شرکت و مشارکت مستقیم، بی‌ واسطه و بدون نمایندگیِ افراد جامعه برای تصمیم‌گیری و اجرای تصمیمات در اداره امور کشور و محل است. اما دموکراسیِ نمایندگی پدیدار دیگری است. در این نوع دموکراسی، در بهترین حالت، عده‌ای محدود، گروهی، حزبی از سوی مردم انتخاب می‌شوند و اینان با تشکیل مجلس و حکومت و با تکیه بر قوای دولت، به جای مردم اداره‌ی امور را برای مدتی معین در دست می‌گیرند. این گونه سیستم بر اساس نمایندگی، که به قولی بَدترین شیوه‌ی حکومت به جز بقیه‌ی شیوه‌ها‌ست، البته یک پیشرفت سیاسی و اجتماعی بزرگی نسبت به رژیم‌ها و سیستم‌های دیکتاتوری، اقتدارگرا، توتالیتر و یا تئوکراتیک به شمار می‌رود. اما در دموکراسی نمایندگی، به رغم اختلاف‌اش با نظام‌های نامبرده، اکثریت بزرگی از جامعه، با سپردن وظایف مهم و اصلی شهروندی خود به دست نمایندگان، نقشی در سیاست‌گذاری‌ها، تصمیم‌گیری‌ها و اجرای عملی تصمیمات ایفا نمی‌کنند، پاسیف و بیشتر نظاره‌گر می‌باشند. آن‌ها تنها می‌توانند به خیابان‌‌ها آیند، اعتراض و اعتصاب کنند، انجمن‌ و سندیکا تشکیل دهند. اما امور سیاسی و اجتماعی در انحصار نمایندگان قرار دارند. اینان نیز تنها از سوی بخشی از جامعه، که غالباً اقلیتی بیش نیست، انتخاب می‌شوند. با آرایی که در حقیقت به معنای پذیرفتن برنامه پیشنهادی نامزد انتخاباتی از طرف رأی‌دهنده نیست بلکه بیش از همه برای رد نامزدهای بَدتر است. دموکراسی، در یک کلام، امر دخالت‌گرِیِ مستقیم همگان در تغییر اوضاع جامعه است و نه، به طور غیر مستقیم،  امر نمایندگان منتخب.

5- دموکراسی، دولت‌گرایی و حاکمیت مردم بر مردم نیست. فرایند دموکراسی یا دخالت‌گری جامعه برای تغییر اوضاع و در جهت ایجاد شکل‌های جدید زندگی در خودمختاری و خودگردانی… دولت‌گرا نیست. بدین معنا که امر دموکراسی، تسخیر دولت یا تصرف یک “مرکز تعیین کننده” را هدف فعالیت، کُنِش و مبارزه خود قرار نمی‌دهد. دخالت‌گری دموکراتیک تکیه به دولت نمی‌کند، واستگی به دولت و حکومت ندارد، مستقل از دولت و قدرت‌های اقتدارگرا عمل می‌نماید. از این رو، با ماهیتی ضد‌‌دولت‌گرا و ضد‌اقتدارگرا، دموکراسی نمی‌تواند نوعی دیگر از حکومت و حاکمیت بر حامعه چون « حاکمیت مردم بر مردم» باشد، حاکمیتی که به واقع چیزی نیست جز بازتولید سلطه و اقتدار بخشی از جامعه بر بخش‌های دیگر و این بار به گونه‌ای کاذب و به نام «مردمی» که در حقیقت، چون کلیتی متحد و منسجم، ناپیدا و موهوم ‌است.

6- دموکراسی، فرایند جنبشی و جمعی در برابری و آزادی است. دخالت‌گریِ همه و به‌ویژه آنان که در جامعه سهمی در اداره‌ی امور، سیاست‌گذاری‌ و اجرای تصمیمات ندارند، خصلتی اساساً جنبشی، جمعی و مشارکتی دارد. این دخالت‌گری را مردمان از راه سازماندهیِ خودمختار، آزادانه و مستقل خود در مبارزات اجتماعی و مدنی، با ایجاد انجمن‌ها و مجامع عمومی که در آن‌ها، نه نمایندگان، بلکه همگان برابرانه شرکت و مشارکت دارند، انجام می‌دهند. چنین فرایندی بر دو اصل آزادی و برابریِ همه در اشتراک‌ها و اختلاف‌های‌شان استوار است. اصل نخست این است که دموکراسی، با هر تعریف آن و به‌ویژه با دریافتی که در بالا به دست دادیم، بدون آزادی‌های مختلف مدنی، سیاسی و اجتماعی، سخنی پوچ و بی‌معنا‌ست. دخالت‌گری جمعی در اوضاع برای تغییر آن نیاز به تشکل‌پذیری جمعی مردمان دارد، نیاز به وجود آزادی‌هایی دارد که در بستر آن بتواند رشد و گسترش پیدا کند. اصل دیگر دموکراسی این است که همه‌ی افراد یک جامعه در فهم و درک همه چیز، در اندیشه‌کردن و تصمیم گرفتن در هر امر محسوس، به صورت فردی و جمعی، یعنی در مورد هر آن چه که به اداره‌ی امور مختلف خود و جامعه برمی‌گردد، توانا، برابر و همسان می‌باشند. و این همه در میدان سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی… ملی و جهانی مردمان در شرکت و مشارکت‌شان به صورت جمعی، یعنی سوژه‌های جمعی، برای تغییر اوضاع خود، نیاز به هیِرارشی، سلسه‌مراتب، رهبری و قیمومیت ندارند. علمی انقلابی و نجات‌بخش، که تنها در تواناییِ فهم عده‌ای عالِم است و توسط اینان نیز باید به مردم انتقال داده شود، وجود ندارد. این برابری و همسانیِ همه در خودآموزی به صورت فردی و جمعی، در ادراک و تصمیم‌گیری‌ نیز از هم اکنون در هر جا و در هر پراتیک سیاسی و اجتماعی باید به کار رود و به اجرا درآید.

7- دموکراسی، فرایند ایجاد شکل‌های نوین زندگی در خودمختاری و خودگردانی است. بدین معنا، دموکراسی یعنی روند شکل‌دهی به شیوه‌ای دیگر از زندگی مشترک و نوین از همین امروز. چنین درکی از دموکراسی، در تقابل با آن نظریه‌ی‌ سنتی از کار سیاسی و اجتماعی قرار می‌گیرد که امر ایجاد اشکال نوین زندگی در برابری، آزادی و رهایی از سلطه‌ها را به آینده موهوم یعنی به مرحله پس از تسخیر قدرت و دولت و یا به پسا انقلاب واگذار می‌کند. اما این شکل‌های نوین زندگی، که در هر جا و از هم اکنون باید آزموده شوند، تنها با ایجاد فضاهای مشارکتی و در همبستگی‌هایِ جمعی، با ابداع شکل‌های جدید، با در دست گرفتن امر مشترک، با شکل‌دهی به ذهنیت‌های جدید و پراتیک‌های نوینِ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، تولیدی، مصرفی، اکولوژیکی و رهایی‌خواهانه، در مناسباتی غیر سلسله مراتبی – دولت‌گرا‌ – سلطه‌گرا، در خودمختاری و خودگردانی، واقعیت خود را نشان می‌دهند.

8- دموکراسی، همواره شکننده و در خطر نابودی است. دموکراسی فرایندی محتوم و نامیرا نیست بلکه همواره در معرض ‌پاشیدگی و انهدام قرار دارد. دو خطر همیشه دموکراسی را تهدید می‌کند. یکی، خطر پاشیدگی از درون است که از کناره‌گیری مردمان از مشارکت و دخالت‌گری در امور ناشی می‌گردد. تضادها و اختلاف‌های موجود در درون خود مردمانی که نیروی محرکه و حیاتی دموکراسی را تشکیل ‌می‌دهند، گاه می‌توانند شدید و شکننده ‌شوند. این تنش‌های درونی، که همیشه وجود دارند و طبیعی نیز می‌باشند، اگر با خِرَد جمعی و با پذیرش هم‌زیستی با هم به درستی سازماندهی و اداره نشوند، می‌توانند تبدیل به ستیزهایی دائمی و توان‌فرسا شوند و بیش از پیش انسان‌ها را از شرکت و مشارکت در امر دموکراسی دلسرد و دور نمایند. در نتیجه، دخالت‌گری و مشارکت عموم متزلزل می‌شود، کاهش می‌یابد و حتا می‌تواند به طور کامل فرو پاشد. دموکراسی‌های نمایندگی امروزه با چنین افولی رو به رو می‌باشند. اما دموکراسی را خطر مهم دیگری نیز تهدید می‌کند و آن گرایش‌ توده‌ی مردمانِ در صحنه به سوی حذف، قهر و سلب آزادی‌ِ مخالفان و در نتیجه خود آزادی ا‌ست. هرج ‌و‌ مرج‌گرایی، پیش گرفتن شیوه‌های خشونت‌آمیز و حذف مخالف به جای حل مسالمت‌آمیز اختلاف‌های درون جامعه و جنبش‌ها، ناتوانی در ابداع نظریه و عمل ایجابی و اثباتی (که تنها انتقادی و نفی‌گرا نباشند)، به کار بستن دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت در انجمن‌ها و مجامع عمومی… این‌ها همه به مسخ دموکراسی و تبدیل آن به ضد خود می‌انجامند، یعنی به نوعی دیگر از اقتدارگرایی و سلطه، اما این بار توسط بخشی از مردم بر بخش دیگر و به نام خودِ مردم یا مردم‌سالاری‌!   

9- دموکراسی و تجارب تاریخی. تجربه‌ دو انقلاب بزرگ قرن بیستم (در روسیه و چین)، انقلاب‌های ضد استعماری و ضد امپریالیستی در جهان سوم در سده بیستم و جنبش‌های اخیر میدانی و ضدسیستمی در کشورهای مختلف،از بهار عربی تا جنبش‌های میدانی در سراسر گیتی، همگی تا کنون نشان داده‌اند که، در رابطه با پیدایش دموکراسی، این انقلاب‌ها و جنبش‌ها یا به بازتولید سلطه و ارتجاع در شکل حکومت‌های توتالیتر، نظامی، اقتدارگرا، دیکتاتوری‌، بنیادگرای اسلامی، پوپولیستی راست و چپ… انجامیده‌اند و یا، به رغم گام‌هایی مثبت در جهت دخالت‌گریِ مشارکتی و دموکراسیِ مستقیم، موفق به ایجاد شکل‌های نوین و خودمختار زندگی مشترک و برابری‌خواهانه در گسست از سلطه‌گری نشدند. در این میان ایدئولوژی تسخیر قدرت و دولت برای تغییر اوضاع، که هم‌چنان نزد نیروهای رادیکال و انقلابی غالب است، همیشه نشان‌گر توهم و تخیلی بیش نبوده است. زیرا که این نگاه، قدرت را تنها در بالا، در دولت و قدرت حاکمه می‌بیند و نه در همه‌ی سطوح جامعه و در هر جا. تغییر اوضاع به معنای پایان دادن به سلطه‌های گوناگون، از جمله سلطه سرمایه‌داری، و پیش‌بُرد امر رهایی از راه تصرف یک مرکز یا دژ مستحکم، که گویا همه‌ی نابسامانی‌ها از آن جا آغاز و به آن جا ختم می‌شوند، نمی‌‌گذرد. مسأله‌ی اصلی، امروزه، چگونگی ایجاد شکل‌های نوین همبستگی و زندگی مشترک از هم اکنون و در هر جا در استقلال نسبت به دولت و قدرت‌ها، در خودمختاری و خودگردانی است. و این امر نیز تنها از راه رد و نفیِ سلطه‌گری و سلطه‌پذیری در همه‌ی سطوح زندگی و مناسبات اجتماعی و از جمله در درون خودِ فرایند دمکراسی امکان‌پذیر است.

10- موانع شکل‌گیری دموکراسی در ایران.  تشکیل مجامع و انجمن‌های دموکراتیک، خودمختار و مستقل از حکومت و قدرت‌ها، در برابری و آزادی، همواره در درازای تاریخ معاصر ایران در برابر دو استبداد سیاسی و معنوی یعنی دستگاه دولت و پادشاه از یکسو و دستگاه دین و روحانیت از سوی دیگر قرار گرفته است. در نتیجه، امر دموکراسی در کشور ما هیچ‌گاه نتوانست شکل واقعی به خود گیرد. البته در دوره‌هایی از تاریخ معاصر، می‌توان از کسب آزادی‌هایی توسط مبارزات اجتماعی و ضداستبدادی مردم سخن گفت: در انقلاب مشروطه، در زمان ملی کردن صنعت نفت و در انقلاب 57. اما این آزادی‌ها همیشه موقت، متزلزل، محدود، ناپایدار و کوتاه مدت بوده‌اند، به سرعت سرکوب و از بین‌‌رفنه‌اند و در نتیجه هیچ‌گاه نتوانسته‌اند زمینه‌های برآمدنِ دموکراسی به معنایی که از آن به دست دادیم و یا حتا دموکراسی نمایندگی را فراهم آورند.

در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران، همواره دو قدرت استبدادی و سلطه‌گر عمل کرده‌اند و هم‌چنان نیز عمل می‌کنند: یکی، دولت و دستگاه سیاسی، نظامی، امنیتی، اقتصادی و تمرکزگرای سلطان یا پادشاه است و دیگری روحانیت و دستگاه معنوی و سیاسیِ شیعی، بر بنیاد سلطه، قیمومیت، حاکمیت یا ولایت روحانیت بر جامعه و به طور کلی بر جهان اسلام. این دو استبداد در ایران، یکی دولت‌سالاری و دیگری دین‌سالاری، همواره یا در مماشات و همکاری با هم بوده‌اند و یا در رقابت و جدال بر سر قدرت و حاکمیت. این دو استداد همواره مانع اصلی شکل‌گیری دموکراسی در ایران شده‌اند.

اما عوامل دیگری نیز در عدم شکل‌پذیریِ دموکراسی در ایران نقش ایفا کرده‌اند. یکی، نارسایی در خودِ جنبش‌های ضداستبدادی و ضد دیکتاتوری در ایران بوده و هست. در این جنبش‌ها، مردم برای آزادی و حکومت قانونمند علیه استبداد سیاسی مبارزه کرده‌اند، خواستار عدالت‌خانه و مجلس نمایندگان (در انقلاب مشروطه)، استقلال و آزادی (در دوران ملی کردن صنعت نفت) و پایان دادن به رزیم سلطنتی ( در انقلاب 57)، شده‌اند. با این حال اما موضوع و مسأله دموکراسی چون مداخله و مشارکت عموم برای اداره‌ی امور خود، در خودمختاری و مستقل از دولت، حکومت و قدرت‌های سیاسی یا معنوی… هیچ‌گاه به دغدغه، خواست و شعار اصلی خودِ جنبش‌های مردمی در ایران تبدیل نشد. بر این جنبش‌ها، ایدئولوژیِ اتکأ به قدرتی بَرین و پیروی از آن – شاه، شیخ، ولی، پیشرو، رهبر یا حزب – همواره غالب بوده است.

عامل دیگرِ عدم شکل‌گیریِ فرایند دموکراسی در ایران را باید در کاستی‌های اپوزیسیون سیاسی نشان داد. موضوع اصلی و مرکزی در مبارزات اپوزیسیونی و به طور کلی در بین کنشگران سیاسی، همواره مسأله رژیم، سرنگونی و چگونگی تصرف دولت و قدرت سیاسی توسط یک نیروی بَرین و جانشینی آن توسط قدرت و حاکمیتی جدید بوده است. در این جا، مسأله اصلی دموکراسی یعنی دخالت‌گری سیاسی – اجتماعیِ مستقیم و مستقلِ خودِ مردمان برای ایجاد شکل‌های نوین زندگی همواره مسکوت گذاشته شده و می‌شوند.

عامل آخری که باید بدان اشاره کرد، نارسایی در جنبش فکری، نظری و روشنفکری ایران است: کوتاهی در ترویج ایده‌ها و اصول دموکراسی، در ترویج  ضرورت جدایی کامل دولت و دین (لائیسیته) برای ایجاد جامعه‌ای دموکراتیک و آزاد و بالاخره کمبود بزرگ در مبارزه‌ نظری و عملی با دین، مذهب، اسلام و دستگاه روحانیت. از مشروطه تا انقلاب 57، بسیاری از روشنفکران و فعالان ترقی‌خواه ایران (از جمله در میان جریان‌هایی که خود را مدرن و یا چپ می‌نامند)، دست به مماشات و همکاری با روحانیت و اسلا‌م‌گرایان در مبارزه علیه استبداد و امپریالیسم زده‌اند. افزون بر این‌ها، بسیاری از روشنفکران ایران تحت تأثیر ایدئولوژی‌های اقتدارگرا و توتالیتر… نه تنها به پیدایش و رشد نظریه و عمل دموکراسی در ایران کمکی نکردند بلکه حتا به مقابله با آن‌ نیز پرداخته‌اند.

شکل‌گیری فرایند دموکراسی در ایران از بستر جنبش‌های مستقل و خودمختار مردمان با ایجاد شکل‌های نوین زندگی در آزادی و برابری، می‌گذرد. در این راهِ بغرنج و دراز که کامیابی‌اش نیز مسلم و محتوم نیست، وظیفه کنشگران رهایی‌خواه هم‌یاری و هم‌کوشی با چنین جنبش‌هایی می‌باشد. 

——————————————————-

1– در مورد فلسفه رهایی، رجوع کنید به :  www.chidan-vassigh.com

شیدان وثیق

سپتامبر 2022 – شهریور 1401

cvassigh@wanadoo.fr




مارکسیسم گرامشی، سهمی در نقد مارکسیسم روسی

مقدمه‌ای بر ترجمه‌

«یادداشت‌های زندان گرامشی»

در مورد کتاب بوخارین

 

لینک به متن گرامشی 

 

مهران زنگنه

 تذکر: این مقدمه شامل سه بخش کم و بیش مستقل است: خطوط عمومی نظریه/ تاریخگرائی گرامشی/ محدودیت‌های گرامشی.

خطوط عمومی نظریه

بوخارین یکی از معماران و در عین حال قربانیان رژیم حاکم بر روسیه‌ی بعداز انقلاب ۱۹۱۷ است. به این اعتبار او از جمله کسانی است که برخی از خطوط سرنوشتشان انسان را به یاد اثر کافکا، «در کلنی‌ی مجازات»[1]، می‌اندازد. نظریات فلسفی بوخارین فی‌نفسه اهمیتی ندارند، به قسمی که اگر اصالت نظریه شرط باشد، اشاره به او حتی در حاشیه‌ی این حوزه‌ها، مگر در بحث‌های بسیار تخصصی در روسیه بی مورد است. اهمیت نظریات او در این حوزه‌ها نه در اصالت، بداعت، کشفیات نبوغ‌آمیز‌ او نهفته‌اند، بلکه ۱) در مقام حزبی او و ۲) در ارتقاء یافتن خطوط اصلی آنان به مارکسیسم ارتدکس روسی در قالب دیامات[2] استالینی یا بنیادهای روامندی (مشروعیت) ایدئولوژیک دولت در روسیه در قرن گذشته نهفته است.

اثر فی‌نفسه بی اهمیت بوخارین در حوزه‌های فلسفه و تاریخ، یعنی «تئوری ماتریالیسم تاریخی: کتاب آموزشی عامه فهم جامعه‌شناسی مارکسیستی»[3] ۱۹۲۱، اما در همان بدو انتشارش از یک سو به واسطه‌ی کمبود کتاب آموزشی و «عامه فهم» در آن زمان و از سوی دیگر احتمالا به واسطه‌ی مقام اداری او در انترناسیونال، حزب-دولت روسیه آنقدر اهمیت یافت و مورد استقبال قرار گرفت که گرامشی ۱۹۲۵ آن را در ردیف کتب آموزشی قرار داد و لوکاچ در همان سال نیز به بازبینی آن پرداخت.[4] این اثر اما سال‌ها بعد، بر بافتار دیگری، مورد توجه مجدد گرامشی قرار گرفت. لوکاچ و گرامشی که بین نظراتشان از برخی جهات دیگر نیز، مثل نقش آگاهی در انقلاب و نقد انترناسیونال دوم، نسبت فامیلی برقرار است، در این باره نیز به مشکلات نسبتا مشابه‌ای به خصوص در حوزه‌ی فلسفه اشاره کرده‌اند.

در مورد گرامشی باید گفت طبعا شرایط زندان در انتخاب کتاب و بنابراین یادداشت‌ها موثر بوده‌اند و الزاما اهمیت و سرنوشت شخص بوخارین در کنار نوع کتاب تنها علل به وجود آمدن این یادداشت‌ها در فاصله ۱۹۳۲-۱۹۳۳ نیستند. صرفنظر از شکست انقلاب در غرب و قدرت گرفتن فاشیسم در ایتالیا که بستر تاملات و موضوع برخی از سئوالات گرامشی هستند، در مورد اینکه سهم انکشاف و تعمیق موضع انتقادی گرامشی نسبت به حکومت روسیه، رد خط انترناسیونال سوم و در نتیجه انفرادش در زندان[5] یا اینکه افول بوخارین ۱۹۲۹ و بحث‌های آن دوره حول مسائل فلسفی (بین دبورین و دیگران در روسیه) در این رابطه یعنی در شکلگیری یادداشت‌ها چقدر است، نمی‌توان اظهار نظر قطعی کرد. آنچه که اما می‌توان با قطعیت تشخیص داد، تحول فکری گرامشی است. اتفاقی که نمی‌توان تاریخ دقیقی برای آن تعیین کرد، ولی احتمالا بر حسب داده‌های بوسی-گلوکسمان ۱۹۳۱ صورت گرفته است. بوسی-گلوکسمان به یک پرش در تاملات گرامشی اشاره می‌کند. (ص۲۳۶)  این تحول را می‌توان به روشنی دید، اگر توجه کرد که گرامشی در رابطه با کلاس‌های آموزشی ۱۹۲۵ خطاب به دانشجویان حزبی و بدون کوچکترین انتقادی در مورد اثر بوخارین می‌نویسد: «رفقا در بخش اول کتاب رفیق بوخارین … بررسی کامل موضوع [یعنی نظریه‌ی ماتریالیسم تاریخی] را خواهند یافت».[6] «تائید کامل»[7] کتاب را در انتخاب بخش‌های ترجمه شده برای کلاس‌ها، و تکمیل متون ضمیمه برای مطالعه‌ی بوخارین توسط کارگران می‌توان دید[8] آنجا که می‌نویسد «طبقه‌ی کارگر، جامعه‌شناسی‌ی پرولتری‌اش را تحت نام ماتریالیسم تاریخی دارد، که در تقابل رادیکال با علم بورژوائی قرار دارد.»[9] و در سال‌های ۳۰، یعنی در یادداشت‌هایش اما همان متن را «تقلیل فلسفه‌ی پراکسیس به یک جامعه‌شناسی» ارزیابی می‌کند و آن را مبین تشدید آن گرایشی می‌بیند که انگلس در نامه‌هایش[10] از آن به عنوان «ماتریالیسم اقتصادی» حرف می‌زند. در مورد این امر، یعنی برخورد مثبت ۱۹۲۵ و نقد رادیکال اثر در زندان، که ظاهرا به معما می‌برد، توضیح قانع کننده‌ای وجود ندارد؛ مگر اینکه بپذیریم در گرامشی تحولی صورت گرفته است و این دو موضع را با «گسست» توضیح بدهیم (البته گسست نه به معنای غیر دیالکتیکی یا نفی مطلق، بلکه به معنای گسستی که در رفع دیالکتیکی و در اینجا رفع ماتریالیسم روسی/ایده‌الیسم صورت می‌گیرد. باید با در نظر گرفتن معنای رایج گسست توجه کرد در هر رفع دیالکتیکی گسست موجود است اما هر گسستی، برای مثال گسست آلتوسری الزاما به معنای رفع نیست.)

بر اساس این رویکرد حداقل می‌توان از دو گرامشی حرف زد: گرامشی یادداشت‌های زندان (پسین) و گرامشی پیش از زندان. امری که معمولا و عمدتا به دلائل سیاسی و ایدئولوژیک، یعنی ادامه‌ی استالینیسم به شکلی دیگر یا استالینیسم بدون شخص استالین (= نئواستالینیسم) با خلاصه کردن و تقلیل استالینیسم به «کیش شخصیت»)، در تفاسیر بویژه راست احزاب اروپائی، احزاب اتوریتر طرفدار مسکو … و به شکلی تعدیل یافته در ایدئولوژی ساختگرایانه‌ی بویژه فرانسوی‌ی منقد گرامشی ذکر نشده یا اصولا نفی می‌شود. با این تحول یادداشت‌های گرامشی در مورد بوخارین معنای دیگری می‌یابند: تعریف گرامشی پسین و ایضا تعریف مجدد مارکسیسم که به معنای چرخش جدیدی در تاریخ این نظریه در زمانه اوست.

علت و هدف این یادداشت‌ها هر چه بوده است، آنان امروز مثل هر کتاب یا متن دیگری که استقلال نسبی یافته است، نیز به طور مستقل قابل قرائتند؛ اگرچه باید به هر حال توجه کرد: استقلال هر یک از این متون طبعا به اعتبار یادداشت بودن آنان بسیار محدود است. به این خاطر نقش خواننده و آنچه خارج از هر یک از آنانست در تفسیر و فهم‌شان بسیار زیادتر است از انواع دیگر متن.

به جز کارکردهای عمومی یک یادداشت، مثل ممانعت از فراموشی، جمع‌آوری شواهد و مثال‌ها، نشانه‌ای از شروع تاملی که الزاما تمام نشده است، قضاوت در مورد امری در نگاه «اول» که می‌باید انکشاف بیابد و شاید بازبینی بشود و غیره،[11] و به خصوص ویژگی یادداشت‌هائی از این دست یعنی «عدم قطعیت» آنان، در واقع می‌توان با توجه به محتوای آنان علت شکلگیری کل این یادداشت‌ها را در نقشه‌ی سفر فلسفی نقادانه‌ی گرامشی جستجو کرد و مواضع فلسفی انکشاف یافته در آنان را جزئی محتمل از نتایج این سفر «اکتشافی‌» دید.

این سفر روند «کشف» و تعریف تاریخگرائی انتقادی و یا «باز تعریف» مارکسیسم به شکلی خاص تحت عنوان «فلسفه‌ی پراکسیس» معنا می‌دهد![12] در این راستا باید کاربرد اصطلاح «فلسفه‌ی پراکسیس» را نه فقط به عنوان راهی برای فرار از سانسور زندان فهمید[13]، بلکه به عنوان نامی برای یک نوع قرائت خاص مارکس. این قرائت پیش و بیش از هر چیز یک نظریه‌ی انتقادی است.

در مورد تاریخ مفهوم «فلسفه‌ی پراکسیس» در ایتالیا بر حسب آلفرد اشمیت باید گفت این مفهوم به سیزکوفسکی ۱۸۳۸ برمی‌گردد که توسط لابریولا در قرن گذشته به گفتارهای فلسفی در ایتالیا وارد شده[14] و احتمالا از طریق او به گرامشی «انتقال» یافته است. با توجه به اینکه گرامشی پسین اصطلاح «فلسفه‌ی پراکسیس» را در مورد فلاسفه‌ای مثل ماکیاول نیز به کار برده که خارج از نحله‌ی فکری منتسب به مارکس هستند، به نظر می‌آید پتر توماس درست می‌گوید آنجا که اشاره می‌کند: «وقتی گرامشی می‌نویسد فلسفه‌ی پراکسیس، منظورش مارکسیسم نیست، یا دقیقتر، منظورش به طور ساده «مارکسیسم» به عنوان ابتکارات همه‌ی گرایشاتی که کم و بیش وفادار به آثار مارکس هستند، نیست. [بلکه] … مبین یک موضع جدید نسبت به مواضعی است که در زبانی قدیمی‌تر … [تحت آن] فهمیده می‌شدند.»[15] بدین ترتیب می‌توان گفت تحت «فلسفه‌ی پراکسیس» قطعا نمی‌توان «مارکسیسم به طور کلی» به معنای سنتی آن را فهمید، بلکه بایست نوعی مارکسیسم را فهمید که متمایز از انواع رایج در دوره‌ی او است. این نوع مارکسیسم را می‌توان مارکسیسم گرامشی نامید که او سعی می‌کند در زندان متمایز از نوع روسی آن، در پی اختلافات نظری با انترناسیونال سوم منجمله بر سر تاویل میراث لنین، از نو تعریف کند.[16] (باید در نظرات گرفت یکی محورهای مبارزه بر سر رهبری حزب بلشویک که بر کمینترن عملا به طور «کامل» مسلط شده بود، جانشینی لنین و این امر بوده است که «لنینیسم» چیست و چه کسی به راستی «لنینیست» است؟ بر خلاف امروز، پس از مرگ لنین «مارکسیسم چیست؟» بدل به سئوالی حاشیه‌ای شد و اعتقاد زینوویف یعنی «لنینیسم مارکسیسم دوران امپریالیسم است»[17] مسلط و «لنینیسم» موضوع منازعه گشت. در مورد ابداع و برآمد مفهوم «لنینیسم» به جرج لابیکا، مارکسیسم-لنینیسم، عناصر یک انتقاد، رجوع شود.)[18]

امروز یادداشت‌های گرامشی در مورد اثر بوخارین صرفنظر از نیت گرامشی و محدودیت‌های دریافت او منجمله عدم بررسی کارکرد تاریخی از ریخت‌افتادگی مارکسیسم در روسیه و تبدیل آنان به یک ایدئولوژی توتالیتر یا مارکسیسمی بدون مارکس، بویژه بدون دیالکتیک، که در زیر در بخش جداگانه‌ای به آن تحت عنوان محدودیت گرامشی پرداخته خواهد شد، از دو جهت اهمیت دارند:

الف) برای فهم مارکسیسم گرامشی. ب) برای نقد مارکسیسم روسی به مثابه بنیاد نظریه‌ی موید سلطه در روسیه (و گسست از آن) در روند فعلی، یعنی روند بازشناسی مارکس و مارکسیسم در قرن حاضر به عنوان نظریه‌ی انتقادی اهمیت ویژه‌ای دارند.

در مورد مارکسیسم گرامشی، اگر نخواهیم وارد جزئیات بشویم، در خطوط کلی می‌توان گفت: در این مارکسیسم:

۱) با عزیمت از اینکه همه فیلسوف و روشنفکرند، گرامشی از تعریف رایج روشنفکران می‌گسلد. این گسست هم گسست از دریافت نخبه‌گرایانه و رایج بورژوائی و هم گسست از دریافت مبتنی بر نظر کائوتسکی معنا می‌دهد که بر مارکسیسم روسی مسلط است. با این گسست رابطه‌ی قدرت-سلطه متناظر با دریافت فوق یعنی مکانیسم ایدئولوژیک تولید و بازتولید سلطه‌ی حزب و لایه‌ی کاردینال حزبی بر طبقه نفی می‌شود. از این دریافت تغییر بنیادی در نظریه‌ی حزب و نقش دو پهلوی روشنفکران حرفه‌ای در روند اثبات/نفی روابط اجتماعی (و شکلگیری رابطه‌ی هژمونیک) نتیجه می‌شود. در این نظریه بویژه رابطه‌ی روشنفکران حرفه‌ای با عقل سلیم (=فهم روزمره)[19] و نقد آن به عنوان یکی از ابعاد فرهنگ و سیاست مورد توجه قرار می‌گیرد.

۲) با توجه به دریافت جدید از نقش و کارکرد روشنفکران در روند سلطه/رهائی مفهوم هژمونی نیز تغییر می‌کند. این تغییر در راستای «تکمیل» و تغییر نظریه‌ی رهبری سیاسی (لنین) است. نزد لنین این مفهوم تنگ و عمدتا برای تعریف طبقه و رابطه‌ی گروه‌ها و طبقات اجتماعی فرودست در یک جامعه، مثل کارگران و دهقانان در روسیه، در روند انقلاب به کار رفته است. اگر چه او صریحا تعریف طبقه را نیز منوط به مبارزه برای هژمونی ذکر کرده است «از منظری مارکسیستی، تا آنجا که طبقه ایده‌ی هژمونی را کنار می‌گذارد و ارزش آن را نمی‌داند، یک طبقه نیست، یا هنوز یک طبقه نیست، بلکه یک صنف یا مجموعه‌ی کل اصناف است.»[20] اما آن را تعمیم نداده است. گرامشی برداشت جنینی و رایج در روسیه را گسترش و به روابط بین طبقات مختلف تعمیم می‌دهد، و در آن یکی از مکانیسم‌های تولید و اعمال قدرت طبقاتی منجمله از مجرای دولت را نیز می‌بیند. یک پای هژمونی به معنای گرامشیانه‌ی آن به این ترتیب در نظریه‌ی لنینی (که از آن تحت عنوان یک لحظه در روند شکلگیری طبقه و «رهبری» پرولتاریا حرف می‌زند) و یک پای دیگرش در پروبلماتیک مربوط به نظریه‌ی سیاست، دولت، ایدئولوژی و آزادی قرار دارد.

در ادامه و بر بافتار همین بحث

۳) عناصری از نظریه‌ی مارکسی دولت و تحلیل «ساخت مادی» خود ویژه‌ی آن و یا عمومی‌تر نظریه‌ی روبناها انکشاف می‌یابند. هر دولت شکل ویژه‌ی دستگاهی است که در روند حفظ و تضمین روابط قدرت نامتقارن اجتماعی بر بستر مبارزات اجتماعی و بواسطه‌ی آنان در یک جامعه شکل می‌گیرد. در این نظریه بر خلاف سایر نظرات مبارزات اجتماعی-طبقاتی (تاریخ) برای تعیین فرم دولت و انکشاف آن تعیین کننده هستند. (مقایسه شود با ۱۸ برومر[21]) دولت نزد گرامشی، علیرغم محدودیت‌های‌ نظر او از دولت به مثابه ابزار ناب بر حسب دریافت مسلط در مارکسیسم روسی فاصله می‌گیرد و به «دولت جامع» به طور عمومی و به طور خاص در غرب انکشاف می‌یابد. دولت در شرق، «جامعه‌ی سیاسی»، فقط شکل ویژه آن است. این نظریه در و برای بازتعریف مارکسیسم معاصر و فائق آمدن بر بحران فکری نه فقط در وجه عملی (یعنی در تدوین استراتژی انقلابی بر حسب غالب بودن این وجه یا آن وجه در عمل) بلکه در سطح نظری برای مثال برای فهم روند انحطاط انقلاب ۱۹۱۷ یا روند انحطاط دولت جامع شوراها (پس از انقلاب) و تبدیل مجدد و تدریجی آن به «جامعه سیاسی»، با تساهل بگوئیم قهر سازمان‌یافته‌ی «ناب») و سپس فروپاشی سیستم و «جادوزدائی»[22] از آن و به این ترتیب جادوزدائی و گسست از مارکسیسم روسی یا کنار نهادن قرائت اتوریتر مارکس، مارکس بدون آزادی، حیاتی است.

۴) فلسفه مارکسی به عنوان رفع ماتریالیسم و ایده‌الیسم باز تعریف شده و در آن بر نقش تاریخ و اولویت[23] سیاست تاکید می‌شود. به نظر می‌رسد گرامشی از این‌همانی تاریخ و سیاست به بیانی افراطی نتیجه می‌گیرد: «تمام زندگی سیاست است»[24] در این راستا با تاکید بر پراکسیس، آگاهی و نسبت این دو با یکدیگر، امتناع از دترمینیسم به بیان می‌آید.

عناصر مذکور به یکدیگر مربوطند و فقط می‌توان آنان را تحلیلی از یکدیگر جدا کرد.

در مورد یادداشت‌های گرامشی در کل به درستی گفته شده است که آنان: «سیستم در حرکت»[25]، «اثر در حال پیشرفت»[26]، یا «گفتگوی»[27]در حال پیشرفت، «دریافت در حال شکلگیری»، «اثر باز» هستند. لازم به توضیح نیست که دقیقا به خاطر ویژگی‌های گفتگوی در حال پیشرفت، یادداشت‌ها گاه متناقض، مبهم، ناتمام، شامل قضاوت‌های موقت، منصفانه/نامنصفانه، کاربرد مفاهیم مناسب/نامناسب، گذرا، انتخاب دقیق/نادقیق واژه‌ها، گاه غیر منسجم و در هر حال در کل حداقل به ظاهر پراکنده و غیر سیستماتیک هستند.  خود گرامشی نیز یادداشت‌هایش را «شتابزده»، «به یادآورانه» خوانده است، بر حسب او می‌باید همه‌ی یادداشت‌ها دوباره دقیق خوانده  و بررسی شوند، چرا که در آنان «بی‌دقتی» و «نابه‌گاهی» یافت می‌شوند. می‌نویسد: یادداشت‌ها بدون دسترسی به ماخذ نوشته شده‌اند و گاه ممکن است لازم شود، آنان را با توجه به ماخذ رادیکال تصحیح نمود.[28] طبعا این امور به تفسیر و نقش خواننده اهمیت ویژه‌ای می‌بخشند و  به امکان تسری نظر/جهان‌بینی خواننده می‌افزایند.

با قطعیت می‌توان گفت این یادداشت‌ها به همه‌ی مسائلی نمی‌پردازند که  از یک اثر سیستماتیک در موردی خاص می‌توان انتظار داشت؛ از این رو جای متون و پراکسیسی را نمی‌گیرند که موضوع‌شان بازتعریف مارکس در قرن حاضر و هدفشان نقد اشکال مختلف مارکسیسم اتوریتر روسی و به دور ریختن آنان است. این یادداشت‌ها فقط به ما عناصری از قرائت مارکس و از نقد دیامات استالینی به مثابه جزئی از ایدئولوژی دولتی‌ی سلطه را ارائه می‌کنند. از منظری گرامشیانه بقایای شکل اولیه‌ی مارکسیسم بحران زده اما جان‌سخت روسی در قرن گذشته را که در پی فروپاشی بلوک شرق و بحران حاکم بر آن هنوز عمدتا در احزاب مختلف موجودند، می‌توان چنین خلاصه کرد:

الف) جدائی قطعی فلسفه و تاریخ (و بنابراین عدم فهم تاریخ چه به شکل ساده‌لوحانه و سنتی با تعیین کنندگی اقتصادی به شکل بلاواسطه، به عبارت دیگر حذف عملی «در تحلیل نهائی» و وساطت(ها) بین لحظات مختلف حیات اجتماعی یعنی حذف یا کمرنگ کردن امکان ناهمزمانی؛ و چه به شکل ندیده گرفتن رابطه‌ی متقابل آنان،  «ترجمه»‌ی عملی مفهوم مارکسی «در تحلیل نهائی» به هیچگاه و در نتیجه عدم وجود عملی تعیین کنندگی اقتصاد یعنی حذف یا کمرنگ کردن امکان همزمانی گذرا در اشکال ظریف آن منجمله در ساختگرائی فرانسوی.)

ب) تسلط تک‌صدائی (که به طور ضمنی «شناخت مطلق» و وجود «عقل» هگلی را فرض می‌کند که همه چیز را شفاف می‌یابد یا خواهد یافت، و عمل بر اساس این شناخت را می‌خواهد بر همه تحمیل کند.  و بدین ترتیب منجمله مضحکه‌ای فلسفی به صحنه‌ی «تئاتر» جهان می‌برد.)

پ) شکل سازمانیابی اتوریتر مبتنی بر تک‌صدائی. تک صدائی بدل به مکانیسم تضمین اِعمالِ قدرت یعنی تضمین روابط سلطه در تشکل می‌شود که شکل کمال یافته‌ی شکننده‌تر از ابتذال آن رهبری «مادام‌العمر» یا به بیانی «شیک» و امروزی لیدر مادام‌العمر و حتی موروثی است و آرمانشهر در آن سیستمی است که در آن «مزد گورکن از آزادی آدمی افزون» است.  

ت) منطق و ابزار تحلیل وضعیت و نتایج سیاسی/عملی ناشی از آن‌ (عمدتا مبتنی بر جبهه‌ی واحد دیمیترییف و شکل مبتذل سیستم تضادهای مائو) و از دست رفتن استقلال طبقاتی است.

ث) غیبت آزادی‌های مدنی، سیاسی و غیره در نظریه و عمل.

چ) مهم‌تر از همه: گذاشتن حزب به جای طبقه. طبقه در این نظرات مقامی صوری می‌یابد و بدل به سیاه لشکر احزاب می‌شود (این مشکل را می‌توان مشکل اصلی مارکسیسم روسی و یکی از مهمترین علل ذهنی انحطاط انقلاب روسیه تلقی کرد.)

یادداشت‌های مربوط به بوخارین، صرفنظر از نتایجی که انسان می‌تواند آنان را بپذیرد/نپذیرد، حاوی سئوالات و اشارات مهمی هستند که از طریق دنبال کردن برخی از آنان می‌توان به خصوص با نشان دادن نسبت دریافت بوخارین (به ویژه در حوزه‌ی فلسفه) با دیامات استالینی و کارکرد ایدئولوژیک مارکسیسم روسی به عنوان پایه‌ی روامندی (مشروعیت) حکومت ناسیونالیستی[29] در روسیه و سیستم توتالیتر استالینی   به چگونگی از ریخت‌افتادگی مارکسیسم (به شکل دترمینیسم، نظریه‌ای مکانیکی) و در نهایت رفرمیسم،  مدافع وضع موجود‌ و تبدیل مارکسیسم (= آگاهی «مطلقا» انتقادی و راززدایانه) به یک ایدئولوژی توتالیتر و مؤید روابط و مناسبات سلطه پس از ۱۹۱۷ در روند شکست انقلاب اکتبر در احزاب سنتی نزدیک شد.

نقد برداشت بوخارین به عنوان نوعی دترمینیسم (که به زعم لوکاچ[30] نیز غیر مارکسیستی است)، طرز تلقی سطحی یا به زعم گرامشی کودکانه‌ی او از غایت‌گرائی، نظر او در مورد ماتریالیسم، دیالکتیک، دولت، تکنولوژی و غیره توسط گرامشی و لوکاچ را باید به عنوان مقدمه یا عناصری از نقد عمومی‌تر و بنیادی‌تری به جریانات موید امروز تلقی کرد و از آنان فراتر رفت.

در مورد یادداشت‌های مربوط به بوخارین باید با فینوچیارو موافق بود که می‌گوید نام کتاب بوخارین چند محور اصلی یادداشت‌های مربوط به بوخارین را ارائه می‌کند:[31] الف) نقد نظریه‌ی آموزش و پرورش که آموزشی بودن کتاب را مورد توجه قرار می‌دهد. گرامشی ادعا می‌کند کتاب خواست آموزشی بودن را برآورده نمی‌کند (یادداشت ۱۳ همین یادداشت‌ها)، ب) نقد فلسفی از منظر فلسفه‌ی پراکسیس به اعتبار ادعای توضیح نظریه‌ی ماتریالیسم تاریخی در عنوان کتاب، پ) نقد متدلوژی به خاطر آنکه بوخارین در کتابش می‌خواهد جامعه‌شناسی مارکسیستی را بر حسب یک مدل عمومی علمی (یا متد علوم طبیعی) ارائه دهد.[32]

تاریخگرائی گرامشی

یکی از مفاهیم اصلی‌ای که پایه‌ی انتقادات گرامشی به مارکسیسم روسی را تشکیل می‌دهد مفهوم تاریخ است. برای گرامشی می‌توان آن را با توجه به تاکید مبالغه‌آمیز در مفهوم «تاریخگرائی‌ی مطلق» در گزاره‌ی «فلسفه‌ی پراکسیس تاریخگرائی مطلق»[33] است (یادداشت ۲۷، تذکر ۱)، یکی از مراکز ثقل نظری قلمداد کرد. در این دریافت نمی‌توان تاریخ (مبارزه‌ی طبقاتی) را از فلسفه جدا کرد، آن طور که تاریخ و فلسفه (در شکل «ماتریالیسم دیالکتیک» و «ماتریالیسم تاریخی») بر حسب سنت مارکسیسم روسی و ساختگرائی فرانسوی از هم جدا می‌شوند.[34] او با دریافتش از تاریخ و فلسفه خواست «تاریخی ساختن فلسفه» و این‌همانی فلسفه و تاریخ منجمله «نقد» ساده‌لوحانه‌ی متافیزیک در مارکسیسم روسی را به بیان می‌آورد. دریافت گرامشی درست نقطه‌ی مقابل دریافت بوخارین قرار دارد که تاریخ برایش در اصطلاح و نظریه‌ی «ماتریالیسم تاریخی» ارزش ثانوی دارد و تاکید او بر حسب سنت ماتریالیسم عامیانه‌ی پلخانف و انترناسیونال دوم بر ماتریالیسم و تقلیل آن به ماتریالیسم اقتصادی است[35]، تاکید گرامشی برعکس بر تاریخ در اصطلاح مذکور است و نه بر ماتریالیسم که به زعم او «ریشه‌ی متافیزیکی دارد.» (یادداشت ۲۷)[36]

از نظر این مکتب (به زعم گرامشی و ایضا لوکاچ[37])، فلسفه‌ی مارکس فقط «تصحیح» ماتریالیسم ماقبل آن است. (یادداشت ۱۶) این «تصحیح» گویا با افزودن دیالکتیک به ماتریالیسم صورت پذیرفته است؛ نتیجه اینکه در این نوع مارکسیسم: ماتریالیسم دیالکتیک = ماتریالیسم قرن ۱۸ + دیالکتیک هگل است. در این نظریه تفاوت فلسفی مارکس با پیشینیان ماتریالیستش فقط در کاربرد دیالکتیک تغییر جهت داده شده‌ی هگلی تلقی می‌شود که صرفنظر از دریافت شماتیک و تقلیل‌گرایانه از دیالکتیک، به زعم گرامشی فقط به واسطه‌ی عدم وجود تاریخ در آن متافیزیکی است. سئوال بیشتر شاید این باشد دیالکتیک ماتریالیستی شده چه تفاوتی با دیالکتیک هگلی از یک سو و از سوی ماتریالیسم دیالکتیکی شده چه نسبتی با ماتریالیسم ماقبل مارکسی دارد؟ به زعم گرامشی در کل این فلسفه که دیگر نه ماتریالیستی و نه دیالکتیکی به معنای ماقبل مارکسی این دو است، فلسفه‌ای تاریخی اجتماعی است که هم دیالکتیکی و هم ماتریالیستی به معنای جدید است. «ماتریالیسم مدرن» مارکس ماتریالیسمی تاریخی است.

برای فهم تفاوت و اثرات دریافت گرامشیانه از تاریخ و تاریخی بودن فلسفه برای مثال می‌توان مفهوم ماده و انکشاف آن را نزد او ذکر و آن را با مفهوم «ماده» در دریافت سنتی یا در «ماتریالیسم دیالکتیک» روسی مقایسه کرد. در این نکته و اصولا در مورد دریافت از طبیعت،  گرامشی به نظر لوکاچ، اگر چه مشروط، نزدیک می‌شود.[38] بر حسب گرامشی انسان ممکن است از مفهوم فیزیکی ماده شروع بکند، اما به زعم او این ماده نه به طور مجرد بلکه باید در ارتباط با انسان(ها)، بویژه به عنوان عنصری از تولید اقتصادی مورد توجه قرار بگیرد، که به نوبه‌ی خود در ادامه (بر بافتار اجتماعی) مفهوم «مجموعه‌ی نیروهای مادی تولید» به عنوان امر مادی نتیجه می‌شود. با عزیمت از این نتیجه به سادگی قابل روئیت است که معنای صفت «مادی» بر بستر تغییر تاریخ و با تاریخ تغییر می‌کند و در رابطه با انسان/جامعه و سوژه‌(های) اجتماعی، به دریافتی تاریخی-اجتماعی، متغییر و تابع انکشاف تاریخی بدل می‌شود. [39] با هر تغییری مفهوم با یافتن معنای دیگری بر بستر تاریخ در نگرش تاریخی-دیالکتیکی فقط رد پای آنچه قبلا بوده است، را حفظ می‌کند. این درحالی است که در دریافت مارکسیسم روسی/سنتی همچون ماتریالیسم جوهرگرای[40] ماقبل مارکس ماده‌ی بُحت، جوهری ثابت است و در رابطه با انسان‌ها/جامعه قرار نمی‌گیرد، در این ماتریالیسم سوژه‌ی فعال زنده‌ای گویا وجود ندارد که در روند تاریخ در رابطه‌ی متقابل با ماده قرار دارد و یکی از علل تغییر خویش و ماده است.

بدین ترتیب دیده می‌شود بر خلاف دریافت سنتی مذکور، (یعنی جمع ماتریالیسم قرن ۱۸ و دیالکتیک هگلی) که گویا نه فقط با «ورود» تاریخ بلکه با «ورود» دیالکتیک به ماتریالیسم نیز، در دریافت ماتریالیستی (مفاهیم، نسبت آنان با یکدیگر در کل نظریه و با فراایست) تغییری صورت نگرفته است، در دریافت تاریخی گرامشی با تکیه ضمنی بر تزهای فویرباخ مارکس، ماتریالیسم مدرن یا مارکسی را رفع[41] ایده‌آلیسم و ماتریالیسم (یا بازسازی[42] انتقادی آنان)، همه چیز تغییر می‌کند، این ماتریالیسم مبتنی بر پراکسیس یا بگوئیم ماتریالیسم اجتماعی است. (مقایسه شود با تز یک فویرباخ و همچنین لوکاچ و نقد او بر دیالکتیک طبیعت انگلس.) با توجه به این دریافت تاکید گرامشی بر تاریخی در ترکیب «ماتریالیسم تاریخی»[43] و بر نقش دیالکتیک در روند شکلگیری فلسفه‌ی نوین را باید فهمید. در واقع خود به کار گرفتن مفهوم «رفع» که نقش ویژه‌ای در دریافت دیالکتیکی (چه هگلی و چه مارکسی) دارد، در این راستا نشان می‌دهد که به زعم او دیالکتیک به عنوان یکی از مقولات شالوده‌‌ای[44] فلسفه در خود روند نقد حضور دارد. نمونه و اوج این رفع را در خود پراکسیس چه در نظریه‌ی شناخت و چه در هستی‌شناسی مارکسی به عنوان نمونه در تزهای فویرباخ می‌توان دید.[45] مشکل برخی از نویسندگان مفسر گرامشی در فهم «رفع» نزد گرامشی و در مارکسیسم او است. (یادداشت دیالکتیک در همین یادداشت‌ها) در چنین رفعی نتیجه، بسته به منفیت، همواره دیگر نه این است و نه آن، امر مثبت جدید با امور رفع شده (این و آن) که به یک معنا در هم «ذوب» می‌شوند، متفاوت است. در این جا باید افزود اگر چه گرامشی مفهوم فراتعیین را نمی‌شناخته و به کار نبرده است، اما با توجه به اینکه همه چیز را تاریخی می‌داند، می‌توان گفت رفع نیز تاریخی و بنابراین فراتعیین می‌شود. مفاهیم نیز دارای تبارند و شباهت عناصری از سنتز (محصول رفع) با عناصر پیشین ابتدا به ساکن صوری و در بهترین حالت دلالت بر تبار مشترک دارد. بدون تبارشناسی در سطح مشخص در فرزند به طور بلاواسطه الزاما حتی نمی‌توان والدین را تشخیص داد، و تازه در هر صورت نمی‌توان اینان را یکی و جایگزین یکدیگر کرد.

به علاوه برای گرامشی با رفع (که در اینجا فائق آمدن بر فلسفه‌‌های پیشین نیز معنا می‌دهد) استقلال فلسفه‌ی پراکسیس مبرهن می‌شود. استقلالی که آن را بدل به جهان‌بینی منحصر به فرد منسجم-دستگاهمند-عقلانی[46] کاملا متمایز از سایر نظرات[47] و مختص به یک گروه اجتماعی، جدا از سایر گروه‌های اجتماعی می‌سازد و به آن توانائی هژمونی (منجمله با بدل شدن عناصری از فلسفه‌ی پراکسیس به فهم‌روزمره) و بوجود آوردن سازمان اجتماعی‌ای که زندگی جدیدی در آن جریان دارد، را می‌دهد. با شانتال موف باید گفت: «تاریخی‌گرائی  گرامشی ما را قادر می‌سازد باز پیوندی ناگسستنی بین تئوری و پراکسیس در قلب مارکسیسم، در مرتبه‌ی آن به عنوان فلسفه‌ی انقلاب برقرار کنیم.»[48] (ترجمه‌ی آزاد)

رفع یا «فائق آمدن بر فلسفه‌های کهنه و طریقه‌ی فهم فلسفه»[49] و انواع جهان‌بینی‌ها شرط این استقلال است. به زعم گرامشی در غیر این صورت مارکسیسم در بهترین حالت در وجه فلسفی یک التقاط می‌شود، یعنی مجموعه گزاره‌ّهائی حول مفهوم غیر تاریخی-متافیزیکی و جاودانه‌ی «ماده» که به آن چند اصل به عنوان دیالکتیک اضافه شده است، آنطور که در وجه فلسفی کار بوخارین می‌توان دید. رفع به زعم گرامشی اما از طریق تاریخ‌گرائی مشخص (و باید افزود دیالکتیک) صورت پذیرفته است. این دو اجزاء بنیادی (به بیانی گرامشیانه اجزاء «ارگانیک») طرز تلقی مارکسی هستند که به نظر او به طور بنیادی تاریخگراست؛ اجزاء ارگانیک در مارکسیسم گرامشی به آن دسته مفاهیمی اطلاق می‌شود که امکان طرح و حل حداقل یک مسئله واقعی و تئوریک در چارچوب دستگاه نظری را می‌دهند.

طبعا با توجه به وجود انواع تاریخگرائی و منازعات نظری در این رابطه باید ذکر کرد، نظریه‌ی مارکس و تفسیر گرامشی از آن را نمی‌توان و نباید به فقط تاریخگرائی صرف و ساده تقلیل داد و تفاوت‌های موجود بین این نظر و سایر نظرات «تاریخگرایانه» را در نظر نگرفت.

اختلاف تاریخگرائی مشخص و دیالکتیکی مارکس-گرامشی و دیگران، نه فقط در خود دریافت از تاریخ، بلکه در وساطت و نحوه‌ی تاثیر تاریخ در برآمد و تغییر پدیده‌های انسانی-اجتماعی نهفته است. از نظر مارکس-گرامشی در نهایت تغییر «هر» چیز، منجمله خود مارکسیسم مشروط به تاریخ (مبارزه‌ی طبقاتی) در جوامع طبقاتی است.[50] بنابراین اختلاف تاریخگرائی مارکس-گرامشی و دیگران (اعم از ذهنگرایانه، غایت‌گرایانه، دترمینیستی، ساخت‌گرایانه، اکونومیستی و غیره) فقط در خود تاریخگرائی، در چگونگی فهم مثبت شرایط تاریخی و نفی آن (به یک معنی فهم تعیین‌کنندگی‌های بیواسطه و بواسطه، در تحلیل نهائی و غیره) نیست؛ بلکه و به علاوه در چگونگی فهم لحظه‌ی تاریخی و تغییر دیالکتیکی در آن به عنوان یکی از عوامل تعیین کننده‌ی بواسطه/بیواسطه در چگونگی هستی/نیستی، تداوم/انقطاع و در نتیجه صیرورت «هر» امر اجتماعی بسته به چیستی امر و جای آن در تاریخ نهفته است. این امر در مورد آگاهی  (و به طور خاص آگاهی فلسفی و علمی) نیز صادق است. به این معنا که هر کشفی منجمله کشفیات مارکس پیش‌شرط‌های مادی و تاریخی دارند. «تولید کالاها باید کاملا تکامل یافته باشد، تا (…) بصیرت علمی از خود تجربه پدیدار شود. … حاکمیت قانون جاذبه را آنگاه آشکارا می‌توان دید که بامی بر سر آدمی آوار شده باشد. … تامل در باره شکل‌های زندگی انسان‌، و بنابراین تحلیل علمی این شکل‌ها اساسا مسیر وارونه‌ی حرکت واقعی این شکل‌ها را طی می‌کند.»[51] به جغد مینروا وحی نمی‌شود و بنیاد گفتار او امر تحقق یافته (درحال شدن) است. ارسطو نمی‌توانسته ارزش مبادله را بفهمد، نه به اعتبار اینکه ارسطو «نفهم» بوده است، درست بر عکس، او علیرغم نبوغش نمی‌توانسته است به «راز» ارزش مبادله پی ببرد، چرا که، صرفنظر از عوامل دیگر، زمانه اجازه‌ی فهم نحوه‌ی تشکیل ارزش را به او نمی‌داده است. این امر در مورد خود مارکس نیز صادق است. مارکس در پی کمون (یا تجربه‌ی تاریخی-واقعی)، علیرغم اشارات نبوغ‌آمیز و نطفه‌ی نظرات او بویژه در ۱۸ برومر در مورد «استقلال» و ساخت، لزوم در هم کوبیدن دولت، می‌تواند بنویسد «بالاخره شکل آزادی طبقه‌ی کارگر را کشف» کرده است (تاکید از من) و می‌تواند به عدم خنثی بودن دستگاه‌های دولت (بورکراسی و غیره) پی ببرد و می‌گوید که در پی انقلاب باید دستگاه دولت تغییرات ساختی به خود ببیند و به این ترتیب آنچه پیشتر نیز بدان اشاره کرده است، افق دید و نظریه‌ی خود را انکشاف می‌دهد و راه را بر امکان یک تفسیر ابزارگرایانه‌ی ناب مبتنی بر کاربرد استعاره‌های «ماشین» و در نهایت رفرمیستی در مورد دولت می‌بندد. باید افزود (بر خلاف برخی تفاسیر) فراهم آمدن پیش‌شرط تاریخی روئیت به معنای این نیست که شئ خود را آشکار می‌کند و «زیر آسمان باز» در معرض دید قرار می‌گیرد، آنطور که آلتوسر دلخواسته به برخی نسبت می‌دهد، بلکه پراکسیس عملی-نظری (انتقادی) مارکس و منجمله مفاهیمی نظیر طبقات، دولت به عنوان ارگان وحدت طبقاتی (مانیفست، مارکس) و … باید شکل گرفته باشند، تا بتوان آن را روئیت کرد. همانطور که در دیدن/ندیدن و تحلیل مقوله‌ی ارزش (به شکل مارکسی)، تبدیل «نیروی کار» به موضوع، علاوه بر پیش‌شرط تاریخی (یعنی انکشاف جامعه) شروط دیگر نیز لازمند.

گرامشی با صورتبندی افراطی «تاریخگرائی مطلق» (یادداشت ۲۷) که می‌توان و باید آن را مطلق نمودن مبارزه‌ی طبقاتی تعبیر کرد، صرفنظر از ارزش پلمیکی صورتبندی یعنی رد مطلق متافیزیک به طور کلی و رد پای متافیزیک در مارکسیسم روسی، و نتایج عملی حاصل از آن، در اساس فقط می‌گوید، هیچ امر اجتماعی خارج از تاریخ به عنوان فضای تحقق ضرورت و امکان وجود ندارد، اگر انسان به افسانه‌ی آفرینش و تبعات آن باور نداشته باشد.

بر خلاف روایت‌های افسانه‌ای، در جهان واقعی هر امر انسانی-اجتماعی که در زمان و مکان اجتماعی تحقق می‌یابد، مستقیم/غیر مستقیم تاریخی یا محصول مبارزه‌ی طبقاتی است. در این دیدگاه انسان‌(ها) همزمان سوژه و ابژه امور اجتماعی و تاریخ است. روند تغییر تاریخ در عین حال نقد «ذات» متناقض انسان (به معنای مارکسی کلمه)، در نهایت غلبه بر روابطی معنا می‌ٔدهد که تشکیل دهنده «ذات» او هستند یا آن را بدل به ابژه تاریخ ساخته‌اند و به این معنا روند بدل شدن انسان(ها) به سوژه‌ می‌شود. روند تاریخ در واقع، در عین حال، روند شکلگیری ابژه/سوژه و تبدیل آنان به یکدیگر و رفع آنان در یک دوره‌ی تاریخی به شکل ویژه‌ای است. فلسفه‌ (تاریخگرائی مشخص دیالکتیکی) در واقع بیان نظری رابطه‌ی متقابل سوژه/ابژه در روند فائق آمدن انسان(ها) بر روابط تاریخی و تولید روابط به شکل جدید در یک دوره‌ی تاریخی است.

در مقابل این برداشت، طرز تلقی مارکسیسم روسی و حتی اشکال جدیدتر (ساخت‌گرایانه، اوروکمونیستی علیرغم برش با مارکسیسم) آن قرار دارد. اگر چه این  برداشت(ها) « انسان» را به عنوان ابژه و منقاد ساخت‌ها می‌پذیرد، اما با تاکید بر ماتریالیسم (یا ساخت) به جای تاکید بر تاریخی (یا مبارزه‌ی طبقاتی، تضادها و چگونگی منفیت و نحوه‌ی ناآرامی آنان) و تغییر ابژه به سوژه از مجرای یگانگی تاریخ و فلسفه بواسطه‌ی پراکسیس اجتماعی (انقلاب) در وجه غالب، به دوگانگی (ثنویت) ساخت‌ها و انسان‌ها، به «روندهای بدون سوژه» (آلتوسر) به ماتریالیسم «بدون» تاریخ و تاریخیت ماقبل مارکسی سقوط می‌کند. در این برداشت اگر اصولا از انسان سخنی به میان می‌آید، همانطور که بالیبار (ساختگرای فرانسوی) می‌خواهد، فقط برای حذف آن یا نشان دادن آن به عنوان ضرورت سیستم تئوریک است. «من راضی نخواهم بود، مگر اینکه [لغت انسان] را در ضرورت سیستم تئوریک جای بدهم یا آن را به عنوان امری خارجی حذف بکنم.»[52]

بوخارین در دریافت تکنولوژی‌گرایانه (مقایسه شود با یادداشت ۲۹) با حذف مبارزه‌ی طبقاتی و نقش انسان‌ها در تاریخ، یکی از اشکال این سقوط را به نمایش می‌نهد. لوکاچ نیز اگر چه به شکل دیگری (به خصوص با اشاره به وجه انسانی در نیروهای مولده) به دریافت تکنولوژی‌گرایانه بوخارین اشاره و انتقاد می‌کند.

باز با توجه به منازعات موجود در این حوزه باید ذکر کرد: بر خلاف تاریخگرائی ساده‌لوحانه و مجرد با خواست واهی نشان دادن تاثیر تاریخ به عنوان عامل مستقیم (بی‌واسطه) در تمام سطوح تجرید و یا تقلیل دادن این سطوح به یکدیگر،  همچنین بر خلاف دریافت متافیزیکی (چه در ایده‌الیسم/چه در ماتریالیسم) از پدیده‌ها که لحظه‌ی تاریخی (و تاریخ) را با خواست کشف حقایق ازلی-ابدی ازاله می‌کند، یک لحظه از تحلیل نحوه‌ی وجود هر امر انسانی-اجتماعی زمان و مکان اجتماعی یا زمانه به شکل مستقیم/غیرمستقیم است.

عدم قبول حقایق ازلی و ابدی یا رد متافیزیک در سطح نظری برای مارکس-گرامشی به معنای عدم امکان تعمیم این یا آن مفهوم خاص به کل تاریخ نیست، اما این تعمیم تفاوت دارد. نزد این دو، در این موارد، آنجا که مفهومی، مثل مفهوم «روند تولید» یا «تولید» (یا کار و نیروی کار در دریافت مارکسی) قابل تعمیم است، بر خلاف دریافت متافیزیکی، پدیده همواره شکل خاص دارد و این شکل خاص تاریخی و ویژگی‌ی آن، تاریخیت، و بنابراین در یکتائی-فردیت آن، موضوع تحلیل است.[53] فهم این شکل خاص، (برای مثال انسان به عنوان امر تاریخی) وجه تمایز دریافت مارکس-گرامشی با دریافت متافیزیکی و ماتریالیسم در مارکسیسم روسی و تاریخگرائی ساده‌لوحانه است. وقتی از تاریخیت حرف زده می‌شود، در واقع ضمن آنکه از تعیینات امر مورد نظر و از نحوه‌ی وجود آن حرف زده می‌شود، از رابطه‌ی متقابل نحوه‌ی وجود آن شکل خاص در و با تاریخ (بواسطه/بی‌واسطه) که رابطه‌ای خنثی نمی‌تواند باشد، نیز گفته می‌شود، همچون مفهوم «ثروت» در شروع کاپیتال که مارکس با تشخص تاریخی آن یعنی با گفتن «در جوامعی که در آنان شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارانه حاکم است» دریافت فراتاریخی و متافیزیکی ثروت را کنار می‌نهد و آن را بدل به مفهومی مشخص، دارای تاریخ و به این معنا تاریخی می‌کند.

در این دریافت از تاریخ، از دو گرایش متقابل: گرایش به همزمانی/ناهمزمانی، تداوم/گسست حرف زده می‌شود، اولی ناشی از اثر تمامیت و تعیین‌کنندگی‌های بواسطه/بیواسطه در آن است، دومی ناشی از استقلال نسبی سه وهله‌ی حیات اجتماعی (اقتصاد، سیاست، ایدئولوژی-فرهنگ) و تمایز بین آنان است. نه استقلال مطلق است و نه وابستگی. سخن بر سر «بخش ذاتی» نیست، بلکه حرف از همدوسش‌های درونی[54] و انواع تعیین‌کنندگی‌هاست. ندیدن همزمانی/ناهمزمانی، اشکال مختلفی به خود می‌گیرد: دو شکل مشهور ایدئولوژیک آن اکونومیسم و ساختگرائی هستند. اولی، در نهایت، علیرغم ظاهر بسیار بسیار ماده‌گرایانه آن، به تمامیت بیّن[55] هگلی می‌انجامد، دومی (آلتوسر) اگر چه تمامیت بیّن را نفی می‌کند، اما به یک «تمامیت» چند پاره[56] و به غیبت وحدت در روند متناقض تاریخ  و دوگانگی بین ساخت‌ها و انسان‌ها می‌رسد.

در مقابل گرامشی احتمالا با در نظر داشتن نظر مارکس در مانیفست اصرار بر تاریخیت فلسفه دارد. «خود ایده‌های شما تولیدات روابط تولید و مالکیت هستند، [درست] مثل حقوق شما، که چیزی نیست جز اراده‌ی طبقه‌ی شما که به قانون ارتقاء داده شده است. اراده‌ای که محتوی آن در شرایط زندگی مادی موجودند.» (مارکس، ترجمه‌ی آزاد)[57] بر این اساس تاریخیت ذهن (فلسفه، حقوق و غیره) در واقع چیزی نیست جز تعیین کنندگی در تحلیل نهائی شرایط مادی زندگی که نظریه‌ی مارکس بر آن استوار است!

گرامشی بر بافتار دیگری به رابطه‌ی تاریخیت و فلسفه اشاره و خواست فلسفی خود را صریحا صورتبندی کرده است: «فلسفه، جدا از تئوری تاریخ و سیاست، نمی‌تواند چیزی جز متافیزیک باشد، در حالیکه دستآورد بزرگ تاریخ تفکر مدرن، که توسط فلسفه‌ی پراکسیس ارائه می‌شود، درست تاریخی‌سازی مشخص و این‌همانی آن [یعنی این‌همانی فلسفه] با تاریخ است.»[58]. وحدتی که در یک دریافت دیالکتیکی منوط است نه فقط به این‌همانی بلکه به نا‌این‌همانی آنان. بدین معنا برای گرامشی تاریخ پرنسیپ فلسفه مارکس یا فلسفه‌ای است که می‌خواهد «تکامل شکلبندی اقتصادی جامعه را به عنوان یک روند طبیعی-تاریخی» بفهمد.[59] (تاکید از من)؛ و با مارکس می‌خواهد منشاء تاریخی تمام لحظات اجتماعی که طبیعی جلوه می‌کنند، اما شدنی (یا تاریخی) هستند، منجمله تاریخی‌بودگی در مورد فلسفه را در روابط اجتماعی نشان بدهد؛ صرفنظر از اینکه انسان به لحاظ ذهنی «خود و [افکارش] را [وراء و] فرای روابط»[60] اجتماعی و باید افزود تاریخی بیانگارد.

با این طرز تلقی است که گرامشی می‌گوید هیچ حقیقتی ابدی و مطلق نیست و هر حقیقتی ریشه‌های عملی و ارزش موقت دارد؛ این امر در مورد ارزش فلسفه‌های پیشین نیز صادق است. بر خلاف بوخارین که با عزیمت از دریافتی فراتاریخی از ماده و علم انتظار دارد که پیشینیان برداشت «امروز» را در مورد جهان داشته باشند و به نظر می‌رسد تمام فلسفه‌های پیشین را تحت عنوان «توهم و دیوانگی» و اشتباه رد می‌کند (همین مجموعه یادداشت ۱۸)، و محدودیت تاریخی[61] را در فهم جهان ندیده می‌گیرد، گرامشی ارزش عملی/اجتماعی برای نظرات گذشته قائل است. «تصدیق فلسفی یک [گزاره] به عنوان حقیقت در یک دوره‌ی تاریخی خاص» تصدیق آن گزاره به عنوان «بیان ضروری و لایتجزای یک عمل تاریخی خاص» معنا می‌دهد. این در حالی است که می‌توان تشخیص داد همان گزاره در دوره‌ی بعد بی اعتبار و بی ارزش بشود.[62] ازلی-ابدی-بودگی حقایق به اعتبار «مادی»، «عینی» و «علمی» بودن، نمی‌توانند تضمین بشوند، به عبارت دیگر مادی، علمی، حقیقی همواره تاریخی و صفات پراکسیس خاصی هستند و بنابراین در بعد تاریخی نسبیت و ارزشی گذرا می‌یابند، این دیدگاه درست بر خلاف متافیزیک بوخارینی است که بر اساس آن گویا به هر چیز صفت مادی و علمی نسبت داده شده برای همیشه پذیرفتی است و با به کار بودن بی جا و به جای علم و نسبت دادن علم منجمله به فلسفه که بنابر تعریف نوعی شناخت متمایز از شناخت علمی است، تمایز بین انواع شناخت، انواع آگاهی و غیره را ازاله می‌ کند. رادیکالیسم گرامشی در نقد متافیزیک (به معنای دریافت فراتاریخی از فراایست و موضوع) را می‌توان در این ادعا روئیت کرد: آنچه تحت عنوان مارکسیسم نیز ارائه می‌شود نسبیت تاریخی دارد.[63]

دریافت بوخارین از علم بر حسب لوکاچ دریافت سنت روشنگری از دانش Science در فرانسه است.[64]او می‌کوشد بر اساس این دریافت غیر تاریخی از علم و عقلانیت متناظر با این دریافت جامعه‌شناسی مارکسیستی را بنیان نهد. در این راستا او فرض می‌کند، امکان یک علم جامعه مثل علوم تجربی (فیزیکی، طبیعی) وجود دارد و با این گفته تفاوت بین عقلانیت و منطق علوم فیزیکی و عقلانیت و منطق علوم دیگر که منجمله مارکس در کاپیتال بنیاد نهاده است را نیز ازاله می‌کند. از رو به زعم برخی پروژه‌ی بوخارین شباهت به پروژه پوزیتیویستی/نئوپوزیتیویستی کنت، دورکهایم و پوپر دارد.[65] بوخارین همچون پوزیتیویست‌ها فراموش کرده است که «تاریخ طبیعی با تاریخ بشریت متفاوت است.» (مارکس)[66] یکی را انسان‌ها می‌سازند، سوژه‌ی آن هستند، و دیگری را نمی‌سازند.

به این منظور بوخارین سعی می‌کند متدهای علوم طبیعی را «استخراج» بکند، انگار که آنان فقط علمند، و آن هم از نوع نمونه‌وار و کامل، همان دریافتی که پوزیتیویست‌ها[67] دارند. در این رابطه او توجه نمی‌کند که مارکس با نقد اقتصاد سیاسی (و اوج  آن در کاپیتال که می‌توان آن را آغاز راستین علم اقتصاد تلقی کرد) معیارهای جدیدی برای «علم»، «عقلانیت علمی» در تفاوت با علوم طبیعی تعریف کرده است که حداقل با توجه به تفاوت بین موضوع آنان می‌باید متفاوت باشند. با این کار بوخارین بدون توجه به فراایست و موضوع، یک «متد» عمومی، پارادایمی برای علمیت می‌سازد، به قسمی که قابل اطلاق بر هر «چیزی» است[68] و فقط باید در هر مورد، منجمله جامعه‌شناسی، پیاده‌سازی[69] بشود. بدین ترتیب بوخارین با فراموش کردن نقش فراایست و موضوع در تعیین متد، مدل «تعادل متحرک»[70] را ارائه می‌کند. اگر چه گفته شده است این مدل «ترجمه‌ی هگل به زبان مکانیک»[71] است، آنچه اما در این «ترجمه» صورت گرفته است، جایگزینی مفهوم «تعادل متحرک» (در چارچوب دترمینیسم تکنولوژیک) به جای دیالکتیک هگلی است. در این مدل اصل (یا حالت ایده‌آل در مدل) تعادل و اختلال امری عرضی است که دلالت بر ورود تضاد به مدل دارد. شباهت این دریافت به دریافت نیوتونی تعادل و حرکت نیاز به توضیح ندارد. در این مدل تغییر در تکنولوژی (که موجب اختلال در تعادل می‌شود) به تغییر در رابطه‌ی انسان و طبیعت و در نهایت به تمام تغییرات اجتماعی منجر می‌شود.[72] پروسه‌ی تغییرات در هر دوره با به کار بردن و عمومی شدن تکنولوژی جدید پایان می‌یابد. دیده می‌شود به ‌جای مبارزه‌ی طبقاتی مبتنی بر نظریه‌ی استثمار و ارزش در نظریه‌ی اقتصاد و تاریخ مارکس، «اختلال در تعادل بواسطه‌ی تکنولوژی» می‌نشیند.[73] بدین ترتیب نقد اندرباشانه جامعه (مارکسیسم)، بدل به نظریه‌ای «جامعه‌شناسانه» می‌شود که توصیف فراایست یا موضوع (جامعه) از بیرون آن است. جامعه برای بوخارین فراایست است، و نه موضوع. شاید از منظر بوخارین بتوان گفت تاریخ تاریخ انکشاف تکنولوژی است.

با عزیمت از اینکه دیالکتیک یک منطق خودویژه‏، یک نظریه شناخت است، نه فقط عدم «تاریخیت» در دریافت بوخارین بلکه دریافت تقلیل‌گرایانه از دیالکتیک نیز توسط گرامشی مورد بحث قرار می‌گیرد. این وجه از نظریه‌ی گرامشی بدون رجوع به یادداشت‌های مربوط به کروچه، ماکیاول و مثال‌هائی که دلالت بر دیالکتیک در عمل دارد ، میسر نیست، از این رو باید بحث پیرامون آن را به جای دیگر و فرصتی دیگر واگذاشت. فقط ذکر می‌شود که در این یادداشت‌ها چکیده‌ی نقد گرامشی به دریافت بوخارین در مورد دیالکتیک عبارت است: بوخارین «دیالکتیک را به بخشی مادون در منطق صوری تنزل می‌دهد.»[74] و به زعم او دریافت بوخارین از دیالکتیک کاذب است. گرامشی برای عدم فهم او از دیالکتیک چند دلیل ارائه می‌دهد. او علاوه بر دلیل روانشناسانه[75] علت آن را جدائی فلسفه از تاریخ (یا بالعکس) و بدین ترتیب تقسیم مارکسیسم می‌داند به الف) تئوری تاریخ و سیاست  که تبدیل به جامعه‌شناسی (بر اساس متد علوم طبیعی (پوزیتیویسم)) شده است ب) یک فلسفه‌ی خاص که به آن می‌توان دترمینیسم، متافیزیک یا ماتریالیسم عامیانه‌ی مکانیکی مبتنی بر علوم طبیعی نسبت داد.

محدودیت گرامشی

با توجه به آنچه رفت به نظر می‌رسد مشکلی که گرامشی در بوخارین می‌بیند، مشکل معرفتی است. در اینجا به محدودیت خود گرامشی می‌رسیم. او علیرغم اینکه به درستی برای نظرات معنا و کارکرد تاریخی قائل است (یادداشت ۱۷ همین مجموعه)، در مورد معنا و کارکرد تاریخی از شکل افتادن و انداختن مارکسیسم در روسیه نمی‌پرسد، یا  به عبارت دیگر معنای تاریخی و کارکرد عملی حذف تاریخیت از فلسفه و از ریخت افتادگی دیالکتیک که «روح زنده مارکسیسم» (لنین) را تشکیل می‌دهد، و تبدیل آن به «دیالکتیک کاذب» (گرامشی) را  مورد پرسش قرار نمی‌دهد. عدم پرداختن به معنای عینی-تاریخی مارکسیسم روسی توسط گرامشی نتیجه‌اش عدم تشخیص این نوع مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی صنعتی کردن روسیه در چارچوب سرمایه‌داری دولتی است. گرامشی هیچگاه صریح به این نتیجه نرسیده که استالین همان پرنس ماکیاول است و فقط «یک» وظیفه‌ی ملی-تاریخی را در روسیه به انجام رسانده است: صنعتی کردن کشور! بر اساس منطق خود گرامشی می‌توان این فلسفه را به یک پراکسیس اجتماعی در روسیه نسبت داد. نتیجه‌ی این پراکسیس بر اساس داده‌های امروز چیزی جز صنعتی کردن/شدن نیست و اصولا ربطی به سوسیالیسم ندارد.

چرا محدودیت؟ به این سئوال نمی‌توان جواب قطعی داد. فقط می‌توان به محدودیت‌های تاریخی، همان دست محدودیت‌هائی که مارکس به ارسطو در مورد فهم ارزش نسبت می‌دهد[76]، و به علاوه به تاثیر «روح» زمانه به عنوان دلیل اشاره کرد. علاوه بر آن شرایط ویژه‌ی شخصی‌اش، چه عناصر کلی زندگی‌نامه‌ای و چه این عناصر به طور خاص در دوره‌ی زندان، مثل عدم دسترسی به منابع لازم نظری و غیره را می‌توان ذکر کرد. [77] سئوالی را که گرامشی احتمالا به دلیل محدودیت‌های تاریخی و مشکلات زندان «نمی‌توانسته» است، بپرسد، اگر امروز، پس از فروپاشی و جادوزدائی از بلوک شرق، مطرح بکنیم، آنگاه به نتایج زیر به عنوان یکی از جواب‌‌های ممکن می‌رسیم.

اگر صرفنظر از هر چیز دیگر فقط دیالکتیک را در مارکس بازشناسی کنیم، آنگاه به یکی از دلائل چرائی از ریخت‌افتادگی مارکسیسم در روسیه نزدیک می‌شویم. بر حسب دریافت مارکس نه فقط با و در دیالکتیک «فهم مثبت آنچه هست» بدست می‌آید، بلکه این فهم مثبت «نفی را در برمی‌گیرد.» بر اساس وجود این نفی است که می‌توان گفت دیالکتیک «بر حسب ذاتش انتقادی و انقلابی است»[78] یا به عبارت دیگر  «براى فلسفه‌ی ديالكتيک هيچ چيزی كه یکبار براى هميشه مستقر و بلاشرط و مقدس باشد موجود نيست.»[79] نظریه‌ی مارکس، بنابراین با توجه به نقش اثبات/نفی در آن، در ذات خود فقط می‌تواند در نهایت پایه‌ی نفی یک رژیم (با توضیح شرایط و علل گذار از آن) قرار بگیرد و نه روامندی (مشروعیت)[80] و حفظ آن. گرامشی نیز درست خلاف نظریه‌ی روامندی را صورتبندی کرده است: «فلسفه‌ی پراکسیس (…) هدفش حل تضادهای موجود در تاریخ و جامعه نیست، بلکه درست نظریه‌ی این تضادهاست.[فلسفه‌ی پراکسیس] ابزار حکمرانی گروه‌های مسلط به منظور کسب رضایت و اعمال هژمونی بر طبقات فرودست نیست.»[81] بلکه درست بر عکس.

اما «نظریه‌ی مارکسی» بدل به امری متناقض: به «مارکسیسمی بدون مارکس (= مارکسیسمی بدون انقلاب)، بدل به ایدئولوژی رسمی و دولتی و پایه‌ی روامندی دولت در روسیه شده است.

همان طور که کشف علمی ماکیاول در دست طبقه‌ی حاکم بدل به ماکیاولیسم (ایدئولوژی سلطه) شده است، مارکسیسم بدل به مارکسیسم روسی (در شکل کمال یافته‌ی آن استالینیسم) شده است.  آیا مارکسیسم می‌تواند به شکل اصیل آن، یعنی با حفظ دو عنصر تاریخیت و دیالکتیک بدل به نظریه‌ی روامندی رژیم حاکم و پایه‌ی ایدئولوژیک رابطه‌ی سلطه‌ی ناظر بر مدل توسعه[82] در کشوری منجمله روسیه قرار بگیرد؟ در اینجا می‌توان یک توازی بین تفسیر هگل در آلمان و تفسیر مارکس/انگلس در روسیه روئیت کرد. همانطور که دیالکتیک نزد هگل در شکل محافظه‌کارانه‌اش پایه‌ی روامداری رژیم پروس قرار می‌گیرد، آنگاه و تا آنجا که عقلانی بودن رژیم پروس را مبرهن کند،[83] دیالکتیک مارکسی نیز «باید» از شکل بیافتد تا بتواند به «سیستم استالینی» روائی ببخشد.

به نظر می‌رسد آنچه انگلس در تفسیر دیالکتیک هگلی در رابطه با گزاره‌های «واقعی بودن عقلانی و عقلانی بودن واقعی»[84] و محافظه‌کارانه شدن دیالکتیک هگلی گفته است را می‌توان به یک معنا به از ریخت افتادن دیالکتیک و یا جایگزینی آن با مدل «تعادل متحرک» (بوخارین) و حذف تاریخ از فلسفه نیز تسری داد. نتیجه‌ی محافظه‌کاری هگلی و از ریخت افتاده‌گی دیالکتیک مارکسی و … عبارت است از: هر دو دولت (پروس و روسیه) تجسم غایت مطلوبند، هر دو گویا «خارج» از تاریخ و روند متناقض آن هستند. در هر دو حالت تاریخ گویا به انتها رسیده است. به زعم هگلی‌های راست (یا هگل محافظه‌کار) عقلانی واقعی شده است و دولت تحقق عقل است. با تحقق عقلانیت نظریه دیگر برائی انتقادی‌اش را از دست می‌دهد و توجیه نظری‌ی یک رابطه‌ی سلطه می‌شود. شباهت مارکسیسم روسی و هگلی‌های راست دیده می‌شود، اگر توجه کنیم: در مارکسیسم دولتی هسته‌ی انقلابی مارکسیسم نیز از دست می‌رود، چه با حذف تاریخ از فلسفه و چه با از شکل انداختن دیالکتیک، چرا که از هر دو شدنی بودن پدیده‌ها منجمله دولت و روابط اجتماعی در روسیه (و نفی آن) نتیجه می‌شود و این امر یعنی نقد دولت در روسیه (یا آنچه مارکس آن را «انتقاد از خود» یک دوره‌ی تاریخی می‌نامد[85])  و نشان دادن چگونگی گذار از آن که امری «ناممکن» در چارچوب هر سیستم استالینی و دیکتاتوری حزبی است. حفظ و تداوم حزبی که در این سیستم عملا بدل به محل تکاثف قدرت یا بگوئیم «دولت» شده است، فقط انسان را به یاد اصل ماکیاولیستی بیگانه با مارکس یعنی اصل تداوم رابطه‌ی قدرت-سلطه می‌اندازد که درست در تقابل با نظریه‌ی مارکس و  اضمحلال دولت است. در این سیستم حزب، «پرنس مدرن» نیست، بلکه همان پرنس ماکیاول است و به تمام احکام ماکیاول در «پرنس» عمل می‌کند تا تداوم خود و سیستم را حفظ کند. پرنس ماکیاول اگر روزی برای ایتالیا سمبل نجات بود در دوران مورد بحث ما (دوران سیستم استالینی) از منظری غیر روسی چیزی جز تجسم ارتجاع و سبعیت نیست.

***

در این مجموعه یادداشت که فقط بخشی از دفتر ۱۱ را تشکیل می‌دهد، می‌توان نقد مختصر عناصری از یکی از این دو جزء رفع شده یعنی نقد مارکسیسم روسی را از نظر گذراند. باید نقد جزء دیگر بویژه کروچه (در دفتر ۱۰)، را نیز از نظر گذراند، تا بتوان خطوط کلی رفع در «کل»، یعنی تاریخگرائی مشخص دیالکتیکی و بنیادهای فلسفی-نظری گرامشی را روئیت کرد.

[1] https://nebesht.com/in-the-penal-colony-kafka-fa-by-ahakimi/

[2] مقایسه شود با پتر توماس: «این یک طنز آزار دهنده است، علیرغم شکست بوخارین (۱۹۲۹) و سپس اعدام او (۱۹۳۸) دریافت‌های فلسفی او در «ماتریالیسم تاریخی» بعدها نه فقط در شوروی بلکه در جنبش بین‌المللی کمونیستی به طور کلی مسلط و در دیامات استالینی بدل به اصول مقدس شدند.» (ترجمه‌ی آزاد) از:

Peter D. Thomas, The Gramscian Moment, Philosophy, Hegemony and Marxism. 2009, pdf, s. 251.

[3] Nikolai Bukharin, Historical Materialism, A System of Sociology. International Publishers, 1925 https://www.marxists.org/archive/bukharin/works/1921/histmat/index.htm

[4] Georg Lukacs, N. Bucharin: Theorie des historischen Materialismus (Rezension), in: Nikolai Bucharin/Abram Deborin, Kontroversen über dialektischen und mechanistischen Materialismus, Einleitung von Oskar Negt. s. 283ff

نسخه‌ی انگلیسی:

Georg-Lukacs, Tactics and Ethics, Political Essays, 1919-1929, Review, N. Bukharin: Historical Materialism s.134ff

[5] بوسی-گلوکسمان (یا بوچی-گلوکسمان با تلفظ ایتالیائی) نقش گفتگوهای زندان را در این مورد زیاد می‌داند مقایسه شود با ص۱۹۵ اثر زیر. در مورد رد خط انترناسیونال منجمله به ص ۲۰۵ رجوع شود، آنچه در این متن از بوسی-گلوکسمان نقل می‌شود ماخذش همین است:

Buci-Glucksmann, Christine, Gramsci und Staat, Für eine materialistische Theorie der Philosophie, Pahl-Rugenstein Verlag, 1981.

[6] به نقل از بوسی-گلوکسمان. چند اشاره فوق به بوسی-گلوکسمان در ص ۱۹۴- ۱۹۲. در اثر زیر ترجمه‌ی بازگفت را به انگلیسی می‌توان یافت که علیرغم ظاهر متفاوت به لحاظ محتوی با آنچه نقل شد، تفاوتی ندارد.

Antonio Gramsci, For an ideological preparation of the masses, 1925.

https://www.marxists.org/archive/gramsci/1925/05/intro_party_school.htm

[7] بوسی-گلوکسمان، همانجا

[8] مترجم آلمانی یادداشت‌های زندان گرامشی نیز در زیرنویس زیر این نکته را تاکید می‌کند. او می‌نویسد تنها تغییر مهمی که در فصول مورد استفاده در کلاس‌ها داده شده است، عبارت است از: به جای مفهوم «قانون»، از اصلاحات دیگر نظیر «قاعده‌مندی»، «رابطه‌ی بین علت و معلول» و غیره استفاده شده است. رجوع شود به زیر نویس ۱ یادداشت ۱۶ دفتر ۴ جلد ۴ ص A224 ماخذ ترجمه‌ی یادداشت‌ها.

[9] بوسی-گلوگسمان، همانجا.

[10] منظور دو نامه‌ی انگلس به ژوزف بلوخ و هاینس اشتاکن‌بورگ در سال‌های ۱۸۹۰ و ۱۸۹۴ هستند که در اول اکتبر   در ۱۸۹۵ در نشریه‌ی «آکادمیکر سوسیالیستی» منتشر شده‌اند. این دو نامه بدل به اسناد مهمی در نقد اقتصادگرائی در مارکسیسم شده‌اند. انگلس در نامه به بلوخ می‌نویسد: «بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده‌ی تاریخ در نهایت عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچ گاه چیزی بیش از این را ادعا نکرده‌ایم. لذا اگر کسی این مطلب را تحریف کرده و بگوید که عامل اقتصادی تنها عامل است موضوع را به یک عبارت بی معنی و مجرد و مهمل تبدیل کرده است.» هر دو نامه متضمن نقد مارکسیسم کاذبی هستند که گرامشی نیز به آن انتقاد می‌کند ومی‌نویسد (یادداشت ۲۵ در همین مجموعه یادداشت): «تقلیل فلسفه‌ی پراکسیس به یک جامعه‌شناسی مبین تبلور گرایش منحط [یا خطرناکی] است که انگلس به آن پیشتر (در نامه‌هائی به دو دانشجو در «آکادمیکر سوسیالیستی») انتقاد کرده ، و مبتنی بر تقلیل جهان‌بینی به صورتبندی‌ی مکانیکی‌ای است که …».

[11] اگر دو نامه‌ی زیر باهم مقایسه شوند به این کارکرد یادداشت‌ها پی می‌بریم. در حالیکه در نامه‌ی اول به موضوع یادداشت‌ها اشاره می کند، در نامه‌ی دوم می‌نویسد که به دلیل اطلاعاتی که دریافت کرده است برخی از وجوه نظرش تغییر کرده‌اند: نامه‌ی ۷ سپتامبر ۱۹۳۱ و نامه ۲ مه ۱۹۳۲

Gramsci – Auswahl – Briefe aus dem Kerker by Roth, Gerhard, Gramsci – Auswahl – Briefe aus dem Kerker by Roth, Gerhard, Gramsci, Briefe, 7. September 1931, 2. Mai 1932

در عین حال مقایسه‌ی متون c که بازنویسی متون دیگرند و مقایسه با متون بازنویسی شده، عناصری از انکشاف فکری در روند تحقیقات او را به نمایش می‌گذارند.

[12]  مقایسه شود با فینبرگ در زیر: «به نظر می‌رسد مناسب است که این گرایش را «فلسفه‌ی پراکسیس» بنامیم، نه به عنوان نامی خوشایند برای مارکسیسم در کل بلکه بیشتر برای تشخیص یک تفسیر خاص فلسفی رادیکال در تمایز با سایر تفاسیر.»  (ترجمه آزاد)

Andrew Feenberg – The Philosophy of Praxis, MARX, LUKACS, AND THE FRANKFURT SCHOOL, S. 18 pdf.

[13] مقایسه شود با پری اندرسن، تناقضات گرامشی (فارسی موجود است.)

[14] Cieszkowskis, Prolegomena zur Historiosophie (Berlin 1838), nach: Alfred Schmidt – Geschichte und Struktur, Fragen einer marxistischen Historik, s. 95

[15] ترجمه آزاد، توماس همانجا ص ۱۰۷.

[16] در مورد تعریف دیگر یا مجدد از مارکسیسم مقایسه شود با «نظریه عام مارکسیسم نزد گرامشی» لئونارد پگی، بوسی-گلوکسمان همانجا (ص ۱۵، ص ۲۶، ص ۲۴ و بخش سوم)

[17] https://www.marxists.org/reference/archive/stalin/works/1926/01/25.htm

[18]  از کتاب لابیکا (زیر) می‌توان برخی خطوط قابل تعمیم مبارزه بر سر جانشینی یک رهبر «فرهمند» و استفاده/سوءاستفاده از او را استخراج کرد. بویژه در این راستا به نظر گرامشی توجه شود که اصولا وجود رهبر فرهمند را در مجموع راه حل بحرانی، نشانه‌ی عدم انکشاف روابط اجتماعی و عقب ماندگی سیاسی ارزیابی می‌کند.

Labica, Georges, Der Marxismus-Leninismus. Elemente einer Kritik, Argument, 1986

Gramsci, GH, Bd. 2, H2, §(75), s. 284ff, Bd. 3, H4, § (69), s. 553, Bd. 7, H13, §23, s. 1577ff.

[19] در ترجمه فارسی «آنتونیو گرامشی» نوشته‌ی سانتوچی به نظر می‌رسد به جای common sens «درک همگانی» نهاده شده است که به نظر می‌رسد با توجه به آنچه گرامشی تحت عنوان عقل سلیم می‌فهمد، واژه‌ی مناسبی نیست. مترجمین آلمانی به جای آن «فهم روزمره» گذاشته‌اند که به نظر صحیح می‌آید.

[20] ‘From the standpoint of Marxism the class, so long as it renounces the idea of hegemony or fails to appreciate it, is not a class, or not yet a class, but a guild, or the sum of a total of guilds’. Lenin, Col. Work, vol. 17. S. 57

[21] Marx, MEW, Bd. 8, s. 197.

[22]  جادوزدائی در این مورد  بر گرفته از هابرماس است.

Die nachholende Revolution, in Kleine politische Schriften VII (edition suhrkamp)

[23] Primat

[24] GH, Bd. 5, H8, §61. s. 979

[25] Alberto Burgio, Gramsci. Il sistema in movimento, Rome, DeriveApprodi, 2014, nach : Anthony Crézégut – Inventer Gramsci au XX ème siècle Décomposition d’une intelligence française au prisme italien.

[26] Joseph Buttigieg, The Prison Notebooks: Antonio Gramsci’s Work in Progress, in: Marcus E. Green (ed.), Rethinking Gramsci, 2011, s. 301ff

[27] به گفته‌ی خود گرامشی زندگی فکری‌اش گفتگوئی-پلمیکی بوده است. همچنین مقایسه شود با:

MAURICE A. FINOCCHIARO – Gramsci and the history of dialectical thought, 1988. S. 147

[28] GH, Bd. 3, H4 (XDI), § 16, ,s. 476

همچنین مقایسه شود با:

 Anm. 3 zu Heft 4, § 16, Bd. 3, A225,  و Heft 8, Bd. 5, 941.

[29] اگر چه اثر کلتی، «در مورد مسئله‌ی استالین»، اشکالات بسیار دارد و رضایت بخش نیست، اما او به عنصر ناسیونالیستی روسیه در ایدئولوژی توتالیتر استالینی اشارات متقن و جالبی دارد. رجوع شود به صفحات ۲۹ به بعد:

LUCIO COLLETTI – Zur Stalin-Frage, INTERNATIONALE MARXISTISCHE DISKUSSION, MERVE VERLAG BERLIN, 1970.

در عین حال مقایسه شود با:

Leszek Kolakowski VOLUME III – MAIN CURRENTS OF MARXISM, ITS RISE,  GROWTH, AND DISSOLUTION, s. 62ff.

در مورد شووینیسم روسی و تلاش رژیم استالینی برای بازگرداندن مرزهای روسیه به پیش از انقلاب، و تقسیم امپریالیستی اروپای شرقی به پروتوکل مخفی قرارداد هیتلر- استالین رجوع شود. این قرارداد، بویژه پروتوکل مخفی، مبین اوج این شووینیسم است.

[30]  لوکاچ، همانجا

[31]  گرامشی در یادداشت‌هائی که پیش رو دارید (یادداشت ۲۶) ذکر می‌کند که «عنوان منطبق بر محتوای کتاب نیست». در یادداشت ۱۳ دفتر ۴ جلد ۳ نیز همین قضاوت می‌شود.

[32] فینوچیارو، همانجا ص ۷۱

[33] اصطلاح «تاریخگرائی مطلق» در یادداشت‌های زندان فقط سه مرتبه به کار رفته است. اولین بار در فوریه-مارس ۱۹۳۲ (دفتر ۸ یادداشت ۲۰۴) در ژوئیه-آگوست همان سال در یادداشت مربوط به «ارتودکسی» (یادداشت ۲۷ همین مجموعه) که در آن مطرح می‌کند باید بر «تاریخی» در اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی» تاکید کرد. مورد سوم کم و بیش ژوئن-ژوئیه یک سال بعد، دفتر پانزدهم یادداشت ۶۱) است. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به  درآیند «تاریخگرائی مطلق» در زیر:

Peter D. Thomas Historicism, absolute,

http://www.neu.inkrit.de/mediadaten/en/en_archivehcdm/absolute_historicism-hcdm.pdf

[34]  تذکر این نکته خالی از فایده نیست که اصلاح «ماتریالیسم دیالکتیک» را مارکس/انگلس به کار نبرده‌اند. انگلس از ماتریالیسم مارکس تحت عنوان «ماتریالیسم مدرن» نام برده است. رجوع شود به یادداشت ۱۷ گرامشی در همین مجموعه. روند بدل شدن این اصلاحات و جدائی آنان از یکدیگر و تبدیل جدائی به دکترین رسمی احزاب طرفدار مسکو در سال  ۱۹۳۱ با فرمان استالین آغاز شد و با انتشار دیامات («ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی») ۱۹۳۸ این جدائی بدل به اصل اعتقادی گشت. رجوع شود به یادداشت ۱۷ گرامشی در همین مجموعه.

[35] گرامشی در یادداشت Bd. 2, H3, §31, s. 352-3 و همچنین در Bd. 6, H11, §70, s. 1492-3 آنجا که به سطحی بودن قضاوت تروتسکی که قضاوتش در مورد لابریولا بازتاب سنت فلسفی پلخانف است، باز به عامیانه بودن پلخانف اشاره دارد.

[36]  همچنین مقایسه شود با قرائت در خطوط کلی ساختگرایانه‌ی زیر از گرامشی در بخش مربوط به گرامشی در اثر زیر:

MODELLE DER MATERIALISTISCHEN DIALEKTIK herausgegeben von HEINZ KIMMERLE, s. 211ff

[37] رجوع شود لوکاچ در مورد فوئرباخ در بازبینی فوق الذکر اثر بوخارین.

[38]  رجوع شود به یادداشت ۳۴ همین مجموعه. در این یادداشت به امکان برداشتی دوآلیستی از نظریه لوکاچ اشاره می‌شود. در مورد برداشت لوکاچ و تفاوت او با انگلس رجوع شود برای مثال به مقاله‌ی «مارکسیسم ارتدکس» لوکاچ، در مجموعه‌ی «تاریخ و آگاهی طبقاتی» به خصوص زیر نویس ۶ ص ۵۷۶ در ترجمه‌ی فارسی.

[39] رجوع شود به گرامشی، دفاتر زندان، Bd. 6, H11, §30, 1434-8. فینوچیارو، همانجا، ص ۱۵۸به بعد.

[40] substantialist

[41] Aufhebung رفع، به معنائی است که به طور ضمنی انگلس به آن اشاره دارد وقتی طبقه کارگر را وارث ایده‌الیسم کلاسیک آلمان می‌داند. یا به معنائی است که مارکس در نقد فلسفه‌ی حق هگل در مورد فلسفه و از رفع آن حرف می‌زند. رفع فلسفه به زعم مارکس از مجرای تحقق Verwirklichung آن و تحقق فلسفه از طریق رفع آن صورت می‌گیرد. به کاپیتال مارکس نیز می‌توان به عنوان رفع نگریست. به لحاظ فلسفی در واقع کاپیتال وجه اثباتی رفع بین ایده‌آلیسم و ماتریالیسم ماقبل مارکسی نیز هست (وجود هسته‌ی عقلانی منطق هگل در آن اشاره به حضور امر مرفوع در نتیجه‌ی رفع دارد.)

[42] Rekonstruktion

[43] در همین یادداشت‌ها (راجع به ارتدکسی). این یادداشت را می‌توان بر حسب توماس به عنوان ادامه‌ی بحث ارتدکسی در سال‌های ۲۰ (منجمله بحث لوکاچ) و ارتدکسی جدید دولتی-اجباری تحت عنوان مارکسیسم-لنینیسم به روایت استالین دید.

Peter D. Thomas, The Gramscian Moment, Philosophy, Hegemony and Marxism

[44] constitutive

[45]  یادداشت دیالکتیک در همین یادداشت‌ها.

[46] Konsistent-Systematik-Rational

[47] همین یادداشت‌ها «مفهوم ارتدکسی» یادداشت ۲۷.

[48] Chantal Mouffe – Gromsci and Marxist Theory, s. 7,

[49] همین یادداشت‌ها «مفهوم ارتدکسی» یادداشت ۲۷.

[50]  احتمالا در این راستا گفته‌ی انگلس در زیر و اشاره او به ربط و ضبط نظرات با زمانه مفید است. مسئله در زیر نه تحلیل و تشخیص تغییراتی است که به زعم انگلس در مانیفست می‌باید داده شوند، بلکه اشاره‌ی صریح به رابطه‌ی متقابل زمانه و تغییرات آن از یک سو و از سوی دیگر نظریه و تغییرات آن به تبع تغییرات در تاریخ واقعی. انگلس در مقدمه‌ی مانیفست می‌نویسد:  «گرچه در عرض بيست و پنج سال اخير شرايط و اوضاع قويا تغيير يافته، با اين همه، اصول کلى مسائلى که در اين «مانيفست» شرح و بسط داده شده است رويهم رفته تا زمان حاضر نيز به صحت کامل خود باقى مانده است. در بعضى جاها شايسته بود اصلاحاتى به عمل آيد. اجراء عملى اين مسائل اصولى، همان طور که در خود «مانيفست» ذکر شده، هميشه و همه جا مربوط به شرايط تاريخى موجود است و به همين جهت براى آن اقدامات انقلابى که در پايان فصل دوم قيد گرديده است به هیچ وجه اهميت مطلق نمی توان قائل شد. در شرايط امروزى شايسته بود که اين قسمت، از بسى لحاظ به شکل ديگرى بيان شود. نظر به تکامل فوق العادۀ صنايع معاصر در جريان سالهاى ١٨٤٨ به بعد و رشد سازمانهاى حزبى طبقۀ کارگر که با اين تکامل صنعتى همراه است؛ و نيز نظر به تجربيات عملى که اولا در انقلاب فوريه و آن گاه به ميزان بيشترى در کمون پاريس، يعنى هنگامى که براى نخستين بار مدت دو ماه پرولتاريا حکومت را به دست داشت، حاصل آمده؛ اين برنامه اکنون در برخى قسمتها کهنه شده است. به ويژه آن که کمون ثابت کرد که «طبقۀ کارگر نمی تواند به طور ساده ماشين دولتى حاضر و آمادهاى را تصرف نمايد و آن را براى مقاصد خويش به کار اندازد. (رجوع کنيد به ک. مارکس. جنگ داخلى در فرانسه. پيام شوراى کل جمعيت بين المللى کارگران، چاپ آلمانى صفحه ١٥ ، که در آنجا اين فکر به طور کامل ترى شرح و بسط داده شده است.) به علاوه به خودى خود واضح است که انتقاد از نوشته‌هاى سوسياليستى براى امروز ناقص است زيرا اين انتقاد فقط تا سال ١٨٤٧ را در بر ميگيرد و نيز مسلم است که ملاحظات مربوط به مناسبات کمونيستها با احزاب گوناگون اپوزيسيون (فصل چهارم)، گو اين که رئوس مسائل آن حتى امروزه نيز به صحت خود باقى است، ولى باز برخى از جزئيات آن کهنه شده زيرا وضع سياسى کاملا تغيير کرده و تکامل تاريخى، اغلب احزابى را که از آنها نام برده شده از صفحۀ روزگار زدوده است.» (به نقل از مانیفست، انگلس، مقدمه ، ترجمه‌ی فارسی۱۸۸۸) (توصیه می‌شود به واسطه‌ی دقیق نبودن ترجمه به متن اصلی رجوع شود.) (تاکیدات از منند.)  (به نقل از ترجمه‌ی فارسی. به علت عدم دقیق بودن ترجمه توصیه می‌شود در صورت امکان به اصل رجوع شود.)

[51] Marx, Kapital, K I s. 89

[52]Balibar, Reading Capital, The complete edition, p. 271. Pdf-page.

[53]  مقایسه شود با:

Marx/Engels, MEW, Bd. 42, Grundrisse, s. 20ff.

[54] Innere Zusammenhänge

[55] Expressive Totalität

[56] Gespaltete Totalität, (splited Totality)

[57] Marx/Engels, MEW Bd. 4, s. 477 (manifest)

[58] گرامشی، همین یادداشت‌ها.

[59] Marx, MEW, Bd. 23. Kapital I, s. 16.

[60] مقایسه شود با مارکس (همانجا)

[61]  برای بررسی نظریات گذشتگان بهترین مثال توسط خود مارکس ارائه شده باشد آنجا که به بررسی نظریه ی ارسطو در مورد ارزش مبادله می‌پردازد. رجوع شود به:

Marx, MEW, Bd. 23, Kapital I, s. 74.

[62] Q 11, §14; SPN, p. 436.)

[63] مقایسه شود با فینوچیارو ص۸۸ همچنین همین یادداشت ها.

 [64]  لوکاچ می‌نویسد: «نظریه بوخارین بسیار شبیه ماتریالیسم نوع بورژوا و دانش طبیعی که از شکل دانش به معنای فرانسوی گرفته شده است، می‌باشد و به این دلیل … یکی از مهمترین دستآورهای متدلوژی مارکسیستی نابود می‌کند.»

  1. Lukacs, “Literaturbericht, N. Bucharin, Theorie des historischen Materialismus. Gemeinverständliches Lehrbuch der marxistischen Soziologie, 1922”, Archiv für die Geschichte des Sozialismus und der Arbeiterbewegung, Jg. II, 1925, S. 217..

[65] مقایسه شود با

Russell Jacoby – Dialectic of Defeat Contours of Western Marxism, s. 21

[66] Marx, Kapital, I, s. 393.

[67] یادداشت ۱۵ همین مجموعه.

[68] مقایسه شود با یادداشت ۱۵ همین مجموعه.

[69] Instantiated

در این مورد توماس نیز می‌نویسد: آلتوسر و بوخارین هر دو به وجود یک چنین پارادایمی اعتقاد دارند. هر دو روایتی از نسبت رابطه‌ی فلسفه و علم بر حسب لاک، فلسفه به عنوان «خدمتکار»، ارائه می‌دهند.

Peter Thomas, Grmasci moment, s. 313

[70]  رجوع شود به ۲۲۹ به بعد در

Nikolai Bucharin/Abram Deborin, Kontroversen über dialektischen und mechanistischen Materialismus, Einleitung von Oskar Negt.

[71] https://www.helle-panke.de/de/topic/158.publikationen.html?productId=63630

[72]  رجوع شود به فصل ۵، زیر فصل «نیروهای مولده به عنوان نقطه‌ی عزیمت در تحلیل جامعه‌شناسانه» متن انگلیسی بویژه، ص ۱۲۱.

[73]  پلخانف نیز استدلال می‌کند که «سازمان هر جامعه‌ی معینی بواسطه‌ی وضع نیروهای مولده تعیین می‌شود، و پیشرفت فنی پایه‌ی انکشاف تمام نوع بشر است.» به نقل از اثر زیر

Benjamin Selwyn, Karl Marx, Class Struggle and Labour-Centred Development

 [74]  همین یادداشت‌ها، همچنین مقایسه شود با بخش گرامشی در

MODELLE DER MATERIALISTISCHEN DIALEKTIK, herausgegeben von HEINZ KIMMERLE, s. 211ff

 [75] مقایسه شود با یادداشت ۲۲ بخش چهارم همین یادداشت‌ها.

[76] Marx, MEW, Bd. 23, Kapital I, s. 74.

[77]  برای مثال به آثار نویسندگان درگیر در روسیه دسترسی نداشته است. بوسی-گلوکسمان مورد تروتسکی را ذکر می‌کند که گرامشی به دلیل سانسور در زندان آثار او را دریافت نکرده است.

[78]  مقایسه شود با مارکس، کاپیتال جلد یک: دیالکتیک «در صورت عقلانی آن به نظر بورژوازی و سخنگویان عقیدتی آن چیزی بدنام  و زننده است، زیرا در دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال شامل درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل شده‌ای را در جریان حرکت و بنابراین از جنبه‌ی گذار آن نیز درمی‌یابد، زیرا دیالکتیک تاثیر چیزی بر خود را نمی‌پذیرد و ذاتا انتقادی و انقلابی است.» (تاکید از من)

Marx, MEW, Bd. 23, Kapital I, s. 27-28.

[79] انگلس، ایدئولوژی آلمانی، ترجمه‌ی پورهرمزان.

[80] Legitimität, Legitimacy, légitimité

[81] G, Bd. 6, H10II, §41XII, s. 1325.

[82]  می‌توان نشان  داد ‌نظریه‌ی بوخارین در مورد تکنولوژی و ارتقاء آن به عامل تعیین کننده نیز دلائل هستی‌شناسانه، ریشه در عقب‌ماندگی و روند توسعه در روسیه دارد و متوازی با کنار نهادن تدریجی شوراها از سیستم سیاسی در این روند است.

[83]  رجوع شود به انگلس «لودیگ فوئرباخ و …»

[84]  در رابطه با تفسیر این گزاره علاوه بر تفسیر انگلس در «لودیگ فوئرباخ و …» به مارکوزه در اثر زیر رجوع شود به ویژه ص ۵

Marcuse, Herbert, Reason and Revolution, Hegel and the Rise of Social Theory.

[85] مقایسه شود با  مارکس، «مقدمه‌ای بر نقد اقتصاد سیاسی»، متن آلمانی ص ۶۳۶. جلد ۱۳.




ژاک رانسیر درباره‌ دموکراسی، جنبش‌های میدانی، تسخیر قدرت و شکل زندگی خودمختار

 

 

مقدمه و ترجمه از شیدان وثیق

 

مقدمه

امروزه،  کنشگران رهایی‌خواه با مسائلی دشوار رو به رو هستند. در دنیای پر تحول و تضاد کنونی، آن‌ها ناگزیر باید، در فرایند مبارزه‌ی عملی و نظری برای تغییر وضع موجود، پاسخ به بغرنج‌های زمانه‌ی خود دهند. یک وظیفه‌ی اصلیِ آن‌ها، نقد و نفی شکل زندگیِ زیر سلطه‌ی کنونی و ابداع شکل‌‌ها و شیوه‌های نوینِ زندگی مشترک، خودمختار و خودگردان است. این مهم را اما نباید چون غایتی بدانند که در آینده‌‌ای دور و نامعلوم باید تحقق پذیرد بلکه چون الزامی و اقدامی برای همین زمان حال و در مکانی که می‌زییم باید در نظر گیرند. این وظیفه را آن‌ها باید با خودسازماندهیِ «امر مشترک» در آزادی، برابری و رهایی از سلطه‌های سرمایه، دولت، مالکیت، دین و دیگر قدرت‌ها… به پیش بَرَند.

با فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود در پایان قرن بیستم که چیزی جز سرمایه‌داری دولتی و استبداد نبود و با افول سوسیال‌دموکراسی که چیزی جز مدیریتِ اجتماعی نظم موجود نیست، امروزه نظریه و عمل رهایی‌خواهی، در گسست از چپِ سنتی، اقتدارگرا و توتالیتر، بیش از پیش چون ضرورت مطرح می‌شود. اما به‌رغم شکست‌های‌ جنبش‌ سوسیالیستی و انقلابی در درازای تاریخ گذشته، که گاه فاجعه‌‌بار بوده است، ایده و عمل رهایی‌خواهی در برابری و آزادی را امروزه، در عصر سرمایه‌داری جهانی‌شده، دیکتاتوری‌ها، دین‌سالاری‌ها و سلطه‌‌های گوناگون، باید با نیرو و اراده‌ای تمام ادامه داد و در میدان‌های مختلف مبارزات جمعی به پیش‌راند.

 در پیکار سوژه‌های اجتماعی برای در دست گرفتنِ مستقلانه «امر مشترک»، فلسفه‌‌‌ی برابری‌طلب و رهایی‌خواهِ ژاک رانسیِر، با نگاه ویژه‌اش بر اوضاع زمانه‌ی ما، می‌تواند به یاری ما آید.

———————————————-

بسیاری که امروزه خود را برابری‌خواه و رهایی‌طلب می‌دانند، از جمله در میان متفکران و کنشگران اجتماعی- سیاسی، به گونه‌ای با افکار فلسفی و نوآورانه‌ی‌ اندیشمند و نظریه پرداز منتقد و عرف شکن فرانسوی، ژاک رانسیر1، متولد 1940 در الجزیره، آشنایی دارند. تاملات او که به زبان‌های مختلف جهان ترجمه شده‌اند از دهه 1960 آغاز می‌شوند. در سال‌های معروف به دوران شکوفائی فلسفه‌ی فرانسوی با چهره‌هایی چون ژان-پل سارتر، لوئی آلتوسر، ژان-فرانسوا لیوتار، ژیل دولوز، فِلیکس گواتاری، ژاک دِریدا، میشل فوکو، اَلَن بَدیو، ژاک رانسیِر، ژان-لوک نانسی.  

رانسیِر ابتدا در زمینه‌ی مطالعات مارکسیستی با استادش آلتوسر همکاری ‌کرد. پس از جنبش مه 1968، چون کنشگر سیاسی، در سازمان مائوئیستی چپ پرولتاریایی (اوایل دهه 1970) فعالیت کرد. چندی بعد با نگارش کتابی زیر عنوان درس آلتوسر، به نقدِ رادیکالِ مارکسیسم علم‌باور و آکادمیک آلتوسر پرداخت. رانسیِر، از آن پس تا امروز، به تبیین اندیشه‌ای فلسفی و سیاسی بر مبنای اصل و شیوه‌ی برابری‌خواهی پرداخته است. پاره‌ای از مهم‌ترین آثار او عبارتند از: خوانش کاپیتال(اثر مشترک آلتوسر، اِتیِن بالیبار…)(1965)، درسِ‌ آلتوسر(1974)، شبِ پرولتارها(1981)، فلسفه و فقرایش(1983)، آموزگار نادان(1987)، ناسازگاری(1995)، در حاشیه‌های سیاست(1998)، نفرت از دموکراسی(2005)، روش برابری(2012).

برخی آثار رانسیِر به زبان فارسی ترجمه و در ایران منتشر شده‌‌اند. نگارنده‌ی این سطور نیز نوشته‌هایی از او را ترجمه و تفسیر کرده است2. در کتابنامه‌ی پیوستِ این نوشتار، فهرستی از کارهای رانسیِر را به زبان فرانسه آورده‌ایم که خواننده را برای اطلاعات بیشتر به آن‌ها رجوع می‌دهیم. 

ویژگیِ یکتایی که فیلسوف ما را از دیگران متمایز می‌سازد این است که، برخلاف سنتی که همواره در بین فلاسفه ساسی و متفکران متعهد و انقلابی رواج داشته و هم‌چنان دارد، رانسیِر نسخه‌ یا فرمولی راهبُردی، برنامه‌ای و حاضر و آماده برای به کار بردن و ایجاد دنیایی بهتر به دست نمی‌دهد. او دانشی نجات‌بخش، که بنا بر عرف ماکسیستی و انقلابی تنها در توانایی و اختیار پیشتار “دانا” برای انتقال به توده “نادان” است، ارائه نمی‌دهد، تجویز نمی‌کند.

نظریه‌‌پردازی‌ِ رانسیِر در میدان سیاسی، به طور عمده، قلمیاری در جهت یک بینش و ایده‌ی اصلی است. و آن این است که سوژه‌های اجتماعی، به صورت فردی و جمعی، در برابری و آزادیِ کامل و از راه ایجاد شکل‌های جدیدِ زندگیِ اشتراکی (کُلکتیو)، که خودمختار و مستقل از دولت و قدرت‌ها باید شکل ‌گیرند، قادرند «امر مشترک» و رهایی3 یعنی آن چه که رانسیر توزیع امر محسوس4 می‌نامد را خود به دست گیرند و خود به پیش رانند. و این مهم بدون توسل به نماینده‌ای، واسطه‌ای، رهبری، حزبی، سرپرستی، قیمی، مافوقی و یا پیشقراولی. از سوی دیگر، نکته‌ی اساسی در نظریه رانسیِر این است که امر ایجاد شکل‌های زندگیِ برابری‌خواه و رهایی‌گرا، یک دورنما، هدف یا غایت برای آینده‌ای نامعلوم در نظر گرفته نمی‌شود، بلکه اقدام و الزامی است که از هم اکنون و در هر مکان باید تجربه ‌و در پیش گرفته شود.

چهار موضوع‌ اصلیِ نوآورانه در فلسفه رانسیِر را  بازگو کنیم.

– اولی و مهم‌تر از همه، روش (مِتُد) برابری‌خواهی در نظریه او ست. همه‌ی افراد در فهم و درک همه چیز، در اندیشه‌کردن و تصمیم گرفتن در امر محسوس، به صورت فردی و جمعی، یعنی در مورد هر آن چه که به اداره‌ی امور مختلف خود و جامعه برمی‌گردد، برابر و همسان می‌باشند. آن‌ها نیازی به استاد دانا، که به واقع نادان است، ندارند. سوژه‌های جمعی، برای فکر کردن، تصمیم گرفتن و به اجرا درآوردن، نیازی به نماینده، رهبر، لیدر، حزب و یا پیشقراولی که ار آن‌ها «نمایندگی» کند، ندارند. علمی انقلابی و نجات‌بخش، در توانایی و قابلیتِ عده‌ای صاحبِ دانش، که به مردم باید انتقال داده شود، وجود ندارد. این برابری و همسانیِ همه در خودآموزی به صورت فردی و کُلِکتیو، در ادراک و تصمیم‌گیری‌ نیز از هم اکنون، در هر جا و در هر عمل اجتماعی باید به کار رود و به اجرا درآید.

– دومی، ایده آزمودن رهایی‌خواهی از امروز و در هر مکان است. و این چیزی نیست جز امر خود – رهایی5. یعنی رهایی انسان‌ها از سلطه‌های گوناگون، به دست خود و برای خود در برابری، خودمختاری و خودگردانی، در حرکت‌های جمعی و مشارکتی، از هم اکنون، و در استقلال و انفصال از دولت، حکومت، نهادهای رسمی و قدرت‌ها.

– سومین بحث نوآورانه‌ی رانسیِر، تعریف و تبیین او از مقوله «سیاست»6 است. نزد او، سیاست همیشه و در هر زمان وجود ندارد، بلکه لحظه‌های سیاسی7 وجود دارند. یعنی زمان‌هایی که در آن‌ها یک گسیختگی و انفصال به وچود می‌آید، از آن چه که «سیاست» در معنای معمول و سنتیِ آن می‌نامند، یعنی تفاهم عمومی، دولت‌گرایی، مدیریت امور حکومتی و مبارزه‌ی احزاب برای تسخیر قدرت و اِعمال آن که همه‌ی این‌ها را رانسیر « پُلیس» می‌نامد. اما پولیتیک یا «سیاست» در نگاه ویژهِ رانسیِر، چیز دیگری است. رخدادِ گسست و جدایی از جانب سوژه‌های جمعی است که در برابری با هم دست به ایجاد شکل‌ها و شیوه‌های دیگر زندگیِ مستقل از دولت، دست به تصمیم‌گیری و اداره‌ی امور خود در میدان‌های مختلف می‌زنند. به عبارت دیگر، سیاست زمانی وجود واقعی دارد که روند طبیعی سیاسیت‌ورزی به معنای حکومت‌داری، اعمال سلطه و مبارزه برای قدرت دچار مانع و مختل می‌شود، از هم می‌پاشد و برهم می‌خورَد.

– چهارمین موضوع ابداعیِ رانسیِر، ایده‌ی شکل‌دهی به شیوه‌ای دیگر از زندگی مشترک، در تقابل با نظریه‌ سنتی مبارزه برای تسخیر قدرت و واگذاریِ امر رهایی به آینده پسا انقلابی و موهوم است. این اشکال نوین زندگی، که از هم اکنون باید آزموده شوند، تنها با ایجاد فضاهای مشارکتی در همبستگی‌هایِ جمعی، با ابداع شکل‌های جدید، با در دست گرفتن امر مشترک، با شکل‌دهی به ذهنیت‌های جدید و پراتیک‌های نوینِ سیاسی، اجتماعی و رهایی‌خواهانه در آزادی، برابری و در مناسباتی غیر سلسله مراتبی، دولت‌گرا و سلطه‌گرا… معنا پیدا می‌کنند.

———————————————-

گزاره‌هایی که در زیر می‌خوانید برگرفته از گفتگویی است که در سال 2017، ناشر آثار رانسیر، اِریک هازان (انتشارات فابریک)، با او انجام داده و در کتابی زیر عنوان در چه زمانه‌ای زندگی می‌کنیم؟ منتشر کرده است8. در آن جا، رانسیِر تزهای فلسفی و سیاسیِ اصلی خود را با نگاهی به اوضاع کنونی جهان توضیح می‌دهد. گزاره‌های انتخابیِ ما در باره‌ی پروبلماتیک‌هایی هستند که امروزه در جنبش رهایی‌خواهی در جهان و هم‌چنین در ایران نیز مطرح می‌باشند. یکی، معنای دموکراسی و تضاد آن با نمایندگی است. دیگری، نگاهی به دو انقلاب روسیه و چین و ناکامی جنبش‌های ضدسیستمی در سال‌های گذشته است. موضوع سوم، توهمی است که همواره در چپ سنتی وجود داشته و دارد که تغییر اوضاع  از راه تسخیر قدرت و دولت می‌گذرد. و سرانجام، موضوع جهارم، این ایده‌ی مرکزی در فلسفه‌ی سیاسی رانسیِری است : الزامِ ایجاد شکل‌های زندگی خودمختار از هم اکنون و در هر جا.

دموکراسی، از دیدگاه رانسیِر، نوعی رزیم یا نظام نبوده و با سیستم نمایندگی نیز مغایرت دارد. دموکراسی روندِ بی‌پایان، پرتنش و پرتضادِ مداخله‌ی جمعی (کُلکتیو) در اظهار نظر و تصمیم‌گیریِ برابرانه در امر مشترک و اداره‌ی خودمختار زندگی اجتماعی و سیاسی از سوی خودِ مردمان یا بسیارانی است که سهمی در تبیین سرنوشت خود ندارند. دموکراسی از سوی تعدادی از افراد منتخب، حرفه‌ای، صاحب دانش یا پیشرو… «نمایندگی» نمی‌شود بلکه به گونه‌ا‌ی مستقیم و بی‌واسطه، در برابری، آزادی و گسست از هر بوروکراسی، هیرارشی و قدرتی چون دولت، احزاب، نماینده و غیره اِعمال می‌شود. تجربه‌ دو انقلاب بزرگ قرن بیستم (در روسیه و چین)، انقلاب‌های ضد استعماری و ضد امپریالیستیِ جهان سوم و جنبش‌های اخیر میدانی و ضدسیستمی در سراسر گیتی، همگی تا کنون نشان داده‌اند که این مبارزات یا به بازتولید سلطه و ارتجاع انجامیدند، در شکل دیکتاتوری‌ها، حکومت‌های فاسد، جنگ‌های قومی، اعتلای اسلا‌م‌گرایی… و یا به رغم گام‌هایی در جهت دخالت‌گریِ مشارکتی و دموکراسی مستقیم، موفق به ایجاد اشکال نوین و خودمختار زندگی مشترک و برابری‌خواهانه در گسست از سلطه‌گری نشدند. در این میان ایده‌ی تسخیر قدرت و دولت برای تغییر اوضاع، که هم‌چنان نزد نیروهای رادیکال و انقلابی غالب است، همیشه نشان‌گر توهم و تخیلی بیش نبوده است، چه تغییر اوضاع به معنای پایان دادن به سلطه‌های گوناگون، از جمله سلطه سرمایه‌داری، و پیش‌بُرد امر رهایی به هیچ رو از مسیر تصرف یک مرکز یا دژی مستحکم چون قدرت دولتی نمی‌‌گذرد. مسأله‌ی اصلی، امروزه، ایجاد شکل‌های نوین همبستگی و زندگی مشترک در استقلال نسبت به دولت و قدرت‌ها‌ و به طور کلی در رد و نفیِ آن‌هاست. شکل‌هایی که از هم اکنون و در هر جا باید تجربه شوند و به صورتی واقعی مناسباتِ مبتنی بر اشتراک، برابری و رهایی از سلطه‌ها را به وجود آورند.

تذکر: در ترجمه زیر،عنوان‌ها و مطالب داخل کروشه همه جا‌ از مترجم است.

شیدان وثیق

آوریل 2022 – اردیبهشت 1401

————————————————————————————————–

 در چه زمانه‌ای زندگی می‌کنیم؟

گفتگو با ژاک رانسیر

(گزیده‌ها)

 

دموکراسی و نمایندگی: دو منطق متضاد

دموکراسی، گونه‌ای رزیم سیاسی نیست بلکه وضعیتی برابری‌‌خواهانه است. شرطِ آنارشیکِ وجودِ خودِ قدرت است. به‌ویژه قدرت سیاسی‌ای که همّ و غمّ خود را بی‌وقفه صرف پس زدن این شرط می‌کند [شرط برابری‌خواهانه و آنارشیک، یعنی دموکراسی در تبیین رانسیِر]. اِعمال قدرت سیاسی‌ بر پایه دموکراسی، در خود یک تناقض است، زیرا که اصل دموکراسی ناقض قدرت است.

میان منطق دموکراتیک و منطق نمایندگی، تضادی اصولی وجود دارد. از اصل دموکراتیک، قواعد و اصولی را البته می‌توان نتیجه گرفت که ویژگیِ‌ آن‌ها ایجاد دموکراسیِ بیشتر در نهادها‌ می‌باشد: از جمله شکل قرعه‌کشی [برای انتخابات] و تبیین نمایندگی‌های کوتاه‌مدت، غیر قابل تمدید و یگانه. اما این‌ها همه نسخه‌هایی نیستند برای «تقویت دموکراسی»، چنان که امروز می‌گویند، بلکه الزامات ویژه‌ای هستند برای فاصله گرفن از بینش غالبی که دموکراسی و نمایندگی را همانند می‌کند و از سوی دیگر برای نشان دادن این است که رژیم‌های نمایندگیِ امروزیِ ما به واقع بیش از پیش اُلیگارشیک شده‌اند. اما دموکراسی، انتخاب تعدادی اندک توسط  تعدادی بزرگ نیست بلکه چیز دیگری است.

من بارها گوشزد کرده‌ام که نمایندگی چون اصل، دموکراسی نیست. دموکراسی انتخاب نمایندگان نیست بلکه توانایی کسانی است که آن‌ها را برای حکومت کردن صاحب صلاحیت نمی‌دانند. افکار عمومیِ مسلط نمایندگی را چون حرکتی معرفی می‌کند که از پائین راه می‌افتد: توسط مردمی که چون پیکری جمعی نمایندگانی را برای خود انتخاب می‌کنند. اما مردم سیاسی داده‌‌ای نیست که از پیش‌ وجود داشته باشد بلکه نتیجه [پیامد] است. این مردم نیستند که برای خود نماینده ‌انتخاب می‌کنند بلکه اصل نمایندگی است که گونه‌ای مردم می‌سازد. و امر نمایندگی در تفکر کسانی که سیستم نمایندگی را اختراع کرده‌اند، بدین معناست که بخشی از جامعه به طور طبیعی بنا بر موقعیت‌اش دارای صلاحیتِ نمایندگی کردن از منافع عموم است. در نتیجه، نمایندگی تبدیل به شغلِ طبقه سیاست‌مداران حرفه‌ای شده است. طبقه‌ای که به‌طور اساسی خود را بازتولید می‌کند و بازتولید‌گریِ خود را به تایید شکل ویژه‌ای از مردمی می‌رساند که امر نمایندگی را تولید می‌کنند، یعنی توسط رأی‌دهندگان. اینان با انتخاب جناحی از میان جناح‌های مختلف سیاسی، شکل‌بندیِ قدرتِ طبقه سیاست‌مداران را تغییر می‌دهند.

بر خلاف تصور چپ “رادیکالی” که همیشه دلیل بی‌اعتبار شدن سیستم انتخاباتی را در میزان کمِ شرکت‌کننده در این یا آن انتخایات جزئی نشان می‌دهد، سیستم نمایندگی در حال ازهم‌پاشیدگی نیست [مورد نظر رانسیِر در این جا اوضاع انتخابات در کشورهای غربی است]. نهادها موجوداتی زنده نیستند. آن‌ها در اثر امراض‌شان نمی‌میرند. اما سیستم نمایندگی تاب می‌آورد و هر بار راهی پیدا می‌کند تا از پسِ ناهنجاری‌ها و هیولاهایی که خود خلق می‌کند برآید. این سیستم، بنا بر خودِ مکانیسم‌اش، برای کسانی که مدعیِ نمایندگی از نماینده‌ندارها هستند مقام و منصبی به‌وجود می‌آورد.

اگر مستقل از سیستم نمایندگیِ کنونی، قدرت‌های دموکراتیک، خودمختار و نیرومندی شکل نگیرند که مردمی دیگر، برابری‌خواه و پرتحرک به‌وجود آورند، این منطقِ سلسله‌مراتبیِ بازتولید نمایندگانِ “مشروع” یعنی منطقِ کاستِ قدرت‌مدارانِ حرفه‌ای است که خود را تحمیل خواهد کرد.

 

ناکامیِ جنبش‌های میدانی

امروزه، در برابر سیستم نمایندگی، جنبش‌های برون یا ضد پارلمانیِ اخیر [در دموکراسی‌های غربی] نتوانسته‌اند به طور واقعی فضای سیاسیِ آلترناتیوی به وجود آورند. جنبش‌های موسوم به میادین، که در سال‌های گذشته نیروی ایجابیِ دموکراتیک و پرتوانی را تشکیل دادند، راه به شکل‌گیریِ جنبش‌های سیاسیِ خودمختار نبُردند.

 امروز می‌توان از شکست‌ها، نبردها و تجربه‌های انقلاب‌ها و جنبش‌های ضدسیستمی در نیم قرن گذشته سحن گفت. در آغاز سال‌های 1960، با برآمدنِ جهان سوم، کنفرانس باندونگ، انقلاب کوبا، جنبش‌های ضداستعماری در آفریقا، رشد ناسیونالیسمِ لائیک و مُدرنیست در کشورهای عربی و مسلمان، وجود یک جنبش گسترده به سوی دنیایی آزاد‌تر و برابر‌تر احساس می‌گردید. در پایان این سال‌ها [دهه 60 و 70 میلادی]، جنبش انقلابی در غرب و آمریکای لاتین رشدی نوین پیدا کرد. پس از آن، با فروپاشی امپراطوری شوروی در اواخر دهه 1980 امیدهایی شکل گرفتند. سرانجام در دهه گذشته با جنبش بی‌نظیر بهار عربی رو‌به‌رو شدیم. اما تمام این مبارزات شکست خوردند، تمام این امیدها ناکام ماندند. در عوض ما با «انقلاب محافظه‌کارانه» تاچرها و ریگان، با کاهش همه‌ی دستاوردهای اجتماعی، با انحراف‌های گوناگون در کشورهای سابق کمونیستی، با دیکتاتوری‌ها و حکومت‌های فاسد در آفریقا و کمابیش در سایر نقاط جهان، با جنگ‌های قومی [اتنیکی] در یوگوسلاویِ سابق، با اعتلای اسلام‌گراییِ [اسلامیسمِ] رادیکال در خاورمیانه، با رشد نیروهای ارتجاعی و راسیستی به تقریب در همه جا در غرب مواجه شدیم.

قیام بلشویستی نقطه‌ی آغازی نبود بلکه پایان یک روند انقلابی بود، برخاسته از تلاقیِ یک جنبش مردمیِ اعتراضی با شورش بخشی از سپاهیان، که حکومت تزاری در جنگ خارجی بسیج کرده بود، و بخشی از کارگران، که حکومت موقت [برآمده از انقلاب فوریه] برای دفاع از خود مسلح نموده بود. صاف و ساده بگوئیم که تسخیر قصر زمستانی بسی دور بود از نابودی سرمایه‌داری و پایان سلطه‌گری در روسیه. اما در مورد پیروزی انقلاب چین، به معنای واقعی کلمه باید گفت که این پیروزیِ ارتشی بر ارتشی دیگر بود.

نشان اصلی دو انقلاب بزرگ ضدسرمایه‌داریِ قرن بیستم [انقلاب اکتبر و انقلاب چین]، زوال قدرت‌‌ ستمگرانه‌ دولتی نبود، بلکه بر عکس رشد و گسترشِ مفرطِ چنین قدرتی‌ بود. از آن جا که سرمایه‌داری به واقع تنها در شکل استثمار اقتصادی تجلی نمی‌کند، این انقلاب‌ها به شکل دیگری از استثمار کار زنده انجامیدند. رویدادهای امروزی، از سوی دیگر، نشان می‌دهند که شکل‌های گوناگون ستمگری می‌توانند با هم ترکیب شوند، متضاد با هم باشند و یا جایگزین یکدیگر گردند.

نیازی به تفصیل بیان در مورد سرنوشت هر یک از این دو تجربه تاریخی نیست. اما یک چیز مسلم است: آن‌هایی که امروز از قیام [مسلحانه] صحبت می‌کنند، خط بطلانی بر تاریخ واقعیِ روندهای شورشی می‌کشند و می‌خواهند وانمود سازند که نمی‌دانند که امروزه در جوامع ما [جوامع غربی]، مردم مسلح فاقد هر گونه واقعیتی است.    

اگر نخواهیم این موضع‌ کودکانه‌ را اختیار کنیم که همه‌ی این شکست‌ها مثبت می‌باشند چون باعث ازبین رفتن توهمات نسبت به واقعیتِ برهنه سلطه می‌شوند، باید از این نقطه آغاز کنیم که نخستین مسئله‌ امروز این نیست که هر چه دور تر پیش‌رَوی کنیم، بلکه این است که در جهت خلاف جنبش غالب حرکت نمائیم.

 

توهم تسخیر قدرت مرکزی برای تغییر امور

بینش کاذبی همواره وجود داشته است که به وجود یک مرکز [قدرت مرکزی، دولت…] اعتقاد دارد و بنابراین به ضرورت تسخیر چنین مرکزی برای تغییر اوضاع. اما قدرت‌ سرمایه‌داری چیزی نیست که خود را در پشت حصارهای یک مرکز چون قدرت دولتی محافظت می‌کند. قدرت‌های دولتی و اقتصادی امروزه بیش از هر زمانی دیگر در هم آمیخته شده‌اند. به‌ویژه آن که سرمایه‌داریِ امروز بیش از یک قدرت است، بلکه تمامیِ جهان است. جهانی که در دل آن ما زندگی می‌کنیم. سرمایه‌داریِ امروز دژی نیست که استثمارشدگان، برای تصاحب محصول کار خود، باید آن را فرو ریزند. سرمایه‌داریِ امروز هوایی است که تنفس می‌کنیم و پارچه‌ای است که ما را به هم پیوند می‌دهد. ما در برابر سرمایه‌داری قرار نداریم، بلکه در دنیای آن می‌زیئیم، دنیایی که مرکزش در همه جا و در عین حال در هیچ جا است.

این بینشِ مبتنی بر وجود مرکزی که باید تسخیر شود تا اوضاع را بتوان تغییر داد، در عمل به طور معمول هم‌راه می‌شود با یک نوع اپورتونیسمی فرومایه‌ نسبت به شکل‌هایی از قدرت نیرومند دولتی که در یک رهبر فره‌مند [کاریسماتیک] مجسم می‌شود. هم‌چون «سوسیالیسم قرن بیستمِ» هوگو شاوز. ما هم‌چنین می‌دانیم که این بینش از قدرت مرکزیِ سرمایه‌داری چگونه از سوی دیگر تسلیمِ شکل‌های دیگرِ ستمگری از نوع دولتی، نظامی، مذهبی و یا غیره می‌شود و یا تن به مماشات با آن‌ها می‌دهد. شکل‌هایی که به منزله نتایج پیرامونیِ سلطه‌ی همان مرکز توجیه می‌شوند: بر حست اوضاع و احوال، یا از عوامل سلطه سرمایه‌داری و استعمار سخن رانده می‌شود و یا از شکل‌های مقاومت در برابر این سلطه.

حتا اگر هنوز در جوامع غربی، کار مادی و استخراج مستقیم ارزش اضافی نقشِ مهم‌تری بیش از آن چه که گفته می‌شود بازی می‌کنند، اما بسی دشوار است که امروزه بتوان مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داری را هم‌چون نبرد رو در‌ روی تولیدکنندگان ارزش اضافی علیه تصاحب‌کنندگان آن تصور کرد. امروزه، مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داری می‌رود که در نبردی پخش ‌و ‌پراکنده‌ ادغام ‌شود، علیه شکل‌های مختلفی که بنا بر آن‌ها منطق سرمایه‌داری تن‌ها و اندیشه‌های ما‌ را در اختیار می‌گیرد، محیط زیست و شیوه‌های زندگی ما را تغییر می‌دهد.

امروزه هیچ کس نمی‌داند که معنای تسخیر قدرت چیست. در نتیجه، تمام بینش استراتژیکی که بر پایه رابطه‌ی میان هدف [غایت‌] و وسیله‌ استوار می‌باشد تبدیل یه اسکولاستیکی [مکتبی] توخالی شده است.  

 

ایجاد شکل‌های زندگی خودمختار

شکل‌های گوناگونی از ساختمان و نمادآفرینیِ امر مشترک وجود دارند که به طور یکسان هم واقعی‌ و هم گذرگاه ستیزِ میان برابری و نابرابری‌اند. ایجاد این شکل‌های زندگیِ دیگر در عین حال نگاهی‌‌ از نوعی دیگر به «مسائلی» است که نظم سلطه در برابر ما قرار می‌دهد.

از این نقطه نظر، «شبِ بیدار» [جنبش میدانی در فرانسه در مارس 2016] پدیدار مهمی بود، از آن جا که جنبش مقاومت [علیه طرح جدید قانون کار] را تبدیل به جنبش خود- ایجاب‌کنند‌ه‌ی کُمونُته‌‌ای کرد که دست به تصاحب مکان و زمان خاص زد. در میدان جمهوری [جنبش «شبِ بیدار» به‌ویژه در میدان جمهوریِ پاریس رخ داد]، در لیبرتی پلاتزا [جنبش اشغال وال استریت در ایالات متحده، در سپتامبر 2011] و یا در پوئرتا دل‌سول [«جنبش خشمگینان» در میدان مرکزی مادرید در اسپانیا در مه 2011]… شکلِ مجمعیِ مبارزه نقش مرکزی ایفا کرد. این از یکسو نشان‌دهنده‌ی‌ نیرومندیِ خواست ایجاد کُمونُته و برابری‌ بود اما از سوی دیگر و در عین حال شیوه‌ای بود که خواستِ ایجاد کُمونُته خود را در چهارچوب باهم ‌بودنی شاد ولی نمایشی محدود و زندانی کند. حال آن که مسئله بر سر گذر از فردیت‌گرائی به کُمونُته گرائی نیست بلکه گذر از یک شکل کُمونُته به شکل دیگری است.

تمام تاریخ مدرن گذرگاه تنش میان دو گونه درک از مبارزه طبقاتی بوده است. یکی، با درکِ ایجاد ارتشی برای غلبه بر دشمن و دیگری با اندیشه گسست توسط مردمی که خود آفریننده‌ی نهادها و شکل‌های زندگی خودمختارشان هستند.  

رهایی همیشه راه و روشی بوده که در دلِ نظم بهنجار زمان، زمانِ دیگری را خلق کرده است، شیوه‌ی دیگری از زندگی کردنِ با هم در دنیای محسوس را به وجود آورده است. رهایی همیشه شکل و شیوه‌ی زندگی در زمان حال در دنیایی دیگر بوده، به همان اندازه، اگر نه بیشتر از تدارک دنیای آتی. انسان برای آینده کار نمی‌کند، بلکه برای ایجاد یک جدایی [فاصله، گُسست] اقدام می‌کند. برای ایجاد شکافی در زمان حال به منظور آزمودن هر چه بیشتر شکل دیگری از هستی.

من بارها گوشزد کرده‌ام که ایده «انقلاب انسانی»‌، که مارکسِ جوان در تقابل با انقلاب سیاسی قرار می‌داد، از نظریه مرکزیِ شیلر درباره‌ی آموزش زیباشناسی انسان برگرفته شده بود. این نظریه‌ آزادی و برابری، امر محسوس را پایبند می‌کرد نه تنها به الغای تقسیم کار بلکه هم‌چنین به فسخ جدایی اهداف فعالیت از وسایل کسب آن‌ها.

انقلاب مربوط به جهانی می‌شود که آن را دریافت و احساس‌‌ می‌کنیم، به حرکاتی که روزمره‌ انجام می‌دهیم و به شکل و شیوه‌ای که انسان‌ها با هم وارد مناسباتی می‌شوند. انقلاب ملزم می‌کند که این حرکات و مناسبات فرجام‌های خود را در خودِشان داشته باشند و نه در سودمندیِ خارج از خود. این است آن چه که قلب زیباشناختیِ ایده‌ی مارکسیستی کمونیسم و انقلاب را تشکیل می‌دهد. پایه و اساس «زیباشناخی» سیاستِ رهایی، دقیقاً همین انفکاک‌ناپذیری بین هدف [غایت، فرجام] و وسیله است. در عمل، امروزه همین اصل جداناپذیریِ هدف و وسیله است که گسست از شکل‌های سنتیِ سیاستِ چپ‌ افراطی را فراهم می‌کند. یعنی گسست از آن شیوه‌هایی که برخی شکل‌های فعالیت سیاسیِ انتخاباتی، مطالباتی، تولیدات هنری و غیره را در خدمت هدف‌های انقلابی کمتر یا بیشتر دور قرار می‌دهد.

امروزه، اختراع شکل‌های اشتراکی، از هم اکنون و بی‌درنگ [به لاتین : hic et nuc]، که جدا و به دور از شکل‌های غالب و مسلط باشند، در مرکز پراتیک‌ها و ایده‌های رهایی‌خواهانه قرار می‌گیرد. رهایی، چه در گذشته و چه امروز، شکل و شیوه‌ای از زندگی [مشترک] در دنیای دشمن است، در موقعیت دوگانه‌ای که انسان [زن یا مرد] در نظم غالب در این جهان دارد و علیه آن می‌جنگد. در عین حال همین انسان قادر است که در چنین نظمی، مکان‌هائی جدا و منفصل [از نظم غالب] به وجود آورد. مکان‌هایی که در آن‌ها بتواند از سلطه قانون آن نظم فرار کند. این همانا شکل و شیوه‌ی زندگی مشترک و خودمختار در  جهان محسوس کنونی است.

—————————————————-

یاداشت ها

1- Jacques Rancière

2- تارنمای شیدان وثیق : http://www.chidan-vassigh.com/

3- رهایی : Émancipation به فرانسه.

4- توزیع امر محسوس: Le partage du sensible  به فرانسه.

5- خود-رهایی : Auto_émancipation به فرانسه.

6- سیاست : politics, politique, politik به آلمانی، فرانسه و انگلیسی.

7- لحظه‌های سیاسی : moments politiques به فرانسه.

8- Jacques Rancière.  En quel temps vivons-nous ?  Conversation avec Eric Hazan. La fabrique. 2017

 

کتاب‌نامه  (برخی آثار ژاک رانسیِر در انتشارات فرانسوی بر حسب تاریخ نگارش)

Lire le Capital, Paris, Puf, coll. « Quadrige », 1965-

 La leçon d’Althusser, Paris, La Fabrique, 1975-

La Nuit des prolétaires: Archives du rêve ouvrier, Paris, Fayard, coll. « Pluriel », 1981-

Le Philosophe et ses pauvres, Paris, Flammarion, 1983-

Le Maître ignorant: Cinq leçons sur l’émancipation intellectuelle, Paris, 1987-

 Aux bords du politique, Paris, Gallimard, coll. « Folio Essais », 1990-

La Mésentente: Politique et philosophie, Paris, Galilée, 1995-

Le Partage du sensible: Esthétique et politique, Paris, La Fabrique, 2000-

La Haine de la démocratie, paris, La Fabrique, 2005-




سمینار اَلَن بَدیو: چگونه زیستن و اندیشیدن در دورانِ سردرگُمیِ کامل

دوشنبه شب‌های هر ماه

در 

Théâtre de la Commune

     A93300  Aubervilliers  

France

 

ساعت 20

4 اکتبر – 8 نوامبر – 6 دسامبر 2021

17 ژانویه – 7 فوریه – 7 مارس – 11 آوریل و 9 می 2022

سمینار به زبان فرانسه

رجوع کنید به نوارهای سمینار در زیر 

 

 

موضوع این سمینار، در اوضاع و احوال کنونی، ژرف‌اندیشی و  کاربُردِ مفاهیمی است که سال‎‌ها پیش زیر عنوان «جهت‌گیری در اندیشه، جهت‌گیری در هستی» مورد بحث قرار دادیم. اما این بار از امر منفی حرکت خواهیم کرد. یعنی از تصدیق فاحش یک سردرگُمیِ بزرگ در تمام مقوله‌هایی که انواع واقعیِ حقیقت‌ها که علوم، هنر، عشق و سیاست باشند را تمیز می‌دهند. در این راستا، پاندمیِ کنونی کمتر یک علت است تا گونه‌‌ای فرصت برای آشکار شدن سردرگُمی. ما سعی خواهیم کرد نشان دهیم که این سردرگُمیِ احتمالن بی‌سابقه امروزه در چه شرایطی گسترش پیدا کرده است: در چه  اوضاع جهانی (وجود سرمایه‌داری‌ای که تا لحظه‌ی کنونی  از هر مخالفتی واقعی در امان می‌باشد، پس از فروپاشیِ اشکال دولتیِ آن که خود را کمونیستی می‌خواندند) و در چه بُن‌بست‌های فکری (تقدم فراگیر شکل‌های اعتراضی صرفن نفی‌گرا، بدون دورنمایی ایجابی). ما کوشش خواهیم کرد پیدا کنیم چه می‌تواند حداقل مانع خروج از این وضعیت از راه یک جنگ جهانی ویرانگر باشد. بدین منظور باید از یک منطق دیالکتیکیِ نوینی گذر نمود.   

اَلَن بَدیو

سپتامبر 2021 

سمینار اَلَن بَدیو

چگونه زیستن و اندیشیدن در دوران سردرگمیِ کامل

Comment vivre et penser dans un temps soumis à une complète désorientation

 

نوار گفتارها  به زبان فرانسه

 




به مناسبت درگذشت ژان لوک نانسی فیلسوف نامدار فرانسوی

 

 

فیلسوف نامدار فرانسوی

(2021-1940  —  1400-1319)

گفتگو درباره‌ی‌ «دموکراسی»، «مردم» و «حاکمیت»

 

 ژان- لوک نانسی Jean-Luc Nancy متولد 26 ژوییه 1940 (4 مرداد 1319) در شهر بُوردو (جنوب غربی فرانسه) در شامگاه دوشنبه 23 اوت 2021 (اول شهریور 1400) در 81 سالگی در شهر استراسبورگ (شرق فرانسه) درگذشت.

نانسی از چهره‌های سرشناس فلسفه‌ فرانسویِ دهه 1960 تا کنون به‌شمار می‌آید. فلسفه‌ای که به گفته‌ی اَلَن بدیو «تنها با ابعاد گسترده و نو آورانه‌اش تمیز داده می‌شود.»1 ژاک دریدا نیز درباره‌ی جایگاه فلسفه‌ی نانسی می‌نویسد: «گمان می‌کنم که در آینده، خوانش نانسی، اندیشیدن با او و هم‌چنین در نظر گرفتن او هیچ‌گاه به پایان نرسند.»2

نانسی، از 1968 تا 2004 میلادی، استاد ممتاز فلسفه در دانشگاه مارک بلوخِ استراسبورگ بود. ابتدا مطالعات و تأملات او سمت و سوی الهیات مسیحی داشت، اما دیری نپایید که این جهان‌بینی را ترک و روی به ساختارنگری ‌آوَرد. آشنائی نزدیک با یار و همکار دیرینه‌اش، فیلیپ لاکو‌-لابارت (1940-2007)، هم‌فکری با ژاک دریدا، خوانش لوئی آلتوسر، ژیل دولوز، موُریس بلانشو، فردریک هُلدِرلین و هادیگر (با مطالعه‌ی نامه‌ای درباره‌ی اومانیسم او)… افق‌های فکری جدیدی برای نانسی گشودند و او را به نقد جهانِ تجزیه شده‌ و تقلیل‌ناپذیر به نظم سیستم‌یافته مدرن و سرمایه‌داری هدایت کردند. نانسی، در عین حال، از 1985 تا 1989، مدیریت برنامه‌ریزیِ دانشکده بین‌المللی فلسفه در پاریس را بر عهده داشت و با لاکو-لابارت دست به تألیفات مشترکی زد. 

ژان-لوک نانسی در سال 1992 عمل جراحی پیوند قلب کرد (کتابی گیرا نیز در این باره در سال 2000 تحت عنوان نفوذی منتشر کرد) و پس از آن تا هنگام مرگ، نبردی طولانی با سرطان داشت. بدین‌سان، زندگی و آثار فیلسوف با موضوع اصلیِ فلسفه که هستی و نیستی باشد، همواره آمیخته بوده است. به قول دوست و هم‌فکر نزدیک او، ژاک دریدا، «رخدادی بزرگ» که افکار و  آثار نانسی باشد، ناگهان در چشم‌انداز «رخداد مرگ» قرار می‌گیرد.

 دو موضع اصلی، در درازای اندیشه‌ورزی‌ِ نانسی، همواره ذهن او را به خود مشغول کرده است. یکی مسأله کرانمندی (finitude)، با در نظر گرفتن یکتایی و آسیب‌پذیری هستی یا وجود (اگزیستانس) و دیگری موضوع کُمونُته communauté, community که در باره‌ی آن اثر سه‌گانه‌ای از نانسی در دست داریم،: کُمونُته‌ی بی‌اثر، کُمونُته‌ی دست‌به‌گریبان‌ و کُمونُته‌ی انکارشده. نزد او، کُمونُته به معنای باهم بودن، اشتراک، تقسیم بین خود، شراکت، کمونیسم، اجتماع یا جامعه‌ی خودگردان در استقلال و خودمختاری است. در کُمونُته‌ی انکارشده، نانسی می‌نویسد: « دلمشغولیِ زمان ما نسبت به خصلت مشترک هستی‌هایِ‌مان است، که به موجب آن، قبل از هر چیز، ما اتم‌هایی متمایز از هم نیستیم بلکه وجود داریم بنا بر رابطه، باهم‌بودن و شراکتی که در آن این هستی‌های جداگانه‌‌‌ (افراد، اشخاص) تنها جنبه‌ها و نقطه‌گذاری‌هایی بیش نیستند.»3

آثار پر حجم و متنوع ژان-لوک نانسی مسائل و موضوعات گوناگونی را در بر می‌گیرند: فلسفه، ادبیات، هنر، سینما، سیاست، تاریخ، روانشناسی، نیستی، جنسیت، مذهب و غیره. از مجموعه نوشتارها و کتاب‌های فراوان او، تنها در پهنه‌ی فلسفی، چند اثر مهم را نام می‌بَریم: کُمونُته‌ی بی ‌اثر‌(1986)4؛ هگل: بی‌‌آرامیِ نفی‌گری‌(1997)5؛ ؛ نفوذی (2000)6؛  معنای جهان‌(2001)7؛ کُمونُته‌ی دست‌به‌گریبان‌(2001)8؛ حقیقتِ دموکراسی(2008)9؛ امکان‌پذیریِ یک جهان(2013)10؛ کُمونُته‌ی انکارشده (2014)11؛ چه باید کرد؟(2016)12؛ پوست آسیب‌پذیر دنیا(2020)13.

——————————————–

 

«دموکراسی»، «مردم» و «حاکمیت» چون پرُبلماتیک‌های بزرگ سیاسی و فلسفی، تِم‌های اصلی مصاحبه‌‌ای است که نشریه فرانسوی Vacarme (هیاهو به فرانسه) در سال 2009 با ژان-لوک نانسی (و دو فیلسوف دیگر: ژاک رانسیِر و میگوئل آبانسور) انجام می‌دهد. به مناسبت درگذشت نانسی، ترجمه این گفتگو به زبان فارسی را در اختیار علاقه‌مندان و دوستاران فلسفه قرار می‌دهیم.

چه کسی امروزه می‌تواند دموکرات نباشد؟ ژان-لوک نانسی، نویسنده‌ی کتابِ حقیقتِ دموکراسی، این سیستم را، آن گونه که امروزه وجود دارد، تنها یک دموکراسی دولتی یا دولت‌گرا زیر سلطه‌ی نمایندگان و خبرگان می‌شناسد. اما از سوی دیگر، او نسبت به رژیم‌های جایگزینی که مدعیِ حل مسائل حادی چون عدالت اجتماعی و حکومت فنی- اقتصادی با شیوه‌هایی دیگر هستند، بدبین است. او خطر بزرگ در سیستم جایگزین را در این می‌بیند که «دموکراسی دولتی» به گونه‌ای دیگر دوباره بازتولید و چیره شود. ریشه‌ی مسأله در این است که درک کنیم «دموکراسی» چه می‌خواهد بگوید. برای فیلسوفی چون نانسی، واژه دموکراسی چندمعنایی خود را در عصر مدرن پنهان می‌سازد. دموکراسی چون برآمدن انسان «رهایی‌یافته»، خودمختار و عامل (سوژه‌ی) تحقق‌پذیریِ خود و یا دموکراسی چون برنامه‌ی تحقق انسان به‌معنای «تمام انسان‌ها» به اضافه طبیعت یعنی بنابراین انسانی که سرنوشت‌اش به طور کامل به دست خودش سپرده شده است…  

می‌دانیم که دموکراسی یعنی قدرت مردم. اما کدام «قدرت» و کدام «مردم»‌ ؟ در پاسخ، ژان- ‌لوک نانسی اندیشه‌ای را در میان می‌گذارد: «مردم» سوژه‌ی یک الزام، یک نیاز یا خواستِ برابری‌‌خواهانه است. قدرت مردم یا دموکراسی، به معنای توانایی او در انتخاب رهبران و نمایندگان نیست بلکه در گُسَستن از سلسله مراتب (هیِرارشی) نهادینه شده است. دموکراسی، رژیم سیاسی نیست بلکه فرایندی عملی چنین گُسَستی است که هرگز پایان نمی‌یابد. از نگاهی دیگر، «مردم» «همه» را در بر می‌گیرد، «همه» ‌ای که اجزایش نامشخص نبوده بلکه در ویژگی‌هایش متمایز می‌شود، که تقسیم می‌شود، که می‌تواند تجزیه شود و با خود در تضاد باشد. اما می‌توان و باید او را مورد بازپرسی قرار داد، آرامش‌ او را بر هم زد و در تعقیب‌اش بود.

سرانجام، مقوله «حاکمیت» تا آن جا مورد تأیید نانسی است که بپذیریم هیچ چیزِ بَرین برفراز «مردم» قرار نمی‌گیرد: نه قیمی، نه خدایی، نه ابر انسانی. مشکل نانسی، به قول خود او در این گفتگو، همانا عبارت «مردم حاکم» است.

 

(لینک نشریه Vacarme شماره 48 به زبان فرانسه)

 

شیدان وثیق

اول سپتامبر 2021

10 شهریور 1400

 www.chidan-vassigh.com

 

 

————————————————————————————

 

گفت‌و‌گو با

ژان-‌لوک نانسی

درباره‌ی دموکراسی، مردم و حاکمیت

(برگرفته از نشریه فرانسوی Vacarme شماره 48 )

(23 ژوئن 2009)

ترجمه از شیدان وثیق

 

پرسش: شما هم‌زمان در دو جبهه مبارزه می‌کنید. از یک‌سو خود را از مدافعان و متفکران دموکراسیِ دولتی [دولت‌گرا] جدا‌ می‌‌کنید و از سوی دیگر، نمی‌پذیرید که دموکراسی به نام مبارزه‌ی طبقاتی و نقد سلطه به دور انداخته شود. آیا می‌توانید موضع خود را در این باره برای ما توضیح دهید؟ چگونه و در چه شرایط فکری آن را مطرح می‌کنید‌؟ 

 ژان-لوک نانسی: در پی پرسش شما، خواهم گفت که بیشتر من بین این دو «جبهه» آویزان هستم. از یک‌سو دشوار می‌بینم که از «دموکراسیِ دولتی» بتوان پرهیز کرد، زیرا که به سختی می‌توان ناتوانی‌هایش را، به‌ویژه در رابطه با نمایندگی و سلطه‌ی «کارشناسان» فرضی، کاهش داد. از سوی‌ دیگر، من خوب می‌دانم که اقدام برای حل مسائلی پیچیده چون عدالت اجتماعی و سلطه‌ی اقتصادی – تکنولوژیک با ابزاری دیگر، از سوی برخی رژیم‌ها، جامعه را با چه خطرات بزرگی می‌تواند روبه‌رو سازد. من تنها از خود می‌پرسم که اگر «دموکراسی دولتی» نتواند به هر ترتیبی به خود آید، آیا ما قادر خواهیم بود که برای مدتی معین از این گونه تلاش‌ها خودداری کنیم. حال «دموکراسی دولتی» تنها زمانی می‌تواند به خود آید که سعی نماید اساس مسأله را دریابد، یعنی دریابد که «دموکراسی» چه می‌خواهد بگوید؟ این آن چیزی است که بیش از همه توجه مرا به خود جلب می‌کند. این واژه‌ که به نظر می‌رسد تعلق به گونه‌ای از انواع رژیم‌های سیاسی دارد، با عصر مدرن ابعاد و اهمیتی دیگر می‌گیرد و ناخواسته چندمعنایی خود را پنهان می‌سازد. «دموکراسی»، در عین حال، نام برآمدنِ انسانِ «رهایی‌یافته»، خودمختار، صاحب جهان و خود، سوژه‌‌ی تاریخی‌ِ توانا در رهنمونی به سوی تحقق «انسان» است. «Démos» یعنی «مردم» [به یونانی – مترجم] و می‌دانیم که این کلمه چندین معنا داشت، اما برای انسان‌های عصر مُدرن، «انسان»، پیش از هر چیز، «تمام انسان‌ها» را در بر می‌گیرد. یعنی تمام انسان‌ها (و هم‌راه با آن‌ها طبیعت)، که به طور کامل به حال خود گذارده می‌شوند، بدون یاریِ قیمی، خدایانی و ابرانسان‌هایی. بنابراین ابتدا باید بر این ابهام اندیشید: وظیفه‌ی دموکراسی سیاسی این نیست که برنامه‌ا‌ی به سوی تحقق انسان بر‌ دوش ‌گیرد (بیانی که به طور دقیق هیچ معنا ندارد و در نتیجه باید به این بی‌معنایی نیز ‌اندیشید).

پرسش: به نظر می‌رسد که مفهوم دموکراسی نزد شما تبیین بسیار دقیقی از واژه مردم به دست می‌دهد، زیرا در این باره شما از پا نمی‌افتید و به این کلمه دل‌بسته‌اید، در مورد «مردمِ حاکم» نیز چنین است؟

نانسی: مشکل من به‌راستی در این عبارت «مردم حاکم» است. همان‌طور که پیشتر گفتم، مردم یعنی «همه»، نه همه‌ای بدون تمایز بلکه همه چون انسان‌های منفرد که در بین‌شان چیزی می‌گذرد که می‌توان آن را به سادگی زندگی یا معنا خواند. «مردمی» که تقسیم می‌شود، که می‌تواند تجزیه شود  و یا با خود در تضاد باشد. اما البته این «مردم» نیاز به وجود «ما»‌ای دارد. لازمهِ آن این است که در جایی، «ما»ای‌، و نه فقط «آن‌ها»‌، اعلام وجود کند. این «ما»، اما شاید هرگز وجود نداشته باشد مگر در پندار مذهبی. اما می‌توان و باید او را مورد بازپرسی قرار داد، آرامش‌ او را بر هم زد، در تعقیب‌اش بود. و البته همیشه نیز، این «ما» را باید زمانی‌ که برای خودنمایی از سوی کسی یا افرادی به زبان آورده می‌شود رد و طرد کرد. اما این «مردم حاکم»، که به‌راستی هیچ چیز بالا تر از آن نیست، با چالشی بزرگ درگیر است: این که هیچ قیّمی ندارد، هیچ کفیلی ندارد و حتا، اگر بتوانم چنین بگویم، به «مردم-بودن» خود نیز نمی‌تواند تکیه کند.  

 

 پرسش: دموکراسی یک نوع رژیم سیاسی نیست. شما گفته‌اید که دموکراسی « به هر گونه الهیاتِ سیاسی خاتمه می‌دهد» و « فرارَوی از آن تحت هیچ نهاد تنظیم‌بخشی میسر نیست». آیا شما می‌توانید برای ما معنا و مضمون دموکراسی را چون اقدامی رهایی‌خواهانه توضیح دهید؟

نانسی: «دموکراسی»، به معنایی که بخشاً مستقل از حوزه‌ی سیاستِ [حکومتی، دولتی- مترجم] باشد (استقلالی که به طور نمونه یکی از خواسته‌های طبقه سوم [Tiers-État- مترجم] در انقلاب فرانسه بود و یا استقلالی که تفکیک قوا ایجاب می‌کند)، نام دیگر «مرگ خدا»‌ است. و این به معنای دوباره و به طور کامل به میدان بازی آمدن و مطرح شدنِ چیستیِ «جهانی»‌ است که چونان فضای گردش معناها درک شود. معنا [sens – مترجم] دیگر از آسمان فرود نمی‌آید، هم‌چنان که بالا نیز نمی‌رود. وانگهی شاید هیچ‌گاه بدین صورت عمل نکرده باشد. اما این گونه نمایان شده است که معنا چنین مسیری را از بالا به پائین و بر عکس ‌پیموده است. به هر حال امروز این موضوع خاتمه پیدا کرده است. معنا اکنون در میان ما‌ست، خاتمه نمی‌یابد و به نتیجه نیز نمی‌رسد. معنا یعنی «ما»، زندگان ما و مردگان ما، واژه‌های ما و رفتارهای ما، آثار ما و احساسات ما. سیاستی که به طور کامل هم از مذهب جدا شده باشد و هم از برآمدن چیزی به نام «سرنوشت ملت، مردم یا میهن»، نمی‌تواند و نباید بارِ «معنا» را بر دوش گیرد. با این همه، سردرگمی پیرامون «دموکراسی» و هم‌چنین «جمهوری» و «کمونیسم» چنین تصوری را ایجاد می‌کرد. امروزه اما، معنا به صورت دیگری بارِ خود را بر دوش می‌گیرد: در هنر، در دانش، در عشق، در جشن، در ورزش، در اندیشه، در… چه می‌دانم؟ سیاست باید خود را به منزله‌ی آن چه که تضمین‌کننده‌ی دسترسی به همه‌ی این میدان‌هاست درک نماید، اما هم‌زمان نیز مدعی تحریک کردن آن‌ها نشود. 

مرزبندیِ نقش‌ها و حوزه‌ها، بدون شک، کار بسیار دقیقی است. حتا بی‌نهایت سخت است. اما تمام تاریخ بازنمودهای مدرن از سیاست، در پرتو طیفی کامل از «توتالیتاریسم‌ها» تا «سوسیالیسم‌ها»، به سمت نشان‌دادن این موضوع رفته که هیچ چیز فوری‌تر از امید‌بستن به «سیاست» چون آنی که تمام معنا را تبیین کند وجود نداشته است. همه چیز، احتمالاً، از سیاست می‌گذرد، اما با این تفاوت که هیچ چیز، نه در سیاست بازمی‌ایستد و نه مسئولیت خود را به دست سیاست می‌سپارد. ما باید به چنین تفاوتی، که تفاوتِ درونی در خودِ «ما»، انسان‌ها ست، بی‌اندیشیم و آن را به‌کار بریم. 

 

پرسش: تا چه اندازه سخن گفتن از نهادینه کردن دموکراسی ناسازه گویی به شمار می‌رود؟

نانسی: ناسازه‌گویی نیست اگر «دموکراسی» را به معنای شکل یا رژیم سیاسی در نظر گیریم. در شکلی مدام در حال تغییر، دموکراسی نیاز به مکث‌ها و نشانه‌های خود دارد. افزون بر این، نهادهایی وجود دارند که به‌طور ویژه‌‌ دموکراتیک هستند، یعنی خودِ سیستم را زیر کنترل قرار می‌دهند و یا در درون آن موانعی ایجاد می‌کنند، مانند: شورای قانون اساسی، شوراها، کمیسیون‌ها و یا «مقاماتی»‌ که مسئولیت نظارت بر احترام به اجرای برابری و عدالت در این یا آن بخش از جامعه را بر عهده دارند، به طور نمونه در دنیای رسانه‌ای و یا در شبکه‌ اینترنت. به راستی، نهاد نیز می‌تواتد بهترین پاسدار ضد خودسری و ضد همه‌ی حقوق استثنایی باشد. اما هیچ نهادی را نمی‌توان چون معبدی دانست که برای همیشه به اصل حقیقی دموکراسی پناه داده باشد.

 

پرسش: حال، «جنبش» چه اَشکالی می‌تواند به خود ‌گیرد؟ اگر شما می‌پذیرید که به امر مقاومت و تعارض باید جایگاهی مرکزی داد، پس به نظر می‌رسد که رهایی نزد شما گاه جنبشی پیوسته و مداوم است و گاه تلاشی گسسته و هم‌راه با ایست.

نانسی: اندیشیدن به دموکراسی با واژه‌های «جنبش» و «رهایی»، چون «جنبش رهائی‌»، کار آسانی نیست. «رهائی»، بی‌تردید، واژه‌ی بزرگِ دیگری است که «دموکراسی» را بر بنیادِ ابهام‌اگیز چند‌ ارزشی قرار می‌دهد. اما پرسش این است: رهایی از چی؟ از کی؟ از خدایان و جباران، خوب قابل فهم است، اما اینان از بازگشتن باز‌نمی‌استند! خدایان آواتارهای فراوانی دارند! چه کسانی و چه چیزهایی بر ما ستم روا می‌دارند و ما را به سوی بت‌پرستی و خرافه‌پرستی می‌رانند؟ رهایی از اسارت؟ از استثمار؟ از رنج روحی و جسمی؟ ما می‌دانیم چگونه خود را اسیر سیستم‌های تمام و کمال کنیم، ما از استثمار طبیعت توسط خودمان رنج می‌کشیم و سرانجام ما بسیار کم می‌دانیم که چگونه باید امور بهداشت جمعیت را اداره کرد: جمعیتی که بیمار است، بخش کلانش از گرسنگی و کمبود مراقبت و بخش دیگرش از فزونیِ تغذیه و مراقبت‌. رهایی واژه ‌ایست که از حقوق برده‌داری و سپس از حقوق اقتدار والدین به ارث رسیده است. شاید این عبارت دیگر برای ما مناسب نباشد. ما انسان‌هایی بی ارباب و پدر هستیم. بیشتر شاید موضوع بر سر اختراع کردن، ایجاد کردن باشد.

 

پرسش: در معنایی که شما از دموکراسی به دست می‌دهید در کجا می‌توانید تجربه‌ای یا اعلام موضعی دموکراتیک و اثباتی نشان دهید؟

نانسی: در این جا سعی در بالابردنِ ارزش آن تمایزی می‌کنم که به تصدیق من بین سیاست دموکراتیک و «دموکراسی» چون نام، بگوئیم آن چه که هر چیز را بتوان در آن «چپاند»، وجود دارد. و این به منظور گشایش چرخشی بزرگ در انسان‌شناسی و اگر بتوان گفت در متافیزیک است. پهنه‌ی سیاسی که از راه آن همه چیز باید بگذرد، اما هیچ چیز نیز نمی‌تواند به سرانجام رسد، امکان دست‌رسی به پهنه‌های دیگری را می‌دهد. و در این پهنه‌های دیگر است که تحقق‌‌‌یافتن چیزی در زمان حال، اگر بتوان چنین گفت، امکان‌پذیر می‌گردد. از این دست می‌باشند هنر، عشق، اندیشه و حتا دانش در اقدامی ناب که به انجام می‌رسند، این همه در مدت زمانی نه شاید دراز و یا متفاوت از مدت زمانِ انتظارها، پیش‌بینی‌ها و غیره. تمام «معنا» چنین است: معنای حس‌پذیر، شور، حسانیت، احساس، حس‌پذیری، معنای یک «ایده» یا یک واژه، معنای یک دیدار که تحقق می‌یابند. یک سرود، یک اشاره، یک دَم و شاید یک اثر… این‌ها همه تا بی‌نهایت در کرانمندیِ خود و یا در عملیات تکمیلیِ خود به انجام می‌رسند، اما نه الزاماً. این‌ها را ما از نگاه دور می‌داریم و در کمین سیاستی نشسته‌ایم که ما را به منزلگه نهائی رهنمون سازد، و درست همین است که موجب آسیب‌پذیریِ ما می‌شود. در این رابطه، ما نیاز داریم درک کنیم که چگونه این تماس‌های گاه تقریباً نامحسوس از معنا می‌توانند در بین «ما» رفت ‌و ‌آمد کنند. 

اگر ما بتوانیم این دو سطح را به درستی از هم تفکیک کنیم (سیاست همه چیز نیست اما باید بتواند مراقب همه چیز باشد، در حالی که هیچ چیزِ دیگر همه چیز نیست و در این جا‌‌ست که باز هم باید بسیار با دقت عمل کرد)، به سوی آن چه که «دموکراسی» می‌خواهد پیش‌روی خواهیم کرد، چیزی که شاید بیش از یک تحول کامل «تمدن» نباشد. این نیز بدون دست زدن هم به نظم اقتصادی و هم به نظم فنی- علمی امکان‌پذیر نخواهد شد.

حال مقوله‌های اصلی‌ دموکراسی چون آزادی، برابری، همبستگی و عدالت، میدان عمل متافیزیکیِ قابل ملاحظه‌ای‌ پیدا کرده‌اند و چون اموری آشکار مورد نظر قرار می‌گیرند. از آن جمله است، بنا بر تعریف هر کدام، آزادیِ هر کس در محدوده‌ی آزادیِ دیگران، برابری، برادری یا همبستگیِ همه و سرانجام عدالت برای همه… تمام این‌ها را «دموکراسی» با اعتبار «رهایی‌خواهانه»‌اش می‌پوشاند. گوئی از پیش می‌دانیم که «هر کس» و «همه» یعنی چه، که یک «فرد» یا یک «شخص»… کجا آغاز و کجا ختم می‌شود. به راستی ما در این جا، بدون موشکافی، گونه‌ای هستی‌شناسیِ فردی و منفک از همه چیز و تقسیم‌ناپذیر در این تفکیک را به کار گرفته‌ایم و با حرکت از آن پرسشی را ضروری کردیم: چگونه فردیت‌ها می‌توانند مجتمع شوند؟

اما ما پی‌نبُردیم که «فردِ» پیش‌انگاشتی آسیب‌پذیر و نا‌پایدار است. ما نفهمیدیم، زیرا این «فرد» در زمانی شکل گرفت که تمدن دست به گزینشی اساسی زد. تمدنی که ارجاع به نشانه‌هایی مشخص نمی‌داد (سلسله‌مراتب، فرمانبری، شکل‌های گوناگون کُمونُته) بلکه نا آگاهانه دست به انتخاب ارزشی ارجاع‌پذیر می‌زد. ارزشی که از پیش داده‌شده نبود اما می‌بایست ایجاد شود و سنجش‌پذیر باشد: ارزش ثروت و نوآوری (سرعت، نیرو، دقت) چون دو چیز پیوسته‌ در بی‌خبری از هم، چون توانائی‌های نامحدود در خود- ‌توسعگی‌ و تولید. این را بعدها «کاپیتالیسم» و «تکنیک» خواندند.

بدین‌سان آزادی، برابری و غیره، از ابتدا و بی‌تردید، خصلت‌های سوژه‌‌ی مولد ارزش بوده‌اند، سوژه‌ای که خود تبدیل به «ارزش» می‌شود. «فردِ» مجرد چیزی نیست جز تصویری در اصل بسیار آشفته از عامل چنین فرایندی‌‌: (دوباره)‌سرمایه‌گذاری کردن تا بی‌نهایت، هم در ثروت‌اندوزی و هم در کاردانی. پول، ترانزیستورها، مواد پلاستیکی یا نیمه‌ هادی‌ها، سرعت‌ها و نیرو‌ها همه آزاد و با هم برابر و هم‌بسته‌اند. و اما عدالت به‌واقع چیزی نیست جز خودِ این فرایند. در بیانی دیگر، «دموکراسی» ما را به تمامی این انتخاب ژرف تمدن بازمی‌گرداند: آیا ما خواهیم توانست به غیر از ارزشِ تعویض‌پذیر و خود‌- ‌توسعگیِ پول، دقت، سرعت یا فرد مجرد… چیز دیگری اختراع کنیم ؟ 

———————————————

 

یادداشت‌ها

1L’aventure de la philosophie française depuis les années 1960, Alain Badiou. La fabrique – 2012

2– Le Toucher, Jean-Luc Nancy. Jacques Derrida. Galilée, 2000 

3کُمونُته‌ی انکارشده. ص. 11. ر.ج.ک. به کتابنامه.

4- La Communauté désœuvrée, Paris, Christian Bourgois, 1986

5Hegel: Linquiétude du négatif. Hachette, 1997

6L’Intrus, Galilée, 2000

7Le Sens du monde, Galilée, 1993, 2e ed. 2001

8La Communauté affrontée, , Galilée, 2001

9Vérité de la démocratie, Galilée, 2008

10La Possibilité d’un monde. Dialogue, Les petits Platons, 2013

La Communauté désavouée, Galilée, 201411

12Que faire ?, Galilée, 2016

13La Peau fragile du monde, Galilée, 2020