سمینار مسائل ملی – قومی – متن م. سحر

زبان فارسی یا «ملتِ فارس ؟»

محمدجلالی چیمه (م.سحر)

 

این مطلب حدود 8 ماه پیش تحریر شد اما انتشار نیافت. اکنون با توجه به وقایعی که در کشور ما جاریست ، با جزئی اصلاحاتی که در حواشی صورت گرفت به انتشار آن اقدام می شود .

 

                                                    همزبانی خویشی و پیوندی است

                                                       مرد با نامحرمان چون بندی است

                                                       ای بسا هندو و ترک همزبان

                                                       ای بسا دو ترک چون بیگانگان

                                                      پس زبان محرمی خود دیگر است

                                                      همدلی از همزبانی خوشتر است

                                                                                    جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی

چند سالی ست که واژه و مفهوم «فارس» در بازار اهل سیاست و نظریه پردازان بخشی از طیف «چپ» دگماتیک (1) و نیزبسیاری از نژادپرستان و قبیله گرایان ایرانی رونق یافته و در کوشش های «فکر» سازی و نظریهء پردازی آنان از اهمیت ویژه ای برخوردار گشته و به نغمهء ناسازِپرطنین وهیاهویی بدل شده است. تا آنجا که  بسیاری از آنان بنیاد تئوری های  ایران گریزو تفرقه افکن خود را بر ِتفسیرهای مجعول و مقلوبی از این مفهوم استوار می دارند که بنا بر انگیزه های سیاسی خاص و درجهت منافع و اغراض و امیالِ قدرت های خارجی و برخی دول همسایه طی سالیان دراز ، بیرون از مرزهای ایران تدارک دیده شده و در سرزمین ما پراکنده و ترویج می شود!

این تفسیر از واژه و مفهوم «فارس»  می کوشد تا نخست زبان فراقومی ، فرانژادی وفراملی فارسی را به فارسی زبانان ایران امروزی منتسب و منحصر کند و نقش و اهمیت ، فرهنگی و هویت ساز و پیوند بخش ِِاین زبان رادر تاریخ درازدامن کشور ما ، درمیان اقوام وتیره های گوناگونِ ایرانی نادیده انگاشته و آن را هم عرض با  دیگر زبان ها و گویش ها و خرده زبان های رایج درایران فرا نماید. و بدین گونه فارسی گویان ایران را «ملت» یا «قوم» ویژه ای به نام «قوم فارس» یا «ملت فارس» بنامد، تا از این طریق بتواند به تئوری های دشمن ساخته و زنگار زده ای که ایران را کشوری «کثیرالملّه» می خوانند و مدعی وجود «ستم ملی» ازسوی «ملت ستمگر فارس» برضد «ملت های ستم دیده و متعدد ساکن ایران» هستند،  اعتبار بخشد و آن ها را ودر جهت تحقق اهداف آشکار و پنهان و  صدساله برخی همسایگان طمعکاربه کار اندازد و برای مطالبات هذیان آلود ِبرخی خردباختگان، یا مزدبگیران سیاسی دستگاه نظری فراهم سازد وهم عنان با برنامه ها و امیال  قدرتهای بدسگال جهانی و تحریکات بین الملی ، برای  اقداماتِ  تفرقه افکن و فتنه انگیزداخلی مشروعیت حقوقی و انسانی تدارک بیند!

از این رو توضیح و تشریح ِ حقیقت این مفهوم  و بسیاری ازمفاهیم ِ قلب شده و تحریف گشتهء دیگر، از نظرگاه تاریخی و فرهنگی ، بیش تر ازهمیشه به ضرورتی فوری بدل شده  است . خاصه در این زمانهء غوغا و در این ایام ِ سیاه ، که «حکومت ابلیسی فقهای شیعه» (2) ، ایرانیت و هویت و فرهنگ و میراثِ گذشته تاریخ درازدامن ِ کشور ما را بی شرمانه درحلقهء هجوم ِ انواع گرگ ها «به امانِ خدا» رها کرده است.

امیدوارم که دانشوران و محققان اهل فن، چنان که شایسته است دراین زمینه بکوشند ، باشد  تا به مدد آگاهی ، خورشیدِ حقیقت از نگاه  جوانان این مرز و بوم رخ نپوشد و در میان لای و لجنی که استبداد دینی حاکم در فضای ذهنی و فرهنگی ایرانیان پراکنده است مدفون نماند و دروغ و دغلی که با هزار تأسف به مذهب مختار ومسلط جامعهء ما مبدل شده است ، به   برادری ها و همبستگی های هزاران سالهء اقوام ِایرانی گزند نرساند!

این اصطلاح ِ «فارس»  که به مُسامحه  یا به عمد به جای «فارسی زبان» به کار می رود، بسیار  مورد توجه وعنایت خاص  برخی نظریه پردازان بوده و ستون فقرات نظریه ایست که  می کوشد تا همهء کسانی را که به فارسی سخن می گویند،  زیر پرچم ِ ِ «قوم» یا «ملّتِ»  ویژه ای گرد آورد و آنان را« قوم فارس » یا«ملتِ فارس» بنامد تا بر اساس ِ آن بتواند گویندگان زبان ها ومتکلمین به  دیگر گویش های رایج در سرزمین ایران را در برابر وی قرار دهد و وجود «ملت های ستم دیده» را در این کشور به اثبات برساند! حال آنکه کلمه «فارس»، در تاریخ و در ادبیاتِ  فارسی ِ 1100 سالهء  ایران ، هرگز به معنای  «فارسی زبانان»  به کار نرفته است!

در  طول قرن ها، سرزمین های ایران و هند و آسیای مرکزی و آسیایِ صغیرــ از مرزِ چین گرفته تا کرانه های شرقی  اروپا ــ  گاهواره و میزبان و پناهگاهِ زبان فارسی بوده و طیّ دوران های متمادی و مُستمرّمردم ِبیشماری ازاقوام و نژادهای گوناگون به زبان ِ فارسی یا دری متکلّم بوده اند  و رفتار و روحیات  و فرهنگشان با این زبان گره خورده و در این زبان تبلور یافته  است .

همواره و در همهء این سرزمین ها  سخن گویان ِ به زبان ِ فارسی را  نه «فارس» ، بلکه «فارسی زبان»  یا «پارسی گو» نامیده  اند! (3)

کلمهء «فارس» در مفهوم ِ سیاسی اش وهمراه با  بارتبلیغاتی خاصی که برآن تعبیه شده  و رایج کرده اند ، پدیده ای ست نو ظهور که عمری کمتر از صد سال دارد و از دستگاه های تئوری سازی و دفاترِ ایدئولوزیکِ حزب کمونیستِ شوروی یا ازسوی تاریخ سازان  و ملت تراشان ِ  نژاد پرست ِ ترکیهء آتاتورکی و نیز پان عربیست های بعثی یا ناصری به منظور ایجادِ تفرقه درمیانِ ملتِ ایران ایجاد شده و طی چندین دههء گذشته  بی وقفه بر ضدّ منافع ِ ملی ِ مردم ایران  به  کار برده می شود !

 این اصطلاح را خصوصاً در مقابلِ اصطلاح ِ « ترک» قرار می دهند  و از «ترک» هم نه ترک زبان، بلکه «قوم ِ ترک» و «ملّت ِ ترک» مراد می کنند، حال آنکه واژهء «ترک» در ایران به معنای ترک زبان و متکلّم به زبانِ ترکی ست  و نه ترک نژاد یا «ملیّت» یا «ملّتِ» ترک (4). بنا بر این، می باید به کاربرد دقیق ِ این واژه  توجه کرد  و همواره در نظر داشت که کلمهء «فارس»  درطول ِ تاریخ ِ ایران ، به دو مفهوم به کار رفته است ، نخست در مفهوم ِ  تاریخی اش و آن اشاره به یکی از اقوامِ ایرانِی ساکنِ جنوبِ ایران یعنی  قومِ «پارس» است که معرّبِ آن می شود «فارس» و از این قوم ، دو خاندان ِ بزرگ ، در ایران ِ پیش از اسلام به شاهنشاهی رسیده اند ، یکی هخامنشیان و دیگری ساسانیان. (5)

مفهوم ِ مصطلح ِ دوم ، کاربُردِ جغرافیائی ِ این واژه است و آن : منطقهء وسیعی ست که قسمتی ازجنوب و جنوبِ باختری ِ کشورِ ایران را شامل است  و تقریباً از یازده قرن پیش از میلادِ مسیح محل سکنای رشید ترین طوایفِ آریایی به  نامِ «پارس» بوده و به همین مناسبت به  «پارس»  یا «فارس» موسوم گردیده است(6) این واژه   گاهی  به سراسرِ خاکِ  ایران  نیزاطلاق می شده است. صورتی از این کلمه را که در زبانِ  انگلیسی از اصل ِ یونانی گرفته اند ، به جای لغتِ ایران به کار می برند  والبته کاربرد رسمی این واژه به جای کلمهِ «ایران» از سوی کشورهای بیگانه ، به درخواستِ دولتِ ایران در زمان ِ حکومت رضا شاهِ پهلوی از رواج افتاده است.

پس «فارس» یا «پارس» ، نه نام یک « ملت» یا یک « قوم» ،  بلکه تنها ، نام یکی از استانهای جنوبی ایران است و نیز نام ِ خلیجی  است که سرزمین های جنوبی ایران را به دریای عمّان و اقیانوس ِ هند پیوند می دهد. کلمهء «فارس»، هیچگاه به گویندگان و متکلمین ِ به زبان ِ دری اطلاق نشده و هیچ سندِ تاریخی  و ادبی ِ معتبری  در جهتِ اثباتِ چنین ادعایی نمی توان یافت!

پس فارس یا پارس ، نه نام ِِ قومی یا زبانی ِ ساکنین استان ِ جنوبی ایران ، بلکه تنها «نام ِ جغرافیایی ِ» این منطقه است.

هیچگاه تکلم به یک زبان ،  از متکلمان به آن زبان ، «ملت»  نساخته است (7). این یک قانون کلی است و نمونهء روشن و مشهور آن زبان انگلیسی است که در 5 قارهء جهان در کشورهای گوناگون متشکل از ملت ها و اقوام و نژاد های گوناگون به آن تکلم می شود اما هیچ کس  این انگلیسی زبانان را «ملتِ انگلیس» خطاب نمی کند . هندیان ( که طی چندین قرن زبان رسمی شان فارسی بود و اکنون انگلیسی زبان شده اند) ، جزو ملت هندند و هنگامی هم که به فارسی سخن می گفتند  هندی بودند. و افریقای جنوبی ها از ملت آفریقای جنوبی هستند و استرالیائی ها  و کانادائی ها جزء ملت استرالیا یا کانادا به حساب می آیند!

پس اگر صرفاً  تکلم به یک زبان برای ملت شدن ِ متکلمین کفایت می کرد نیمی از مردم ِ جهان امروز انگلیسی می بودند و بخش مهمی از مردم افریقا و کانا دا هم جزو ملتِ فرانسه محسوب می شدند!

در مورد زبان فارسی  هم همین طور است . کافی نیست که شما به فارسی سخن بگوئید تا جزء به اصطلاح« ملت فارس» محسوب شوید کما اینکه همین امروزه لا اقل در سه کشورِ دیگر جهان به جز ایران ، زبان فارسی رایج است و انسان های بسیاری به این زبان تکلم می کنند ، اما کسی آنان را ملتِ فارس یا ملتِ ایران نمی نامد ! حدود 150 سال پیش هم زبان ِ فارسی از مرز چین گرفته تا سراسرشبه قارهء  هند و از خلیج فارس تا نواحی مختلف بالکان را زیر سیطرهء خود داشت و نه تنها مردم این مناطق به این زبان صحبت می کردند بلکه زبان فارسی، زبانِ  فرهنگ و ادب و عرفان  و شعرپادشاهان ِ  گورکانی (ترک ـ مغول) هند و نیزسلاطین عثمانی روم (ترک) و بیزانس بود اما کسی آنها را ملت فارس نمی نامید و ایرانی هم نمی دانست!

شکل گیری ملتِ ایران بسیار مقدّم بر وجود زبان ها  ولهجه هایی ست که در ایران رایج شده یا ناپدید شده اند. زبان ها می توانند مثل گیاهان به مناطق و سرزمین های مجاور بسط یابند و وسیلهء تکلم ساکنان مناطق قرار گیرند، اما جان و روح و آمال و گذشته وآداب و معیشت و فرهنگِ ساکنان را نفی نمی کنند و بر آن خط بطلان نمی کشند.

در همین آذربایجان ِ ما زمانی به زبانِ پهلوی سخن می گفتند و هنوز هم در بعضی از مناطق این خطه آثار و اسناد آن باقی ست. یعنی مردمِ ایرانی  ی  ایرانی زبان در این منطقه ساکن بودند و براین حقیقت دستکم رساله و دیوان ِ روحی انارجانی و دوبیتی های شیخ صفی الدین اردبیلی جد شاه اسماعیل صفوی ، این نخستین شاعر ترک زبان ایران شهادت می دهند!. اما بعد ها به دلایل تاریخی وسیاسی ، زبان ترکی رواج یافت . اما این زبان مردم ِ ایرانی آذربایجان را از ایرانیتشان تهی نکرد و ای بسا که از ایرانیان ِ دیگر ولایاتِ سرزمین ما ایرانی تر و میهن پرست تر بوده و هستند . دلیل آن هم در جانبازی ها و تلاش های عاشقانه ایست که روشنفکران و مبارزان دلیر آذربایجان در دوران مشروطیت به ظهور رسانیدند . نقش ِ فرهنگسازان و روشنفکران آذربایجان در همهء زمینه های تحولاتِ اجتماعی ایران  به سوی تجدد و آزادی ، نیازی به یادآوری ندارد.(8)

خلاصه آنکه زبان ها به دلایل مختلف سیاسی و جامعه شناختی می توانند بسط یابند و گویندگان خود را در یک سرزمین یا سرزمین های مجاور توسعه دهند و تکثیر کنند. چنین پدیده ای هم اکنون در اطراف تهران، ورامین و کرج در جریان است و بسیاری از هم وطنان ما زبان خود را به نفع ِ زبان تُرکی از کف نهاده  یا در مسیر تَرک این زبانند.

زبان ها و گویش های دیگری همچون راجی ، تاتی ،  فریزهندی یا ابیانه ای ، طالشی و… جای خود را به زبان فارسی یا ترکی می دهند و این پدیده در ارتباط مستقیم با رواج ِ شهر نشینی و  بسطِ شهرهای بزرگ و کوچ های پی درپی به سوی مراکز تجمع و نیز بسط تولید و  سراسری شدن اقتصاد بازار وفراگیر شدن وسائطِ ارتباطاتِ جمعی است که همه آنها پیامد و محصول دنیای مدرن  و روابط حاکم بر آن است!

غرض آنکه بسط یا قبض، کاهش یا فراگیری یک زبان در یک جامعه نه تغییراتِ نژادی به بار می آورد و نه تغییراتِ قومی و ملی.

تُرک زبانی به معنای انیرانی یا غیر ایرانی نیست ، همچنان که فارسی زبانی  به خودی خود ، معنای ایرانیت ندارد . اما «تُرک بودن» اگر در معنای appartenance یا وابستگی و انتسابِ به «ملت ترک» تلقی شود،غیر ایرانی ست.

آنها که فارسی زبانان را «فارس» می نامند ومراد آنها از این واژه  وجودِ «قوم» یا «ملتی» به این نام است ، بی شک غرض ِ سیاسی دارند یا نا آگاهانه به دام ِ تئوری سازان ِ بیگانه افتاده اند! در این تئوری غرض از اطلاق ِ واژهء «فارس» به مردم ِ فارسی زبانِ جهان آن است که این کلمه را در برابر واژه «ترک» یا «عرب» یا «بلوچ» یا «کُرد»  قرار دهند و متکلمین به زبان های ترکی و بلوچی و عربی یا کردی را در ایران تا حد «ملت»ی جداگانه ارتقاء دهند و مطالبهء حق ویژه کنند . یعنی  موقعیت و نقش ِ زبان مشترک و سراسری و ملی و تاریخی و فرهنگی اقوام ِ گوناگون ِ ایران یعنی زبان ِ فارسی را تا حدِ زبان یکی از« اقوام» یا به قول خودشان «ملت» های ساکن ایران کاهش می دهند و هم عرض ِ دیگر زبان ها و گویش های رایج در کشور ما قرار می دهند تا از متکلمین به این زبان به نام ِ «حق قانونی و دموکراتیک»  درخواستِ مطالباتِ ملی تا حد جدایی کنند! این است جوهر و هدف فکری که با تکیه بر تنوعاتِ زبانی مردم ایران مرتکبِ «تئوری ملت سازی» می شود!

پیداست که چنانچه بتوان با تکیه بر تنوع زبانی ، تنوعاتِ ملی ساخت و گویندهء هر زبان و دیالکتی را در ایران ، ملتی جداگانه نامید، مقدمهء اقدامات بعدی که همانا ایجاد «کشور» و«دولت» جداگانه ای ست ، فراهم شده است. کافی است که با سرمایه گذاری روی این تئوری با تبلیغ یا تلقین و تزریقاتِ ایدئولوژیک و با  مشوب سازی ذهن ها ، جمعی از ایرانیان را آگاهانه یا نا آگاهانه به دفاع از یک نظریه بی بنیادی کشانید و بدین وسیله از گروه هایی از مردم ایران تأییدیه  گرفت. در چنین صورتی می توان به نام ایرانی ِ «مظلوم» (غیر فارسی زبان)از ایرانی «ظالم (فارسی زبان) به مراجع بین المللی نیز شکایت برد، نهاد های مربوط به  سازمان ِ ملل و حقوق بشر و دیگر مراجع رنگارنگ طرفدار حقوق «خلق» ها و «ملیت» ها و وهواداران بین المللی اقلیت های جنسی و نژادی و طرفداران حقوق انواع اصناف و گروه های شغلی و اجتماعی و طبقات زحمتکش ِ جهان را به کمک فراخواند، حتی با مأموران سازمان های امنیتی قدرت های جهانی هم پیاله شد و با آنها جلسه کرد و امداد طلبید!

و این همان روندی است که بیش از 80 سال است  نخست به کوشش پان ترکیست های  میراث خوار امپراطوری عثمانی و سپس بکوشش زرّاد خانه های فکری و ایدئولوژیک تزاریسم سرخ روسی  و اکادمیسین های «احزاب برادر» کمونیستی تدارک دیده شده و به وسیله کاسه های داغ تر از آش ایرانی آن ها از قوم پرستان ِ سوسیالیست نمای فرقه چی گرفته تا روشنفکر نمایان «چپِ» استالینیست و دگم گرا ( از هر طیف و گرایشی که بوده باشند)  در ایران رواج یافته است و متأسفانه هنوز هم ملتِ ما  به آن گرفتار است !

پیداست که هنگامی که با انواع ِ تمهیداتِ تئوریک و ایدئولوژیک بر مبنای تحریف تاریخ و قلبِ حقایق فرهنگی و زبانی ایرانیان ، کسانی بتوانند  در ساختن ملتِ ناموجودی  به نام ِ «ملت فارس» توفیق حاصل کنند و سپس این «ملت» را در جایگاه «ملت ظالم» بنشانند ، در مراحل بعدی خواهند توانست ساکنان ِ ولایات خود یعنی ، ایلات و عشایر و اقوام و قبیله های گوناگون را به نام «ملت» ها در برابر او قرار داده و مطالباتِ خود را تا حد ایجاد دولت مستقل ارتقاء دهند. زیرا هرجا وجود ملتی به اثبات برسد ، به ناگزیر بر اساس حقوق مسلم انسانی وملی ،  چنینِ«ملت» ی می باید از ایجاد دولت و کشور مستقل خود برخوردار باشد ، و چنین خواستی در انظار مردم جهان و مراجع بین المللی کاملا موجه و مشروع می نماید!  چرا که ملتی که دارای  «دولتِ مستقلِ» نباشد ، ملتی است تحت انقیاد و استیلا که مورد تهاجم «دولت و ملتی غالب» قرار گرفته است و پیداست که یک چنین «ملت» ی  بنا بر قوانین بین المللی و بر اساس حقوق بشر و حقوق بازشناختهء ملت ها در تعیین سرنوشت خویش ، خواستِ مشروع و عادلانه ای را از «ملت ظالم» و «کشور سلطه گر» خود مطالبه می کند!

و این است راز  اینهمه پافشاری بر این تئوری های  بیگانه پرداختهء قلابی و بی پایهء  ضد ایرانی که  ده ها سال است از سوی دشمنان یا نا آگاهان یا مسحور شدگان ِ فکری و ایدئولوژیک در ایران تبلیغ و ترویج می شود!

و درست به همین دلیل است که دشمنان ایران همواره به دنبال «ملتی  غالب» و سلطه گر به نام «ملت فارس» گشته و همچنان می گردند! زیرا وجود چنین ملتی – اگر پیدا شود – به خواست های جدایی طلبانه  مشروعیت و حقانیت بین المللی می بخشد و این است راز سماجت برخی پان تورکیست ها و پان عربیست های ایرانی نما برای یافتن و جا انداختن  مفهومی به نام «ملت فارس» یعنی ملتی که به شهادت سراسر تاریخ ایران و تاریخ زبان ِ فارسی هرگز در هیچ نقطهء این کرهء خاکی یافت نشده و نخواهد شد!

خلاصه  این که : دشمنان ایران برای آن که پروسه وپروژهء ملت سازی و ملت تراشی خود را به سرانجامی برسانند به طرفِ اول معادله، یعنی به وجود «ملت غالب» نیازمندند ، از این رو واژهء «فارس» را که نخست به معنای فارسی زبان به کار برده بودند ، به جای «قوم» فارس و سپس «ملت» فارس می نشانند و در برابر اقوام و «ملل» دیگر قرار می دهند تا این به اصطلاح «حق» خود را از وی مطالبه کنند. حال آن که درسراسرایران زمین هیچ قوم وملتی به نام قوم و ملت فارس وجود خارجی ندارد. آنچه وجود دارد یک زبان ملی و مشترک سراسری بسیار عزیز است به نام زبان پارسی یا دری یا پارسی دری که به هیچ قوم یا ملت  و نژاد و تبار و ایل و قبیلهء خاصی در این سرزمین تعلق ندارد و احدی در این سرزمین – حتی اگر این شخص ، جنابِ خواجه حافظِ شیرازی باشد – حق ندارد آنرا تنها به خود یا قوم و تبار یا ایالت و ولایتِ خود منتسب  و منحصربداند. این زبان ، زبان ملی ایرانیان است از هر طایفه و نژاد و تباری که برخاسته باشند.این زبان محمل یا (véhicule) یک فرهنگ بزرگ بشری ست . زبان فرهنگ و روح و عاطفهء چندین قرنی ملت ها و اقوامی ست که در سراسر شبه قارهء هند و آسیای میانه تا مرز چین و ختن و آسیای صغیر تا نواحی شرقی اروپا زیسته اند و بدان روح پرورده ، عشق باخته و  عاطفه ورزیده و  نیایش کرده ، فرهنگ ساخته و جان و جهان و هستی خود را به آن بیان کرده ، هویت خود را به آن بخشیده و از آن اخذ کرده اند، حتی اگر زبان مادری شان زبانِ دیگری می بوده است! (نخستین  و قدیمی ترین شرح بر دیوان ِ حافظ شیرازی  ، نوشته سودی ست که یک بوسنیاک از اهالی اروپای شرقی ست . نخستین فرهنگ زبان فارسی یعنی فرهنگ اسدی طوسی در نخجوان از ولایات اران و آذربایجان تدوین شده و آخرین فرهنگ زبان فارسی یعنی «فرهنگ سخن» حاصل زحمات 40 سالهء یک استاد آذری نسب اهل زنجان یعنی دکتر حسن انوری ست).

بنا بر این کسانی که به عمد و آگاهانه قصد دارند که زبان فارسی یعنی زبان شمس تبریزی و مولوی بلخی و بیدل دهلوی و فرخی سیستانی و سعدی شیرازی و نظامی گنجه ای و  ظهیر فاریابی و سنایی غزنوی و منوچهری دامغانی و رودکی سمرقندی و سیف فرغانی و عطار نیشابوری و  کمال خجندی وخاقانی شروانی وفردوسی  طوسی و جمال الدین اصفهانی و صائب تبریزی و خواجوی کرمانی وحزین لاهیجی و کلیم کاشانی را هم عرض با زبان ها و گویش ها و دیالکت های دیگر رایج در سرزمین ایران قرار دهند ، پیش و بیش از آن که دغدغهء دموکراسی یا برابری داشته باشند  از ایران و ایرانیت دل خوشی ندارند و روح خود را به عمد ، یا غیر عمد یا در اثر جاذبه های ایدئولوژیک یا سیاسی  خاص ، به بیگانگان فروخته اند!

زبان مادری همهء ایرانیان – از هر تبار و با هر گویش و زبانی که باشند – بسیار ارجمند است  و می باید در یک ایران ِ آزاد و دموکراتیک زمینه های رشد و شکوفائی فرهنگی و ادبی خود را بیابند و به سهم خود در غنای فرهنگ ایران بکوشند زیرا بخشی از میراثِ ملی این سرزمین اند. اما تاریخ ایران خواسته و حکم کرده است که زبان فارسی چتر  و سرپناه همهء ساکنان این سرزمین و رشتهء پیوند همهء دل ها و همهء جان ها در سراسر ایران باشد.  درمیان همهء گویش ها و زبان های ایرانی وغیر ایرانی که در این سرزمین رایج بوده اند ، این  وظیفه یا موهبت ، از سوی تاریخ به زبان فارسی دری محول یا ارزانی شده است!

می گویم  از سوی تاریخ و نه از سوی یک قوم یا یک سلسلهء شاهی. این زبان ، رشد و شکوفایی خود را در طول تاریخِ 1100 سالهء خویش مرهون ِ زمینهء مساعدی  است که در دربار شاهان ِ ترک تبارِ ایران  یافته بوده است و نیز  دربار پادشاهان ِ ترک تبار آسیای صغیر و نیز دربارپادشاهان ترک و گورکانی تبار شبه قارهء هند. این زبان هرگز به ضرب شمشیر قوم یا ایل یا ملتی جهانروایی و عظمت و شکوه خود را به دست نیاورده است و احدی از اقوام و تیره های گوناگون به تنهایی مدعی یا میراث دار آن نیست.  تاریخ ایران و هند و آسیای صغیر و آسیای میانه مقرر و مقدر داشته است که این زبان نقش منحصر به فردی بیابد و به رشتهء پیوند اقوام و تیره های گوناگون مبدل شود. تنها موهبتِ مشترکی که تاریخ نصیب همهء ما ایرانیان کرده است همین زبان فارسی است که در انحصار هیچ فرقه ای قرار نمی گیرد و  رنگ و زنگ هیچ مذهب و هیچ ایدئولوزی بر آن نمی نشیند و موجباتِ تفرّق ما را فراهم نمی کند.اکثریتِ مطلق ِ بزرگان ادب و عرفان ما در فضای  فرهنگی و عاطفی و اعتقادی مذهب تسنن به این زبان سخن گفته و نوشته اند. در میان آفرینندگان ِ فکری ما منتسبین به تشیع نیز بوده اند ، همچون ناصرخسرو فاطمی یا فروسی (به قولی) علوی همچنان که دهری و لاادری  همچون خیام و تکفیر شدگانی همچون سهروردی و عین القضات و مهر ارتداد خوردگانی همچون رازی  تا برسیم به دوران متأخر که در آن فرقه ها و نحله ها و گرایش های فکری و فلسفی گوناگون ، از طاهرهء قرة العین بابی گرفته تا تقی ارانی مارکسیست و کسروی تبریزی منتقد دینی و مصلح اجتماعی و بسیار کسان دیگر.  این آفرینندگان فکر و فرهنگ و ادب و عرفان و فلسفه همهء گرایش ها و صبغه های اعتقادی و سیاسی و ادبی راحول ِ یک ستون و زیر یک خیمهء واحد به نام زبان فارسی گرد آورده و به ما و معاصران ِ ما ارزانی داشته اند. این ویژگی و این کیفیتِ ممتاز تنها در زبان فارسی ست که ما ایرانیان را به ایرانیتمان هشیار و آگاه می سازد. ما ایرانیان از هر دین و آئین و مرام و فرقه و نحلهء فکری  یا سیاسی که بوده باشیم ، بخواهیم یا نخواهیم خود  و همراهان خود و هم رایان ِ خود را در این عنصر معظم باز مییابیم . تنها این عنصر یگانه است که  بی هیچ احساس غبن یا احساس ِ غربتی ما را به یکدیگر پیوند می دهد. ازهر تبار و نژاد و زبان و گویشی که بوده باشیم!

وجود چنین کیفیتِ تاریخی و روانی در زبان فارسی ست که هر ایرانی را متقاعد می کند تا این زبان را نیمی از وجود و هویت خود پندارد. همین کیفیت است که به  دانش آموز یا دانشجوی ایرانی  اطمینان می بخشد که هیچ قوم و تبار بیگانه ای اورا پشتِ نیمکت های درس ننشانده است تا آیندهء تابناک و موفقیت های علمی و ادبی یا فنی را با زور و جبر براو تحمیل یا به وی تزریق کند! این کیفیتِ منحصر به فردِ تاریخی است که با حضور در زبان فارسی ، به دانشجوی آذری تبارِ ایرانی آرامش و خلوصی ارزانی می دارد تا به یمن آن خود را در کنار شمس وقطران و صائب و مولوی و خاقانی و نظامی و سهروردی وکسروی و ارانی و آخوندزاده و طالبوف و ساعدی و  بهرنگی و شهریار  ببیند و صادقانه مطمئن باشد که او به  زبان ملی و زبان پدران خود دانش و ادب می آموزد تا در فردای زیباتری کشور خود را اداره کند و ملت خود را به سربلندی و سعادت رهنمون گردد.

همین کیفیتِ کیمیاگونه است که بلوچ و کرد و گیلک و عرب زبان و طالشی و راجی و ابیانه ای ایران را قوت قلب می دهد و این احساس درونی را ارزانی می دارد که گویش ها و زبان های مادری او یک ارزش و دارایی بر افزون و ارجمند اند ، اما با زبان ِ ملی او و با زبان ِ مشترک فرهنگی و پیوند بخش او یعنی با زبان ِ حافظ و خیام در تناقض یا خدای نکرده در دشمنی نیستند.

همین کیفیتِ کیمیاگونه است که به زبان فارسی یک بُعد شکوهمند نمادین می بخشد تا هر ایرانی- برخاسته از هر تبار و ایل و نژاد و گویندهء هر گویش و زبانی که باشد – آن را همچون «مام ِ وطن»، جانپناه و روح پرور خود بداند و عواطفِ انسانی و گیرودار های وجودی و بشری خود را با او درمیان نهد و از طریق او بروز دهد و در جستجوی آزادی و  رستگاری و کمال انسانی باشد!

 باری ،  در این زبان ِ فارسی دری کیمیائی ست که هر ایرانی –  بیرون از تنوعات و رنگارنگی های فکری و قومی و فرهنگی و تباری  یا زبانی –  می باید به تساوی و به نحو تمام و کمال از آن برخوردار باشد و در این سخن هیچ شائبهء ملی گرایی  افراطی نیست چرا که موقعیت و نقشی که گذشتِ روزگاربه این زبان محول کرده آنچنان صافی و  روشن است که عبارات و عنوان ها و مارک های حاصل از نظریه پردازی ها و گفتمان سازی های دوران ِ جدید  به سختی قادر است تا آن را به زنگاری بیالاید یا بر آن غباری بنشاند!

زبان فارسی نجات بخش ماست چرا که نجات بخشان این سرزمین راز بقای ما را و راز سعادت انسان ایرانی را به کلمات و عبارات و نغمه ها و سرود های آن سپرده وبرای ما به ودیعت  نهاده اند. ما در این زبان است که انسان ایرانی خود را باز می یابیم و رشته های پیوند و یگانگی خود را مستحکم می گردانیم.

در این زبان است که از مرز ملی فراتر می رویم و به زبان مولوی  از جمادی و نامی و حیوانی می میریم و به آدمیت می رسیم و هومانیسم ِ شرقی را که پدران ما قرن ها پیش از جهش ِ  فرهنگ اروپایی و دوران روشنگری مغربی به بشریت عرضه کرده بودند، باز می یابیم و بنی آدم را اعضای یک پیکر می بینیم و بر قوم گرایی و قبیله پرستی و نژادگرایی که بازماندهء دوران های غارنشینی و کودکی بشر بوده و منشاء و خاستگاه همه گونه فاشیسم ، چه ازانواع مدرن و چه از نوع عقب مانده و عهد بوقی آن است خط بطلان می کشیم.

به یمن همین کیفیت ِ کیمیاوار است که می توانیم نخست «ملت ایران» باشیم ، بی آنکه تعلقات قومی و تباری و زبانی خود را به کناری نهیم و نیز در این «ملت» ایران بودن ، نظر به جهان انسان داشته باشیم و خود را برای نزدیکی و همدلی و هم سخنی با «ملت ِ» بزرگ تری که همانا سرنشینان این کرهء خاکی – یعنی تنها سرپناه و تنها سفینهء انسان های معلق در فضای لایتناهی ست آماده کنیم. نخست «ملت ایران » باشیم تا به نام «ملل» و «اقوام » و «تیره ها» و «نژادها » باهم نجنگیم و هابیل وار برادر خود را نکشیم  و همچون فرزندان یعقوب ، یوسف خود را به زر ناخالص نفروشیم. تا در این آزمون برای یافتن و عرضه داشتن و اعتبار بخشیدن به نقاط اشتراک خود و دیگر ابناء بشر و دیگر آحاد انسانی بکوشیم و دوستی و دوستداری و نیل به آدمیت را بیاموزیم و تجربه کنیم.

زبان فارسی برای ما ایرانیان دارای چنین کیفیت کیمیاگونه ای ست. باید به ارزش چنین گوهری پی بُرد و از آن در راه سعادت انسان های سرزمین خود سود جست. رشد فکر دموکراسی و آزادی خواهی با توسعه و درخشش و شکوه زبان ملی ما ایرانیان ، یعنی با زبان دری همسو و هم آواز است و در تناقض و تقابل نیست.

دریافتن ِ این نکته ، ما را  تا ابد، از شرّ تزریقاتِ به زهرآلودهء ایدئولوژیک شبه چپ یا شبه فاشیستی مصون خواهد کرد.

با استالینیزم ،  پان عربیسم ِ (صدامی یا ناصری)  ، پان تورکیسم  و دیگر پان ها برای همیشه قطع رابطه کنیم تا  به پاس  نجات خویش و فرزندان خویش از کژراهه ها  به در آمده  و در مسیر کمال بخش و مطمئنی گام برداریم .

و در یک کلمه ، کلید  فروبستگی های برخاسته از تنوعات بومی و قومی و فرهنگی ایران را در دموکراسی  و آزادی بجوئیم! چرا که بازهم به زبان مولانا : چون که صد آمد ، نود هم پیش ماست. و صد همان دریایی ست که مولوی از آن سخن می گوید:

همان مقصدی که دست کم صد و پنجاه سال است که همهء ایرانیان را ، از هر تیره و تبار و از هر زبان و گویش و از هرنژاد و رنگ که بوده اند  رهسپار خود کرده و به سوی خود دعوت کرده است : آزادی و دموکراسی :

            من نسازم جز به دریایی وطن

            آبگیری را نسازم من سکن

            آب بیحد جویم و ایمن شوم

            تا ابد در امن و د ر صحت روم !

 

 

            و ایران آزاد و خوشبخت دریای ماست و آبگیرما می تواند تمثیل شاعرانه ای از شهر ها و ولایات و اقوام و ایل و قبیله ها ی ما باشد!

            شاید ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی این معلم فداکار آذربایجانی ما هم هنگامی که آبگیر و جویبارقبیله و تبارخود را به قصد رسیدن به دریا ترک می گفت ، با این شعر مولوی آشنا و هم سخن شده  وپیش از آغاز سفر بارها آن را با خود زمزمه کرده بود!

و به جاست و بسی زیباست که ما نیز با ساز دل و نوای ضمیر و وجدان خود زمزمه کنیم و همراه و متفق  به سوی دریای آرمانی خود پوییم!

                                                        چنین باد!

                                                      محمد جلالی چیمه (م. سحر)

                                                      تحریر: پاریس اکتبر 2005

                                                             انتشار: می 2006

یادداشت ها :

1 ـ

هرجا که این واژهء «چپ»  در گیومه «»  نهاده می شود ،مقصود چپ مستقل و وطنخواه ایران نیست بلکه مقصود آن دسته از جریانات سیاسی جناح چپ ایران است که به دلائل وابستگی مطلق نظری و فکری  یا به دلائل دیگر، همواره در این دوران 80 سالهء تاریخ معاصر، دانسته یا نادانسته منافع «کشورهای برادر» را بر منافع کشور خود مقدم شمرده اند!

بخشی از این «چپ» دگماتیک ، پس از فروپاشی شوروی ، اندک اندک زمینه های فکری قوم گرایی و نژادپرستی عقب ماندهء قبیله ای رادرخود تقویت کرده و با حفظ رسوبات  ذهنی وایدئولوژیک ِ پیشن ـ متأسفانه ـ  به طور کامل به جرگهء قبیله گرایان و نژاد پرستان قومی ایران پیوسته است !

2 ـ

ابلیس فقیه است ، اگر اینان فُقها اند!

                                     ناصرخسرو

3 ـ

پارسی گوییم هین تازی بِهِل

هندوی آن تُرک باش از جان و دل

                                   مولوی

  و مولوی این بیت را در قونیه یعنی در آسیایٍ صغیر یا روم ِ شرقی بر زبان آورده  است  !

ودر جای دیگر می گوید:

پارسی گو ، گرچه تازی خوشتر است

عشق را خود صد زبان دیگر است

بوی آن دلبر چو پرّان می شود

این زبان ها جمله حیران می شود!

و حافظ این ابیات را درشیراز سروده:

ترکان ِ پارسی گوی  بخشندگان ِ عُمرند   

 یارا تفقدی کن پیران پارسا را

 

شکّر شکن شوند همه طوطیان ِ هند  

زین قند ِ پارسی که به بنگاله می رود !

 

 واین بیت بسیار مشهور  را فردوسی در طوس یعنی در یکی از ولایاتِ خراسان به زبان آورده است نه در استان ِ فارس :

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

 

و نیز در جای دیگر شاهنامه و باز هم در ولایتِ طوس ِ خراسان می گوید :

 بفرمود تا پارسی ِ دری 

 نبشتند و کوتاه شد داوری !

وسعدی در کتاب گلستان خویش که آن را به پادشاهی ترک نژاد و ترک زبان هدیه کرده است  در یکی از داستان های باب ششم این کتاب می نویسد:

«با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحث همی کردم که جوانی درآمد و گفت: دراین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟»

مولوی در آن تمثیل مشهورخویش  گفت :

فارسی و ترک و رومی و عرب

جمله با هم در نزاع و در غضب

فارسی گفتا کزین چون وارهیم

هم بیا کاین را به انگوری دهیم

                                   الی آخر

در این ابیات مراد مولوی از فارسی  ایرانی فارسی زبان است . وی این سخن فارسی را در قونیه از شهرهای آسیای صغیر یعنی ترکیهء امروزی بر زبان آورده است!

 و باز :

من آنم که در پای غوکان نریزم

 مر این قیمتی دُرّ ِ لفظِ دری را!

  لفظِ دری همان سخن ِ فارسی ست و ناصر خسرو این سخن را در تبعیدگاهِ خود در درّهء  یُمگان  که ناحیهء دور افتاده  ایست در آسیای مرکزی بر زبان آورده است  و نه درشیراز !

ناصر خسرو همچنین در سفرنامهء خود می گوید:

«من در همهء سرزمین های «پارسی گویان » شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم.»

 و نیز این بیت در شیراز بر زبان سعدی جاری شده است :

چو آب می رود این پارسی به قوّت طبع

نه مرکبیست که از وی سبَق بَرَد تازی

 

و  نیز نظامی در سببِ نظمِ لیلی و مجنون که به سفارش پادشاهِ ترک تبار و ترک نژاد ، شروانشاه اخستان بن منوچهر می سراید از زبانِ وی می گوید:

شاهِ همه حرف هاست این حرف

شاید که سخن کنی در او صرف

در زینتِ پارسی  ز تازی

  این تازه عروس را طرازی

ترکی صفتی وفای ما نیست

  ترکانه سخن  سزای ما نیست

و نظامی این ابیات را در قرن ششم هجری در گنجه از ولایاتِ ارّان و آذربایجان یعنی شمال ِ غربی ِ ایران  می سراید و نه در جنوبِ ایران یعنی در استان ِ فارس !

4 ـ هنگامی که یک ایرانی به ایرانی ِ دیگر می گوید : « فلان کس تُرک است» یا « با یک ترک عروسی کرده است»، هرگز به ملیت آن شخص نظری ندارد ، چرا که ایرانی بودن ِ او بر وی مسلم است ، و مقصودِ او از این عبارت تنها اشاره به تُرک زبان بودن ِ شخص ِ موردِ بحث است ، نه چیزِ دیگر !

سعدی  در شکوه از یارِ ترک زبان ِ خود می گوید:

 نگفتمت که به ترکان نظر مدار ای دل؟

 چو تَرکِ تُرک نگفتی تحملت باید!

 

و مولوی خوش رنگی را که کنایه از زیباروییست خاص ترکا ن میداند :

پیش تُرک ، آئینه را خوش رنگی است

پیش زنگی ، آینه هم زنگی است!

 و شاهد مثال های فراوان دیگری در وصف زیبا رویی ترکان می توان آورد که در اغلب موارد ، مقصود از آن یار زیبا روی شاعر جمال پرست فارسی زبان ایرانی است.:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

و می بینیم که ترک می تواند شیرازی هم باشد و لزومی ندارد که از تبریز یا زنجان یا باکو یا اسلامبول باشیم تا  ترک نامیده شویم . و تنها توجه به این بیت بسیار مشهور حافظ  کافی ست تا  نشان دهد که در سراسر ایران کلمهء « تَرک » به معنای ترک زبانیست و نه ترک نژادی ، و آن ترکی که حافظ و سعدی و مولوی نظامی و دیگران در اشعار وغزلهای عاشقانه و عارفانهء خود از اوسخن می گویند با ایرانیت منافات ندارد و هرگز در برابر ایرانی قرار نمی گیرد بلکه عین ایرانی و از هر ایرانی ایرانی تر است!

ابیات و اشارت به ترک و ترک زبانی به مفهومی که گفته شد  در شعر فارسی فراوان است و ما به همین چند بیتی  که از حافظ و سعدی و مولوی آوردیم بسنده می کنیم.

5 ـ رک. لغتنامه دهخدا ، ذیل واژهء پارس و پارسیان

6 ـ

 برای واژهء پارس و فارس  از شاعران بسیاری می تواند شاهد مثال آورد ، اما ما در اینجا تنهابه  سرشناس ترین نمایندگان ِ این ناحیه یعنی  سعدی و حافظ  مراجعه و چند بیت از زبان آنان نمونه خواهیم آورد  :

 ازسعدی :

سر می نهند پیش ِ خطت عارفان فارس

بیتی مگر ز گفتهء سعدی نوشته ای

اقلیم پارس را غم از آشوب دهر نیست

تا بر سرش بود چو تویی سایهء خدا

و این «سایهء خدا» کس ِ دیگری جز یک پادشاه ترک زاده و ترک تبار و ترک نژاد از اتابکان ِ فارس

به نام  ابوبکرسعد بن زنگی نیست! یعنی پادشاه ترک زبان و ترک نژادی که سعدی شیرازی  ـ این بزرگترین نماینده فرهنگ و زبان فارسی ـ  نام ِ «سعدی»  را از او گرفته است!

و تنها این یک مثال کافی ست تا پیوند ریشه دار و بنیادین زبان فارسی و قدرت شاهان ِِ ترک تبار ایران را به ما و معاصران ما یادآوری کند!

وباز هم  ازسعدی :

در پارس که تا بوده ست ، از ولوله آسوده ست

بیمست که برخیزد از حُسن ِ تو غوغایی !

اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حُسن

دگر نبینی در پارس پارسایی را

فتنه در پارس برنمی خیزد

مگر از چشم های فتّانست

 

 و در بیت ِ زیر سعدی از تُرک یغما گرِ خراسانی سخن می گوید که به قصد یغما به پارس آمده است.

و می بینیم  که برخلاف ترکِ مشهورِ حافظ  که شیرازی بود ، یغماگری ست از خراسان. و معمولاً یغماگری ترکان در غزلیات فارسی از نوع یغماگری های دل و دین است و مراد معشوقان ممشوق و زیبارخان دلفریب و عاشق کش است.

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می بَرَد

تُرک از خراسان آمده ست ، از پارس یغما می بَرَد !

و نیز :

پارس در سایهء اقبال اتابک ایمن

لیکن از نالهء مرغان چمن غوغا بود

 

(به گفتهء سعدی ، در سایهء  اتابک  ، این پادشاه ترک و ترک زبان روزگار سعدی ، پارس در امنیت و آرامش بود.)

تا تو منظور پدید آمدی ای فتنهء پارس

هیچ دل نیست که دنبال نظر می نرود!

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

یکی منم که ندانم نماز چون بستم !

دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد

که اهل ِ پارس به صدق و صلاح ممتازند

 

اگر نه وعدهء مؤمن به آخرت بودی

زمین پارس بهشت است گفتمی و تو حور

ودر بیتِ زیر، اثر طبع سعدی را مردم صاحبدل از منطقهء پارس به تاتارستان و مرز چین به ارمغان می برند. سخنی که خود به تنهایی و به جادوی روانی و زیبائی اش در بسیطِ زمین انتشار می یابد و جهانگیری اش نیازمند به ضربت شمشیر هیچ یورشگر جهانسوز یا غازی دین گستری نیست!  درست همچون قند پارسی حافظ که طوطیان هند را در بنگاله شکر شکن می کرد:

آهوی طبع بنده چنین مشگ می دهد

کز پارس می برند به تاتارش ارمغان

بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت

مردم نمی برند که خود می رود روان!

و  اکنون چند مثال از حافظ :

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است

کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم ؟

و نیز:

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بیا که نوبت بغداد و فتح تبریز است!

اگر از وجود صائب و بسیاری از بزرگان شعر در تبریز هم بگذریم ، تنها وجود ارجمندِ شهریار، این غزلسرای بزرگ معاصر ایرانی که نزدیک به پنجاه درصد از غزلهای حافظ را تضمین کرده  و آنها را مدل و سرمشق خود قرار داده  کافی ست تا تبریز، این شهر فرهنگ و مقاومت و آزادی ِ ایران زمین را فتح شدهء حافظ شیرازی بدانیم !

ونیز

سینه گو شعلهء آتشکدهء فارس بکش

دیده گو آب رخ دجلهء بغداد ببر!

پس از این مثال هایی که آوردیم بدنیست در همینجا ذکر شود که این واژهء «فارس» ضمناً غلط مصطلحی ست که مردم ایران آن را به جای فارسی زبانان به کار می برند و یکی اززمینه های مساعد جهت  بهره وری های  ایدئولوژیک  و سوء استفادهء مغرضین سیاسی ، (در ایران و خارج از ایران )، وجود و  رواج  همین غلطِ مصطلح است که کار تخلیط و سفسطه را بر آنان آسان تر کرده است!

 از این رو می باید به این نکته بسیار توجه داشت و متکلمین به زبان فارسی را  همچون حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی «فارسی گو» یا «فارسی زبان» نامید  و نه «فارس» که نام منطقه ایست و هرگزبه گویندگان و متکلمین به زبان فارسی ِ دری اطلاق پذیر نتواند بود!

7 ـ

شهریار غزلسرای بزرگ معاصر ایران که خود از آذربایجان برخاسته بود  در این زمینه می گوید:

اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس 

ملتی  با یک زبان کمتر به یاد آرد زمان

گر بدین منطق ترا گفتند ایرانی نئی

 صبح را خواندند شام و آسمان را ریسمان

بی کس است ایران ، به حرف ناکسان از ره مرو 

جان به قربان تو ای جانانه آذربایجان!

8 ـ

دکترغلامحسین ساعدی نویسندهء بزرگ ایران که خود آذری بود و به زبان مادری خودش هم سخت علاقمند بود و در روزگاران نوجوانی ، با فرقهء دموکرات آذربایجان همکاری کرده ئ به انتشار نشریه پرداخته بود، در بارهء زبان فارسی و اهمیتش درایجاد همبستگی ونقش ِ آن در وحدت ملی  ما ایرانیان ، طی مصاحبه ای با رادیو بی بی سی می گوید:

« زبان فارسی ستون ِ فقرات یک ملت عظیم است .

من می خواهم بارش بیاورم .

هرچه که از بین برود ، این زبان باید بماند!»

(الفبا شماره 7 ص.10 چاپ پاریس ، سال 1365 )

 




سمینار مسائل ملی – قومی : نوشته م. سحر

  دربارهء «چند مفهوم»

 محمدجلالی چیمه (م.سحر)

مطالبی که می خوانید  یادداشت هایی ست که من در توضیح  بعضی از شعرها در منظومهء چاپ نشدهء «گفتمان الرجال» نوشته ام.

مضمون این مطالب در ارتباط  بعضی  مسائلِ حادّ و مبتلا به جامعهء سیاسی و فرهنگی امروزما و در واقع حاصل برخی اندیشه ها در بارهء مفاهیمی است که متأسفانه بر اساس برخی سوء تفاهمات فکری و سیاسی یا به تأثیر از برخی کژاندیشی ها و بدسگالی ها دچار  تصرف و تحریف شده اند . ویا به علت برخی انگیزه های سیاسی یا پیشداوری های برخاسته از نگاه ایدئولوژیک، به پرچمِ برخی کژتابی ها و منازعات قومی یا نژادی  بر علیه  منافع کلی و تاریخی ملت ایران بدل شده و خصوصاً  در این دوران که کشور ما به دلائل ِ داخلی و خارجی با حال و روز  ناسازگار و خطیری دست به گریبان است  وسیلهء تفسیر ها و تعبیرهای نامیمون و مخربی واقع شده و چنانچه دروازهء  رؤیاپروری بر همین پاشنه بچرخد و آب ِ اوهام به همین آسیاب بریزد با کمال تأسف ، آیندهء کشور ما شاهد ِاثرات ِ ویرانگر وعواقب ناگوار آن در عرصهء پیوندهای ملی و همبستگی مردم ایران خواهد بود!

از این رو نشر آن ها را به همین گونه که می خوانید  نامناسب نمی یابم، چرا که حاوی برخی سخن هاست که بنا به ضرورت روز ، به هر حال می باید مطرح می شدند و نویسنده نمی توانست انتشار آنها را به روزگاری موکول کند که  منظومهء « گفتمان الرجال»،در «برهوت ِتبعید»  همراه با حواشی اش از چاپ در آیدیا در نیاید  و به دست خواننده ای برسد یا نرسد !

هرچند مناسب تر آن می بود که همراه با شعر ها منتشر می شدند تا ِچگونگی ِلحن وآهنگِ بیان ِمطالب وسیاق ِ سخن که می تواند برای برخی خوانندگان پرسش انگیز باشد ، نیازمند توضیحات زیر نگردد :

هم شعرها و هم این یادداشت ها همه به تأثیر از مناظرات و مشاجراتی نوشته شده اند که در سال های اخیر به ویژه  در تالارهای اینترنتی (پالتاک)  صورت می گیرند!

کسانی که با مباحث و گفتگو های رایج در این تالارهای سیاسی و فرهنگی  آشنائی یافته اند می دانند که یکی از مضامین بسیار داغ  و رایج در میان شرکت کنندگان ، همین « بحث شیرین ملی » ست و تِم ها و مضامین و عبارت هایی  از نوع ِ : «ملت های ساکن ایران» ، «ستم ملی» ، «کثیرالمله»، «خلق های تحت ستم» ، «ستم زبانی » ، «حق تعیین ِ سرنوشت» ،«ملت فارس» ، «ملت ترک » ، «ملتِ عرب الاحواز»، «زبان تحمیل شدهء فارسی » ، و امثالهم !

و البته غالب این مباحث به صورت فرمول ها ئی از پیش طراحی شده و قالب هایی ریخته شده طوطی وار، همچون یک نوار ضبط شدهء صوتی مکرر می شوند و بیشتر آنها متأسفانه از کمترین استدلال علمی و تاریخی بهره ای واز خردگرا یی سیاسی و درک مصالح ملی  یا  عواطفِ میهنی نصیبی ندارند !

بعضی شعر های منظومهء «گفتمان الرجال» متأثر از این مجادلات تأسف بار ، با نگاهی انتقادی، طنز آلود  و شاعرانه سروده شده اند و همچنان  که گفتم ، آنچه خواهید خواند ، در واقع ، نوعی توضیح  و تفسیر بر این شعر های انتقادی و طنز آمیزند!

پس امیدوارم با درج و «خرج ِ» این اشارات ،  پیشاپیش ، پاسخِ ِ سئوالاتِ احتمالی ِ خوانندگان را در باره «شأن نزول » آنها  و لحن و آهنگی که در سیاق  گفتار  و طرز بیان موجود است داده باشم !

زبان فارسی و ترکان پارسی گو

نزدیک به 1100 سال سراسر ایران زیرُ سیطرهء پادشاهان و اقوام و خاندان های گوناگون ترک بوده است و این زبان ِ فارسی در دربار و به حمایتِ همین سلسله های گوناگون ِ  ترک نژاد و ترک زبان بالیده و پرورش یافته است.

شاهنامه وبوستان و گلستان و پنج گنج ِ نظامی و قسمتِ اعظمِ ادبیاتِ فارسی به آنان هدیه شده یا در ستایش ِ آنان سروده شده است و شعر فارسی ، خود مهم ترین بخش از میراثِ معنوی آنان محسوب می شود و پیوندِ مستقیم با هویت و موجودیت و فرهنگِ سلسله های گوناگون و نیز غالباً ناهمگون و متخاصم ِ پادشاهان ِ ترک در ایران دارد. و بسیاری از این شاهان و امیرزادگان ِ ترک  تبار خود از جمله شاعران ِ زبان ِفارسی محسوب می شوند و دیوان و دفتر دارند.از این گذشته بسیاری ازبزرگان ِ ادب و فرهنگ و فلسفه وعرفان ِ ایران زمین، در خطّهء و سیع ِ ارّان و آذربایجان ، هویت و هنر و ذوق ِ خود را طی قرن ها به زبان ِ فارسی بیان داشته اند و این زبان  بیانگرِ عوالم ِ روحی و عواطفِ انسانی و آینهء آرمان های فردی و اجتماعی و سخنگوی ضمیر و بازتابندهء درد ها و نهفته هایِ وجودی آنان بوده است . و بدین گونه ، مقام و موقعیتِ خاص تاریخی فرهنگی ِ این زبان ، آن رابه چسب و مِلاتِ هویت و فرهنگِ مردم این مرز و بوم مبدّل ساخته است.

در برابرِ حقیقتتی اینچنین تابناک و بزرگ ، تکیه بر پای چوبین ِ ایدئولوژی های  وارداتی ، از نوع نژاد پرستانهء قوم گرا ، یا متحجّر و چپ نمایانهء آن، ناسپاسی مضحک و کودکانه، از سوی کسانی است که هویت و فرهنگ و آموزشی ( اگر کسب کرده اند) و روشنفکری ای ( اگر دارند!) و موقعیتِ فردی و اجتماعی امروزین ِ خود را به این میراثِ مشترکِ ملّی ِ ایران ، یعنی به زبان ِ فارسی مدیونند! نیز نباید فراموش کنند که اگر « دولت ـ ملتِ» جوان ِایران ، به یُمن ِ جنبش ِ مشروطیت و به همّتِ مردان ِ بااراده  و بافرهنگی ـ که غالباً خود، ازخطّهء آذربایجان برخاسته بودند ـ شکل نمی گرفت  ومدارس ِ  سراسری و آموزش ِ فراگیرِ ملّی در ایران به وجود نمی آمد و توانمندی و بُنیهء کارسازُ معنوی و فرهنگی ِ زبانّ فارسی ِ دری به میدان نمی آمد و نقش ِ تاریخسازِ خود را به عنوان ِ زبان ِ ملّی و مشترکِ همهء اقوام ِ ایرانی ، رسماً بر عهده نمی گرفت ، چه بسا امروز بسیاری از ما همچنان در روستاها یا در کنار چادرهای عشایری خود ، در مشاغلِ اجدادی سرگرم ِ کِشت و زرع ِ سنتی یا شبانی و رمه پروری بودیم و ازهیچیک از ما  نشانی بر جای نبود تا در داخل و خارج از سرزمین ِ ایران در مقام ِ پزشک یا مهندس و تکنوکرات و استادِ نویسنده یا تاجرِ اهلِ سیاست، به دست آویزِ تئوری ها و ایدئولوژی های بیگانه، در جایگاهِ قبیله پرستی و قوم گرایی یا در جامهء کژ دوختِ «سوسیایسم ِ» ورشکستهء روسی، تیغ ِ ناسپاسی از نیام برکشیم ، بی مهری ها پیشه کنیم و تیشه به ریشهء فرهنگ و هویت و زبان ِ ملّتِ خود کوبیم !

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

   یاری نباشد این که تو با یار می کنی !                             (سعدی)

قوم گرائی های منطقه ای ، فارسی دری و «ملت فارس»

 باز هم اشاره به مظلوم نمایی و پریشان گویی ِ برخی قوم پرست های معاصرِ ایرانی است که به تأثیر از ایدئولوژی های بیگانه پرداختهء قرن اخیر، زبان فارسی را رقیب و گاه دشمن خود می نامند و دانسته یا نادانسته تیشه به ریشهء خود می کوبند و از این حقیقت غافل اند که زبان فارسی میراث ِ مشترک ِ همهء اقوام ِ ایرانی ست.

گویندگان به زبان فارسی متشکل از اقوام و تیره ها و برخاسته از نژاد ها و اقوام ِ گوناگون و پراکنده در سراسر ایران و بیرون از مرز های ایران امروزی یعنی کشورهایی چون تاجیکستان و افغانستان اند و تا حدود یک قرن پیش تمام شبه قارهء هند و حیطهء حاکمیت ِ ترکان عثمانی یعنی سراسر آسیای صغیر زبان فارسی را زبان فرهنگ و دانش و ادب و عرفان و هنر خود می انگاشت. و اگر نبود تسلط استعمار انگلیس ، زبان سراسری  فرهنگِ شبه قارهء هند هم امروز همچون ایران پارسی می بود! بنا بر این به هیچ وجه نمی توان متکلمین به این زبان را تنها به دلیل پارسی گویی ِ آنان ، یک ملت واحد و جداگانه انگاشت. از این رو در ایران ملتی به نام «ملت فارس» وجود خارجی ندارد.

آنان که در پناه تاریخ سازی ها و تئوری پردازی های  هفتاد سالهء اخیر در همسایگی ما با تمام توان کوشیدند تا ضمن کشف و معرفی ِ ملت ِ ستمگری به نام «ملت ِ فارس» ، وجود «ملت ها»ی غالب و مغلوب را در ایران به اثبات برسانند و با طرح تئوری ِ «ستم ملی» در کشور ما خیال پردازی های آشوب طلب و فکر تفرقه و آرزوی تجزیهء ایران را به «گفتمان» و نظریهء سیاسی بدل سازند ، و مردم ایران را به نزاع ِ خانگی دعوت کنند ، از تلاش های بی بنیاد خود  حاصلی به دست نیاوردند، زیرا در جستجوی ملتی به نام «ملت فارس» هرچه بیشتر گشته اند ، کمتر یافته اند ، و خوشبختانه هیچ محقق و مورخ حقیقت نگر و هیچ انسان ِ اهلِ بصیرتی یافت نشده است که حاصل تولیدات نظری آنان را به جد بگیرد و سکه های قلبِ تئوری های تبلیغاتی آنان را به دیدهء طنز و تمسخر ننگرد!

هر دانشجوی سال نخست علوم اجتماعی با این حقیقت آشناست که:

در ایران نه یک ملت به نام « ملت فارس» ، بلکه  یک زبان به نام «زبان فارسی»  موجودیت دارد و نیز یک خلیج و یک استان در ایران هست  به نام خلیج فارس و استان فارس . و نیز زبان و گویش بسیاری از ساکنان همین استان فارس با آنچه که به زبان فارسی شهرت یافته ، متفاوت است.

بسیاری از ساکنان ایالتِ فارس از ترک زبانان ِ قشقایی هستند و در مناطق جنوبی این استان، بسیاری از ایرانیان عرب زبان زیست می کنند. بنا بر این زبان فارسی دری که در سراسر ایران رایجست و همواره وسیلهء درک متقابل و رشتهء پیوند روحی ، عاطفی، معنوی و نیز وسیلهء رتق و فتق ِ امور مادی و معیشتی ِ همهء اقوام و تیره های ایرانی بوده ، زبانِ مادری ِ همهء مردم استان فارس نیست.

این زبان حتی زبان و گویش مادری سعدی و حافظ هم نبوده است زیرا با مراجعه به دیوان سعدی و خواندن اشعاری که این شاعر بزرگ پارسی گو به زبان محلی و گویش ِ اهالی ِ شیراز در قرن ِ هفتم ِ هجری سروده ، درمی یابیم که مردم این نواحی به زبانی دیگر، از شاخهء زبان های ایرانی تکلم می کرده اند . یعنی به زبانی و گویشی از خانوادهء زبان های کردی  و لری و گیلکی و طالشی و تاتی و آذری قدیم (یعنی زبان مردم آذربایجان ، پیش از تسلط ترکان آق قویونلو و قره قویونلو و فرزندان ِآذری تبار و ایرانی الاصل اما ترک زبان شدهء صفی الدین اردبیلی) سخن می گفته اند، یعنی به یکی ازگویش هایی که هم اکنون نیز در بسیاری ازنواحی غربی و شمالی و مرکزی ایران همچنان رواج دارد .

اصولاً خاستگاه زبان فارسی خراسان ِ بزرگ  و ماوراء النهر است و سیستان که زادگاه یعقوب لیث صفاری ست، نه شیراز و استان فارس.

این زبان هرگز  به واسطهء فشار هیچ قومی بر هیچکس تحمیل نشده و مِلکِ طِلق ِ هیچ قومی نیست. پس به هیچ عنوان نمی توان زبان «دری» (افغانی ها ترجیح می دهند که زبان فارسی خود را به نام ِ « فنی » و « تاریخ ِادبیاتی»  اش « زبان ِدری» بنامند. والبته این علاقهء مشروع ِآنان هیچ تغییری درماهیت این زبان ایجاد نمی کند.) را به مردم استان فارس منتسب و منحصر دانست. یعنی قوم و ملتی به نامِ «ملت فارس» تراشید و سپس زبان فارسی را زبان خاص ِ این قوم ِ برساخته و برتراشیده انگاشت و بدین گونه «قوم» و «ملت ظالم»ی  را به جهانیان معرفی کرد که گویا به ضرب شمشیر یا به روش های استبدادی دیگر زبان ِ خود را به «ملت » ها یا «اقوام» دیگری تحمیل کرده است!

البته همچنان که تاریخ گواهی می دهد : چنین شمشیری ـ اگر وجود داشته باشد! ـ  همواره بر دوش ِ اقوام ِ مهاجمی بوده است که یا ازدور ترین نواحی آسیای مرکزی سرازیر شده و به ایران هجوم  آورده اند یا از دشت ها و بیابانهای خشک و صحاری سوزان حجاز و حیره !و در طی این 1400 سالهء پس از اسلام تا امروز همواره اعقاب و سلسله های بازمانده از این مهاجمان به لحاظ نظامی و سیاسی و مذهبی دست بالا را داشته اند و شمشیری اگر بوده در کف آنها بوده  و و هنوز هم در کفِ آنهاست ! هیچ شمشیر به دستی ، زبان فارسی را به آن درجه از رفعت و مقام و جایگاهی نرسانده است که تا قرن نوزدهم یکی از مهم ترین و فراگیر ترین زبان های فرهنگ و هنر و ادب جهان به حساب آید!

و به راستی که تأسف بار است ادعا های کودکانه ای از این گونه و تأسف بار تر آن که هم اکنون در دوران ما هیچ تئوری و نظریهء چپ نمایانه ای نیست که پشت این گونه خرافه های سست و خیالاتِ واهی و بی اصالت سنگر نگرفته باشد و به نام حفظ منافع و «حقوق خلق ها» ایران را «کثیرالملّه» نخوانده و ملت یک پارچهء ما را به «ملت » های ظالم یامظلوم ِ لُر و گیلک و فارس و کرد و بلوچ و عرب و ….  (و این رشته سر دراز دارد…) تقسیم و تجزیه نکرده و در برابر یکدیگر قرار نداده باشد!

از خیالی صلحشان و جنگشان

وز خیالی نامشان و ننگشان     (مولوی)

زبان فارسی و آموزش فراگیر ملی

گفتی ست که گروهی خواب زدگان یا تبلیغ شدگان نیز ، نا رسایی ها و نابسامانی هایی را که در حیطهء تدریس و آموزش زبان فارسی موجود بوده و هست بهانه قرار می دهند تا بگویند:« زبان فارسی از دوران پهلوی اول به اجبار و زور بر مردم ایالات و ولایات ِ ایران تحمیل شده و در دوران پهلوی دوم با فشار بیشتری تداوم و استمرار یافته است!»

پس به جاست که دست کم یکبار از خود بپرسند: به راستی زبانی که بیش از 1000 سال در این مناطق به عنوان زبان فرهنگ و ادب و فلسفه و عرفان رواجی این گونه پرشکوه داشته ، و قرارداد ها و عهد نامه ها و فرمان های سیاسی سلسله های متعدد و گوناگون حاکم بر سراسر ایران  به آن نوشته شده  یعنی رسمیت سیاسی و ملی و سراسری  داشته و نقطه و محل اختلاف هیچ سلسله و پادشاهی در هیچ یک از دوران های تاریخ ایران نبوده، چگونه می توانسته است تا بار دیگر بر مردم این مناطق «تحمیل» شده باشد؟ و نیز ضرورت دارد تا این حقیقت را بپذیرند که: دولت ِ جوان ِ برآمده از انقلاب مشروطیت ِ ایران که بر اساس آرزو های دیرین ِمبارزان و متفکران ِ نهضتِ مشروطیت در راه ایجاد تحول و در مسیر تطورّ به سوی یک «دولت ـ ملت»(Etat – Nation) جهت فرو ریختن دیوار های فرهنگی و سیاسی و اقتصادی قرون وسطایی در ایران تلاش می کرد ، نیاز به یک سیستم ِ آموزش ِ مدرن و سراسری داشت.و به جاست که دست کم یکبار از « وجدان علمی و روشنفکری» خود سئوال کنند که :

آیا این دولتِ جوان که بر اساس آرمان ِ تجدد و نوخواهی سربرآورده بود، می توانست نظام ِ آموزشی ِ سراسری و اجباری و رایگان و ملی خود را جز بر زبان ِ فارسی استوار دارد؟ یعنی جز بر زبانی تکیه کند که دست کم  1000  سال در همهء نواحی این سرزمین و چندین سده در سرزمین های مجاور زبان دانش و اندیشه و فرهنگ و ادب و عرفان و سیاست بود؟ و جز به زبانی کودکانش را آموزش دهد که دست کم 100 سال پیش از پیدا شدن سخن سرای زبان آوری که آوازش از دیوار چین هم عبور کرده بود ـ یعنی پیش از برخاستن سعدی در شیراز ـ زبان سخن سرایان بزرگی همچون قطران تبریزی و خاقانی شروانی و نظامی گنجه ای و اندیشمندانی همچون سهروردی در ولایات اراّن و آذربایجان بوده است؟

کاش شیشه های کبودِ ایدئولوژیک از روی چشم ها به کنار می رفت یا جراحی می شد  تا دیدن بسیاری حقایق و طرح سئوالاتی از ازین گونه بر بسیاری از این هموطنان ما آسان میگشت  و جانها و وجدان های بسیاری از گزند زهرآگین ِ افکار بی اصل و نسب ِ وارداتی و از صدمات ِانواع بدسگالی های غیر ایرانی در امان می ماند!

زبان یا تزویر ؟

گروهی  وجود تنوعات زبانی را دام ِ تزویر  سیاست و قدرتخواهی فرقه ای و قبیله ای خود  می کنند و  کیش پرستش زبان را تا بدآنجا می رسانند که متکلمین و گویندگان ِ ایرانی ِ  زبان های محلی و منطقه ای کشور ما را «ملت» جداگانه ای انگاشته ، مردم ایران را تنها بر مبنای گویش ها و زبان هاشان به ملل و فِرَق گوناگون تقسیم کرده و در برابر یکدیگر قرار می رهند !

(یادآوری این نکته بی مناسبت نیست که : از میان ِ زبان ها و خرده زبان ها و گویش های ایران ، تنها زبان عربی و ترکی ِ رایج در آذربایجان است که به لحاظ زبانشناختی ریشه و اصل غیر ایرانی دارند. باقی زبان ها که متعدد و متنوعند همگی در زمرهء زبان های ایرانی محسوب اند. و در بارهء زبان ایرانیان ِ منطقهء آذربایجان ، باید همواره به یاد داشت که زبان ِ آنان تنها به لحاظِ نحوی و ساختارِ دستوری از زبان های ایرانی متمایز است اما به لحاظِ روح و تکیه ها و تأکید و گویش و به ویژه بار معنوی و فرهنگی کلمات و دایره و دامنهء انتشار واژگان ، کاملاً ایرانی است و از این بابت به کُّل از زبان های ترکی بیرون از سرزمین ایران جدا و بیگانه است.در این زمینه زبان شناسان و محققان به مستدل ترین شیوه ها سحن گفته و تحقیق کرده اند .( برای نمونه می توان به کتاب «آذربایجان و زبان فارسی» ، در دو جلد ،  چاپ تهران ،، سال 1366،  از انتشارات مؤسسهء موقوفات دکتر افشار مراجعه کرد. این کتاب شامل تحقیقات و مقالات متعددی از دانشمندان زبان شناس و مورخان ومحققان ایرانی ـ غالباً آذری نسب ـ  است.)

در میان کسانی که این  تنوعات زبانی را به صورتک مظلوم نمائی های « قومی و ملی» خود بدل می سازند ، با کسانی روبرو می شویم که با طمطراق و اُلدورُّم بُلدورُّم ِخاصی به لهجهء ترکی از «خلق » یا «ملتِ عرب» دفاع می کنند و یا برعکس با کسانی برمی  خوریم که با لهجه های غلیظِ عربی «هل من مبارز» گویان ، از «خلق کرد» یا «خلق ترک» سخن می گویند و «حقوق ِ» آنها را از «ملتِ ستمگر فارس» !! مطالبه می کنند ! و این وکالتِ فضولی را«همبستگی خلق ها» می نامند !

خلاصه آن که در این آشفته بازار و در این هذیان عمومی سیاسی (که نمونه های گویای آن را به روشن ترین شکل در اتاق های پالتاکی انترنتی می توان دید و شنید ) ، انواع ِ نژادپرستان ِ عشیره گرا ، گویی وکلای خود را از میان ِ چادرنشینان و ییلاق و قشلاق کنندگان ِ قبایل و عشایر دیگری برگزیده اند! و کسی نیست تا از این «وکیلان ِ  ترک تبارِ»  پان عربیست های خزعلی و صدّامی ِ خوزستان بپرسد:«قارداش!»  اگر خوزستان از پیکرهء ایران جدا شود ، از نفتِ «عربستان ِ» جدیدالتأسیس به « جمهوری ِآذربایجان ِ» منتظرالتأسیس ِ تو چه خواهد رسید؟  آیا شیخ های فاسد و عهد بوقی ِ حاشیهء خلیج فارس ، پس از تحقق ِ آرزوهای دیرین ، و برپایی ِ یک «امارتِ» انگلیسی ـ آمریکایی ـ عربی ِ دیگر در این استان جنوبی ِ سه هزار سالهء ایران ، شما پان تورانیست های چپ نقاب را هم به حرمسرا های پرنعمتِ خود راه خواهند داد؟ و بر سفره های گستردهء نفتآلودِ خویش به صرفِ «کبابِ شتر»ی دعوت خواهند کرد « آقای دکتر»؟ راستی را که حیف یک شاهی  از آن مخارجی که ملتِ ایران صرفِ دکتر شدن ِ امسال شما کرده و بهای گزافی که بابت هزینهء تحصیل و تکمیل ِ انواع ِ شما پرداخته است !!

یکی بچهء گرگ می پرورید!

زبان ، گویش  ، نژاد  ، هویت و ملت  ایران

 

تایباد از قراء باخزر (خراسان) در نزدیکی هرات است. می توان ترک بود و از تایباد بود و کرد بود و اصل گیلک داشت ، همچنان که بسیاری از ایرانی زبانان ِروزگار پیشین (  با گویش های  آذری قدیم یا تاتی یا طالشی یا لری یا کردی یا فارسی دری) امروز به زبان ترکی آذری تکلم می کنند!

حقیقت آن است که بسیاری از ایرانیان امروز که به ترکی سخن می گویند از تبار و نبیرهء کسانی هستند که روزگاری به فارسی یا به یکی دیگر از شاخه های  زبان های ایرانی متکلم بوده اند و بسیاری از فارسی زبانان ِ امروز ایران نیزهستند که اجدادی ترک تبار یا عرب نژاد داشته اند.  به قول سپهری کاشانی  :

«نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد!»

 بنا بر این زبان وسیلهء تکلم است و بس  و هیچ ارتباطی با پیوند های نژادی و تباری و خونی ندارد و تکلم به یک زبان هرگزنمی تواند دلیل انتساب گوینده و متکلم به قوم یا نژاد یا تیرهء خاصی محسوب گردد. نه در  فارسی گوئی من  نشانه ای ازنژاد و تبارمن یافت می شود و نه در ترکی گوئی دوست و همکلاسی هم وطنم علامتی از ترک تبار بودن و تورانیتِ قومی و نژآدی او می توان دید !

ازاین رو جز به مدد  اقسام تزویر های سیاسی و انواع سفسطهء های نظری که اغراض ِ تدارک دیده و طراحی شدهء خود را پشت تعصبات قومی یا تنوعات ِ زبانی و  فولکلوریک و فرهنگی پنهان می کنند  نمی توان زبان ها و گویش های مردم را به حوزه های  نامتجانس ِ دیگری برد و به ویژگی هایی از نوع نژآد و تبار و خون و قبیله و عشیره و ایل و امثال اینها عمومیت داد! حوزه زبان و تکلم  به حیطهء تبار و نژاد و خون قابل تعمیم نیست.

  بخشی ازهویت ما ضمناً منبعث از میراثی ست که نیاکان ما به ما سپرده اند.حتی گوشه هایی از این هویت را وراثت و وجدان آگاه و نا آگاه جمعی و فردی ما در ما نمایندگی می کند. ما هرگز نمی توانیم فراموش کنیم که روزگاری در شهرهای ما مردانی همچون شمس تبریزی با آن زبان فارسی روان و درخشنده و با آن شخصیت شگفت انگیز  و شهاب الدین سهروردی با آن اندیشه های جادویی پرورده در حکمتِ باستانی ِ ایران و هنرمندان و دانشمندان بزرگی همچون عبدالقادر مراغه ای و استاد کمال الدین بهزاد شاگرد میر سید احمد تبریزی و بسیار هنرمندان و فرهنگ ورزان ایرانی دیگر  زیسته اند و ای بسا ما از نوادگان و نبیرگان آنانیم و خواه و ناخواه فرهنگ و هویت و وجدان ما با آنان در پیوند بوده و از وجود و میراث معنوی آنان تأثیر پذیرفته است!

این سخن ِ ارجمند حکیم بزرگ طوس بسیار گویاست که دربارهء حملهء اعراب ، از زبان سردار ایرانی، رستم فرخزاد، در نامه ای به برادرش گفته بود:

زدهقان ( یعنی ایرانی ) و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان ، نه ترک و نه تازی بوَد

سخن ها به کردار بازی بود !

بنا بر این ، هیچ کسی در هیچ گوشه ای از ایران، نه صددرصد ترک است، چنان که میراث داران ِ نژادپرستِ امپراطوری عثمانی می گویند و می خواهند  و نه آن گونه عرب است که عبدالناصر مصری می پنداشت یا بعثی های عراقی و سوری یا شیخ های نفتی حاشیهء خلیج فارس آرزو کرده و می کنند و نه آنچنان پارسی یا تاجیک که برخی خواب نما شدگان ِ باستانگرای ایرانی در رؤیاهای شیرین خود تجسّم می دارند!

جابه جایی گروه های انسانی ، تولد شهرنشینی ، سکنی گزینی ِ عشایر، یورش های جهان گشایانهء اقوام و مردم سرزمین های دوردست ، مهاجرت های جمعی ناشی از دگرگونی های اقلیمی و جابه جائی جوامع ِ متکی به پرورش دام ، در پی ِ کشف و بهره وری از مراتع سرسبز تر و چراگاه های خرّم ترو بسیاری از تحولات زیستی و اجتماعی و سیاسی دیگر، بسیاری از  زبان ها و خُرده زبان هاو گویش ها را درهم ادغام کرده و بسیاری از فرهنگ هاو خرده فرهنگ ها را درهم آمیخته است.

این درهم آمیزی زبانی و فرهنگی ، همان پروسه و سرنوشتی ست که ایلات و قبایل و اقوام و گروه های گوناگون را به «ملت» بدل ساخته است ، یعنی همان پدیده ای که «کارخانه» ء تاریخ در ایران متولد و تولید کرده است.

این «مولود» ، خوب یا بد ، نتیجهء یک زایمان ِ آرام و طبیعی یا زادهء یک سزارین ِ دشوار و خونین و دردناک، هرچه هست فرزند تاریخ ایران است و ساخت و تولید ایران است و به گونه ای بازگشت ناپذیر نام ِ دیگری جز «ملت ایران» بر آن نمی توان نهاد.

سرنوشت و سرگذشتِ ایران این ملت را به جهان آورده و سرنوشت و آیندهء ایران به وحدت و همبستگی و حفظِ آن ناگزیر است!

و این است معنا و «ایدهء ایران» و ایدهء ملت ایران  برای یک انسان ایرانی امروزی و معاصر.

بنا بر این کسانی که ـ دانسته یا نادانسته ـ می کوشند تا چرخ تاریخ را خلافِ سیرِ زمان به حرکتی وارونه برانگیزند ، بازیگر و مجری طرح های بیگانگانی هستند که منافع ِ خود را نه در همبستگی ملی، که در تجزیه و تخریب و تکه پاره شدن سرزمین ما می جویند . از این رو این مولود تاریخی یعنی ملت ایران را به انواع و اقسام لابراتوارهای سیاسی و ایدئولوژیک خود برده تا پیکرهء وجودِ درهم آمیخته و متوحّدِ آن را جراحی کرده و بدل به قبایل و عشایر و ایلات سازند و از قطعات و پاره های کنده شدهء این ملت ، «ملل» و «دول» جدیدالولاده بسازند و بساط قدرتک های ملوک الطوایفی ِ خود را به سودِ دیگران در ایالات و ولایاتِ ایران بگسترند!

پیداست که شرکت در این پروژه و بازی در این طرح ، که گاه با پرچمک ها و عَلَم و کُتل های «دموکراسی» خواهی و «حقوق بشر» طلبی و «حق ملل در تعیین سرنوشت»جویی ها همراه بوده و به شعارهای فریبنده و زرینی همچون «فدرالیسم» یا «خودمختاری» تزئین شده و به انواع ِ بوغ و کرناهای ایدئولوژیک و تبلیغاتی طنین و هیاهو یافته است ، جز نی سواری ِ میدان بیگانگان و بدخواهان نیست و اگر اقدامی دانسته و آگاهانه نبوده باشد ، قطعاً نامی جز دیوانگی و نادانی یا انجماد فکری بر آن نمی توان نهاد ، که گفته اند:

                                                                    یکی بر سر شاخ و بن می برید!

خلق، خلق ها

 

      گفتنی ست که جنابِ «مظلومعلی خان» و بعضی از «رفقا» ، شخصاً مِدال ِ نمایندگی از «خلق» یا «خلق ها» را به خود اِعطا کرده و رؤیا پروری  های خود را سخن و آرزوی «خلق ها» جا می زنند و به این نکته توجه ندارند که : اصولاً خودِ این اصطلاح ِ «خلق» و «خلق ها» مفهومی عتیق و مربوط به ایندکس ها و دفاترِ بایگانی شدهء دایره های ایدئولوژیک و دستگاه های نظریه پردازی ِ روسیهء شوروی سابق است و اصلاً جز این سه معنای زیر، نهادن ِ هیچ معنای دیگری در برابرِ کلمهء «خلق» ، متصوّر نیست:

معنای کلمهء خلق :

1- آفرینش (اسم ِ مصدر) 2- مخلوق  یا آفریده (اسم ِ مفعول) 3- مجازاً به معنای انسان ها  (اسم ِ جمع) و فرزندان ِ بنی آدم بر روی زمین است.

هر سه معنای این واژه در برابرِ خالق یا آفردگار و خدا قرار می گیرد.( یعنی : خدا و خلق ِخدا یا آفرینشگر و آفریدهء او  یا خالق و مخلوق ِ وی)

خلق ِ جهان جملگی نهالِ خدایند

هیچ نه بشکن تو این نهال و نه بفکن                        ناصر خسرو

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است                               سعدی

گر گزندت رسد زخلق مرنج

که نه راحت رسد زخلق ، نه رنج

از خدا دان خلاف ِ دشمن و دوست

کاین دلِ هردو در تصرّف ِ اوست                                  سعدی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق ِخدای کن نکویی !

می روی و مژگانت خون ِ خلق می ریزد

تند می روی جانا ، ترسمت فرومانی                               حافظ

گوشه گرفتم زخلق و فایده ای نیست

گوشهء چشمت بلای گوشه نشین است                              سعدی

و صدها شاهدِ دیگر؛ از آن جمله این سخنِ سعدی در گلستان:

هرکه خدای را عزّ و جَلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد ، خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد!

این کلمه  به معنای جهانیان و آفریدگان ِ خدا ، مکرراً در ادبیاتِ فارسی آمده است.  گاهی در همین معنای آفریده و نیز در معنای مردم کلمهء مخلوق به کار رفته :

پارسایان ِ روی در مخلوق

پشت بر قبله می کنند نماز                                         سعدی

وجمع آن مخلوقات است  که در عبارت مشهور ِ:  «انسان اشرفِ مخلوقات است » همگان با آن آشنایی دارند!

 اماّ هرگز در شعر و نثرِ 1100 سالهء فارسی  واژهء  «خلق»  با علامتِ « ها» جمع بسته نشده  و هرجا معنای مردمان منظور بوده ،

« خلایق » به کار برده شده  ، نه «خلق ها» !

خلایق در تو حیرانند و جای حیرت است الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد!                          سعدی

پس «خلایق» جمع ِ خلق هست اما «خلق ها» واژه ایست که هرگز در زبان و ادبیاتِ فارسی ِ پیش از انقلابِ بلشویکی به کار نرفته است . بنا بر این همهء معنا های سیاسی و رایج ِ این کلمه در کشور ما تماماً برساختهء دستکاه های ایدئو لوژیک و تئوری سازِ روسیهء شوروی ، به خصوص در دوران ِ جنگِ سرد ، به قصدِ  ایجادِ تفرقه در میان ِ اقوام و تیره های ایرانی و بهره وری های سیاسی ، چنانکه اُفتد و دانی بوده است.

پیداست که از این تحریف و دستکاری ِ دستوری ( به هردو معنای گرامری و فرمایشی) ، کلمهء«خلق» و «خلق ها» ساخته شد وبه «پایمردی» و تلاش ِ «کاسه های داغ تر از آش» در ایران سال های بعد از شهریورِ 1320 رواج یافت و آنچنان اوج گرفت و تقدس یافت که لا اقل دو سازمان چریکی چپِ مارکسیستی و چپّ مذهبی،آنچنان دل و دین در این واژه باختند و بدان شیفته شدند که در دههء نخستین ِ 1340 نام ِ تشکیلاتِ مسلح ِ سیاسی خود را – با همان بارِعقیدتی و ایدئولوژیکی که در آن تعبیه بود –  از همین واژه اخذ کردند.

تصور می رود ، مطالبی که عنوان شد از توضیحاتِ زیر بی نیاز نباشد:

در ادبیاتِ سیاسی و ایدئولوژیکِ چپِ سنتی  یا چپِ روسوفیل ِ ایران ، اصولاً بنا به الهاماتِ دایره های ایدئولوژکِ « احزابِ برادر» واژهء «خلق» درمقام اسم جمع ، آگاهانه به جای واژهء« مردم» به کار رفته است ، اما از آنجا که بر اساس  سیاستِ خارجی ِ روسیه شوروی  وتئوری های استالینی در بارهء « مسئلهء ملی» بنا بر «کثیر الملّه» بودن ِ  ایران نهاده شده ، در مواردی که تکیه و تأکید بر تنوعاتِ قومی و منطقه ای بوده ، این واژه را در مفهوم «ملت»  به کار انداخته اند.

بر همین مبناست که کلمهء «خلق» را که  به لحاظِ دستوری اسم ِ جمع است ، جمع ِ دوباره می بندند و به مردم ِ مناطق و استان ها ، «خلق ها» می گویند : یعنی «ملّت ها» !

چنین به نظر می رسد که به دلائل ِ تاکتیکی یا معذوریت ها و محدودیت های دیپلماتیکی که  سیاستِ روسیهء شوروی در قبال ِ دولتِ ایران داشته بوده است، آکادمیسین ها و تئوری سازان ِ حزبی ِ همسایهء شمالی ، کلمه «ملت» و «ملت ها» را به طورِ مستقیم در موردّ مناطق و ایالاتِ کشورِ ما ، جز در موقعیت های خاصی به کار نمی برده اند  اما بسیار آگاهانه و به قصدِ ایجادِ ابهام  واژهء جایگزین «خلق» و «خلق ها» را ساخته بودند اما از کابردِ این دو واژهء جمع و اسم ِ جمع، دقیقاً معنای «ملت» و «ملت ها» را در نظر داشتند و هنگامی که از «خلق های خاور» سخن می گفتند ، مُرادشان «ملت های خاور» بود و هنگامی که از «خلق های ایران» سخن می گفتند و این تعبیر را به واسطه  و از زبان ِ گویندگان و نویسندگان ِ روسوفیل ِ بومی ، خاصه رهبران ِ حزب توده  و پیروان ِ عقیدتی شان ( یعنی جناح ِ افراطی ِ چپِ لنینی  یا چپِ اسلامیست) در ایران رایج می کردند ، دقیقاً منظورشان «ملت ها ی ساکن ِ ایران » بود  و بیهوده نیست که این عبارت شوم در برنامه های سازمانی و حزبی شان ، هنوز هم جان سختی می کند.

امروزه، سیاست و تئوری و دستگاهی که این مفاهیم ِ جعلی را همچون سلاح ِ ایدئولوژیکِ تفرقه افکن و آشوبگر،به ایران صادر می کرد ، خوشبختانه پریشان شده  و از میان رفته ، اما میراثِ نامیمون ِ آن همچون یک فرهنگِ کاذب ِ وابسته گرا و اسارتگر، بر افکار و اذهان ِ برخی ایرانیان که با گذشتهء فکری و ایدئولوژیکِ خود وداع نکرده اند، همچنان باقی و به کارِ تخریب مشغول است و از مجروح کردن ِ پیکر ایران و ایجاد ِ فساد در ذهنیتِ فعالان ِ سیاسی ِ این کشور دست بر نمی دارد! .( برای دیدن ِ عبارتِ وارداتی ، بیدخورده اما سمجِ ِ «ملت های ساکن ایران» می توانید به برنامه های  سیاسی ِ جدیدالارائهء برخی از سازمان های «چپِ آرکائیک» اما همچنان موجود ، مراجعه بفرمائید!)

نتیجه و نکتهء آخر – گر چه مکررمی شود – آن است که مفهوم ِ سیاسی و ایدئولوژیکِ اصطلاح ِ «خلق» و «خلق ها» در ایران کاملاً وارداتی ست و نهایتاً عمری 60 الی 70 ساله دارد، اما آن دسته از سازمان های سیاسی که بنا به دلائل ِ مشروع یا نامشروع، از این واژه پرچمی ساخته و همچون میراثی از گذشتهء پُر دریغ و حرمان ِ سیاسی خود ، همچنان به دوش می کشند، نیک تر آن است که این «پوستین ِ کهنه»ء عاریتی را سرانجام از شانه های دردناکِ فرهنگِ سیاسی ِ چپِ ایران برگیرند و « فدایی گری» یا « مجاهدت»  خود را صرفِ آرزوهای صد و پنجاه سالهء ملتِ ایران یعنی دموکراسی و آزادی نمایند زیرا که در دیگِ مفاهیم و افکارِ فرسودهء ساختِ روسیهء استالینی آش ِ خوش یُمنی برای بشریت نمی توان پخت!

به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین

که آن دیگی که می جوشد در او چیز دگر باشد!                          ( مولوی)

نژاد پرستی و سوسیالیسم ِ اردوگاهی

در این آشفته بازار سیاسی ِ امروز، یکی از عجایب نیز آن است  که افکار قوم پرستانه و ملت گرایی های منطقه ای که ریشه در نژادپرستی دارند و باب طبع روحیاتِ فاشیستی اند( و خواه و ناخواه از فاشیسم سر در می آورند ) در میان ما ایرانیان ، آنچنان مورد علاقهء برخی از گروه های مارکسیست و چپ (یا چپِ سابق) واقع شده ، که بدون هیچ احساس شرمندگی ، حمایت و تبلیغ ِ این گونه افکار را به طرزی آشکار در کادر برنامه ها و کوشش های سیاسی خود قرار داده اند و موهومات و رؤیاپردازی های قوم گرایانه و نژادپرستانهء برخی هویت باختگان ِ ایرانی را به مدد تئوری های زنگارخورده و سپری شدهء استالینی در بارهء «مسئلهء ملی» و نیزبا بهره گیری از نظریه های غبار زده و از کار افتادهء آکادمیسین های اسبق ِشوروی ِ سابق رنگ و جلا می دهند و توجیه چپ نمایانه می فرمایند! و«آگاهانه» غافلند که به تنورِ چه افکار فاجعه بار و مخرّبی هیزم می نهند و باد می دمند!

این پدیدهء شرم آور در میان برخی از از گروه های «چپ» ایرانی متأسفانه بیانگر وجود  و سماجت ِهمان  ویروس مخربی است که بیش ازهفتاد سال ازاردوگاه سوسیالیسم ِ روسی و استالینی به کشور های اقمار صادر می شد وریشه در هویت سازی ها و تاریخ  تراشی های مجعول ِ روس های سرخ داشت. و سال های سال  در ذهنیت رهبران و کادر های احزاب کمونیست حاکم ِ «اردو گاه » یا غیر حاکم ِ «بیرون از اردوگاه» ـ از آن جمله در میان برخی ایرانیان ـ به تخریب فکر و اندیشه و فرهنگ می پرداخت.و نتیجهء آن هم  پس از فروپاشی شوروی به فاجعه بار ترین شکلی در معرض نگاه و قضاوت جهانیان قرار گرفت و دیده شد که نژادپرست ترین و فاشیست ترین کسانی که طی آخرین سال های قرن بیستم دست به تصفیه های خونین قومی و نژادی و مذهبی زدند، ازاعضای برجستهء حزب کمونیست بودند:

(میلوسویچ ، کادرعالی رتبهء حزب کمونیست یوگسلاوی سابق و نژادپرست فاشیست وقوم گرای جنایتکار صربستان بی نیاز ازمعرفی ست.)

متأسفانه بیشترِ «ناسیونال ـ شوینیست»هایی که  در صبحگاه فروپاشی اردوگاه شوروی  در سرزمین های مختلف پدیدار شدند، از کادرهای بلند مرتبهء حزبی وخود از سرسپردگان قدرت مرکزی در روسیهء شوروی بودند.از خود یلتسین و پوتین که بگذریم ، مثال های متعددی نیز در میان رهبران کشورهایی از نوع  ازبکستان ، قزاقستان ، آذربایجان ، چچنی و دیگر کشورهای اقمار شوروی سابق می توان آورد!

پس، این قسم از بیماری نژاد گرایی و قوم پرستی ، هرچند در بنیاد با افکار چپ و اصولاً با مارکسیسم  مرتبط نیست ، با این حال میکرب و ویروس آن ـ  همچنان که تاریخ صدسالهء اخیر جهان نشان دادـ  در سرزمین ها یی شکل گرفت و رشد کرد و به دیگر جا ها سرایت کرد که ده ها سال به نام سوسیالیسم و مارکسیسم اداره می شد. سرزمین هایی که در آن همهء ابعاد زندگی مادی و معنوی همچون تاریخ ، فرهنگ و هویت ملی و قومی،هنر و ادبیات وحتی مذهب، همه از فیلتر و مجرای ایدئولوژی ِنظام توتالیتر حاکم به فرمانروائی ی حزب کمونیست شوروی و زرادخانهء فکرتراشی و نظریه سازی آکادمیسین های وابسته به آن عبور می کرد!

و  چنین بود که فساد آن از جمله دامن کشور ما را  نیز گرفت. زیرا متأسفانه بسیاری از رهبران طیفِ چپ، طی سالیان ِ دراز،  دستگاه تولید فکر و اندیشه و ایدئولوژی و سیاستِ خود را از همین «اردوگاه » وارد و در مغز و ذهنیتِ اعضا و کادر ها و هواداران ِ خود تعبیه می کردند! و چنان که می بینیم ، برخی از عوارض و آثار آن در فرهنگ سیاسی معاصر ، هنوز در بسیاری از ذهن های صدمه دیده سرسختی و سماجت می کند!

بابکسیم و «قوم گرایی پان تورکیستی»

این روز ها بسیار شنیده می شود که گروهی از قوم پرستان در خطهء آذربایجان ، نام بابک را پرچم ِ نژادپرستی های پان تورانی و قبیلهء گرایی های زنگار خوردهء خویش کرده و تاریخ مبارزاتِ خُرّمدینی ِ سدهء سوم هجری در نواحی غربی کشور ما را وسیلهء برخی سوء استفاده های سیاسی خلافِ مصالح ِ ملّی ِ ایران قرار می دهند. گویا سران ِ «بابکسیم ِ توران گرا» که بی شک درس خود را ازمکاتب باقروف و غلام یحیی توأم با «دورهء تکمیلی» در محافل آموزشی نژادپرستان ِ ترکیهء آتاتورکی آموخته اند، به عمد فراموش می کنند که :

بابک ایرانی بود و خُرّمدین بود و مزدکی بود و بیش ازچهارصد سال قبل از باز شدن ِ پای ترکان و  600 سال قبل از رایج شدن و 800 سال قبل از تسلط زبان ترکی در آن سامان زیسته و بیش از  بیست سال (از سال 200 تا 222 هجری)  جنبش های مقاومتِ ایرانیان را در برابر سلطهء خلفای عباسی ِ عرب و حاکمیت دینی و تحمیلی آنان ، در آذربایجان رهبری کرده است. (رک :جنبش های دینی ایرانی نوشتهء  استاد دانشمند  دکتر غلامحسین صدیقی ، انتشارات پاژنگ ، تهران 1372.)

راستی را اگر قلب و جعل ِ تاریخ با عنان گسیختگی هایی از این گونه تداوم یابد ، دور نیست تا در مقام ِ مثال ، کسانی به نام ِ هواخواهان «خلق ِ سیسیتان و بلوچستان» سر از بیغوله ها بیرون بیاورند و جهان پهلوان ِ نامی ِ شاهنامه و تهمتن ِ اسطوره های ایرانی یعنی رستم ِ دستان، پسرِ زال ،پروردهء سیمرغ را نیز به بهانهء آن که :«رستم سیستانی بوده است» ، پرچم ِ جدایی طلبی و ایرانفروشی ِ خود سازند! و از آنجا که تاریخ ِ درازدامن ِ ایران در سراسرِ ایالات و نواحی خود ، همواره شاهدِ قهرمانی ها و مقاومت های جانانه و غرور آفرین بوده است، مصادره کنندگان به مطلوب ، با تکیه بر آشفته بازار مدنی و فرهنگی و سیاسی رایج ، به آسانی خواهند توانست تا رؤیا های شوم و انگیزه های انیرانی ِ خود را به این قهرمانان ِ نامی ِ ایران متصل و متکّی دارند!! و در چنین اوضاعی شگفت نیست اگر کودکان ِ روستایی که جهان پهلوان تختی از آن برخاست، به نام ِ او برای تجزیهء روستای خود و پی نهادن ِ یک «جمهوری ِ» تمام عیارِ «دموکراتیک خلق»بر علیه دولت مرکزی به پا خیزند ، یا چنانچه بادِ «مُدرن» بر ایشان یا از ایشان وزیده باشد، «دولتِ فدرال» از ملتِ ایران مطالبه کنند !   به گفتهء حافظ :

میانِ گریه می خندم که چون شمع اندرین مجلس

زبان ِ آتشینم هست ، اما درنمی گیرد !

                                                                و افسوس !

تمامیتِ ارضی

اصل و اُسطقُسّ و بنیادِ هر کشور و هر دولت ـ ملتی در جهان ِ امروز و پایه و ستون ِ خیمهء هرمجموعهء انسانی که زیر یک پرچم گرد آمده و بر خاک یک کشور زیست می کنند، همانا اصل ِ «تمامیتِ ارضی » ست. زیرا اصل ِ آزادی و دموکراسی و نیز اکتسابِ هویتِ شهروندی و ملی هنگامی قابل تحقق است که : اصولاً کشورِ متحد و یکپارچه ای موجود باشد. و این بدان معناست که : دموکراسی خواهی و سوسیالیسم یا هر ایدآل ِ دیگری که تصور شود ، همه تابع ِ موجودیتِ کشورند، و نه موجودیتِ یک کشور، تابع ِ آن ایدآل ها!

با این وجود، شرمسارانه باید گفت که در میان ایرانیان ،هستند کسانی که به جاذبهء نظریات متروک و تئوری های بید زدهء روزگاران مُرده و متأثر از فرهنگ سیاسی بولشویسم ِ روسی یا بر اساس انواع باورهای قوم گرایانه و نژاد پرستانه ای که در بسته بندی های «چپِ» مساواتی و عدالتخواه عرضه می شوند ، به اصل «تمامیت ارضی ِ کشور ایران» چنان بی مهری می ورزند که گوئی با سلاح و جامه و زرِه بیگانگا ن و سری پر از سودا ها و آرزوهای دشمنان ایران به فتح ِ کشور خویش آمده اند! و در این زمینه ، با کمال تأسف، نمونه های فراوانی از «افتخارات» درکارنامه های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی خود ثبت کرده اند! و جای سخنی باقی ننهاده اند الا آنکه به زبان سعدی با آنان گفته شود  :

ما یوسف خود نمی فروشیم

تو سیمِ سیاهِ خود نگهدار !

 حق تعیین سرنوشت

توسل به «نهاد ها و مراجعِ بین المللی» و «اعلامیهء جهانی حقوق ِ بشر» از جمله شگرد هایی ست که برخی قوم گرایان ِ ایرانی  و «رفقا» ی هم پیمان ِ آنان  پس از فروپاشی ِ شوروی و پایان ِ جنگِ سرد، بر شعارهای زنگارخورده ای نظیرِ تئوری لنینی ِ «حق ملل در تعیین ِ سرنوشتِ خویش ….»  ، افزوده و در تبلیغات و سخن پراکنی های خود ، جای خاصی به آن اختصاص داده اند و از آن حربه ای ساخته اند تا از ملت ایران باج خواهی کنند! پیداست که بسیار« زیرکانه»  و به عمد ، سرنوشتِ شوم و نفرتبارِ این شعارِ لنینی را در روسیهء شوروی به فراموشی می سپارند و آگاهانه از یاد می برند که طرح ِ «حق ملل در تعیین ِ سرنوشتِ خویش ….»  بیش از 70 سال در متصرفاتِ تزاری روسیه ،  به دستِ رهبران ِشوروی« پیاده » و اجرا می شد و چنان که تاریخ ِ قرن بیستم نشان داد به انحلال و انهدام تاریخ و فرهنگ و زبان ِ ملل ِ تحتِ سلطه انجامید و آثار و عواقبِ آن هم امروز دامن گیرِ این ملت ها و اقوام ِ بدبخت و بی سرانجام است! با این وجود آیا هنوز هم می باید عده ای در ایران این مفهوم بی بنیاد و بی اصل و نسب را در همان مفهوم و با  همان بار سیاسی ـ  ایدئولوژیک ِ فرسوده و مضمحل و بدیِمن قدیمی اش، مثل کوه هایی که فریاد کلاغان را مکرر می دارند ، در کله های سنگی شان تکرار کنند؟ و آیا همچنان می باید درطیفِ چپ ایران همچون بسیاری کوشندگان ِ نسل پیشین  بذر به شوره زار افشانند و همچنان باد بکارند تا در فصل ِ  دِرو منتظر طوفان باشند؟

نئوفدرالیسم ِ «طراز نو»

«فدرلالیسم در ایران » شعاری ست که اخیراً برخی کسان (ظاهراً به تآثیر از تحولاتی که به واسطهء لشکرکشی های دولت آمریکا در همسایگی ما رخ داده و اشتهای دلیذیری که در این حول و حوش برانگیخته است) ، با تکیه بر تنوعاتِ زبانی و فرهنگی مردم ایران مطرح می سازند تا سوداهای قوم پرستانه و تفرقه افکنانهء خود را در ایالات و ولایاتِ این کشور از «اتهاماتِ تجزیه طلبی و جدایی خواهی» در امان نگاه دارند!

ظاهراً استراتژی ِ «نئوفدرلالیست» های ایرانی مأخوذ از این ضرب المثلِ فارسی ست که گفت : « اول کدخدا را ببین ، بعد دِه را بچاپ!» بنا بر این می باید نخست «کدخدا»یی برای دِه تراشید و «دولتِ فدرال» را به او سپرد ، تا زمینهء «دیدن» و عنداللزوم «چاپیدن ِ» سال های آتی فراهم گردد!

برخی از افراد خوش نیت هم با دیدن و چشیدن ِ «لذت ِ دموکراسی» در برخی از کشورهای غربی همچون آلمان و سویس، بی توجه به عدم تشابه این کشور ها با سرزمین ما ایران، خوشبینانه رؤیاهای دلپذیر اما دست نایافتنی می پرورند! و غافلند که با طرح چنین شعارهایی در ایران، برای تکه پاره هایی که تزاریسم روس یا استعمارانگلیس درطی صد و پنجاه سال ِ اخیر ازپیکرِ سرزمین ما جدا کرده و در قفقاز یا آسیای مرکزی یا پاکستان ، یا افغانستان یا در حواشی خلیج فارس باقی نهاده است ، « جنس» جور می کنند و قطعات مطلوبِ پازل ِ جغرافیایی و سیاسیِ دولت های طمعکار و آرزومندِ همسایه را فراهم می سازند !و متناسب و هم سو با هدف های آن دسته از قدرت های جهانی که ایران را کشوری آشفته و پراکنده می خواهند ، برای زنجیر یگانگی و به هم پیوستهء مردم سرزمین ماحلقه های سست فراهم می آورند. پاشنهء آشیل  برای ملت ایران می تراشند و به  بیگانه نشان می دهند و غافلند که  مثل ِ آن روستایی مولانا « در گذرگاه  شیر، گاو به آخور می بندند!» :

روستایی گاو در آخور ببست

شیر،  گاوش خورد و در جایش نشست!

روستایی شد در آخور سوی گاو

گاو را می جُست  شب ، آن کنجکاو

دست می مالید بر اعضای شیر …..              الی آخر




سمینار مسائل ملی -‌ قومی : متن حسن خلیقی

مسأله‌ی ملی درایران وراه‌حل دمکراتیک آن.

حسن خلیقی

روز11/11/2006 درفرانسه‌، شهرپاریس، سمیناری زیرعنوان”سمینار مسائل ملی- قومی درایران”

بازنگریها، پرسشها، پیشنهادها، چشم اندازها، به ‌کوشش” جنبش جمهوری خواهان دمکرات ولائیک ایران” برگزارشد که ‌اینجانب با ارائه‌ی گفتاری  زیر عنوان فوق، درآن شرکت کردم.

    اینک تمامی متن آنرادرسه ‌بخش، تقدیم میدارم:

1. بخش نخست، نگاهی گذرابه ‌گذشته‌ی باقیمانده‌ی امپراتوری ایران

 بخش دوه‌م، سنجشی کوتاه‌ میان جامعه‌ی اروپای پس ازقرن شازده‌ و جامعه‌ی ایران درآن دوران

 بخش سوم، ارائه‌ی راه‌حل دمکراتیک مساءله‌ی ملی درایران.

    بخش نخست: ازآنجا که‌ گفتگو از کشور ایران وجستجو برای راه‌ چاره‌ی مشکل حقوق پایمال شده‌ی ملتهای به ‌حاشیه‌رانده‌ شده‌ی ایران است، ناچاریم نگاهی گذرا به ‌تاریخ یا گذشته‌ بیندازیم، زیرا فراموشکردن تاریخ همان و جایگزین کردن افسانه‌ همان. تاریخ بخشی ازوجدان ملتهااست. گذرآن چه‌ زشت وچه‌ زیبا، چه‌ با سرفرازی وچه‌ همراه‌ با شکست، باید دربن وجدان ما بماند وازنشیب و فرازهای آن درس بگیریم.

   ازاین ر‌هگذر نباید از رویداهای گذشته‌مان غفلت کنیم. گویند دردوران خشایارشاه‌، از هندوستان تاحبشه‌، جزء امپراتوری بزرگ ایران بود(ایران باستان، شرق قدیم، ص2 پیرنیا). یا بگفته‌ی داریوش48نژاد درآن زندگی میکردند. گویند و بسی نویسند که‌ کورش هخامنشی” بنیانگزارحقوق بشراست”. اگرچنین است و اگر کورش در 2500سال پیش، صاحب چنین بینشی بوده‌است، میبایست فرزندان او دراین کشورستم زده‌ و دوراز دادپروری، دراین راستا، نمونه‌ی عدالتخواهی، یکسانی و برابری طلبی درعرصه‌ی حقوق بشری باشند. اگر خلاف آنرا دیدیم که ‌می بینیم، حق داریم  در راست بودن تکامل اندیشه یاپیوند این وآن‌ شک کنیم؟ زیرا زنان ومردان فرهنگی، باید چنان با فرهنگ خود  یگانه‌ باشند که ‌سازندگی را آشکارا دراندیشه‌، گفتاروکردارشان، گواه‌ باشیم و کشوررا بهتر ازآنچه‌ دریافت داشه‌ اند، به ‌آیندگان بسپارند.

  وبرهان ابن یوسف گوید:”اگرنگاره‌ی جهان، ایران بزرگرا برخود خوش نشسته‌ میدید، همراه‌ باآزادگی زنان ومردانی بود که ‌آنان به”‌آزادگان” یاد شدند. فردوسی میگوید: ازایرانم ازشهرآزادگان. (هویت ملی،انجمن پژوهشگران ایران ص40-42). درگذشته‌، پیروان دینهای گوناگون درایران آزادانه‌، روزگار گذرانده ‌اند. ازگذشته‌ی بس دور، دینهای جزایرانی، درپذیرش و گسترش دین خود آزاد بوده‌اند. فرهنگ ما برخوردار ازچنان گشایشی است که‌ الگوهای کنونی کشور داری جهان، درگوشه‌ئی ازآن جای میگیرد.(هه‌مان ص47-46). فرهنگ میراث پیشینیان است واگر این دیدگاه‌، پسندیده‌گردد، وارثان این فرهنگ، در پاسخ پرسشگران از وارثان چنین فرهنگی درمورد، کشورداری و برخورد باحقوق انسانها، گروهها، نه ‌تنها ادیان، بلکه ‌رفتارشان با صاحبان مذاهب درون اسلام درحکومتهای قبلی و اسلامی کنونی، چه‌ خواهند گفت؟!

  بگذریم، بازهم گویند، درزمان کورش، کشور بصورت”ساتراپ” یا بگونه‌ای ایالتی و ویلایتی یا به ‌قولی به‌ گونه‌ای ازسیستم فدرالی، اداره‌ میشد که ‌اگر چنین باشد،باتوجه‌ به‌گفته‌های پیش، باید آنرا برگستردگی خاک و ضعف امکانات ارتباطی حمل کرد، نه ‌بر پیروی ازسیاست”تمرکززدائی” معمول امروزی که‌درآنزمان به ‌ذهن کسی دراین چهاچوب خطورنمیکرد.

   ناصرپورپیراردرکتاب پلی برگذشته‌ی خود، کورش را از”خزران” نه ‌ازایران معرفی میکند و اورا یهودی و نجاتبخش یهودیان اسیر دربابل میداند. همچنین اورا ستمگر نه ‌دادپرور و منشور حقوق بشر نویس، میشناسد.( بخش دوم ص16،کتاب اول،12قرن سکوت، بخش سوم، ص21-20).

   باری” پروفسور ریچاردفرای” وجود استانها، پادشاهان فرودست و نیمه‌ مستقل را در دوران مادها پذیرفته‌است. که ‌ما آنرا دردوران خلفای اموی و عباسی درایران پس ازاسلام و تاسقوط خاندانهای حاکم عرب، در شماری از حکومتهای منطقه‌ای که ‌اغلب ترک زبان و مهاجم بوده‌اند، می بینیم که ‌درزمان قاجاریه‌، به ‌شکل ملوک الطوایفی سازگار باسیتم فئودالی یا به ‌نام “ممالک محروسه”‌، درآمده‌بود(اسلام درایران، عبدالعلی معصومی. ص196. روزگاران، زرین کوب ج 3، ص33) .

   به ‌هرجهت، همانطور که ‌میدانیم1400سال پیش، عربها به ‌ایران ساسانی یورش آوردند و باضرب شمشیر، سروری خاک و قدرت سیاسی مملکت را زیر پا گذاشتند. کشتندو ویرانکردند، زنان و دختران و نوجوانان را اسیرکردند و به ‌یغما برده ها‌را، دربازارهای شهرهای زیر سلطه‌ی خود، فروختند. که ‌با کمال تاءسف پس از1400سال، هنوزاکثریت مردم ایران، برمرگ ومصیبتهای پس ازآن این مهاجمان تاراجگر، اشک میریزندوبرسینه‌ وپشت میکوبند و نوحه‌ میخوانند!

  مردم عرب برمبنای دین اسلام و زبان عربی به ‌تدریج برهمه‌ی ایران آن زمان و ماورای آن، سلطه‌ی سیاسی و دینی وفرهنگی پیداکردند. سلطه‌ئی که‌ زمینه‌را برای نفوذ”اقوام” دیگری به ‌سراسرایران بازکرد.

   بهر روی اثرات این یورش واشغالگری، وترویج آیین وگسترش فرهنگ قوم سامی، موجب دوقرن سکوت درکشور شد. پس ازآن، زیر نفوذ خلافت عرب، به ‌تدریج، حکامی ازایرانیان سربرآوردند، گه‌ گاه‌ بربخشی از سرزمین پهناور اشغالی، حکمرانی میکردند. پس از انتشار دین اسلام در ایران و گسترش آن تاماورای سیحون وجیحون و سند و هند و چین، که‌ کوچهای فراوان درون گراو بیرون گرا معلول آن بود، اقوام تورانی به ‌تدریج درتمامی سرزمین این کشور، راه‌یافتند(علی الطائی، هویت ملی، انجمن پژوهشگران ایران،ص64).

   درنتیجه‌ی تاخت و تاز و کوچهای پی درپی یادشده‌ و استفاده‌ی حکام منط‌قه‌ئی ازغلامان ترک درلشکرکشیها و به ‌ویژه‌ درامر سپاهیگری، گروهی از غلامان ترک، براوضاع چیره‌شدند. بگونه‌ئی که یکه‌تاز و ‌همه‌کاره‌ی عرب و عجم واسلام شدندو خودرا با اوضاع منطبق ساختند! بگونه‌ایکه‌ سلطه‌ی آنان بیشتر و درازمدت تر از ایرانیانی چون سامانیان، تاهریان، زیاریان، آل بویه‌، زندیه‌ و پهلویان بود. و بجز دیلمیان آنهم برای مدتی کوتاه‌ و پهلویها، در سر زمینی کمتر ازپیش، بقیه‌ی ایرانیها بصورت خودمختار و زیرنفوذخلفای عباسی دریک گوشه‌، حاکم بودند. بدین معنی هنگامیکه‌ زوال خلافت عباسی در سال 656 هجری، بوقوع پیوست، مدتها پێش، نیروهای جانشین، درسرزمینهای زیر فرمان اسلام پناهان، استقرار یافته ‌بودند. درسال961م و999 هجری،  خاندان سامانیان قدرت خودرا ازدست دادندو پس ازآنها درسال1042م، غزها به ‌این سرزمین یورش آوردند و سلسله‌ی غزنویان و خاندان سلجوقیان ازآن سر برآوردند و دربخشهای مختلف کشور، درقالب دولتهای محلی نیمه‌ مستقل، قدرت را به‌ دست گرفتند. درسال1263 ایلخانان مغول و درسال1380 تیموریان، به ‌میدان آمدند. درسال1481اوزن حسن سرکرده‌ی ترکمانان آق قویونلو، قدرت خاندان تیموریانرا منقرض کرد و پس ازآن در سال1499 اسماعیل میرزای صفوی پس از سرنگونکردن اوزن حسن درتبریز، و اعلام مذهب شیعه چون مذهب رسمی ایران نودو هفت درصد سنی نشین یابه‌قولی اکثریت سنی(اسلام درایران، برگ دوم ص196)، به ‌زور شمشیر و به ‌منظور پیاده‌کردن برنامه‌ی مذکور، تنها درتبریز بیست هزار نفررا کشت!(روحانیت وتحولات اجتماعی درایران، رضا مرزبان، ص144) نامبرده‌در1507م، تاجگزاری کرد. قبیله‌ی پراکنده‌ی قاجار درسپاه‌ این پادشاه‌، رشدکرد. زبان دربارصفوی ترکی و نامه‌نگاری فارسی بود.

  هجوم غزها به ‌داخل این سرزمین، حتی پس ازپایان حکومت عربها، تا انقلاب مشروطه‌، و تا آغاز حکومت پهلویها، تسلط خودرا برایران نگهداشت!

  تاخت و تاز وکشتار و تاراج و مثله‌کردن، کورکردن ودست و پابریدن و تجاوز به ‌زنان و سربریدن مغلوبان و سوزاندن شهرهاو کوشکهاو بناهای تاریخی و نسل کشی خاندانها به ‌خاطر حفظ قدرت وجلب رضایت خلیفه‌ وامیر و پادشاه‌ و ایجاد ناامنی و وحشت درمیان مردم و دریک جمله‌ دشمنی با هرآنچه‌ نامش زندگی انسانی و آرامش است، مختصر حرکاتی بود که‌ ازطرف این یورشگران انجام میشد و درواقع ثمره‌ی فرهنگ سحرانشینی و میراث فرهنگ اعراب حاکم بر سرنوشت مردم مناطقی بزرگ درآسیا و آسیای دور و دیگر سرزمینهای مجاور چون هندبود! این آشفتگی و جابه‌جایی و ویرانگری، موجب شد که‌ فردوسی درقرن پنجم هجری، لب به ‌شکایت بگشاید که‌:

ازایران و از ترک و از تازیـــــان      نژادی پدیدآیـــــد اندرمیان

نه ‌دهقان نه‌ترک و نه‌ تازی بود     سخنها به ‌کردار بـازی بود

یعنی نژادهای مختلف با زبانهای گوناگون دراین کشور سربرآورده‌اند و از این معجون، نژادی پدید آمده‌است که ‌هیچکدام ازآنها نیست و سخن گفتن، چون بازی باشد نه ‌برروالی دروست و زبانی یگانه‌. بنابراین، برقراری دادپروری و تعیین زبانی یگانه‌ و ملت و مذهبی رسمی نیز، درکارنبود وهرج و مرج دراین میان، آشکارا دیده‌میشد! بااینحال، هنگام جلوس اسماعیل صفوی براریکه‌ی قدرت و باین اندیشه‌ که‌ گویا باین هرج و مرج و نابسامانی درکشور، پایان دهد، هم چنین به ‌منظور حفظ تمامیت ارضی مملکت، همانطور که ‌گفته ‌شد، فرمان به ‌رسمی شناختن مذهب شیعه‌ و واردکردن تباری از آخوندهای جبل عامل لوبنان و بحرین، برای تدوین فقه‌ شیعه‌، آنهم به‌ خاطر رقابت با امپراتوری سنی عثمانی همسایه‌ و آماده‌سازی موسلمانان شیعه‌ جهت مصاف با موسلمانان سنی درصورت لزوم که ‌همیشه‌ درکاربود، سیاست قلع و قمع مردم سراسرایرانرا دنبال کرد! طبیعی است درشرایط آنچنانی، دادپروری، حقوق بشر، دمکراسی واصولا، توجه‌ به‌ عدالت اجتماعی، درمغزهای حکام جای نخواهد گرفت. ادامه‌ی اشغالگریها و ادامه‌ این سیاست زشت و غیر انسانی و نابخردانه‌، موجب سقوط وعقب افتادگی اجتماعی سیاسی، اقتصادی وحتی اخلاقی دراین دیار بلازده‌شد. بویژه‌ با تسلط شریعتمداران شیعه‌ی تازه‌ به ‌ده‌وران رسیده‌ دردستگاه‌ قضائی و دیگرشئون اجتماعی مملکت، آشکارا فرهنگ جاهلی هزارسال پیش، پا به ‌میان گذاشت و آنگاه‌ بجای کشف واختراع و رشد اندیشه‌ و شکوفائی فرهنگی و اقتصادی و صنعتی، شبیه‌ سازی، روضه‌خوانی ومرثیه‌خوانی، زنجیرزنی، قمه‌زنی، شام غریبان، آجیل مشکل گشا، پوشیدن لباس سیاه‌ عزاداری و دهها آداب و رسوم نان آفرین برای آخوندها و پاسداران گورستانها، درجامعه‌ نهادینه‌شدند و ازآنطرف،

 بخش دوه‌م- سنجشی کوتاه‌ میان جامعه‌ی اروپای پس از قرن شازده‌ وجامحه‌ی ایران درآن دوره‌.

  دراروپااز1600م ببعد بویژه ‌ازقرن17 تا19، جنبشی بس شگرف درزمینه‌های مختلف صنعتی، اجتماعی، انسانی، حقوقی، روشنفکری وآئینی، صورت گرفت و اروپای راکد مانده‌ی قرون وسطی را، چنان تکانی داد که ‌بیشتر ازسیصد سال از ما جلوافتاد. دراین دوره‌ بود که‌” پیشرفت معرفت” از فرانسیس بیکن، نوشته ‌شد. تلسکوب، بمیدان آمد، قانون گردش ستارگان، عینک ستاره‌شناسی، انتشار مجله‌ی هفتگی درآمستردام، کشف چگونگی گردش خون، رساله‌ درباره‌ی حقوق انسانها، سربرآوردند و درقرن 17 تحقیقات فلسفی‌ وعلوم گوناگون به ‌اوج خودرسید. بطلان هیاءت بطلمیوسی که‌ جهانرا روی زمین متمرکزساخه‌ و انسان را درمرکز آن قراردابود و مورد پشتیبانی کلیسابود، اعلام شد. درفرانسه‌ آکادمی زبان وادبیات، تاءسیس شد. گالیله‌ و بازکردن راه‌ بسوی فیزیک مدرن، خطابه ی‌”روش” دکارت آفریده‌ شد و مالبرانش، سپینوزا، لایپ نیتس و  لاک به ‌میدان آمدند وشیوه‌های تحلیلی دکارت درقوانین انکسارنور، فیزیک ، هندسه‌ی تحلیلی و…رادنبال کردند. دربعد انتشارفرهنگ، چاپخانه‌ی سلطنتی فرانسه‌، پابه‌میدان گذاشت. جدال روشنفکران باآیین، موجب شد آثار دکارت درفهرست ممنوعه ها‌ی کلیساقرارگرفت. دراین دوران رصدخانه‌ و آموزش رایگان در فرانسه‌، برپاشد و کتاب”اندیشه‌ها”ی پاسکال و رساله‌ی خداشناسی سپینوزا که‌ ستیز با متن کتاب مقدس بود، انتشار یافت. اصول عدالت خداوندی لایپ نیتس، نامه‌های فلسفی ولتر باروشنگران و زدن زنگ پایان متافیزیک.

  در بعدصنعتی، کشف ماشین بخار، توپ ریزی، ماهوت سازی، فرشبافی، ماشین الکتریسیته، کسف نیروی جاذبه، کشتی بخاری‌و… سربرآوردند و ‌ذوب فلزات باذغال، راه‌ انقلاب صنعتیرا هموارساخت. دربعد کشورداری و برخورد بامردم، جان لاک، نامه ‌درباره‌ی “تولرانس” یا برخوردملایم و رساله‌”درباره‌ی فرمانروائی کشوری رانوشت که ‌مستقیما به‌ مساءله‌ی حکومت پرداخت. سپس رساله‌ی”ادراک انسانی”رانوشت. همچنین آزمایشهای تازه‌ درباره‌ی ادراک انسانی لایپ نیتس. دراین اوان برجسته‌کردن زبان، فلسفه‌ واندیشه‌ی عقلانی، دربرنامه‌ی کاربود. دربعد فرهنگی و رسانه‌ها و پیوندها، روزنامه‌ی روزانه‌ و تاءسیس بانگ در انگلیس و… به‌میان آمد.

  سال 1736 انقراض سلسله‌ی صفویها که ‌تنها هنرشان مذهب سازی یا اختراع مذهب شیعه‌ و ایجاد کینه‌‌ میان مسلمانان و باختن بخش بزرگی ازخاک کردستان و همه‌ی افغانستان و تاجیکستان و دروستکردن تکیه‌ و مرثیه‌خانه و تولید آخوند‌ و رواج مراسم عزاداری و اشاعه‌ی فرهنگ تبڕی وتولی بود ودر بعد صنعه‌تی وعلمی و فرهنگی واقتصادی، قدمی مثبت برنداشتند.

  همگام باسقوط آنها، ودرسال1737، دربخش دیگری ازخاورمیانه‌، کارخانه‌ی مذهب سازی دیگری تاءسیس شد ومذهب” وهابی” ازاین کارخانه‌، درعربستان سعودی، سربرآورد. همزمان باپیگیری این روش درآسیا! دراروپا، اختراع ماشین نخریسی، کشتی بخاری، ماشین خودکار و بدست آوردن میزان سرعت نور و دربعد روشنفکری رساله‌ی “اخلاق و سیاست ” و”تحقیق درباره‌ی ادراک انسانی”ازهیوم، چاپ” علم جدید”ویکو و رساله‌ درباره‌ی “ریشه‌ی شناختهای انسانی” و رساله‌ی ” احساسات” کندیاک، “اندیشه ‌های فلسفی” دیدرو، آماده‌شدن دایرةالمعارف او و”مسیح گرائی عقل” ازلسینگ، توصیفی ازروشنگری درآلمان و رساله‌ درباره‌ی” ریشه‌های نابرابری میان انسانها” و”رساله‌ی “قرارداداجتماعی” و رساله‌ی” ملایمت” از روسو و فرهنگ فلسفی از ولتر و”جرم وکیفرها” ازمارکی که ‌پیش درآمددادگاهای عرفی مستقل ازکلیسابود به‌ میدان آمدند. همچنین “تاءمل درباره‌ی تشکیل و تخریب دولتها” ازتورگوت و”مسیحیت بی پرده‌”ازهولباخ، “ثروت ملل” ازآدامسمیت، چاپ دائرةالمعارف بریتانیکا ونوشتن جلد نخست تاریخ سقوط امپراتوری روم، آغاز تاریخ نویسی تازه‌، کانت و”نقد خرد ناب” و “نقدخردعملی”و”نقدقدرت داوری”و”مذهب دردرون مرزهای ساده‌ی برهان”.” دیباچه‌ براصول اخلاقی و قانونگذاری”از بنتام، “سلب امتیازات روحانیت ازطرف مجلس فرانسه”‌دراواخر قرن17(باایران قرن بیست ویکمین مقایسه‌شود) ، جنبشهای نفی مسیحیت و آزادی مذهب درفرانسه‌، توماس پین وعنوان کردن”حقوق بشر”همچنین آغاز تحصیلات عالی درفرانسه‌ وتاءسیس مدرسه‌ی پلی تکنیک درپاریس. (تاءسیس دانشگاه‌تهران درسال 1933ونام رسمی مملکت به‌”ایران”) و دههاکشف واختراع و نوشتاردربعد صنعتی و هنری وفلسفی و علمی که ‌برشمردن همه‌ی آنها از حوصله‌ی این گفتار خارج است، دراروپا، خودنمائی میکردند(مرزبان، همان، ص311-327).

  بهرجهت، با سررسیدن انقلاب فرانسه‌”مجامع اندیشه‌” به‌جوش وخروش افتادند. و برای نخستین بار، آرمان ملت گرائی وانقلابی فرانسه‌ دراروپا، پراکنده ‌شد. دراین مدت، پادشاهان صفویه یادرجنگهای مذهبی درگیر بودند که ‌گاه‌ چون اسماعیل میرزا بمحض چیره‌شدن برقدرت، سنی کشی راه‌ مینداخت و درمقابل، اختراع واکتشافات اروپائیها، دراذان مسلمانان دست کاری میکرد و”أشهدان علیا ولی اڵله‌” و”حی علی خیرالعمل”را، اضافه ‌می نمود و گروه ‌”تبڕائیان” خودرا درکوچه‌ها براه‌ مینداخت که ‌به ‌آوازبلند، سه‌خلیفه ‌ابوبکر و عمر وعثما را، لعن کنند. آنها که ‌این اختراع تازه‌را میشنیدند، ناچار بودند بگویند، “بیش باد” وگرنه‌، سرشان برباد میرفت!

  شاه‌ دانش دوست! گورمخالفان پدررا نبش میکرد و استخوان مرده‌هارا می سوزاند، دستورمیداد، شکم زنان آبستنرا میدریدند و دریک فرمان800نفراز کسانی را که‌ دردستگاه‌الوند بیگ خدمت میکردند، سربریدند!( 196 تا197، اسلام درایران، جلد2) و گاه‌ چون رویداد جنگ با میرویس پدرمحمود افغان، در زمان شاه‌ سلطان حسین، افغانستان ازایران جدا میشد یا شاه‌عباس با با انحصار درآوردن امور بازرگانی برای خود، دربنادرایران، کالاهای ساخته‌شده ی دست ‌صنعتگران و دانایان اروپارا با ذخایر و سرمایه‌های مردم ایران مبادله‌ میکرد! ‌وافشاریه‌ و قاجاریه‌ نیز درگیرودار بدست گرفتن قدرت، چشمهای رقیبانرا ، هزارهزار کور میکردند یا چشم پسران خودرا درمیآوردند یاازکله‌ سرشان مناره‌میساختند! همانطور که ‌میدانیم پس ازکشتن نادر، کریمخان زندکه ‌”لر”بو ددر1168تا1193، براوضاع مسلط شد. در1209 محمدخان قاجار، باتوجه‌ بخلق وخوی ایلاتی، برفرزندان کریمخان یورش برد و برسرفرزند ولی نعمت خود لطفعلی خان زند بلائی آورد، که‌ قلم ازبیان آن شرم دارد.

  یکی ازافتخارات این تبار، پس ازشکست ازتزار روس که‌ به  تحریکات دستاربندان به‌ منظورکافرکشی انجام گرفت، پس ازشکست درجنگ. بستن پیمان گلستان در سال1228بود که به مو‌جب آن،‌17 ایالت کشور درآنطرف رود خانه‌ی “ارس”، به‌ روسهاواگذارشد! بدون عبرت گرفتن از این جنگ و از این پیمان ننگین، درسال 1243هجری برابر با سال1827م، جنگ دیگری میان روس و ایران وباز باتحریکات بیضه‌داران  مذهب شیعه‌، رخ داد که ‌این بارنیزشکست نصیب شاه‌ شد و”ایروان” و”نخجوان” و”اوردوباد”همراه ‌با طلای هنگفت بابت نقض پیماننامه‌ی گلستان با پازده‌هزارکرور پول، به ‌نام پیماننامه‌ی”ترکمان چای” به‌ روسها تسلیم شد. علاوه‌ براین پیروزیها! قاجاریان چون صفویان، دست آخوندهارا در امورمملکت، بویژه‌ درامر دادگاهها، بازگذاشتند و درواقع حکومت درحکومت ایجادکردند! آخوندمحمدباقرشفتی درزمان محمدشاه‌ و فتحعلیشاه ‌قاجار دراصفهان، حد شرعی اجرامیکرد و درمدتی کوتاه ‌70نفرر کشته‌است! او تنها فتحعلیشاه‌را همطراز خود میدانست.(همان298). اینک متن فصل سوم قراردان ننگین گلستان: اعلیحضرت قدرقدرت…ایران به‌جهت ثبوت دوستی… که ‌به‌…امپراطورکل ممالک روسیه‌دارند… ویلایات قره‌باغ وگنجه‌ که ‌الآن موسوم به ‌یلزابتوپول است و اولکای خوانین شکی وشیروان و قبه ‌و دربند و بادکوبه‌ و هرجاازویلایت طالش را باخاکی که ‌الآن درتصرف دولت روسیه‌ است و شمال داغستان و گرجستان و محال شوره‌کل وآچوق باش وگروزیه‌ منگریل و ابخاز و تمامی اولکا و اراضی که ‌در میانه‌ی قفقازیه‌ و سرحدات معینةالحالیه‌ بوده‌ و نیز آنچه‌ ازاراضی دریایی قفقازیه‌ الی کنار دریای خزر متصل است، مخصوص ومتعلق به‌ممالک ایمپریه‌ی روسیه‌ میدانند. (سعد نفیسی، تاریخ اجتماعی وسیاسی ایران دردوره‌معاصر، ج 1، ص257-258). قرارداترکمن چای ماده ی سوم: اعلیحضرت شاه‌ ایران… ویلایت ایروان را ازاین سو و آن سوی ارس و ویلایت نخجوان را به ‌امپراطوری روسیه‌ واگذار میکند( همان ج 2،ص180). دولت انگلستان  دردوره‌ی قجاریه‌، بخشی از بلوچستانرابه‌مستعمره‌ی بزرگ خود، هندضمیمه‌کرد که‌ اکنون بخشی از کشورپاکستان است.( ص360، جلال متینی، هویت ملی، پیشین).

3- ارائه‌ی راه‌حل دمکراتیک مساءله‌ی ملی درایران

   همانطور که ‌گفته‌شد، آرمان مڵت گرائی وانقلابی فرانسه‌ در1793دراروپا نه ‌آسیا، پراکنده‌ شد. تشکیل دولتهای ملی با ظهور” ناسیونالیزم” درارتباط است. ناسیونالیسم رامیتوان به‌”مجموعه‌ای ازنمادها، باورها که ‌حس تعلق به ‌یک اجتماع سیاسی رابوجود میآورند”، تعریف کرد. دراین حالت افراد نوعی تعلق و سربلندی، احساس میکنند. پس ازظهور ناسیونالیسم، انواع ناسیونالیسم محلی، اغلب باانواع ناسیونالیسمی که‌ باپیدایش دولتها پدید آمده‌اند،  برای زدن مهر ناسیونالیسم محلی خود به هویت مڵی یا ‌شناسنامه ی خویش،‌ به‌ مخالفت بر خاسته‌اند. برای نمونه‌، ناسیونالیزم سکاتلندی و ویلزی، با احساس بریتانیائی بودن، درستیزند، درحالیکه‌ دارای یک زبانند. باید یادآور شد تنها دردوره‌ی مشروطه‌ بود که ‌این مفاهیم، آنهم به‌ صورت ابتر، به ‌فرهنگ سیاسی ایران رسیدند و پس از خاموشی چراغ کم فروغ مشروطه‌ بدست رضاخان، این مفاهیم نیمه‌ جان، بدست نامبرده‌ به ‌گورستان تاریخ سپرده‌شدند!

  باری  پس ازپایان قدرت قاجاریه‌، رضاخان پهلوی که ‌درآن زمان فرمانده‌ی کل ارتش کشور بود، باپشت پازدن به‌ وعده‌ی خودمبنی برپاکردن ‌نظام جمهوری و با انهدام بقایای مهمترین آرمانهای سیاسی مشروطه خواهان یعنی آزادی مطبوعات واجتماعات‌، بخاطر بدست آوردن رضایت آخوندها که ‌مخالف چنین نظامی بودند، براریکه‌ قدرت پادشاهی نشست و با پشتیبانی انگلیس و روس بلشویکی برسرکارآمد و پسرش سپس باپشتوانه‌ی آمریکا به ‌سلطه‌ی خود ادامه‌داد، با توجه‌ به‌ دیگر گونیهای حاصله‌ پس ازجنگ جهانی اول و رسیدن پیام انقلاب فرانسه،‌ هم در زمان مشروطه‌ و هم درآن زمان، به‌ تقلید کورانه‌ از اتاتورک درترکیه‌، برای درستکردن”ملتی”از مجموع باشندگان درایران در بقایای خاک امپراتوریهای قرنهای گذشته‌  و از بخشهای مختلف ایران به ‌نام ممالک محروسه‌ که نوعی خودمختاری محلی بود، چون گوشت چرخکرده‌، موجودی به ‌نام”مڵت ایران” بیافرید! ناگفته‌نماند دردسامبر1906 که‌رستاخیز دربرابر قاجاریه‌ توسط بهبهانی وطباطبائی، به‌راه‌ افتاد برای نخستین بار واژه‌ی”ملت ایران”، چون شعاری برسر زبانها افتادکه ‌مفهوم ویژه‌ی خودراداشت نه‌آنچه‌ رضاشاه‌ پس ازآن پخت.

  ارست رنان درقرن نوزد19 درپیوند با ملی گرایی آنچنانی میگوید: فراموشکردن و تاریخ خودرا اشتباهی گرفتن، فاکتورهای اساسی درملت سازی میباشند(ملی گرایی واسلام درایران معاصر، حسن وارش، ص79و46). برای ساختن این پدیده‌، علاوه‌ بر ماشین ریخته‌گری “مڵت سازی”خود، ازسه‌ عنصر یکی ساخته‌ی صفویها(مذهب شیعه‌) دوم زبان فارسی وهمگانیکردن آموزش وپرورش به ‌زبان فارسی سوم اشاعه‌ی فرهنگ یکی ازشش قوم بزرگ و ساکن ایران که ‌فرهنگ فارسی است وسرکوب، استفاده‌کردو به ‌ترویج اجباری این زبان در سراسرایران پرداخت. بعلاوه‌ اعلام یکسانسازی لباس درسراسر کشور و در اخذتمام این تصمیمات، بدون توجه‌ به ‌آراء دیگرمڵتها درمورد این اقدام شوینیستیانه پا به ‌میدان گذاشت‌! ملک الشعراء بهاردرمورد تسڵط رضاخان، مینویسد:” مردی قوی با قوای کامل و وسائل داخلی و خارجی براوضاح کشور و برآزادی و مجلس و برجان و مال مردم، همه‌ مسڵط بود…”. طبیعی است که ‌انحلال خودمختاریهای محلی وامتزاج مڵتهای ایران، مسلط کردن یک فرهنگ و سراسری کردن یک زبان و یک لباس و یک مذهب، نیاز به‌ وسائل وابزار قوی و مرتب دارد. یعنی علاوه‌ بر مناسب بودن ابزارکار درداخل و خارج، سازماندهی نیرو و سرشماری دقیق و گماردن ماء موران زبده‌ وفرمانبردار درمناطق مختف به ‌منظورسرکوب مخالفان وخواستاران آزادی و سهیم شدن درقدرت مرکزی یا تمرکززدائی، دراولویت بود. دراین راستا درادامه‌ی کار شاه ‌عباس صفوی که‌ “خان ” برادوست را به ‌خاطر تلاش برای حفظ اختیاراتی منطقه‌یی درمنطقه‌ی اشنویه‌ درکردستان، با زن و بچه ‌و خدم وحشم، قتل عام کرد، که‌ زنان بارگاه ‌خان، ازترس تجاوز شاه‌ عباسیان به ‌آنها، ازبالای قلعه‌ خودرا پایین انداختند وجان باختند، بااستفاده‌ ازتجارب مردم اروپا، بادعوت از کارشناسان امور اداری خارجیها به‌ سبک جدید، اقدام به‌ تاءسیس ومرمت ارتشی قوی، ژاندارمری، پلیس، دادگستری، ثبت احوال و دیگر ادارات کارا در امر بازسازی به ‌منظور کنترول هرچه‌ بیشتر مردم مناطق گوناگون، با فرهنگ گوناگون، به ‌خیال خود ازاین معجون، پیکرواحدی ساخت! به ‌عبارتی دیگر، پناه‌بردن به‌ ابزارمدرن، نه ‌به ‌منظور مدرنیزاسیون یا دمکراتیزه‌کردن مملکت که‌خود نیاز مبرم زمان بود، بلکه‌ به ‌منظور، تسڵط بر تنوعهای مڵی، مذهبی و اتنیکی آن هم با استفاده‌ از زور واعمال ستم عریان بود که ‌در ماهیت رضاخان نهفته‌بود و درواقع وارث ستمگران پیش از خودبود و در قدرقدرتی او، جریان بازتولید ستم ، ادامه‌یافت. به‌عبارتی دیگر باصطلاح سکولاریزم رضاخانی شدیدا راسیستی، ناسیونالیستی بود. این گویا سکولاریزم باسرکوب، فاشیسم وراسیسم به‌ پیشرفت. زبان ونژاد و تمامیت ارضی، ویژگی آن بو و نوع خاصی بود از هویت ملی وملیت. تقسیمات کشوری چون پدیده‌ای نو، ازاواخردوره‌ی قاجاریه‌ آغازگردید وغالبا درجهت تاءمین مقاصدسیاسی دولت مرکزی، نه ‌با توجه‌ به‌ منافع اقتصادی و ملی یا قومی مردم ستمدیده‌، انجام شد! برای نمونه‌ نخست آذربایجان رابه‌ دو استان و سپس به ‌سه‌ استان، تقسیم کرد و کم و بیش در هریک استانی “ترک ” و”کرد”درکنار هم قراداد تاهم اینکه‌ یک گروه‌ قومی و ملی، تجزیه‌ شود و هم اینکه‌ با همسایه‌ی خود، درگیرشود! یک کاسه‌کردن سیستان و بلوچستان نیز درهمین راستا انجام گرفت. علاوه‌برین دیگرگونکردن نامهای جغرافیائی برخی از استانها و مناطق و شهرستانها و شهرکها نیز رو به سوی ‌این سیاستهای تفرقه‌ بینداز وحکومت کن دارد. دیگرگونکردن نام”عربستان” به‌خوزستان، نمونه‌ی دیگراست. این کارها همانطور که ‌گفته‌ شد، همیشه‌ جنبه‌ی سیاسی داشته‌ است و هیچگاه‌ برابر با آرزوها وخواستهای مردم نبوده‌است. ازاین رهگذراست که‌ بجای آنکه‌ دردرا دواکند، موجب دردی کشنده‌تر شده‌است. به‌ گفته‌ی دیگر، قیچی کردن برخی مناطق وافزودنشان به ‌مناطق دیگر، جز جداساختن مردمان ماءلوف و بحران آفریدن، نتیجه‌ای ببار نیاورده‌است  ( دکتر ضیاء، هویت ملی، ص78 )

  درایران مانند سایر کشورهای جهان، همواره‌ جامعه‌ی طبقاتی بوده‌است. ادامه‌ی این وضع که ‌توسط رژیمهای بسیط چون رژیم رضاخان، به شکل یک قانون، قانون تبعیض وایجاد ناهمگونی در میآید، جامعه‌را دچار پریشانی و ورشکستگی میکند و هرچند دراین راستا طبقات زیرن رنج بیشتری متحمل میشوند، دراساس اقلیتها و ملتهای به ‌حاشیه ‌رانده‌ شده ی مورد خشم،‌ بیش از ‌دیگران زیان می بینند. ادامه‌ی سیاست آنچنانی ازجانب رژیمهای بسیط بویژه‌ آنها که ‌برچسپ ناسیونالیست برپیشانی دارند، موجب زیرفشارقراردادن گروهای ملی و مذهبی واتنیکی جدای از قوم فرمانروا، میگردد تا از راه‌ وصول به ‌آموزش عالی و مدرنیزه‌کردن مناطقشان، نتوانند گامی مثبت درراه‌ احقاق حقوق خویش بردارند!(همان، ص81).

  رژیم پهلوی، آموزش و پرورش جدیدرا نیزبرای رسیدن به‌ دوهدف، بکاربرد: نخست نیروبخشیدن به‌ نظام که ‌درپوشش”خدا،شاه،‌ میهن، دیده‌میشد و آندیگر تکیه ‌برتاریخ ایران کهن، آنهم ازدیدگاه‌ بسیار محدود ناسیونالیستی با  تعصب نژادی وشوینیستی و به‌ تلاش تاریخسازان غربی برای ایران که آنرا ‌درکارخانه‌ی ملتسازی خود نشان داد! این جهتگیری رسمی و هدفمند درسیستم آموزشی یک زبانه‌(فارسی) برای سراسرکشور، ملتها واقلیتهارا، دچاربدبینی کرد و ادامه‌ی این سیاست تنگ نظرانه‌ و بی توجهی به‌ مناطق، ملتها و اقلیتهای مورد خشم، هم موجب بیداری گردید و هم خشم آنهارا نسبت به ‌رژیم افزونتر کرد، که ‌رژیم نامبرده‌ پاداش این سیاست ضد انسانیرا درجریان انقلاب 1979، دریافت کرد.

  باری هدف ازپیروی ازاین سیاست دروستکردن جامعه ‌و مردمی یکدست مانند انسان والای ژرمنی پاک یا آریائی، مسلمان یان مؤمن مکتبی است! این تفکر پان ایرانیستی و پیروی از این پانیسمها، بیانگر ویژگی”تمامیت خواهی” است و دو نتیجه‌را به ‌بارمیآورد: یگانه‌شدن باهمنژادان، هم زبانان و هم آئینان و هم طبقه‌های خارج ازمرزهای ملی، برای جذب وحل آنها درقدرت پانیسمی آنچنانی. دوم، تلاش برای یکدستکردن درون، با پیگیری سیاست ازمیان بردن، حاشیه‌نشین کردن و درخود مستحیل کردن تمام نژادها، زبانها، گرایشهای سیاسی مخالف و گرههای ناهمساز درونی، همراه‌ بافشارسیاسی پلیسی، یا برنامه‌ریزی درازمدت اقتصادی- فرهنگی است!(پاورقی ص291، همان).

  آنتونی گیدنز، جامعه‌شناس بزرگ جهان، در تعریف دولت ملی میگوید:” این دولت دستگاهی است که ‌درمحدوده‌ی مرزهای یک قلمرو، سرزمینی مشخص، حق حاکمیت دارد، میتواند از ادعای حاکمیت خود باکنترل قدرت نظامی پشتیبانی کند و بسیاری از شهروندانش، احساس مثبت تعهد نسبت به ‌هویت مڵی آن دارند(جامعه‌شناسی ص326-327).

  درمورد خواست تشکیل سازمان حکومتی، دوگونه‌ خواست مطرح است: نخست به‌ سوی تنظیم لایه‌های جوامعی درحرکت است که‌ از چند قوم بوجود آمده‌اند که ‌درقالب ملتهای گوناگون ومتنوع بودن سیمای اتنیکها قدم برمیدارد ودیگری به ‌سوی نزیک کردن وقطبی کردن ملتها و بین المللی کردن آنها (دیدگاه ‌پرولتری) با توجه‌ به ‌رضایت آنها، گام برمیدارد. درروند مبارزاتی ملتها برای رهائی اززنجیرستم یابرای متحدشدن درقالب”ملت” به ‌تدریج علامتهای مهم ونآشکار و برجسته‌ی ملت، سربرمیآورند و تنظیم میگردند. نارواست اگرچنین بیندیشیم که‌ تجمع تمامی ویژگیها”اتنیک” تنها هنگامی شناخته‌ میشود که ‌تمامی نشانه‌هایش به‌ صورتی پیشرفته‌ آماده‌ باشند. روند سرپاایستادن، پابرجائی و منظم بودن قومی درقالب ملت یعنی روند کنسیلیداسیون، روندی درازمدت و صاحب چند مرحله‌ است و در روند تکاملی خود، آگاه‌شدن ملی و مبارزه‌ی ملی، پیدامیشوند. این خود آغاز زاده‌شدن مفهوم”ملت”است. مبارزه ‌برای رسیدن به‌ استقلال یاخودمختاری(یافدرالی)سیاسی، اساس سرپاایستادن ملی را، بنیان خواهد گذاشت، حتی آنگاه‌ که ‌پیوه‌ندهای درونی، اقتصادئ نیز ضعیف باشند یاشکوفائی زبان ملی و یگانگی سرزمین هم تحقق نیافته ‌باشند … (آموزش فلسفه‌ی علمی، احسان طبری، ترجمه‌ی نگارنده‌، ص164- 165)

هویت قومی کدام است؟

 مردمانیکه‌ ایل متحرک آنها ساکن شده‌، هویت قومی یعنی سرزمینی- فرهنگی (دینی، زبانی)، پیدامیکنند. دردوران پیش ازسرمایه‌داری صنعتی، این هویت، بسیارچیره‌بود. بسیاری این هویت رابا “هویت ملی” یکی میگیرند!… بافراموش یا ضعیفترشدن “هویت ایلی و تباری.” قومیت”، خودرا درسرزمین  و زبان و تا حدودی” دین” بیان میکند. زبان مادری نخستین هویت اکتسابی و ریشه‌دارترین جنبه‌ی هویت اجتماعی افراداست. پس ازآن هویت دینی وسپس هویت طبقاتی  بعد “هویت ملی” و سرانجام “هویت انسانی فرامیرسد.(ضیاء صدرالاشراف، هویت ملی، ص288-289)

اقلیت چیست؟

  درگذشته‌ اقلیت ازلحاظ شمارشی موردتوجه‌بود، ولی امروزه‌ اقلیت ازنظر جامعه‌شناسی عبارت است ازهمه‌ی کسانی که‌ درداخل جامعه‌ای زندگی میکنند، اما به‌ سبب وابستگی قومی، مذهبی و یا زبانی و یاحتی غرابت رفتار و عادتها ازدیگرافراد آن جامعه‌ مشخص میشوند. اینگونه‌افراد اگر ازمشارکت در انجام کارجامعه‌، محروم شوند، اگر موردستم و تبعیض قرارگیرند و اگر گونه‌ای احساس جمعی و گروهی داشته‌باشند”اقلیت” محسوب میشوند، هرچند از لحاظ شمارش، دراکثریت باشند(منوچهرخوبروی، همان،ص180).

هویت ملی چیست؟

  آنچه‌ موجب شناسائی شخص شود. عواملی که‌ شخصیت کسیرا به ‌اثبات برساند، شناسنامه‌ و… ملت، “مردم یک کشور که ‌ازیک نژاد و تابع یک دولت باشند”. یای آن نسبی است. ملیت: وابستگی نژادی و ویژگیهای افراد یک ملت (فرهنگ صبا محمد بهشتی، ص1042). درهویت ملی، سرزمین مشترک، منافع اقتصادی و تولیدی مشترک، منافع سیاسی و امنیتی مشترک، منافع نظامی واحساس روانشناختی فردی- جمعی، درنظر گرفته‌ شده‌است(همان،ص283-285).

 هویت قومی، پس از هویت تباری وایلی است که ‌سرزمین، دین و زبان مشترک معرف آن است. هویت ملی با آمیختن و گاه‌ باتضعیف و تحلیل هویتهای” قوم ” وایلی مردمان یک جامعه‌، درهمدیگر و با سربرآوردن هویت شخصی وهویت ملی افردآن خودنمائی میکند، یا بسوی جامعه‌ی ملی و طبقاتی با مفهوم شهروندان برابر، به ‌پیس میرود(هویت ملی، پیشین،ص280).

  ملت: مرادازملت تلفیقی است میان عوامل عینی وذهنی که ‌با مفهوم آن درزبان نیز مطابقت دارد. عوامل ذهنی یعنی: سرزمین، زبان، زندگی اقتصادی مشترک، فرهنگ مشترک  و قبول زندگی مشترک. بگفته‌ی”ارنست رنان” در موردعوامل ذهنی برای تشکیل “ملت” میگوید:” ملت یعنی یک روح و یااصل روحی و معنوی یاهمبستگی افراد براساس گذشته‌ای استوار که ‌درزمان کنونی نیز درنظراست.

  بنابراین، ملت عبارت است از گروهی ازمردم که ‌بوسیله‌ی جمع عوامل مختلفی مانند زبان، سرزمین، زندگی اقتصادی، فرهنگی و تاریخی مشترک به ‌یکدیگر وابسته‌اند و تمایل به‌ زندگی مشترک و پذیرش سرنوشت مشترک دارند.

  با این تعریف احسا ملی عبارت است از احساس وحدت و وابستگی به‌ یک جمع، حتی اگراز این جمع قدرتی ناشی نشود واز این احساساست که‌”ما” بوجودمیآید وازین رهگذراست که‌ یک”ما” از”ما”ی دیگر جدامیشود(پیشین، ص181).

 باتوجه‌ به ‌این راستیها ووضع موجود درایران، اکنون به‌ ارائه‌ی راه‌حل این مشکل سیاسی واجتماعی میرسیم. بحث برسراین است که ‌کشوری مانند ایران، چگونه‌ باید اداره‌ شود و از چه‌ راهکارهائی برای اداره‌ی آن استفاده‌ شود. اگر بخواهیم باراستیها روبه‌رو شویم، ناچاریم بپذیریم، دراین سرزمین ازدیرباز ایل، قوم، اتنیکهای گوناون واکنون ملتهای مختلفی با ویژهگیهای گوناگون فرهنگی، سرزمینی، زبانی، تاریخی و وابستگی روحی و… ی خود وجدای از ویژگیهای ملت و مذهب و زبان و فرهنگ غالب، زندگی میکنند و دررابطه‌ با حقوق ویژه‌ی خود وحتی درارتباط باحقوق عمومی درتبعیض و زیرستم آشکار به‌سر میبرند! برای رفع این ستم و آفریدن فضای مناسب جهت همزیستی مسالمت آمیز  و اقدام به‌ حرکت به‌ سوی اتحاد داوطلبانه‌، چه‌ بایدکرد؟ به‌عبارت دیگر برای اینکه‌ همه‌ی مردم کشور باحفظ ویژگیهای ملی وگوناگونی خود، بتوانند در تعین سرنوشت خود آزادانه‌ اقدام نمایند، چه‌ راهیراباید پیش گرفت واز چه ‌الگوئی باید استفاده‌کرد؟

   امروزه‌ درمیان کشورهای جهان  سه‌ نمونه‌ی حکومتی بیشتر از همه‌ بکار گرفته‌ شده‌اند و هرکدام شیوه‌ی ویژه‌ای برای اداره‌ی سیاسی فضای جغرافیائی خود، برگزیده‌اند: نمونه‌ی بسیط یا تک ساخت ومتمرکز یا مرکزمدار، ترکیبی یافدرالی ونمونه‌ی منطقه‌ئی.

 نمونه‌ی نخست بیشتر در کشورهائیکه‌ بافضای یک دست جغرافیائی شکل میگیرد که‌سرزمینی پهناور نداشته‌باشد ودارای شکلی فشرده‌باشند وجمعیتشان بگونه‌ای یکنواخت پراکنده‌ شده‌ باشند و تنها دارای هسته‌ای مرکزی سیاسی توانمند باشند نه ‌در فضای نا همگون کذائی باجـعیتی پراکنده‌. بادرنظرگرفتن نظام یک قانونی دراین شکل از مدیریت کشوری، نیروی سیاسی واجرائی یکنواخت و به ‌یک اندازه‌ درسراسرکشور ومناطق گوناگون اعمال میشود.

 دراین فرم، حکومت مرکزی با برخورداری از شخصیت حقوقی یگانه‌ برای خویش، این حقرا به‌خود میدهد که‌ قانون تصویب کرده‌ وتمامی اموررا درکلیه‌ی شئون ملی ومنطقه‌ای، تنظیم نماید. اکنون ازمجموع200کشورجهان 150کشور، باین شکل اداره‌میشوند! مانندایران، ترکیه‌، اردن و… که ‌بخشی ازکشورهای درحال توسعه‌اند ودرمیان کشورهای پیشرفته‌، ژاپن و فرانسه‌، نمونه‌هائی ازاین شکلند. اینگونه‌ قدرتهای سیاسی، همواره‌ بسوی گونه‌ای تمرکزگرائی وخود محوری، گام بر میدارند که‌ درآن تمامی تصمیمات عمومی و محلی و ملی، توسط یک مرکزسیاسی و اداری که ‌بنا به ‌روال درپایتخت است، اتخاذ واجراء ‌میشود!

  میتوان به ‌چندی از معایب این سیستمها اشاره‌کرد:

   وجودسلسله‌مراتب شدید و استقرار جریان یکطرفه‌ی فرمانراوئی از بالا به ‌پایین، افزایش بروکراسی، افزایش هزینه‌های عمومی، نادادپروری جغرافیائی، به ‌معنای تبعیض میان مناطق گوناگون جغرافیائی کشور، شکل گیری احساس بی ارادگی و خودبزرگ بینی! و نیرومند نکردن روحیه‌ی ابداع وابتکار و سرانجام رواج فرهنگ چاپلوسی وتملق.

 گونه‌ای دیگر الگوی منطقه‌ ای است. مانند بریتانیا، ایتالیا، اتحادجماهیر شوروی سابق که ‌میشود، زیرنام” کشورهای دارای جمهوریهای خود مختار” آنرا نامگذاری کرد. این الگو، نخستین بار ازجانب” جان فرراندو ف- Juanerrando F” سپانیائی، پیشنهاد شد. دراین نمونه‌ که‌ شکلی میان حکومت بسیط و فدرالیسم است، حکومت مرکزی زیر فشارآزادیخواهان یا به‌ صفت دمکرات بودنش( بستگی به ‌میزان شعور مدیریت کشوری دارد)، برخی از قدرت سیاسی خودرا به ‌مناطق داخلی که ‌ازهویت ملی و فرهنگی دیگری برخوردارند، واگذار میکند.

   الگوی سوم،  که ‌دراین گفتار مورد نظر و پیشنهادما است، الگوی فدرال است. “ک. دبلیو رابینسون” این شکل ازنظام سیاسیرا، جغرافیائی ترین نمونه‌ی اداره‌ی مملکت درمیان حکومتهای موجود، قلمداد میکند که‌ برمبنای تفاوتهای ناحیه‌ای بنا میشود و گرایشهای اجزاء ترکیبی کشور برای حفظ ویژگیهای فردی آنهارا به‌ رسمیت میشناسد.

  دراواقع فدرالیسم، میان  تفاوتها وتضادها، یگانی نمی آفریند، بلکه‌ میان آنها، همزیستی عادلانه‌ وسازگار باروح انسانی، ایجاد میکند. این نمونه‌ مناسبترین شکل راه‌حل سیاسی برای اداره‌ی سرزمینهای چون ایران است که ‌توسط ملتها یا اتنیکهای جداگانه‌ی زبانی، فرهنگی، ملی وگاهی مذهبی، مسکون شده‌ ودارای تفاوتهای ملموس آنچنانی وناحیه‌ای میباشد.

 این نمونه‌ از بهم پیوستن، گروهای انسانی ویگانهای سیاسی جدای ازهم، پدید می آید که‌ میخواهند، سرنوشت خودرا، بهم پیوند داده‌ ومملکت بزرگتری با امکانات بیشتر، بیافرینند. این نمونه‌ به‌ نسبت، نمونه‌های دیگر، توان بیشتری برای تمرکززدائی دارد. درساختارچنین نمونه‌ای، زمینه‌ی اداری و سیاسی مرکزی و امور منطقه‌ای، ازسوی سازمانهای مناطق فدرالی که ‌در مراکز جمعیتی تقسیمات کشوری، مستقراند، انجام میشود.

  حکومت مرکزی دراین نمونه‌، بخسی ازاختیارات خودرا به‌ اعتراف قانون اساسی کشور، به‌ مقامات یا سازمانهای صاحب صلاحیت منطقه‌یی، واگذارمیکند. باینگونه،‌ قدرت در اندامهای حکومتی ومردمی مملکت تقسیم میشود(عباس احمدی، ویژگیهای نظام فدرال ومیزان انطباق آن باشرایط ایران). درچنین نظامی حکومت منطقه‌یی، میتواند باتوسل به‌ انتخبات آزاد وبا ستفاده‌ از نرمهای دمکراتیک، پارلمان خودرا تشکیل دهد وهیاءت وزیرانرا برای اداره‌ی امور منطقه‌، برگزیند. سیستم آموزشی را باحفظ زبان سراسری به ‌منظور ایجاد ارتباط با دیگر باشندگان کشور و ادارات دولت مرکزی، برای ترویج وخواندن ونوشتن به ‌زبان مادری پی ریزی کند. فرهنگ منطقه‌ئی را شکوفا کند. حکومت فدرال، بجز درسیاست خارجی، ارتش وپول رایج وبرنامه‌ریزی کلان، دربقیه‌ی موارد، اداره‌ی سیاسی، اجتماعی منطقه‌، خود مختاراست. بدیهی است پلیس محلی چون نیروی انتظامی برای  تاءمی آسایش وچون ضابط دادگستری، زیرنظر حکومت فدرال، انجام وظیفه ‌خوهدکرد.

 اکنون درجهان، 19 کشور باین کیفیت اداره‌میشوند، آلمان، سویس، ایالات متحده‌ی آمریکا، استرالیا، اتریش، آفریقای جنوبی، ازاین جمله‌اند.

  ازاین راه‌ امکان اینکه‌ جماعات گوناگون انسانی  با هویت جداگانه‌ی ملی، فرهنگی و مدنی ویژه‌ی خود، بتوانند درکنار هم زندگی کنند، فراهم خواهد آمد.

 سخن آخر اینکه‌، از آنجاکه‌ درنظام جمهوری اسلامی، اجرای چنین طرح دمکراتیکی امکان پذیر نیست وخمیرمایه‌ی اندیشه‌ی سران این حکومت با دمکراسی درتضاد است، از آنجا که‌ بدون حل این پدیده‌ی سیاسی اجتماعی، امکان همزیستی تنوعهای ملی – مذهبی درایران، امکان پذیر نیست و تا کنون حکومتهای مرکزی همیشه‌ با زور و با نثار کردن انگ، با این واقعیت که‌ هم رو به‌درون دارد وهم به ‌برون ونمیشود آنراانکارکرد، روبروشده‌اند، اقدام درجهت حل آن به‌عهده‌ی حکومت آینده‌ی کشور است. با توجه‌ باینکه‌ طرح ریزی کلیت برنامه‌ی چنین حکومتی به‌عهده‌ی ماست، بیائید به‌جای دامن زدن به‌ بحث زیادی ودور ازواقعیت وتلاش برای نفی هویت ملی دیگر ملتها براساس بازتولید ستمگری گذشتگان، درپی آن باشیم، راه‌ حل مناسبی برای بیرون رفت ازاین معضل، پیدا کنیم. تحمل این مسئولیت، با توجه‌ به‌ گسترش ‌فرهنگ تک ملتی تحمیلی رضاخانی وخود بزرگ بینی برخی از ملی گرایان تابع آن فرهنگ شوینیستی و کمترنفوذکردن فرهنگ واقع بینی ویکسانی خواهی پیشرفته‌ی جهان متمدن، بسیارسنگین است. با انیوصف، کسی این بارسنگینرا برای ما برنمیدارد. این خود مائیم که ‌باید آنرا با تمام سنگینیش به‌سرمنزل مقصود برسانیم تا برای همیشه‌ ازاین بابت خیال آیندگانرا آسوده‌ نمائیم.

  حسین خلیقی،11/11/2006، پاریس.

 




سمینار مسائل ملی – قومی : متن محمد رضا خوب روی پاک

 

راه حل همزيستی اقوام ایرانی در قانون اساسی مشروطیت،

متمم آن و قانون انجمن های ایالتی و ولایتی

محمد رضا خوب روی پاک

پیش گفتار

با درود به دوستان گرامی اجازه می خواهم چند نکته را به عنوان پیشگفتار به عرض شما برسانم :

نخست آن که برای همزیستی اقوام و ملت ها  در داخل چارچوب سیاسی کشور های جهان، نسخه یکدستی که قابل اجرا در همه کشورها باشد وجود ندارد. هر کشور با توجه به اوضاع و احوال تاریخی، اجتماعی و اقتصادی خود راهی را بر می گزیند.

نکته دیگر آن که همه شما بخوبی می دانید که فرهنگ ملی چهره های گوناگون دارد مانند فلسفه ، ادبیات ،هنر، اخلاق ،حقوق و غیره. روش کشور داری در تاریخ ایران، به عنوان نخستین کشور بنیانگذار امپراتوری،جزئی از  تاریخ حقوق ما است وپاره ای از فرهنگ ملی ما به شمار می آید.  بی سبب نیست که اصطلاح های « ساتراپی» و « ساتراپ » درفرهنگ های غربی وارد شده است که نشانی از دیرینگی تقسیمات اداری نامتمرکز در  کشور ما دارد.

منظور از روش و شیوه کشور داری، نوع و شکل دولت نیست؛ بل، مجموع روش هائی است که برای اداره کشور، با توجه به چندگانگی و در برخی موارد نا همگونی مردم، بکار گرفته می شود. از این روی، در پی آن نیستم که به دفاع از مظالم حاکمان بپردازم، که در درازای تاریخ ماکم نبود ،همانگونه که از همه مواد قانون اساسی مشروطیت هم  هواداری نمی کنم.

به هنگامی که در ایران روش اداره  ساتراپی معمول بود؛ امپراتوری  روم ساختاری متمرکز داشت که سپس کلیسا همان روش را پیشه کرد. سلجوقیان هم روش اداره ساتراپی را برگزیدند  و به قولی

«روش ساتراپی بعد از اسلام بوسیله سلجوقیان بمیراث به عثمانی ها رسید که هیچگاه سرزمین خود را امپراتوری نمی خواندند واز آن با عنوان ممالک محروسه یاد می کردند»( احمد توکلی، مجله آینده سال نوزدهم شماره 830 ، مهر- آذر 1372)

نکته آخر این که، مدرنیته در مرحله ای از فرآیند خود ایجاب می کند که به سرچشمه های دور فرهنگی اندیشیده شود. اروپای دوره رنسانس به دوران یونانی- رومی خود اندیشید و از آن مایه گرفت؛ ما هم می توانیم  از پیشینه نامتمرکز خود و از راه حل هائی که پدران بنیانگذار قانون اساسی مشروطیت آفریده اند سرمشق بگیریم. حقوق مانند دیگر علوم اجتماعی در هر جامعه نتایج متفاوتی به بار می آورد و خواهیم دید که حتی  برگردان یک قانون اساسی از زبانی به زبان دیگر، با آگاهی قانونگذاران می تواند نتایج دیگری  سوای آنچه که  در زبان نخستین داشت ایجادکند.

1.1.1    قوانین مورد استناد

روز شمار تصویب قوانین مورد استناد این گفتار، اهمیت زیادی برای نشان دادن آگاهی  و دغدغه خاطر بنیانگذاران قانون اساسی ما دارد. روز شمار این قوانین به  این شرح است  :

1 –  تصویب نظامنامه سیاسی یا قانون اساسی (51 ماده ای ) 14 ذیقعده 1324 برابر با  8   دی ماه ۱۲8۵ خورشیدی و ٣۰ دسامبر ۱۹۰۶ میلادی است. در این گفتاراین قانون را  را به نام قانون اساسی می نامم.

2 – قانون انجمن های ایالتی و ولایتی ، 14 ربیع الثانی 1325 برابربا ۶ خرداد۱۲٨۶ خورشیدی (۲٨ می ۱۹۰۷ میلادی) یعنی پنج ماه پس از قانون اساسی تصویب  و توشیح شده است.در این گفتار ان را  قانون انجمن ها می خوانم.

3 –  تصویب متمم قانون اساسی 29 شعبان 1325 برابر با 15 مهر 1286 و 8 اکتبر 1907 ، یعنی ده ماه پس از قانون اساسی و پنج ماه پس از قانون انجمن هاست و آن را متمم یا متمم قانون اساسی می نامم.

4- قانون تشکیلات ایالات و ولایات و دستورالعمل حکام در تاریخ 4 ذیقعده 1325 برابر با ۱٨ آذر۱۲٨۶ خورشیدی (۱۰ دسامبر ۱۹۰۷ میلادی ) یعنی کمی کمتر از 12 ماه پس از قانون اساسی ،6  ماه پس از قانون انجمن و دو ماه پس از متمم  تصویب شده و در این گفتار به نام قانون تشکیلات نامیده می شود.

قانون دیگر هم به نام قانون بلدیه در تاریخ 20 ربیع الثانی 1325 برابر با ۱۲ خرداد۱۲٨۶ خورشیدی (٣ ژوئن ۱۹۰۷ میلادی ) تصویب شده است که با توجه به مدت تعیین شده برای این گفتار از بحث درباره آن خود داری می کنم.

.21  مشروطیت و قانون اساسی

به نظر می رسد جنبش مشروطیت دو هدف  اساسی را دنبال می کرد :

– نخست تاسیس دولت نوین ملی مبتنی بر قانون و مشروعیت بود تا دست حاکمان ( اعم از شرعی و عرفی ) از تعدی به حقوق مردم کوتاه کند. این نحستین هدف با تنظیم قانون اساسی و متمم آن، فراهم آمد  وکوشندگانِ راه مشروطیت و مردم به هدف خود رسیدند. رابطه شاه – رعیت، حداقل در قانون اساسی و دیگر قانون ها، از میان برداشته شد و اساس شهروندی مردم فراهم آمد ؛هر چند که  در مورد کوتاه کردن دست حاکمان شرعی موفقیت جنبش کامل نبود.

– هدف دوم  این بود که با برقراری شهروندیِ ، کار مردم به مردم سپرده شود  تا بتوان از آن راه به  دمکراسی  واقعی دست یافت. اما با توجه به سطح فرهنگ سیاسی آن زمان، مردم  و رهبران جنبش مشروطه بیش ازهمه به رهائی از استبداد حاکمان ( به معنای عام آن) می اندیشیدند.  بر این اساس،همه کوشش بنیانگذاران برای قانونمندی دولت ورهائی از استبداد حاکمان قرار گرفت. اما این رهائی به هرج و مرج کشیده شد. در نتیجه در همان دوره کوتاه دگرگونی رابطه با خدایگان، روزنامه ها به فحش و توهین پرداختند وانقلابی ها به ترور دست یازیدند، انجمن ها پا از گلیم خود فراتر نهادند و تکلیف توده  گرفتار سنت های دیرینه، خرافات و باورهای مذهبی هم که روشن است. همه شواهد حاکی از آن است که  اگر جامعه بعد از جنبش مشروطه به هرج‌ومرج کشانده نمی شد مردم می توانستند دستکم از مزایای قانون اساسی بهره مند شوند.

1.2.1  قانون اساسی

طرح نخستین قانون اساسی پس از اصلاحات محمد علی میرزا ولیهعد در 51 اصل  به امضای مظفر الدین شاه و ولیعهدش رسید. اما این قانون اساسی به نظر نمایندگان و رئیس مجلس نظام نامه اساسی کاملی نیست.یگونه ای  که  رئیس مجلس اول گفته بود  « هنوزحقوق و حدود بین دولت و ملت معین نشده  که مجلس در مقام اجرای آن باشد و . . . » (ص 91 ). رئیس مجلس حق داشت زیرا 51  اصل  قانون اساسی بیشتر درباره تشکیل مجلس شورای ملی  و حدود و وظایف ان بود و در آن  نه حقوق افراد ونه حدود دولت و دربار مشخص نشده بود.  زیرابا توجه به شتاب نمایندگان، قانون اساسى بگونه ی کامل و منسجم از آب در نیامده و علت شتاب هم بیماری شاه بود. از این روی، پس از مدتى کشمکش میان دولت و دربار با مجلس فكر نوشتن متممى برای قانون اساسی پاگرفت.

از 51 اصل قانون اساسی اصل دوم  و اصل نوزدهم  آن، ارتباطی با این گفتار دارد. اصل دوم قانون اساسی مجلس شورای ملی را نماینده قاطبه اهالی مملکت ایران  می داند که در امورمعاشی و سیاسی وطن خود مشارکت دارند.  در باره معنای امور معاشی و سیاسی در بخش قانون انجمن ها توضیح بیشتری خواهم داد.

  برابر اصل19 : «  مجلس حق دارد برای اصلاح امور مالیاتی و تسهیل روابط حکومتی در تقسیم ایالات و ولایات  و تحدید حکومت ها پس از تصویب مجلس سنا اجرای آرای مصوبه را از اولیای دولت بخواهد »  همان گونه که ملاحظه می شود، قانونگذار می خواست تقسیم ایالات و ولایات را که مغشوش بوداصلاح کند. زیرا در آن زمان  هر یک از حکام برای دریافت مالیات بیشتر قلمرو صلاحیت خود را افزایش می دادند.  بنا براین می توان بخوبی از دغدغه نمایندگان از تجاوزحکام  از حدود اختیارات شان آگاه شد. از سوی  دیگر این اصل،حدود ایالات و ولایات  را دست نحورده نگاه می داشت  تا بافت اجتماعی- تاریخی ساکنان هر ناحیه بهم نخورد. این تاکید بعدا در اصل سوم متمم قانون اساسی  هم می آید که به عرض خواهم رساند. دلمشغولی نمایندگان دوره اول  از تعدی ها حاکمان عرفی چنان بود  که  پیش از تهیه متمم قانون اساسی برای جلوگیری از تجاوز و تعدی آنان به حقوق مردم ، به تنظیم و تصویب قانون انجمن های ایالتی و ولایتی پرداختند. گفتنی است که انجمن ها ،به معنای عام آن، هم در جنبش مشروطیت  و هم در انتخاب نمایندگان دوره اول نقش موثری داشتند.

باهمه اختلافاتی که در میان دربار و مجلس و آخوند های مشروعه خواه و مشروطه طلب وجود داشت ؛ مجلس اول، به تدوین متمم پرداخت گفت وگو بر سر مواد این قانون، به ویژه در مورد نحوه و میزان نظارت آخوند ها  بر مصوبات مجلس شوراى ملى، به بروز اختلافاتى انجامید كه دعواى مشروعه و مشروطه خوانده مى شود.

مجلس  دوره اول را به حق  باید مجلس موسسان به نامیم زیرا قانون های بنیادی کشور در دوره کوتاه 20 ماهه این مجلس تصویب شده است.

در این گفتار با توجه به اهمیت متمم قانون اساسی ، نخست به آن و سپس به قانون انجمن ها خواهم پرداخت.

1.2.2  متمم قانون اساسی

  اعضای تدوین کننده متمم قانون اساسی برای تهیه متمم هم از قانون اساسی بلژیک  1831استفاده کردند.  از میان 107 اصل متمم، بر حسب شمارشی که به عمل آورده ام 75 اصل آن یا به تمامی یا با تغییراتی از قانون اساسی 1831 بلژیک گرفته شده است. با آن که قانون اساسی بلژیک در سال 1893 م بازنگری شده بود ولی تهیه کنندگان  متمم از همان قانون اساسی 1831 استفاده کردند.

متمم قانون اساسی، پس از کشمکش های فراوان سرانجام به تصویب مجلس رسید وبرای توشیح به شاه عرضه شد. محمد علی شاه پیش از توشیح در ۱۴ مهر۱۲٨۶ خورشیدی  (٨ اکتبر ۱۹۰۷ ) اصطلاح به موهبت الهی را به ماده 35 متمم قانون اساسی افزود. که برابر آن « سلطنت ودیعه ای است که به موهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه تفویض شده است» .

در متمم، مفاهیم نوین «حقوقی» و «سیاسی» با مفاهیم و ارزش‌های سنتی ما در هم آمیخت از جمله اصل برابری افراد در برابر قانون ، که از موارد مهم مخالفت آخوندها بود، هرچند به  ابهام ،  اما سرانجام رسمیت یافت.

با قانون اساسی و متمم آن مردم صاحب رای شدند و با  تشکیل مجلس، حاکمیت ملی پدیدآمد، وضع قوانین بر عهده نمایندگان مردم گذاشته شد؛ دگرگونی استبداد فردی و گسست در حقوق الهی پادشاه رخ داد، دولت خودکامه دگر گشت و شهروند جای رعیت را گرفت؛ مهمتر از همه آن که فرد و حقوق اساسی مردم مانند: حق مشارکت در اداره امور خود با تشکیل انجمن های ایالتی و ولایتی، گام های نخستینی برای ایجاد جامعه مدنی؛ بود  و سرانجام آن که حدود  قدرت حکام ایالات و ولایات؛ نیز روشن گردید . کوتاه سخن آن که، با شکستن بتها و دور انداختن کلیشه ها، از بیدادگری حاکمان، اعم از عرفی و شرعی، با وضع  قانون های نوین کاسته شد. اما، همه این کوشش ها  برای زیر بنای اداری، فرهنگی و اقتصادی و ایجاد روحیه و فرهنگ لازم برای رساندن توده های مردم به سطح معقول، در حال شدن بود، که به نابودی کشیده شد .

قانون اساسی ایران از کمیاب ترین  قانون های اساسی دنیا ست که بیش از هفتاد سال  تداوم یافت و هرگز مردم به آن اعتراضی نکردند؛ بل،  درخواست همه میهن دوستان اجرای دقیق  آن بود . حال ببینیم متمم قانون اساسی چه پیش بینی های برای  کشور داری کرده است.

در متمم قانون اساسی، با همه تقلیدها از قانون اساسی بلژیک، از زبان رسمی یاد نشد با آن که  قانون اساسی بلژیک از زبان های محلی و انجمن های فرهنگی نام می ُبرد و  روش تقسیم کشور را بر اساس زبان قرار داده بود که پایان آن ،پس از تنش و کشمکش های فراوان، به فدرالیسم منجر شد. کمی توجه به اوضاع روزمره آن کشور نشان می دهد که این باطل السحر، کار آئی خود را در بلژیک مانند   دربسیاری از کشورهای دیگر از دست داده است. بنیانگذاران قانون اساسی ایران ، بکارگیری زبان فارسی را امری بدیهی می پنداشتند زیرا پس از یورش تازیان تا تاریخ تنظیم قانون اساسی و متمم آن ( نزدیک به 10 سده با احتساب دو قرن سکوت )مردم ایران زبان فارسی را بی داشتن رسمیت قانونی  و بی بکاربردن زور بکار می گرفتند.

در متمم قانون اساسی نوآوری هائی، با توجه به قوانین موجود آن زمان، وجود دارد که نشانه آگاهی و دقت نمایندگان دوره اول است.

اصل سوم متمم مقرر می دارد : « حدود مملکت ایران ، ایالات و ولایات و بلوکات آن تغییر ناپذیر است مگر بموجب قانون » همانگونه که در پیش گفتم برابر اصل 19 قانون اساسی دولت افزون بر روبرو بودن با چندگونگی قومی با آز روزافزون حاکمان منصوب ازسوی دربار نیز مواجه بود. از این رو با توجه به آن اصل و اصل سوم ،قانونگذار  تعیین حد و مرز کوچکترین نواحی کشور را نیز بر عهده نمایندگان مجلس گذاشت.

اصل دیگر اصل 29 است که به نظرمن سرچشمه  و اساس تمرکز زدائی در کشور ما می توانست باشد. این اصل نه  برگردان، بل اقتباسی از ماده 31 قانون اساسی بلژیک  است که ظریفانه تغییری در آن به عمل آورده اند که بار حقوقی آن را افزایش داده است. برابر این اصل : « منافع مخصوصه هر ایالت وولایت و بلوک به تصویب انجمن های ایالتی و ولایتی به موجب قوانین مخصوصه مرتب وتسویه می شود » .  اصطلاح منافع مخصوصه جایگزین امور خاصه شده که در بند دوم ماده 87 قانون انجمن ها آمده بود و درباره آن سخن خواهم گفت.

قانون اساسی بلژیک، اصطلاح « منافع انحصاری» هر بلوک یا شهرستان را بکار برده در حالی که قانونگذاران ایرانی به جای واژه  انحصاری  اصطلاح مخصوصه را بکار گرفتند؛  زیرا وسیع تراز انحصاری بوده و ممکن است منافع مخصوصی انحصاری نباشد مانند آب و  آبیاری  در بسیاری از نقاط کشور ما.

گفتم می توان این اصل را سرچشمه تمرکز زدائی و سپردن کارمردم به خود مردم دانست ؛ زیرا این اصل در زیر عنوان قوای مملکت آمده است. آغاز این فصل،  اصل 26 است  که « قوای مملکت را ناشی از ملت می داند  . . . ». سپس اصل 27 سه قوه مملکتی را بر می شمارد : قوه مقننه، قوه قضائیه و قوه مجریه . پس از آن اصل 28 است که « قوای ثلاثه مزبوره را همیشه از یکدیگر ممتاز و منفصل » می خواند. سپس تر اصل 29 می آید . این اصل در واقع و عمل، استثنائی بر سه قوه نامبرده وارد کرده است. به این معنا که سه قوه مملکتی در همه امور کشور برابر قانون اساسی حق مداخله دارند به استثنای امور مربوط به منافع مخصوصه. در حقوق قاعده ای است که به اصل استثنا  و تخصیص معروف است و فقیهان می گویند « ما من عاما الا فقد ُخص » یعنی هیچ قانون عامی نیست که به آن استثنائی و یا مورد خاصی وارد نشده باشد. ُمخصِص یعنی آنچه که از دایره شمول عام می کاهد و به این ترتیب منافع مخصوصه استثنا بر منافع عامه ومخصِص قوای سه گانه  است که موظف بر اداره منافع عامه هستند ولی نباید در منافع مخصوصه مداخله کنند.

افزون بر دو اصل نامبرده، برای حفظ اعتبار قانون انجمن ها ، فصل ویژه ای هم در متمم قانون اساسی  به نام « در خصوص انجمن های ایالتی و لایتی » مرکب از 4 اصل (90 تا 94  ) آمده است. با این شیوه قانون انجمن ها از حالت قانون عادی خارج و جزو قانون اساسی گردید. این امر اهمیت فراوانی را که بنیانگذاران قانون اساسی برای انجمن ها قائل بودند نشان می دهد. آنان با تصویب قانون انجمن ها، پیش از متمم قانون اساسی، وبا آوردن فصلی به نام  انجمن ها درمتمم قانون اساسی، قوه مجریه  را وادارمی کردند تا هم نسبت به اجرای آن اقدام کند و هم دست دولت ها را از تغییر قانون انجمن ها کوتاه کند. زیرا با آوردن این چهار اصل، انجمن ها به عنوان جزئی جدا ناپذیر از قانون اساسی شد و تغییر وضع و یا لغو آنان با قانون های عادی امکان پذیر نمی شد.

برابر اصل 90 متمم  ، « در تمام ممالک محروسه انجمن های ایالتی و ولایتی » تشکیل می شد و برابر اصل 91 اعضای انجمن ها از طرف اهالی با رای مستقیم  برگزیده می شدند. اصل  92 اختیارات انجمن ها را چنین اعلام می کرد: نظارت تامه در اصلاحات  راجع به منافع عامه  با رعایت قوانین.

اصل  92 را باید مکمل اصل 29 متمم قانون اساسی درباره منافع مخصوصه  دانست. زیرا قانونگذار اختیار نظارت برمنافع عامه را هم به انجمن ها واگذار می کند. قانونگذار ایرانی افزون بر منع دولت مرکزی در مورد مداخله در منافع مخصوصه، تدبیری نو اندیشید تا دولت مرکری نتواند به عنوان منافع عامه به منافع ایالات یا ولایات آسیبی رساند از این روی، نظارت تامه در اصلاحات  راجع به منافع عامه برای انجمن ها قائل شد.

دو اصل دیگر در مورد انجمن ها در متمم قانون اساسی می بینیم که عبارتند از اصل 89 در مورد نظامنامه های انجمن های ایالتی و ولایتی است. قانونگذار مصوبه های انجمن ها را نه به عنوان قانون بل، به عنوان نظامنامه می خواند و دو دیگر اصل 99 است که به انجمن ها حق برقراری مالیات ایالتی، ولایتی و بلدی  را می دهد.

1.2.3  قانون انجمن های ایالتی و ولایتی  

در جامعه سنتی  آن روز ایران، احساس تعلق به قوم و قبیله و ولایت، بیش از احساس ملی – که تازگی داشت-   بود .از این روی، قانون انجمن ها  تلاشی برای تشکیل چار چوبی منطقی و قانونی برای مشارکت مردم در سرنوشت و اداره خود با توجه به پیشینه تاریخی آن بود.

قانون انجمن های ایالتی و ولایتی به چهار فصل تقسیم شده است :

فصل اول تشکیل انجمن های ایالتی ، فصل دوم وظایف انجمن های ایالتی ، فصل سوم درباره بودجه و محاسبات ایالت و ولایت  و فصل چهارم در تشکیل انجمن های ولایتی است.

در این گفتار من از شرح جزئیات قانون مانند  روش انتخابات ، تشکیل انجمن نظارت، شیوه استخراج آراء  و اعتراض به انتخابات خود داری خواهم کرد و تنها به شرح کوتاهی از مواد اساسی و مهم این قانون خواهم پرداخت.

تشکیل انجمن های ایالتی

 ایالت برابر ماده یکم قانون انجمن ها « قسمتی از مملکت است که دارای حکومت مرکزی و ولایات حاکم نشین جزء است». قانونگذار آن زمان هر ایالت را صاحب حکومت مرکزی می شناخت که نشان دهنده پیشینه تاریخی ساتراپی، ممالک محروسه و آئین نا متمرکزآن است.

مرکز هر ایالت در این قانون به نام کرسی خوانده می شد. « در مرکز هر ایالتی انجمنی به نام انجمن ایالتی تشکیل می شود که اعضای آن عبارتند از  منتخبین کرسی ایالت  و توابع آن و مبعوثینی که ار انجمن های ولایتی فرستاده می شوند » منتخبین کرسی هر ایالت 12 نفر و مبعوثین  هر ولایت یک نفر از هر ولایت بود. هر یک از ایلات  که در قلمرو ایالتی سکونت داشتند- یک نفر را از میان خود انتخاب کرده و به انجمن ایالتی می فرستادند. ( بند های 2 تا 5 از ماده یکم).

شرایط انتخاب کنندگان  و انتخاب شوندگان در شهر ها با منتخبین بلوک از لحاظ سن و داشتن سواد متفاوت بود.  اعتبار نامه برگزیدگان روستاها را « ریش سفیدان قریه » امضا می کردند.

نکته بسیار جالب که به نظر من در آن زمان، اگر نه بی سابقه، دستکم، کم سابقه بود عبارتست از این که  انتخاب شدن حق و تکلیف بود زیرا برابر ماده 10 قانون انجمن ها انتخاب شوندگان باید قبل از وقت یا خودشان داوطلب انتخاب شدن باشند و یا به تکلیف انتخاب کنندگان قبول انتخاب شدن را نموده باشند.( ماده 10 ) . یعنی اگر مردم شخصی را برای عضویت در انجمن پیشنهاد کردند؛ در این صورت برای چنین شخصی تکلیف ایجاد می شود هر چند ضمانت اجرائی برای این تکلیف دیده نشده است؛ اما روشن بینی قانونگذاران در مورد احترام به افکار عمومی انگیزه تنظیم این ماده است و می توان نتیجه گرفت که قانونگذاران آن زمان، پیش و بیش از ما اکنونیان، توجه داشتند که برقراری دموکراسی حق و تکلیف است.

 دوره نمایندگی اعضای انجمن ایالتی 4 سال بود ( ماده 61 )، در پایان هر دوسال ، نصف اعضای به حکم قرعه از عضویت خارج می شدند و به جای آنان اعضای جدیدی برگزیده می شدند.

از موارد دیگر نو آوری در قانون انجمن ها تهیه  صورتجلسه های انجمن و تسلیم آن  در مدت 48 ساعت به روزنامه نویسان بود( ماده 80 و 81 ). برابر ماده  83 کلیه اشخاصی که حق انتخاب کردن داشتند و یا در ولایات مالیات بده باشند حق دارند صورت جلسه انجمن را بخواهند و از آن صورت بردارند و توسط روزنامجات متنشر سازند. ( ماده 83 ).

وظایف انجمن های ایالتی

در ماده 87 این قانون وظایف انجمن های ایالتی  روشن شده است. که منحصر است به :

1- نظارت در اجرای قوانین مقرره؛

2-  رسیدگی و قرارداد در امور خاصه ایالت . . .؛

3- اخطار و صلاح اندیشی در صرفه و امنیت و آبادی ایالت.

الف – نظارت در اجرای قوانین مقرره  :

برابر این بند از ماده 87 ، نطارت در اجرای قوانین به انجمن ها واگذار شده بود. پس از تصویب متمم قانون اساسی اصل 29 متمم، حق رسیدگی و قرارداد منافع مخصوصه وبرابر اصل 92 متمم نظارت تامه در اجرای اصلاحات راجع به منافع عامه را نیز به انجمن ها واگذار کرد به این ترتیب صلاحیت و اختیارات انجمن ها افزایش چشمگیری یافت . در نتیجه دولت مرکزی افزون بر تحمل نظارت مجلس شورای ملی، مجبور بود که نظرهای انجمن ها چه در مورد اجرای قوانین و چه در مورد منافع عامه را  هم مراعات کند. همانگونه که در بسیاری از کشورهای جهان روش  بازبینی و سنجش وجود دارد؛ تعدد مراجع نظارت می توانست ازبسیاری از تعدی ها و زیاده روی ها جلوگیری کند

ب- رسیدگی و قرار داد در امورخاصه

منظور از قرار داد در امورخاصه  ایالت، اتخاذ تصمیم  و تصویب در مورد امور ایالت است نه قرارداد  به معنای عقد که در قانون مدنی  و یا در حقوق اداری بکار گرفته شده است. همانگونه که در پیش گفته شد اصطلاح امور خاصه  در متمم قانون اساسی به منافع مخصوصه دگر گشت.   جزئیات امور خاصه در ماده 98 قانون انجمن ها در 24 مورد ذکر شده است.

پ – اخطار و صلاح اندیشی

افزون بر ماده 87، ماده 99  قانون انجمن ها نیزمقرر می دارد « چون انجمن ایالتی بصیرت در امور و حوایج ایالات دارند؛ لازم است اولیای  دولت قبل از اقدام به تغییرات در ایالات رای انجمن های مزبوره را بخواهند ولی مجبور به پیروی از آن نیستد».

مواردی هم وجود دارد که دولت باید خواستار نظر و رای انجمن شود مانند موارد مذکور در ماده  100 که عبارتند از تغییر  حدود ایالت یا بلوکات و یا مقر حکومت و در صورت تبدیل مراتع به جنگل. در مورد نحست همانگونه که در پیش گفتم تغییر حدود ایالت ها با توجه به اصل سوم متمم قانون اساسی باید به تصویب مجلس باشد.

قانونگذار پس از بیان جزئیات اختیارات انجمن ها در ماده 98 تعبیر جالبی از این اختیارات و صلاحیت های انجمن ها  را به دست می دهد ؛ به این عبارت که برابر ماده  104 : در کلیه امور معاشی و اداره انجمن ایالتی می تواند رای خود را اظهار کند، لکن در امور سیاسی حق مذاکره ندارد.در حالی که همانگونه که درپیش به آگاهی تان رساندم ، برابر اصل دوم قانون اساسی ، مجلس شورای ملی در همه امور اعم از معاشی و سیاسی مشارکت داشت.

برای توضیح بیشتر درباره امور سیاسی و معاشی قانونگذار تبصره ای به عنوان تنبیه به  دنبال این ماده آورد  که در آن امور سیاسی تعریف می شود به این عبارت  : امور سیاسی عبارت از مسائلی است که راجع به اصول اداره  و قوانین اساسی مملکت و پلیتیک دولت باشد.به این ترتیب درباره همه اعمالی که راجع به اصول اداره نبوده و با قوانین سیاسی مملکت و سیاست عمومی دولت ارتباط نداشته باشد انجمن ها می توانند رای خود را اظهار کنند. اما همه  حقوق انجمن ها درباره منافع مخصوصه ایالت ( مندرج در اصل 29 متمم قانون اساسی ) هم چنان پابرجا است زیرا اصل 29 متمم قانون اساسی پس از قانون انجمن ها تصویب شده است.

ت – ایرادات انجمن

برابر ماده 103 قانون انجمن ها، آنان  می توانند ایرادات و اعتراضات خود را در اموری که راجع به منافع ایالت است و هم چنین اعتراضاتی که در خصوص  ترتیب و حوایج ادارات متعلقه به ایالت  را به وزارت خانه ها اظهار  دارند. برابر این ماده انجمن نمی تواند در اموری که راچع به منافع ایالت نیست اعتراص کند . در این باره  و موضوع اعتراض به ماده 105 توجه فرمائید.

. در ماده  105 آمده است که : ایرادات انجمن در خصوص منافع ایالتی به یکی از ملاحظات سه گانه ذیل راجع تواند شد :

اول – این که در اجرای آن امور منافع مخصوصه آن ایالت منظور نشده باشد؛

 دوم –  آن که از منافع مخصوصه آن ایالت صرفنظر شده باشد؛

سوم – آن که به ملاحظه منافع دیگر چشم از منافع آن ایالت پوشیده باشند.

تشکیل انجمن های ولایتی

برابر ماده 117 قانون انجمن ها، ولایت قسمتی  از مملکت است که دارای یک شهر حاکم نشین و توابع باشد اعم از این که حکومت آن تابع پایتخت یا تابع مرکز ایالتی باشد.

در شهر حاکم نشین هر ولایتی، انجمنی موسوم به انحمن ولایتی منعقد می شود ( ماده 118 ) که اعضای آن مرکبند از منتخبین شهر حاکم نشین و مبعوثینی که از بلوکات و توابع آن ولایت به انتخاب اهالی فرستاده می شوند ( ماده 119 ) . وظایف این انجمن ها مانند وظایف انجمن ایالتی است ولی برابر ماده 124 انجمن ولایتی که جزو ایالتی هستند در مطالب لازمه  به انجمن ایالتی . . .  رجوع خواهند نمود.

1.2.4  قانون تشکیلات ایالات و ولایات و دستور العمل حکام

شش ماه پس از قانون انجمن های ایالتی و ولایتی  و دو ماه پس از متمم قانون اساسی، مجلس اول،که گفتیم باید آن را مجلس موسسان نامید قانون تشکیلات ایالات و ولایات و دستور العمل حکام را تصویب کرد که پیشینه تاریخی درازی درحقوق ایران پیش از مشروطیت دارد که به خاطر صرفه جوئی در وقت از ذکر آن خود داری می کنم.  در این قانون از تقسیمات اداری نامبرده شده که برابر ماده 1 آن  مملکت محروسه برای تسهیل در امور سیاسی  به ایالات و ولایات منقسم شده است. توجه بفرمائید به  اصطلاح« تسهیل در امور سیاسی » تا از امور معاشی جدا شود و انجمن ها حق مداخله  درباره آن را نداشته باشند.

در ماده 2 و 3 این قانون از ایالت و ولایت  تعریف شده که همان است که در قانون انجمن هاآمده است. اما در آن زمان  شمار ایالات  منحصر به 4 ایالت :  آذربایجان، کرمان و بلوچستان، فارس و خراسان. بود.

در ماده 4 قانونگذار افزون بر انجمن های ایالتی، ولایتی و بلدی  ایجاد دوایری را پیش بینی می کند. این دوایر  به دوایر محلیه موسوم خواهد بود. این دوایر درمقابل دوایر مرکزیه  است که عبارت بودند از شعب وزارت خانه ها. در همان ماده 4 قانونگذار  دوایر را به سه گونه  تقسیم می کند :

 نخست  از حیث وظایف، به دوایر اداریه  و عدلیه تقسیم کردند تا احترام قانون اساسی درباره اصل تفکیک قوا پابرجا بماند؛

دو دیگر از حیث قلمرو که دوایر اداریه را به  دوایر ایالتی، و ولایتی و بلوکی تقسیم  کردند.

سوم از حیث اختیارات  دوایر محلیه  به دوایر تابعه و متبوعه چنان که بلوک  در اختیارات تابع اداره ولایات است و قریه تابع اداره بلوک .

این قانون بیشتر جنبه حقوق اداری دارد و وظایف و حدود اختیارات ودوایر و ادارات محلی را روشن می کند.

ماده 10 وظایف حکام به طور عمومی عبارتست از : حفظ منافع دولت و ملت – اجرای قوانین و نظام نامه ها و دستورالعمل های ادارات متنوعه و قرادادهای انجمن های ایالتی و ولایتی. قرار داد به همان معنای تصمیم . بنا براین  ریاست قوه اجرائیه انجمن ها خواه ایالتی و یا ولایتی  را فرمانفرماها و حاکمان بر عهده داشتند که بگونه ای کلی حاکمان باید فواید مملکت و منافع اهالی را در نظر داشته باشند و احتیاجات آنها را بفهمند. در این ماده اجرای قراردادهای انجمن هم جزو وظایف حکام است که صحیح به نظر نمی رسد  و انجمن ها باد ارکان اجرائی خود را داشته باشند.

در همان حال حاکم نماینده دولت هم هست و نظارت در تمام امور کشوری برعهده اوست (ماده 11 ) با توجه به سابقه بد حاکمان در دوره قاجاریه قانونگذاران دوره اول مجلس همه کوشش خود را بکار بردند تا اختیارات و وظایف حکام را به نحو مشروح بیان کنند از این روی مواد بسیاری برای آنان آورده اند  و از ماده 10 تا ماده 90 ویژه این موضوع است. از جمله درموضوع انجمن ها حاکمان باید مواظب باشند که انجمن های ایالتی و وبلدی از حدود وظایف خود خارج نشوند ( ماده 19 ) .

در کتاب تازه خود به نام تمرکز زدائی و خود مدیری، مقایسه ای میان قانون انجمن ها و منشور اروپائی  خودمدیری محلی، که در سال 1985 به تصویب اتحادیه اروپا رسیده است، به عمل آورده ام. منشورخود مدیری محلی اروپائی، شرایط و کارکرد های جامعه خود مدیر را به نحو روشن و تفصیلی یاد آورشده است تا کشورهای اروپائی با استفاده ازآن بتوانند تلفیقی میان دو اصل یکپارچگی سرزمینی و تفویض کار مردم به مردم بعمل آورند. این مقایسه نشان از آن دارد که قانون انجمن ها هنوز هم با اصول مورد قبول جهان متمدن و دموکرات همخوانی دارد.چند نمونه از این مقایسه را می  آورم. مانند :

  • منشور اروپائی  ذکر خود مدیری اجتماعات محلی در قانون  اساسی و یا در قانون عادی را توصیه کرده است ، که مورد ایران را به عرض رساندم؛  .

    –  ماده سوم منشور اروپائی ،  مقرر می دارد که حقوق جامعه های محلی بوسیله انجمن هائی که مرکب از افراد برگزیده مردم محل هستند تحقق پیدا می کند. انتخابات باید همگانی، آزاد، با رای مخفی و مستقیم مردم باشد. انجمن ها می توانند دارای ارکان اجرائی- مسئول در برابرانجمن ها – باشند.

در ایران برابر اصل 91 متمم قانون اساسی و مواد 2 تا 10 قانون انجمن ها اعضای انجمن ها بلا واسطه از طرف اهالی انتخاب می شوند. اما از ارکان اجرائی آن ذکری نشده است.

– منشور خود مدیری اروپائی به جای منافع مخصوصه و یا امور خاصه اصطلاح صلاحیت ذاتی را بکار برده و ارکان اجرائی را مشخص کرده است. متمم قانون اساسی و قانون انجمن ها صلاحیت ها را تعیین کرده که باید بازنگری شود وارکان اجرائی را باید به قانون انجمن ها افزود.

  • منشور اروپائی خود مدیری محلی، صلاحیت های اساسی جامعه محلی را هنگامی معتبر می داند که بوسیله قانون اساسی و یا قانون عادی کشور تعیین شود.

در ایران  متمم قانون اساسی مشروطیت، اصل 29 ، همان گونه که به آگاهی تا رسید  ترتیب و تسویه منافع مخصوصه هر ایالت و ولایت  را از صلاحیت عام  قوای سه گانه خارج کرده و بر عهده انجمن های ایالتی و ولایتی قرار داده است. ماده  98 قانون  انجمن ها ، صورت ریز اموری را که بر عهده انحمن هاست قید کرده است.

– برابر با منشور ارویائی خود مدیری،  برای هرگونه تغییر و یا تحدید حدود یک جامعه محلی، دولت باید پس از مشورت با آن جامعه ، از راه همه پرسی، در مواردی که قانون  اجازه می دهد، عمل کند. در ایران ، همانگونه که به آگاهی تان رسید اصول نوزده قانون اساسی، اصل سوم متمم و ماده 100 قانون انجمن ها موضوع را روشن کرده است.

سخن اخر ان که :

برای حفظ تعادل میان دو اصل یکپارچگی سرزمینی و واگذاری کار مردم به مردم از طریق خود مدیری، هیچ قاعده کلی و جهان شمولی وجود ندارد. ساختار نا متمرکز ( به معنای عام آن) بر اساس همه یا هیچ نیست؛ بل، بر کم و بیش بودن  استوار است. نظام کلی کشور، ساختار نظام، نوع حاکمیت ( حاکمیت قومی جداگانه و یا اقلیتی غیر از اکثریت عددی مردم )، موقعیت جامعه محلی خود مدیر ( در داخل کشور و یا در نواحی پیرامونی)، وسعت جامعه محلی، پیشینه دار بودن همزیستی اقوام و ملت ها و از همه مهم تر، فرهنگ سیاسی – اجتماعی مردم همه عواملی هستند  که به اتخاذ این روش اثر می گذارند.

کشورهای گوناگون برحسب این عوامل، محدودیت هائی برای خود مدیری بر می گزینند تا تعادلی میان دو اصل، یکپارچگی سرزمینی و واگذاری کار مردم به مردم، برقرارشود.محدودیت ها بر دو گونه است : محدودیت های حقوقی( مانند تعیین اختیارات و صلاحیت های جامعه خود مدیر ) و محدودیت های سیاسی 0 مانند آنچه در روسیه فعلی درباره چچنی ها و اینگوش ِاعمال می شود ) ،که هم در کشورهای فدرال و هم در کشورهائی که دارای ساختار خود مدیری هستند، بکار گرفته می شود.

در کشورهای تاریخی که همزیستی اقوام سابقه ای چند هزار ساله دارد نباید از استعمار داخلی و ستم مضاعف سخن داشت، زیرا نظام های خود کامه به همه ستم روا می دارند و به قدرت رسیدن آنان به معنای توانمندی قوم ویژه ای نبوده و نیست. در این گونه کشورها، اراده مشترک و قبول سرنوشت مشترک، اقوام مختلف را با همه گوناگونی ها در زبان و آداب به همدیگر پیوند میزند.  این مقوله، بخوبی در مورد ایران صادق است که در آن قوم های ایرانی با همدیگر نقش اساسی خود را از آغاز تاریخ ایفا کردند و بنیان ملتی به نام ملت ایران را گذاشتند.

تجربه جوامع دموكرات و  آزاد نشان می دهد كه تحقق آزادی و تضمین آن، جامعه را به تشکیل خرده اجتماع نمی کشاند، بل، راهی به دیار  همزیستی  و همیاری می گشاید و بنا به گفته ادگار مورن جامعه شناس فرانسوی، یگانگی چند گونه( Unité multiple) بوجود می آورد. بر عكس در جوامعی که دگر اندیشی جرم تلقی می شود، راه تبادل فكری و بهزیستی اجتماعی مسدود می گردد و حاکمان با سرکوبگری در پی یگانگی و یک پارچگی می روند که گروه های گوناگون آن را بر نمی تابند.

در گزینش نظام سیاسی و نوشتن قانون اساسی برای آن،  دو  موضوع مورد توجه حقوقدانان و قانونگذاران قرار می گیرد:

 نخست، گزینش رزیم سیاسی متناسب با ساختار جامعه و دیگر گزینش تشکیلاتی مناسب  با رژیم سیاسی  . درگزینش نظام سیاسی باید طوری رفتار شود که همه نهاد های سیاسی با واقعیت های اجتماعی تطبیق کند تا ثبات جامعه بر قرار شود و در برقراری نهاد ها باید اصل تفکیک قوا، همراه با همآهنگی، همکاری مورد توجه قرار گیرد.

از این روی قانون اساسی  خوب آن چنان قانونی است که بیان کننده  روابط اجتماعی در قالب  اصول حقوقی باشد.  هر اندازه قانون اساسی با روابط اجتماعی بیشتر نطبیق داشته باشد به همان اندازه  ثبات سیاسی و اجتماعی در کشور بیشتر خواهد بود. وضع  قانون بدون توجه به  وافعیات  تاریخی و خاستگاه اجتماعی آن؛ یا قابل  اجرا نخواهد بود و یا این که اجرای اجباری آن  از اسباب اغتشاش خواهد شد.

برای داشتن ایرانی آزاد و مستقل که بر اساس: احترام به حیثیت بشر، آزادی، دموکراسی، برابری و حقوق جهانی بشر پایه گذاری شده باشد، افزون بر تغییراتی که لازمه هر قانون کهنی است، برای جلوگیری از هر گونه مداخله بیگانگان و  تشویق مشارکت فعالانه مردم،  باید بپذیریم که  واگذاری قدرت تصمیم گیری و اجرا به استان ها (ایالات)، شهرستان ها ( ولایات) و دهستان ها (بلوکات ) – روشهائی که راه های کلی آن به وضوح  در قانون اساسی پیشین و قانون انجمن های ایالتی و ولایتی وجود دارد- می توان به خود مدیری واقعی رسید و از خطر تفرقه رهائی یافت.

 




سمینار مسائل ملی – قومی : متن حسن بهگر

مساله اقوام در ايران، مشکلات و چاره‌ها

حسن بهگر

سرسخن

يران به‌عنوان يک کشور جهان سوم ولی با تمدن ديرين و تاريخی کهن‌سال با مشکلات زيادی روبرو است. مشکلات سياسی و اجتماعی و فرهنگی  نيازمند پژوهش و بررسی دقيق و دور از حب و بغض ويژه‌ی خود است. بديهی است که در نگارش تاريخ ما هم تحريف راه يافته و هم بسياری نکات مبهم و تاريک  مانده است، وظيفه‌ی روشنفکران و نخبه‌گان جامعه يافتن اين تحريف‌ها و نقد و جستن چاره  برای اين مشکلات است.

ما با انقلاب  مشروطيت از صورت رعيت به‌شهروند در آمديم، ولی حکومت قانون و آزادی و حقوق شهروندی و قانون انجمن‌های ايالتی و ولايتی در اثر سه کودتای محمدعليشاه و كودتاي 1299 و کودتای مرداد 32 ناکام ماندند. اين که چرا با همه‌ی فداکاری مبارزان راه آزادی در اين سد سال در مبارزه با عوامل ارتجاع داخلی و عوامل استعمار موفق نشديم، خود نيازمند پاسخ به‌اين پرسش اساسی است که  آيا ما در اين سد سال کوشش کرديم که عدالت سياسی و حقوق برابر شهروندی را تحقق بخشيم؟

پاسخ منفی است؛ همبستگی مبارزان راه آزادی در پای رهائی خلق‌ها، عدالت اجتماعی و آخرين بار در سال 57 در پای اسلام «عزيز» قربانی شد. ما حقوق طبيعی و انسانی و گوهر آدميت را هيچ شمرديم، در حالی که بينش «علمی» که آزادی و دموکراسی و حتا اعلاميه حقوق بشر را متعلق به‌بورژوازی می‌داند وکوشش برای استقرار آن را مردود می‌شمارد، يکی از اساسی‌ترين علت‌های شکست  ما بوده است.

گرفتاری واژگان

از آن جا که واژه‌ها دارای مفاهيمی قراردادی هستند، اگر آشفتگی در اين مفاهيم ايجاد شود و هرکس معنای خاص خودش را از آن بيرون بکشد، نمی‌توانيم با هم ارتباط درست برقرار کنيم. واژه‌ها يک معنای دستوری و يک معنای تاريخی دارد. اما مراد ما بيشتر واژه‌هائی است که همزمان با آشنائی ما با دنيای مدرن، به‌ويژه با جنبش مشروطيت به‌زبان ما راه يافته و يا در برابر واژه‌های فرنگی، واژه‌هائی به‌کار گرفته شدند، به‌ترتيبی که معنای قديمشان به‌کلی متحول شد. از آن جمله است «دولت»، «کشور»، «مساوات»، «برابری»، «ملت» «مشروطيت». اين واژگان را می‌توانيم واژگان قراردادی بناميم. البته  در برخی موارد نيز کلمه‌هائی در جای خود ننشسته و به‌جای هم به‌کار برده شده‌اند، مانند حکومت و دولت و حاکميت ملی و حاکميت ملت که هنوز بحث انگيز هستند.

با احساس به‌لزوم چنين نيازی بود که زنده ياد علی اکبر دهخدا اقدام به‌گردآوری لغت‌نامه کرد. اما همت آن مرد همتا نيافت و جز انگشت شماری به اين کار نپرداختند و هنوز فرهنگ سياسی کاملی نداريم.

 ملت

در کشورهائی که جنگ کمتری داشته‌اند، مفهوم «ملت» و «وطن» اهميت بسيار کم‌تری داشته است تا کشورهائی که همواره مورد هجوم و حمله بوده‌اند. ايران که به‌درستی دل جهان ناميده  شده و حلقه‌ی اتصال آفريقا و آسيا و اروپا می‌باشد، همواره مورد يورش همسايگان و بيگانگان قرار داشته است.

برخی ملت ايران را که يکی از ديرينه‌ترين تمدن‌های بشری همچون هند و چين است، به‌زير پرسش می‌برند و ايران را در برگيرنده‌ی مليت‌ها می‌دانند که معلوم نيست چه معنائی دارد.

در عرف سياسی ملت عبارت است ازکليه اتباع کشور- دولت صرفنظر از کثرت يا وحدت اقوام آن. هريک از شهروندان در داخل کشور افزون بر هويت قومی، يک هويت ملی دارد. اوراق هويت او برگ تابعيت اوست که در آن «مليت» او منعکس است. ملت با متمايز شدن از قوم واحدی سياسی پديد می‌آيد؛ بنا بر اين تعريف، شما از قوم می‌توانيد به ملت بيائيد، ولی از ملت به‌قوم نمی‌توانيد برويد و اگرمخالفان جز اين می‌دانند، تعريف خود را به‌روشنی ارائه بدهند تا ما بدانيم منظور از به‌کار بردن «مليت‌های گوناگون» چيست. مدعيان جدائی بگويند اين حکم قاطع جدائی را چه مرجعی صادر کرده است و از چه کس و کسانی نمايندگی جدائی دارند؟

اما امروز برخی خواست‌های خود را زير عنوان ضعف و نارسائی واژگان فارسی می‌پوشانند از آن جمله اين حرف که کلمه‌ی  قوم تحقيرآميز است و يا  معادل اروپائی ندارد و يا اين که قوم را برابر ملت می‌گيرند، يعنی در حقيقت مفهوم وطن را تا سرحد محله‌ی زادگاه  خود پائين می‌آورند، درحالی که در کشورهای پيشرفته «ميهن» مفهوم گسترده‌تر و پيشرفته‌تری را در بر می‌گيرد که با روزگار نو مطابقت دارد. در بيشتر جامعه‌های غربی ارتباطات خويشاوندی، محدود به‌خويشاوندان درجه‌ی اول و دوم است، در حالی که در جوامع کوچک در آسيا يا آفريقا تمامی اعضای يک طايفه خود را خويشاوند هم می‌دانند. جامعه‌شناسی غرب به‌ويژه آمريکا بسيار دير به‌فکر اين تعاريف افتاد، برای نمونه جامعه‌شناسان هنگامی که با مشکل سياهان مواجه شدند، چنين استدلال کردند که يک عده‌ای که در جامعه کثرت‌گرا متمايز از ديگرانند و اينها اقليت قومی هستند. اگر بپذيريم که در علوم انسانی با فکر سر وکار داريم و در علوم طبيعی است که به‌توصيف و تبيين می‌پردازيم، برای درک مسائل مشخص ايران بايد اول شرائط تاريخ چند هزار ساله آن را بررسی کرد. عده‌اي ملت ايران با سابقه‌ی چند هزار ساله در محدوده‌های جغرافيائی معينی با حکومت مشخص و دستگاه ديوانسالاری و… را منکر می‌شوند و آن وقت در پی قالب‌های مصنوعی هستند تا بتوانند به‌اقوام عنوان ملت بدهند. اين که اين کارها به‌سود اين مردم يا ملت ايران تمام می‌شود يا نه، مساله آنان نيست؛ اين که به‌چه مناسبت پارلمان اروپا نمايندگانی را به‌عنوان ملت‌های فدرال ايران دعوت می‌کند يا اين که چرا آمريکا امپرياليسمی که مدعی جنگيدن با آن هستند، ميليون‌ها دلار به ‌مدعيان نمايندگی آذربايجانی، بلوچ و کرد اختصاص می‌دهد، توجهی نمی‌کنند، بايد آيه‌ای که خوانده‌اند به هر ترتيب شده است، درست در بيايد، گرچه فاجعه‌ای عظيم از خونريزی و برادرکشی را دامن بزند.

کوتاه سخن اين که دولت ملی مدرن در ايران گرچه روندی پيچيده را طی کرده،  اما پس از مشروطه به‌ثمر رسيده و از يک دولت ايلاتی به‌دولت مدرن گذار کرده و هويت‌های قومی تبديل به‌هويت‌های ملی شده است و جنگ 8 ساله اخير با عراق به‌نظر بسياری از کارشناسان (مانند چنگيز پهلوان) به‌فرايند ملت‌سازی ما بسيار ياری رسانده است. بدين سبب سخنان کسانی که از «بحران ملت» در ايران سخن می‌گويند، پايه‌ی چندانی نمی‌توان متصور شد. چون ملت ايران هزاران سال با هويت ايرانی زيسته است و حتا حکومت انترناسيونال اسلامی ايران با همه‌ی تلاش برا ی تخريب هويت ملی در مواقع تنگنا همچون تجاوز عراق و بحران انرژی هسته‌ای متوسل به‌ناسيوناليسم می‌شود. اين بازی الاکلنگ حکومت اسلامی هم برای سرنوشت اين حکومت و هم ايران شوم و بد سرانجام است.

قوم-  قبيله- عشيره- طايف- ايل

شک نيست  فلات ايران پيش از آمدن آريائی‌ها دارای تمدنی درخشان بوده است، شهر موهنجودارو که در پاکستان فعلی قرار دارد، نمونه بارز آن است. ولی کم کم  ايرانی‌ها که اقوامی کشاورز و دامدار بودند و بيشتر آماده جنگ پا به‌عرصه تمدن گذاشتند. هگل ايرانيان را به‌درستی اولين امپراتوری جهان لقب داده است که از اقوام گوناگون سازمان يافته است، اما اين تمدن بارها مورد تهاجم قرار گرفت و موجب شد که ايرانی‌ها دوباره و چندباره به‌زندگی ايلی و عشايری پناه ببرند.

پيش‌تر برای اين نام‌ها تعريف خاصی نبود و اغلب به‌جای هم بکار برده می‌شد. در اين جا کوشش می‌شود که با مراجعه به فرهنگ‌های گوناگون معنای آن‌ها را روشن کنيم.

طايفه: کلمه‌ای است عربی و عبارت از واحد ی از قومی که در دهات اسکان يافته و کوچ نمی‌کند و متشکل از اجزای کوچکتری مانند تيره، اولاد يا دودمان و سرانجام خانوار تشکيل می‌شود.

ايل: ايل کلمه‌ای است ترکی، عبارت از واحدی سياسی و اجتماعی است که اسکان کامل نيافته و در چادر زندگی می‌کند، از جهاتی مانند طايفه است با اين تفاوت که جمعيت ايل بزرگتر از طايفه است، دارای سرزمين بزرگتری است و رهبر يا رهبران ايل از قدرت بيشتری برخوردارند.

سلسله مراتب رهبری در نظام سنتی ايلی عبارتند از خان يا خوانين- کدخدايان- ريش‌سفيدان- افراد معمولی. سازمان اجتماعی ايل قبيله‌ای است و شيوه‌ی معيشت آن عمدتا دامداری است.

در تعريف قوم آمده است: گروهی ازافراد جامعه که اکثرأ دارای مشترکات خونی، فرهنگی و زبانی هستند.

{قبيله: گروهی و جماعتی را گونيد که از اولاد يک پدر باشند. ( از برهان ) ( غياث اللغات رويه 164) گردآوری غياث الدين محمد بن جلال الدين شرف الدين رامپوری به سال1242 هجری قمری- پوشينه 2 به‌کوشش محمد دبير سياقی، از انتشارات معرفت)

قبيله نظام عشيره‌ای است که افراد آن را پيوندهای خونی متحد کرده و جامعه‌ی مستقل و بسته را تشکيل داده است.

قوم در فرهنگ غياث اللغات بالفتح (و به‌نقل از شرح نصاب يوسف) گروه مردان تعريف شده است. خوب می‌دانيم که ملت هم پيش از مشروطيت به‌معنای امت  بکار می‌رفت.

قوم: گروهی از مردم که دارای ويژگی‌های تاريخی، نژادی و زبانی يکسان هستند. – آن‌ها که با شخص نسبت خويشاوندی دارند.

قوميت: اشتراک گروهی از مردم، زبان و آداب و رسوم که مايه‌ی پيوند و اتحاد زبان می‌شود. «فرهنگ سخن- دکترحسن انواری»

برای کامل کردن تعريف قوم به‌آقای دکتر هوشنگ کشاورز مراجعه کردم که عمری را در پژوهش اقوام گذرانده است، ايشان ضمن تائيد تعريف بالا افزودند که در قوم افراد خود را از نيای مشترک می‌دانند، ضمن اين که افراد آگاهی و وجدان بيدار به‌عضويت در آن قوم دارند.

عشير: (بروزن فقير) به‌معنی کسی که با کسی به‌يک جا زندگانی کند و به‌معنی خويشاوند و همسايه و به‌معنی دهم حصه از چيزی (از کشف و مويد) (غياث اللغات، پوشينه دوم، رويه 82)

عشيره- خويشان و تبار اهل خانه (از منتخب) همانجا}

بديهی است برای پژوهش در قبيله نمي‌توان در اروپا به‌تحقيق پرداخت، چون حدود 2000 سال است که قبايل در اين منطقه مضمحل شده‌اند، در صورتی که در آفريقا و عربستان و خاورميانه و ايران هنوز به‌جوامعی که ساختار قبيله‌ای دارند، بر می‌خوريم . افزون بر آن برای اقوام ايران و افغانستان نمی‌توان تعريف معينی عرضه کرد ( نک- ناسيوناليسم در ايران- ريچارد کاتم). اما آشکار است که قوم معمولا بر پايه‌ی همبستگی خونی شکل گرفته است و حتا در گذشته بسياری از مناطق به‌نام حاکم آن منطقه نامگذاری شده بود. بدين سبب برخی به‌بهانه اين که در غرب تعريفی برای قوم موجود نيست، از روی تعصب قوم را ملت نام نهاده و به ناسيوناليسم ملی که در غرب رايج است، تعميم داده‌اند. منظور آنها از ستم ملی در حقيقت ستم قومی است، اما از آن جا که در ايران قوم به‌معنای نيای واحد و همخونی  موجود نيست، يا در همه جا صدق نمی‌کند، ناگزير شده اند در برابر قوم ترک، قوم فارس بتراشند. ما قومی به‌نام فارس نداريم، ولی می‌توانيم بگوئيم اقوام فارس زبان يا بهتر بگويم، از خانواده زبان‌های ايرانی داشته‌ايم که البته در اين صورت کردها، لرها ، آذربايجانی‌ها، سمنانی‌ها، سنگسری‌ها، مازندرانیها، گيلک‌ها و … هم شامل می‌شوند. ولی ملت فارس هم نداريم. آن چه در ايران بوده است، ايل بوده که ترکيبی از اقوام بوده که لزوما همبستگی خونی نداشته‌اند. هيچ قومی خالص نيست و حتا قوم يهود که يهودی بودن را خصيصه‌ای مادرزادی می‌شناسد، بر نژاد و مادرزاد بودن افراد تاکيد دارد و دين و زبان مشترک دارد، قوم خالصی نيست، زيرا کشتار يهوديان در اروپا در هنگام جنگ‌های صليبی و سپس بروز طاعون در اين منطقه بسيار از شمار آن‌ها کاست. مدارک تاريخی نشان می‌دهد که اکثريت بزرگی از يهوديان از قوم خزر هستند به‌همين سبب اگر واقعا ترکان به‌دنبال معنی قوم خالص ترک می‌گردند، در اسرائيل بايد به‌دنبال آن بگردند که متاسفانه به‌زبان ترکی سخن نمی‌گويند. به‌هر حال در آن منطقه به‌اندازه کافی فلسطينی و اسرائيلی و دروزی به‌برادر کشی پرداخته‌اند و مدعی جديدی لازم نيست ولی مرادم اين است که ضمن آن که قوم را نمی‌توان منکر شد، تعريف مشخصی هم از آن نمی‌توان ارائه داد  و ايل و قبيله و قوم هر چه که بناميم، خويشاوندی و رابطه‌ی خونی با هم دارند و رابطه فرد با خان‌سالار و ايل‌سالار است نه دولت، اما رابطه‌ی افراد ملت با دولت است. به‌هر حال آن مردمانی که به‌زبان يا گويش  ديگری جز زبان فارسی در ايران سخن می‌گويند، ما به‌تسامح و به‌پيروی از رسم رايج در اين جا قوم می‌خوانيم. تمايز قوم با ملت اين است که شما می‌توانيد ترک تابعيت ملی کنيد و تبعه‌ی کشور ديگری شويد، ولی هرگز نمیتوانيد از قوميت خود استعفاء بدهيد. يک بلوچ، بلوچ است و بلوچ هم باقی می‌ماند. ما در اين جا که پناهنده شده‌ايم، اقليت قومی محسوب می‌شويم، می‌توانيم تابعيت فرانسوی بگيريم، ولی در اين جا ملت ايران محسوب نمی‌شويم. من در درجه اول ايرانی هستم، بعد آذربايجانی، بعد …

 

مفهوم وطن به معنای زادگاه گرچه با نام ملت پس از مشروطيت در هم آميخته، ولی بسيار پيش از اروپا در ايران رايج بوده است، اين که اين اقوام داوطلبانه در 2500 سال پيش به‌هم پيوسته‌اند، خود نمونه و الگوی جالبی در تاريخ است که بايد آن را قدر دانست. اما مفهوم مدرن ملت- دولت که پديده‌ای نوئی است، بر اساس روزگار نو و مدنيت استوار است و با مشروطيت پديدار شد و در اين تعريف جديد ديگر همبستگی خونی مطرح نيست و انتخاب رؤسای سياسی از اين قيد آزاد می‌گردد، در حالی که در سيستم قومی اساس بر خويشاوندی و قوميت است. در تعصب قومی، قوميت، زبان و آداب و رسوم مقدس انگاشته می‌شود و برای گرفتن قدرت سياسی آن را به‌يک پلاتفورم سياسی تبديل می‌كنند، تبليغ و ترويج نفرت از اقوام ديگر سرلوحه‌ی مبارزه آنها می‌شود. در مفهوم ملت می‌توان به‌سوی دموکراسی حرکت کرد و در دموکراسی است که مردم بر اساس آرأ و عقايد خود نمايندگان خود را  انتخاب می‌کنند نه بر اساس قوم و عشيره و وابستگی خوني و يا قبيله و ايل.

پیش‌تر در اروپا خانواده‌ها محل توليد اقتصادی نيز بودند، اما از هنگامی که کارگاه و کارخانه تأسيس شد، کار از خانواده جدا شد، حتا در تفکر چپ مارکسيست- لنينيستی مفهوم ملت از آنجا که  فعاليت‌های مربوط به‌گردش سرمايه را امکان‌پذير می‌سازد، يک قدم به‌جلو تلقی می‌شود، چون نظام قبيله‌ای و ايلی به‌بورژوازی مجال رشد نمی‌دهد. ولی می‌بينيم که بسياری در عين مارکسيست بودن طرفدار ساختار اقتصادی ماقبل سرمايه‌داری هستند.

 

تعيين يک زبان به‌عنوان زبان رسمی در کنار آموزش زبان محلی نقش بسيارمهمی در پيوستگی و همبستگی ملی دارد.در بسياری از کشورها گويش‌ها و لهجه‌ها و زبان‌های متفاوتی بوده و سپس يکی غالب شده است. برای نمونه در فرانسه 17 زبان وجود داشت، ولی پس از انقلاب کبير فرانسه به‌ويژه در زمان ناپلئون زبان پاريس و حومه‌اش زبان رسمی فرانسه شد. در قرن 17 تنها 25 % از مردم انگليس به‌زبان انگليسی امروزی صحبت می‌کردند. بعد از استقلال ايتاليا تنها 2.5 % از جمعيت آن کشور به‌زبان ايتاليائی امروز گفتگو می‌نمودند، نياز به‌آموزش همگانی و زبانی مشترک، آنان را واداشت که يک گويش را  به‌زبان سراسری کشور تبديل کنند. امروزبسياری از تالش‌ها هم تالشی، هم گيلکی، هم ترکی و هم فارسی می‌دانند. گيلک‌ها هم همينطور. کسی می‌گفت در سنگسر دو دهکده هست که ساکنان آن زبان همديگر را نمی‌فهمند.

قدرت حکومتی در رواج و تبليغ زبان بسيار  مؤثربوده است، اما نه هميشه، چنان که با همه‌ی فشاری که حکومت شوروی به‌جمهوری‌هائی مانند تاجيکستان آورد و حتا خطشان را تغيير داد، ولی زبانشان را نتوانست بگيرد. برعکس، کار فرهنگی مؤثرتر و  ماندگارتر بوده؛ چيرگی و برتری فرهنگی در نفوذ زبان رل مهم‌تری داشته است. زبان عربی بر ما چيره شد و نفوذ بسيار کرد به‌طوری که بسياری از آثار علمی و فلسفی ما به‌زبان عربی بود و هنوز بسياری از واژه‌های عربی در زبان ما موجودند و کاری نمی‌شود کرد، چنان که هيچ زبانی مصون از کلمه‌های بيگانه نيست؛ اما نکته مهم اين است که بسياری از کشورها مانند مصر و سوريه و … زبان خود را از دست دادند، اما ما زبان خود را حفظ کرديم.

مغول‌ها امپراتوری بزرگی به‌وجود آوردند، ولی به‌علت ناتوانی فرهنگی موفق به‌استيلای زبان خود نشدند، لمبتون می‌نويسد که مغول‌ها حتا برای گردآوری ماليات ناتوان بودند و ناچار افرادی را از چين برای بخارا استخدام کردند؛ اگر مغول‌ها زبان فارسی را رايج کردند، لطفی به ما نداشتند برای اداره کشور به‌ديوانسالاران نياز داشتند و اين ديوانسالاران جز ايرانيان نبودند. در حمله عرب‌ها نيز چنين بود و زبان فارسی زبان ديوانی بود تا زمان حجاج پسر يوسف که به‌عربی برگرداندند. ابوالفضل بيهقی خاطرنشان می‌کند که حاکمان آنان را مجبور کرده بودند که به‌جای کلمه‌های فارسی، عربی به‌کار ببرند، اما به‌هرحال زبان فارسی زنده ماند. اين زنده ماندن نه به‌اين سادگی بوده است، برای دريافتن اين تب و تاب تاريخی بنگريم به‌دوران محمود غزنوی که شاعران نامداری چون  عسجدی، عنصری و منوچهری دامغانی و … می‌زيسته‌اند و مقرری هم از دربار دريافت می‌داشتند، چرا که سلطان می‌خواست نشان بدهد طرفدار شعر و ادب فارسی است، اما در رساله‌ای که منسوب به‌بيهقی است، نوشته شده که دبيران موظف بوده‌اند که دربرابر واژه‌های فارسی کلمه‌ی عربی بگذارند:

«بدانک به‌جای بستاخی انبساط نويسند، به‌جای شوريدگی اضطراب نويسند به‌جای ياری‌خواستن استغاثه نويسند، به‌جای زر وسيم مال صامت نويسند، به‌جای رستگاری خلاص نويسند، به‌جای آرزومندی تمنا نويسند، به‌جای ترسانيدن تهديد نويسند به‌جای ياری دادن اعانت نويسند و…»

گرچه زبان را با کلمه‌های بسيار عربی آميختند، ولی آن را نتوانستند از بين ببرند. اين اوامر حکومتی انگيزه‌های به‌وجود آمدن شاهنامه‌ی فردوسی را برای ما روشن‌تر می‌کند. امروز زبان انگليسی، فرانسه و آلمانی در کشورهای آسيائی و آفريقائی جاری است، اما همه جا به‌ضرب و زور همگانی نشده است، بلکه پشتوانه‌ی آن يک فرهنگ برتر و تکنولوژی بالاتر است.

ايلات به‌منزله‌ی کنفدراسيون اقوام ايران

برخی طوری سخن می‌گويند که گوئی اقوام متمايز و جدا از هم در ايران به‌زندگی ادامه داده‌اند و وحدتی هم بينشان نبوده است که سخن درستی نمی‌تواند باشد. البته به‌سبب ساختار ايران در طی تاريخ همواره مورد تهاجم بوده است و نمی‌توان تعريف کلی برای اقوام ايرانی ابداع کرد و آن را به‌همه‌ی آن‌ها تعميم داد و گرچه برخی اقوام نيز مانند لرهای بختياری به‌صورت فدراسيون به‌زندگی خود ادامه داده‌اند، اما واقعيت آن است که مردم ايران ناچار شده‌اند برای دفاع از خود به‌همبستگی نسبتأ ثابت ايلی پناه ببرند يا اين که بنا به‌خواست شاهان و يا بزرگان خود در ايل ادغام شده و با يکديگر همکاری کرده‌اند. حتا بسياری از اهالی تهران هم سن و سال من  ايل هداوند را به‌خاطر دارند که رهبر اين ايل «سرهنگ هداوند» بود و بين ورامين و پلور، ييلاق قشلاق می‌کردند.

در ايل شاهسون کنفدراسيونی از اقوام بوده که برای پاسداری از سلطنت صفويه تشکيل شد كه تقريبا گارد شاهی محسوب می‌شد و … حال بنگريد عده‌ای نيز به‌تازگی از قشقائستان سخن می‌گويند که واقعا به‌شوخی بيشتر شبيه است. حتا کردها که از نظرزبان و همگونی بيشتری برخوردارند، با تاريخ ایران پيوستگی ناگسستنی دارند و به‌درستی خود را پايه‌گذار اولين پادشاهی در ايران و مادها می‌دانند. آکادميسين‌های روسی در باره‌ی جمهوری آذربايجان می‌گويند:

«در اوايل سده‌های ميلادی آذربايجان بارها در معرض هجوم قبائل ترکی زبان قرارگرفت.

در سده های 5 تا 7 و 11 تا 12 آن‌ها به‌صورت گروه‌های کثير و متمرکز به‌سرزمين ما آمدند. با ورود و سکنا گزيدن اين قبائل رفته رفته زبان ترکی بر زبانی که مردم آذربايجان مدت‌های دراز با آن گفتگو می‌کردند، برتری يافت. از اين رو زبان‌های اصلی اين کشور، آذری و ارانی، با سرسختی و نيروی فراوان مقاومت ابراز نمودند.» (دکتر عنايت الله رضا- مرکز اسناد وتاريخ ديپلماسی به‌نقل از اران از دوران باستان تا آغاز عهد مغول رويه 566 و 567 (تاريخ آذربايجان در سه پوشينه با مسئوليت  انستيتوی تاريخ آکادمی علوم  در سال 1958 از سوی کسانی چون آکادميسين حسين اف و آکادميسين سمبات زاده  انتشار يافته است)

در متن بالا دو نکته قابل توجه است: نخست اين که قبائل مهاجم ترک زبان بوده‌اند و دوم اين که زبان‌های اصلی آنان آذری و ارانی بوده است. حال بايد پرسيد چگونه است اين روايت را در مورد جمهوری آذربايجان صادق می‌دانند و در مورد آذربايجان ايران صادق نمی‌دانند.

تاريخ آذربايجان را با جعليات تاريخی نمی‌توان از زمان تاسيس جمهوری آذربايجان يا حزب مساوات اسلامی يا دوره‌ی پيشه وری و  استالين آغاز نمود، تاريخ اين خطه با تاريخ ايران پيوند طولانی دارد، از آن هائی که با حمله اقوام ترک به‌ايران و چيره شدن زبان ترکی آن جا را متعلق به‌ترکان می‌دانند بايد پرسيد که آيا اين منطقه خالی از سکنه بوده است يا مردمانی در آن جا بوده‌اند و آيا اين مردمان با آمدن ترکان به کلی نابود شدند يا خير با ترکان در آميختند و لاجرم آنان را پذيرا شدند و  زبان ترکان به‌آنان تحميل شد.

چنين نبوده که در ايران گروه‌های ايلی جامعه‌های منزوی همگون و از نظر فيزيکی و نژادی متمايز از ديگران باشند و همواره نيز با دولت مرکزی ستيز کنند. چون اصلا هيچ دولتی توان مهارکردن ايلات را با تکيه صرف به نيروی نظامی نداشت. اگر همراهی و همبستگی در کار نبود ايران از ابتدا از هم پاشيده بود. ايلات در ساماندهی دولت ايران شريک بودند و به‌عنوان نيروهای بالقوه مسلح برای جنگ با دشمنان بسيج می‌شدند، سران اين ايل‌ها مورد مشورت حکومت قرار می‌گرفتند. در چرخه‌ی استبداد ايران، هنگامی که پادشاه  می‌مرد، رقابت ايلات برای گرفتن حکومت شروع می‌شد و هر که زورش می‌چربيد بر تخت شاهی می‌نشست؛ غزنويان؛ سلجوقيان؛ صفويه؛ افشاريه؛ زنديه و قاجاريه از آن جمله‌اند. در ساير موارد سران ايلات، سران اشرافی شمرده می‌شدند که نمايندگی شاه را در منطقه عهده‌دار بودند و از دولت پشتيبانی نظامی و مالی می‌کردند و به‌ويژه دفاع از سرحدات به‌عهده‌ی اين ايلات قرار داشت. گروه‌های زبانی مهم نظير کردها ، آذری‌ها و بلوچ‌ها در قالب يک ايل واحد کرد، آذری يا بلوچ متحد نبودند، بلکه  در درون گروه‌های ايلی مختلف سازمان يافته بودند. جمعيت کرد ايران وابسته به‌ايلات مهمی چون زنگنه، کلهر، (که بخشی از آن شيعه هستند) مکری، اردلان و شکاک در غرب کشور بودند. در برخی نواحی ديگر اين منطقه، کردها با طوايف ترک زبان آميخته و زير نفوذ زبان و مذهب آن‌ها قرار گرفته بودند که شادلوها، شقاقی‌ها، قراچورلوها، دنبلی‌ها از اين گروه به‌شمار می‌رفتند. جمعيت آذری ايران تا حدی در قبائلی چون افشارها، قاجارها و شاهسون‌ها سازمان يافته بودند و جمعيت بلوچ غالبا به‌طايفه‌هائی چون يار احمدزائی، اسماعيل زائی، مری، ناروئی، مبارکی، ريگی و برکزائی تعلق داشتند. تا مدت‌ها تصور می‌شد افشاريه از اقوام ترک بودند، امروز دريافته‌اند که افشاريه کرد بوده‌اند و سپس زبانشان به‌ترکی برگشته است. بزرگ ايل پنجگانه يا خمسه در جنوب ايران از پنج گروه گوناگون با ريشه‌های جداگانه تشکيل شده بود. ايل خمسه در عهد قاجار به‌رهبری قوام‌الملک از اتحاد پنج قبيله‌ی کوچک‌تر باصرهای فارس زبان، يک گروه عرب زبان، اينانلو، نفر و بهارلو که ترک زبان بودند به‌وجود آمد. چنين است که ايلات ميراث مشترک فرهنگی و تاريخی با ديگر ايرانيان دارند و جدا از آنان نيستند. اين چيزی است که مستشرقين و پژوهشگران غربی به‌آن اعتنا نمی‌کنند. اين ساختار از اوائل قرن بيستم دچار تحول و تغيير شد، جابه‌جائی و کوچ‌های متعدد، اشاعه‌ی زبان فارسی در ميان آن‌ها، پذيرفتن دين اسلام به‌عنوان يک دين مشترک عرصه را بر آداب و رسوم قبيله‌ای تنگ کرد و امروز ديگر تقريبا اثری از آن نيست. ايران در طی هزاران سال به‌گونه يک واحد اجتماعی و فرهنگی با تنوع و ويژگی‌های پاره فرهنگی وجود داشته و پايدار مانده است، در سد سال گذشته در حال گذار به‌يک هويت سياسی و يکپارچه بوده‌ايم، اما سنت‌ها و آداب و رسوم پاره فرهنگی و اقليمی به‌دلائل بسياری که عمده‌ی آن حکومت استبدادی بوده است، نتوانسته است خود را با اين هويت يگانه کند، زيرا حکومت‌های استبدادی مايه اختلاف‌اند، نه مايه‌ی اتحاد، استبداد اقليت می‌آفريند، زيرا با تحميل واکنش ايجاد می‌کند. امروز حکومت اسلامی جلوه‌ای از اقليت سازی است که در آن نه تنها مسلمانان سنی حتا شيعيان 12 امامی که شيعه به روايت ولايت فقيه را قبول نداشته باشند، در اقليت هستند. ولی قوم و ايل و غيره به‌زوال رفته است، يعنی کسانی که بر باقی مانده‌ی ايلات سرمايه‌گذاری کرده‌اند که  در حال مستحيل شدن در جامعه هستند، آب در هاون می‌کوبند. ما در گذشته سلسله‌ها و فرمانروائی‌هاي محلی داشته‌ايم که دارای قلمرو حکومتی بوده‌اند، اما نمی‌توان همبستگی ملی جامعه ايران را که قرن‌ها ريشه دارد، شکست و به‌عقب بازگشت.

افزون بر اين حکومت بر اساس قوميت تامين کننده دموکراسی و آزادی نيست. برای تامين حقوق قبيله‌ای و عشيره‌ای نمی‌توان تخم کينه کاشت و مجوز برای کشتن برادران خود گرفت. همه شاهد بوديم که چندی پيش در تظاهراتی که عده ای دانش‌آموز در لندن به‌مناسبت اول مهر و گشايش مدرسه‌ها  راه انداخته بودند، شعار مرگ بر فاشيسم فارس دادند. در حالی که اگر شعار آموزش به‌زبان مادری خود را می‌دادند؛ شعاری بود معقول و محق که تصور می‌کنم کم‌تر کسی مخالف آن است. اين کارها به‌جز کاشتن تخم نفاق و کينه نيست.

زبان

زبان اهميت بسياری در تکوين ملت دارد. شک نيست زبان ترکی و عربی زبان‌های مستقلی هستند و جزو گويش‌های ايرانی شمرده نمی‌شوند. زبان کردی نيز گرچه به‌زبان فارسی نزديک است، می‌توان آن را زبان مستقلی شمرد. هيچ دوره‌ای زبان فارسی تحميلی نبوده است، بلکه به‌عنوان زبان مشترکی که داوطلبانه پذيرفته شده، حلقه‌ی اتصال مردم بوده است. تنها در زمان رضاخان، عشاير بی‌رحمانه  سرکوب شده و با فشار تخته قاپو شدند و تدريس زبان آنها ممنوع شد. گر چه امروز تا حدی اوضاع تغيير کرده است، اما راه درازی تا تامين حقوق آنان باقی مانده است. تدريس زبان و آموزش هر قومی تا سطح دانشگاه بايد آزاد و از پشتيبانی دولت برخوردار باشد و اين می تواند به غنی شدن فرهنگ ایران نیز یاری رساند. خودداری از آموزش زبان مادری ضایعات جبران ناپذیری دارد . خود این جانب با توجه به‌اين که مادر و پدرم هر دو آذربايجانی بودند، زبان ترکی را پيش پدرم آموختم و توانستم با خط عربی بسياری از متون ترکی مانند «اصلی و کرم»، «مختارنامه» به‌زبان ترکی، «عاشيق غريب و صنم»، «حسين کرد شبستری»، «کوراوغلی» و «حيدربابای» شهريار را بخوانم، گو اين که تا آن جا که می‌دانم کوراوغلو مربوط به‌ادبيات آذربايجان نيست، اما با تبليغات شوروی و با ساختن اپرت و موسيقی و غيره آن را جا انداختند. حتا يادم می‌آيد که نسخه‌ای از شاهنامه به‌چاپ سنگی در خانه‌ی ما موجود بود. من بر اين باورم اگر در مدرسه همراه با زبان ترکی، فارسی می‌خواندم، مسلما بسياری از اشکالات زبان فارسی‌ام نيز رفع می‌شد، زيرا من بسياری کلمات فارسی را از مادر و پدرم از راه گوش آموختم و البته چون آن‌ها شکسته و بسته می‌گفتند، من نيز به‌درستی ياد نمی‌گرفتم. به‌تصور من اگر چنانچه در مدرسه برای آذربايجانيان همراه با زبان فارسی ترکی آموزش داده می‌شد، می‌توانست حتا به‌زبان فارسی ياری برساند.

اما به‌جز زبان که واقعا جا دارد که به‌صورت جدی پی‌گيری شود و جزو حقوق همه‌ی اقوام است، گله و  شکوه‌ی اقليت‌های قومی در ايران به‌سبب مشارکت نداشتن در ثروت و قدرت نيست. شکايت عمده از زبان است که حق آنهاست و بايد بتوانند به‌زبان خود بنويسند و بخوانند و از سطح ابتدائی تا دانشگاه از پشتيبانی دولت برخوردار باشند. تنها تبعيض، تبعيض زبانی است و اگر نه از ساير حقوق و فرصت‌ها بهره‌مند هستند. يا اگر حقوق شهروندی از آن‌ها دريغ  شد، از همه‌ی ايرانيان دريغ شده.

تفاوت زبان خود به خود موجب جدائی نيست، بلکه هدف بايد آزادی و دموکراسی برای همه‌ی ايران باشد تا بتوان تبعيضات را برطرف کرد و موجبات مشارکت سياسی و تعيين سرنوشت خود را فراهم آورد. گرفتاری آنجاست که برای آن که يک قوم زير ستم بسازند، در برابر بايد يک قوم ستمگر نيز بتراشند و آن قوم فارس است که وجود خارجی ندارد. واقعا شوونيسم قوم فارس بی‌پايه است، ما قوم فارس نداريم، مردم فارس زبان داريم. اگر مساله زبان فارسی است، همانطور که گفته شد، اين پذيرش داوطلبانه بوده است، اما يک حقيقت را نمی‌شود منکر شد؛ زمان رضا شاه فرمانداران و استانداران بيشتر از تهران انتخاب و تحميل می‌شدند و هنوز هم می‌شوند که اشکال بزرگی است و بايد رفع شود، ولی  اين را شوونيسم فارس ناميدن، امر اشتباهی است. می‌توان يکه تازی حکومت را در کنار خودکامگی و استبدادش به‌حساب آورد، ولی نبايد بيهوده آن را به‌مردم تعميم داد.

طرح قضيه خودمختاری اقوام و اطلاق نام ملت و مليت

کوشندگان در جنبش انقلاب مشروطيت در ادامه‌ی فعاليت‌های آزاديخواهانه برای به‌سرانجام رساندن هدف‌های آن، از پا ننشستند، به همين سبب جاپای اين انقلابيون را در منطقه گيلان و آذربايجان و خراسان می‌بينيم. اما هيچ يک از آن‌ها خواست جدائی از ايران نداشتند نه ميرزا کوچک‌خان، نه خيابانی و نه کلنل پسيان. اگر آذربايجان می‌خواست جدا شود، در گرماگرم انقلاب مشروطيت، زمانی که مجلس به توپ بسته شده بود، جدائی را مطرح می‌کرد. خوب که نگاه کنيم، اگر موضوع قومی بود، اصلا ستارخان عليه محمدعلی شاه  ترک قيام می‌کرد؟

گرچه تماميت ارضی يک کشور مساله‌ی مهمی است، ولی مقدس نيست. راست افراطی آب و خاک را مقدس می‌داند و چپ افراطی روايت‌های تجزيه‌طلبانه را مقدس می‌داند.

بخشی از نخبگان اين اقوام به‌درستی در مورد کاستی‌هائی مانند آموزش به‌زبان مادری يا خودمديری و غيره از پا ننشسته و فعال بوده‌اند، اما بخش ديگر که تفکر جدائی‌طلبانه دارد، با وجود اين که اغلب هيچ نوع باور و اعتقادی به‌مسائل چپ و کمونيسم و سوسياليسم ندارد، از گروه ‌ای چپ افراطی به‌عنوان تکيه‌گاه بهره می‌برد. اين مرده‌ريگی است که پس از جنگ دوم جهانی و اشغال ايران از اتحاد حزب توده و شوروی استالينی برای ما به‌يادگار مانده است. ما پيش از اين نه در آذربايجان و نه کردستان صحبت از جدائی نداشتيم. دشوار است تصور کنيم که بدون پشتيبانی اتحاد جماهير شوروی مساله کردستان و آذربايجان به‌وجود می‌آمد، شوروی برای پيشبرد مقاصد خود عده‌ای از خوانين کرد را دعوت نمود و با دادن امتيازات مالی و تحبيب، آنها را برانگيخت. اين مساله را می‌توان از ديدگاه يک سايت مدافع ترکان چنين ديد: «جاسوس بلند پايه و مهم روس “ژرژ آقا بکف” که در دهه سی ميلادی به‌غرب گريخت و اسرار سازمان گ.پ.ئو (ک.گ.ب بعدی) را افشا نمود، درباره رويکرد شوروی به‌مساله کرد در فاصله دو جنگ جهانی مينويسد: ((دولت شوروی در اوائل سال 1927 بفکر افتاد که در ناحيه کوچک کرد نشين در داخل خاک خود يک “جمهوری مستقل کرد” ايجاد نمايد تا بدين وسيله با جلب کردهای داخل کشورهای همسايه بسوی خود و تحريک احساسات آنهائی که سال‌ها در طلب “کردستان مستقل” بودند، بتواند تمام مناطق کردنشين واقع در سراسر کشورهای عراق، ايران و ترکيه را به‌خاک کشور خود بيافزايد.))  سپس آقا بکف از تلاش‌های شوروی جهت ايجاد شبکه گسترده جاسوسی در بين کردها و هم‌پيمان شدن با روسای عشاير کرد صحبت می‌کند و مينويسد: ((شهر ساووج بولاغ (مهاباد امروزی) بعنوان مرکز چنين عملياتی انتخاب شد.)) حمايت آشکار شوروی و نيز حمايت‌ها و تحريکات انگليسی‌ها از خان‌ها و سران عشاير کرد سبب تشديد روحيه جاه طلبی آنان گرديد و پس از سقوط رضاخان و با بازگشت خان‌های فراری کرد که در زمان سيميتقو به عراق متواری شده بودند، باز هم جان و مال مردم ترک غرب آذربايجان به‌خطر افتاد. کردها که همگی مسلح بودند، به‌راهزنی و غارت اموال مردم پرداختند. گفته می‌شود در مناطق کردنشين ((يک تفنگ برنو با يک شلوار و يا يک جفت کفش معامله می‌شد.)) (در چنين حالی “ميرجعفر باقراف” رئيس حزب کمونيست آذربايجان شوروی متوجه “قاضی محمد” می‌شود که چند سالی بود به‌اتفاق هم‌فکرانش در ساووج بولاغ تشکيلاتی را در راستای ايجاد “کردستان مستقل” تشکيل داده بودند. باقراف، قاضی محمد را به‌باکو دعوت می‌کند و بين آنها پيمان‌هائی بسته می‌شود و باقراف نظر مساعد و حمايت شوروی از قاضی محمد را به‌وی اعلام می‌کند و به قاضی محمد توصيه می‌شود که با عضويت در حزب “کومله ژ-ک” کردستان، مقدمات تشکيل حزب دموکرات کردستان را فراهم نمايد. او پس از بازگشت همين کار را کرد و با نفوذ در کومله بعنوان دبيرکل و يا به‌گفته اعضای حزب، بعنوان رئيس آن برگزيده شد. وی پس از چندی حزب دموکرات کردستان ايران را تشکيل داد و چند ماه پس از تشکيل حکومت پيشه‌وری در تبريز، قاضی محمد نيز در تاريخ دوم بهمن 1324 در حالی که اونيفورم سبک شوروی و عمامه سفيد بر سر داشت، حکومت خود در ساووج بولاغ را تشکيل داد.» ( نقل از مقاله  آذربايجان و مسئله کرد رضاتورک)

ای کاش اين دوست آذربايجانی ما از نفوذ عوامل شوروی در فرقه آذربايجان و حتا از عکسی که پيشه‌وری با انيفورم ارتش سرخ انداخته است، هم چيزی می‌گفت. يا دستکم در مورد کسانی که امروز دم از جدائی آذربايجان می‌زنند و دستشان با بيگانگان در يک کاسه است، اشاره‌ای می‌نمود. برای نمونه آقای نظمی از به‌اصطلاح رهبران کنگره آذربايجان در گفتگو با سايت شمس که می‌پرسد:

سايت شمس: خانم تانسو چيلر از تركيه در آن زمان حدود 15 هزار دلار به‌آقايان اغنامي و جيحون ملا زاده پول مي‌دهد تا تلويزيون راه اندازي نمايند، ولي اغنامي در اين مورد به‌ملا زاده خيانت مي‌كند. ماجراي تلويزيون چه بود و خانم چيلر براي دست يافتن به‌چه اهدافي مي‌خواست اين تلويزيون را راه اندازي نمايد ؟

دكتر نظمي: من هم آنچه شما ميگوئيد شنيده‌ام، ولی چون يقين قاطع ندارم، شرعا و اخلاقا خود را صالح اظهار نظر نميدانم. …

4 – مي‌دانيم كه حزب مساوات تركيه نيز در ارائه كمك‌هاي مالي و خط دهي به داك نقش فراواني داشته است. اين كمك‌هاي مالي و اين خط دهي‌ها چه بود‌؟

5 – مي‌بينيم كه علاوه بر جمهوري آذربايجان، تركيه نيز در داك نفوذ مي‌كند . اين نفوذ چگونه صورت مي‌گيرد ؟

6 – خواسته‌هاي كلي جمهوري آذربايجان و تركيه از داك چه بوده است؟ آيا آنها هدف واحدي را دنبال مي‌كردند و يا هدف متفاوتي داشته‌اند؟

7 – در دور اول داك پرچم ايران قرار دارد، ولي در دور دوم پرچم جمهوري آذربايجان جاي آن را مي‌گيرد. جنابعالي چه تحليلي براي اين تغيير فاز داريد؟

سايت شمس: مي‌دانيم كه حزب مساوات تركيه نيز در ارائه كمك‌هاي مالي و خط دهي به داك نقش فراواني داشته است. اين كمك‌هاي مالي و اين خط دهي‌ها چه بود؟

دكتر نظمي: وقتی می‌دانيد که حزب مساوات ترکيه کمک کرده است و با چنين قاطعيتی می‌پرسيد، طبعا می‌دانيد که حزب مساوات ترکيه برای اهداف مثلا “حزب الله لبنان” که پول خرج نمی‌کند.

آقای حامد همه اهدافی دارند، همه آنرا دنبال مي‌کنند. من عرصه سياست بين‌المللی را به صحاری “کالاهاری” آفريقا تشبيه می‌کنم که هر موجودی مجبوراست با شکار و شکارچی احتمالی خود، شب و روز در هارمونی کامل زندگی بکند. حالا، در اين صحرا، يک کفتار يک بوفالو و يا فيل را می‌درّد و می‌خورد؟ بله. آيا اين يک رسم مستمر و مقبول است؟ خير. ما بايد آگاه باشيم و اگر هم کمکی تکليف شد آنرا آگاهانه و با “تفکر مصلحت غائی آذربايجان” بررسی کرده و رد يا قبول نمائيم.آقای حامد، شما داريد يواش يواش سيم‌های ساز فکری مرا “کوک” می‌کنيد که من بصدا در آيم.»

برای خواندن کامل اين مصاحبه به نشانی زير اشاره کنيد http://www.shamstabriz.com

در آذربايجان، خان‌ها و مالکان بر خلاف کردستان رغبتی به‌شوروی نداشتند، ولی بسياری با علايق گوناگون در آنجا به‌سر می‌بردند که همين افراد با تشکيل فرقه، گرداننده امور شدند. امروز در ايران ديگر خانی وجود ندارد شايد در کردستان و بلوچستان به‌صورت پراکنده و ضعيف موجود باشند. اما جالب است در نقشه‌ای که از آذربايجان به‌اصطلاح مستقل ترسيم شده و  به‌پيوست تقديم می‌شود، مناطق ايران از قبيل گيلان و زنجان و همدان با عنوان خانليقی، يعنی همان خان‌سالاری آذربايجان ناميده شده که می دانيم چقدر اين لقب نامانوس و نابجاست.

چپ ها  به دو وجه اين مساله را تئوريزه کرده‌اند :

1- حق اداره‌ی امور داخلی (محلی) در درون کشور

2- حق ملل در تعيين سرنوشت خويش (حق جدائی و استقلال)

در فرمول بالا که بايد گفت تجزيه طبق يک فرمول که بيشتر ملهم از لنين است، نهفته است. گروه راست افراطی وجود دارد که با مقدس کردن تماميت ارضی حتا تدريس زبان و فرهنگ و رسوم ديگر را مردود می‌شمارد.

ضمن تاکيد بر اين مساله که خاک و درخت و رود نمی‌تواند مقدس باشد، بايد هدف سعادت و خوشبختی و رفاه و امنيت شهروندان باشد، بايد ايرادات اين دو نظر را برشمرد.

تجربه‌ی شوروی تجربه‌ی موفقی نبود، اما هنوز به‌عنوان يک الگو مطرح است، اما نمی‌دانم چرا از اين که چين کمونيست با وجود مخالفت‌های کشورهای غربی و تبليغات همه جانبه‌ی آن‌ها جزيره هنک کنگ و ماکائو را بگيرد و کماکان در مورد تايوان نيز همان سياست را دنبال می‌کند، به‌عنوان الگو مطرح نمی‌شود. آيا چين سوسياليست موجود نبوده و نيست؟ اين در حالی است که در چين هزاران لهجه وگويش گوناگون موجوداست.

مورد نخست (خود مختاری داخلی) از نظر حقوقی خالی از ابهام نيست که من وارد آن مبحث نمی‌شوم. آقای خوبرو تعريف‌های خودمختاری و غيره را در کتاب‌ها و مقاله‌های گوناگون به‌خوبی شکافته است. در مورد دوم (استقلال خارجی) نيز با توجه به‌تعريف، کثيرالمله بودن ايران را قبول ندارم. امروز سازمان مللی داريم که دولت‌ها به‌عنوان نمايندگان اين ملت‌ها در آن حضور دارند، يعنی هر جا صحبت از ملت شود، پای دولت نيز به‌ميان می‌آيد،  پس کثيرالمله بودن ايران بايد به‌معنای کثيرالدوله بودن نيز باشد و قاعدتا وقتی سخن از فدراليسم می‌کنند، کوچک کردن دولت نيست، بلکه مراد چند دولتی کردن ايران است و در نهايت از هم پاشاندن آن.

اما چرا چپ‌ها به‌اين مساله در اين هنگام ابراز علاقه می‌کنند؟ شايد به‌اين دليل که چپ آرمان‌گرا که حتا در سازمان‌دهی گروهی چند نفره نيز ناکام مانده است و نمی‌تواند به‌عنوان يک نيروی سياسی قدرت سياسی را بدست گيرد، در صدد يافتن پشتيبانی گروه‌های موجود اجتماعی است، يعنی گروه‌هائی که اعتبار سياسی‌اشان تحليل رفته است، می‌خواهند با بستن خود به‌يک جنبش اجتماعی يک شبه  ره  سد ساله بپيمايند. ولی نهادهای اجتماعی تابع خواست چپ‌ها نيستند، چپ از پتانسيل بالقوه برخوردار هست، اما فقط می‌تواند نقش تخريبی را بازی کند. در کشورهای جهان سوم فعاليت‌های اجتماعی و فعاليت‌های  سياسی درهم آميخته است، روشنفکران به‌علت اين که استبداد از دسترسی به‌رسانه‌های همگانی موثر و نهادهای مدنی و انجمن‌ها محرومشان ساخته، گاهی برای به‌حرکت درآوردن مردم  متوسل به‌اهرم‌هائی می‌شوند. نمونه‌ی بارز آن رو آوردن روشنفکران به‌ملايان و مذهب تا به‌تحريک مردم بپردازند. بسياری از ملايان خواستار مشارکت در امر سياسی نبودند، اين گروه‌های سياسی بودند که آنها را ترغيب به‌شرکت در سياست کردند و هنگامی که آن‌ها قدرت را گرفتند، بديهی بود که ديگر سهمی برای اين مشوقان باقی نگذاشتند.

اگر رهبران ايلات به‌علت اختلاف با دولت مرکزی خواست تجزيه‌طلبانه داشتند، چون تغيير شرائط اجتماعی قدرتشان را پائين آورده بود، قادر به‌جلب مردم نبودند. فرزندانشان که اغلب برای تحصيل به‌خارج فرستاده شده بودند، به‌عنوان نخبگان جامعه اين خواست را تعقيب کردند. تقريبا نام خانوادگی همه‌ی شخصيت‌های مهم در کردستان برگرفته از ايلات آنها است. جلال طالبانی، مصطفا بارزانی، عبدالرحمان قاسملو و … رياست و حقانيت سياسی آنها اغلب از طريق انتخابات انجام نشده است، بلکه به‌علت رابطه‌ی خانوادگی و مناسبات ايلی آنها است. بسياری از اين نخبگان به‌تحريف تاريخ دست می‌يازند، اختلاف‌های زبانی و مذهب را عمده می‌کنند و با اختراع سمبل‌ها و حوادث و بزرگ نمائی‌های تاريخی می‌خواهند به‌قدرت دست يابند و چون هدف قدرت است، با هم اختلاف‌های خونين پيدا می‌کنند که با هدف اوليه‌ی که  همبستگی گروهی است، در تضاد است، حاصل کار در نهايت نزاع و چند پارگی می‌شود.

 

عوامل تشديد کننده

چنان که گفته شد، مراد اين نيست که در مناطق مورد بحث خواست‌های مردمان بی‌پايه است. خواست مردم اين مناطق دو عامل درونی و بيرونی دارد .

عامل درونی آن گذشته از خصلت‌های جغرافيائی و اقليمی؛ تنوع فرهنگی  و نبودن راه‌های ارتباطی‌؛ بی‌توجهی حاکمان به‌خواست‌ها و مطالبات بحق مردمان اين مناطق را بايد عامل اصلی شمرد.

عامل بيرونی جهانی شدن است. از هنگامی که تشعشات اتمی چرنوبيل از مرزهای شوروی گذشت و تاثيرات مخرب خود را در بيرون از مرزها گذاشت تا به‌امروز که بحث انفلونزای مرغی رايج شده،  مفهوم مسئوليت جهانی بشر را تغيير داده است. در دهکده‌ی کوچک جهانی ارتباطات بسيار سريع، بسياری چيزها از جمله فرهنگ، عادات و رسوم، زبان و … را در هم می‌کوبد و درهم می‌آميزد. اين را هم بگويم  واکنش منفی نسبت به‌بين‌المللی شدن که در حقيقت مقدمه‌ی جهانی شدن است، ياری می‌رساند و اين منحصر به‌کشورهای معروف به‌جنوب نيست، بلکه کشورهای شمالی نيز از آن مصون نيستند. به‌قول يک نويسنده انگليسی «استوارت هال»: «زوال آن چه که جوهره‌ی آن قدرت است، چه هنگام رشد و چه هنگام زوال خطرناک است. در قرن بيست و يکم سلطه و جهش‌های مذهبی واکنش چنين زوال‌هائی است.» جهانی شدن همراه با شدت گرفتن بومی شدن و محلی شدن همراه است که حتا می‌تواند صورت نژادپرستانه تهاجمی را بگيرد. بازگشت به‌موقعيت محلی واکنشی به‌جهانی شدن است. در کشورهای شمالی روند جهانی شدن و محلی شدن همزمان پيش می‌رود. اتحاديه اروپا نشانه‌ای از اتحاد کشورهای اروپائی است، اما هيچ کشوری از بومی شدن مصون نيست، حتا ايالات متحده‌ی آمريکا؛ چه چيزی می‌تواند روی کار آمدن بوش که حکومت مسيحی را تبليغ می‌کند، توجيه کند؟

چه در کشورهای جنوبی و چه در کشورهای شمالی دنبال هويت‌يابی هستند.

 

انقلاب 57 ايران که  آخرين انقلاب بزرگ قرن بيستم هم محسوب می‌شود، گذشته از خواست آزادی و استقلال، وجه هويت‌يابی نيز داشت. پس از آن هم تا به‌امروز شاهد انقلاب ديگری نبوده‌ايم .

آيا فدراليسم راه حل مشکل است؟

فدراليسم يعني چه؟ فدراليسم شيوه  و راه حلی است برای حكومت يك دولت بر اجتماعات گوناگون با حفظ استقلال اين اجتماعات يا گردهمايی چندين دولت حاكم در كنار هم .

يکی از بهانه‌های عمده‌ی پافشاری بر استقرار فدراليسم به‌علت تمركزداشتن حكومت مركزی است. حال ببينيم كه ايران همواره دارای دولت متمركز بوده است يا نه و اين نوع حكومت با ايران تا چه حد سازگار است و در نقاط ديگر تا چه حد موفق بوده است؟

آيا ايران همواره دارای يك حكومت مركزی قوی بوده است؟

در نظام قديم ايران، حقی مستقل از حق شهريار وجود نداشت و به‌همين سبب در ايران اساس نظام زمين‌داری براساس تيولداری و اقطاع می‌چرخيد كه براساس مناسبات با شاه و حكومت مركزی بود. در نتيجه حكومت‌ها استبدادی بودند، ولی مطلقه نبودند و هنگامی كه دولت مركزی ضعيف می‌شد، حكومت‌های محلی دست به‌تجاوز و تعدی می‌گشودند. بدين ترتيب با توجه به‌نبودن حد و حقوق و اختيارات  حاكمان محلی، قدرت گروه‌های اجتماعی و محلی در نظام استبداد شرقی از قدرت گروه‌های مشابه در نظام فئودالی بيشتر بود (نك. به لمبتون نظريه دولت در ايران) پادشاهان قاجار به‌ويژه در دوران پاياني خود (برای نمونه ناصرالدين‌شاه). از اختيارات بسيار محدودی برخوردار بودند ( نك. يروان ابراهاميان. مقالات در جامعه‌شناسي ايران. برگردان سهيلا ترابی فارسانی) نظام سياسی قديم ايران ملوك الطوايفی متمايل به‌تمركز و از حيث شيوه اعمال قدرت، استبدادی بود.  نظام اداری و ديوانی قاجار هم  بوروكراسی به‌شيوه‌ی غربي نداشت و ديوان‌سالاری (بوروكراسی) منحصر به‌گرفتن ماليات بود كه براي تامين هزينه‌های دربار و شاه مصرف می‌شد. ديوان‌سالاری نوين (بوروكراسي) در مجلس اول و دوم پس از انقلاب مشروطيت پايه‌گزاری شد. ساخت تبارسالاری ايرانی پراكندگی رسمی در قدرت گروه‌هايی بود كه محدوديتی بر قدرت حكومت به‌شمار می‌رفتند؛ گرچه از حقوق مستقل و مصونيت برخوردار نبودند. خان‌ها يا روسای قبيله‌ها و ايل‌ها (از جانب شاه برگزيده مي‌شدند و يا با وصلت‌های خانوادگی با شاه فاميل مي‌شدند) زميندارانی به‌شمار مي‌آمدند كه دارای پايگاه قدرت محلی نيمه مستقلی بودند و شاه در هنگام بحران و جنگ از آنها ياری می‌خواست و آنها اشرافيت زمينداران را تشكيل می‌دادند. و سرانجام اين كه ايران در قرن 19 داراي دولت به‌معنای كنترل متمركز بر منابع اداری و نظامي جامعه نبود. انقلاب مشروطه با برداشتن امتيازات اشرافی و تصويب قانون ثبت اسناد  و تشكيلات ايالتی و انجمن‌های محلی و ايجاد نظام وظيفه و تفكيك وظايف دينی و سياسی از يكديگر در پی ساخت دولت مدرن بود. گر چه دولت متمركز يكي از عوامل توسعه سياسی ايران بوده است، ولی در عين حال پس از انقلاب مشروطيت به‌علت داشتن انحصارات گوناگون مالي و قدرت، مانع از رقابت گروه‌ها و گسترش نهادهاي جامعه مدنی شده است. نه تنها طرح انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي  همچون ديگر آرمان‌ها ی ليبرالی مشروطيت در استبداد سلطنت پهلوی، پدر و پسر نابود شد، حتا با تسلط ناسيوناليسم دولتی و سركوب همه‌ی اقوام ايراني تخم كينه و نفاق در همه جا كاشته گرديد. كوتاه سخن اين كه حكومت‌هاي سنتي ايران گرچه مستبد و اقتدارگر،ا اما غير متمركز بودند و نخبگان ايلي و طايفه‌اي و برخی ملايان با نفود در اداره منطقه نفوذ خود و گاهي در سياست‌هاي كلي كشور مشاركت داشتند. با حكومت پادشاهي پهلوي از مشاركت مردم و گردهمايي آنها در  حزب‌ها و گروه‌های سياسي جلوگيری شد، ضمن اين كه آن مشاركت نخبگان هم ديگر وجود نداشت.  مجلس به‌عنوان يكي از نهادهای مهم تقسيم قدرت و كنترل دولت هيچگاه به‌جز مدت كوتاهي در يکی دو دوره  اوان مشروطيت و دوران دكتر محمد مصدق مورد نظر حكومت‌ها نبوده است. قانون اساسي مشروطه ضرورت تشكيل شوراهای استان و شهرستان را در نظر گرفته بود كه هرگز مجال  تحقق نيافت. و هنوز جای يك دولت فراگير كه بتواند تنوع مذهبی و زباني جامعه ايرانی را در برگيرد،  خالی است.

ساختار ايران:  ايران در ساختارهای ابتدائی خود که بيش از هشت هزار سال قدمت دارد و تمدنی عظيم را در دل خود جا داده بود مانند تمام فرهنگ های بشری نظامی داشت مبتنی بر روابط ميان افراد که به‌خود سازمان داده بودند. ساختار ايران از روزهای نخستين ساختار نژادی نبوده است. هگل می‌گويد که اولين امپراتوری از گردهمائی اقوام در ايران ساماندهی شد. سيستم کاستی در آن به‌شدت حکمفرما بود و به‌ويژه حکومت مذهبی ساسانيان تبعيض دينی را رواج داد، اما مساله‌ی نژاد به‌ويژه پس از حمله عرب‌ها به‌ايران ما به ازائی نداشته است.

ايران کشوری است از نظر اقليمی نسبتا خشک و کم باران،  ولی نسبت به‌کشورهائی نظير عربستان و ترکستان از آب و هوائی بهتر برخوردار بوده و به‌همين سبب نيز مورد تاخت و تاز قرار می‌گرفت و در ارتباط بازرگانی آفريقا و آسيا و اروپا از موقعيت خاصی برخورداربوده و به‌ويژه همواره مورد نزاع  دولت استعمارگر روس و انگليس بوده است. کشف نفت  در اواخر قرن نوزدهم در ايران به اين رقابت‌ها دامن زد و به‌همين سبب انقلاب مشروطيت را با کودتای رضاخان از درون تهی کردند.

اين الگوی ايران در درازنای تاريخ شکل گرفته است و پاشيدن اين الگو و تکه تکه کردن آن بر مبنای يک الگوی ديگر چه هدفی را تعقيب می‌کند؟ هر گونه فدراليسمی در ايران رنگ قومی به‌خود خواهد گرفت و اسباب جنگ و تفرقه خواهد شد.

اگر بپذيريم که در علوم انسانی با فکر و فهم سرو کار داريم و در علوم طبيعی با توصيف و تبيين، فهميدن يک انسان عين فهم نتايج کار فرهنگی او و ديگر انسان‌هائی است که در محيط زندگی او حضور دارند. چون انسان يک موجود تاريخی است و با سنت، زبان و فرهنگ خود در طول تاريخ شکل گرفته است، او را نمی‌توان يک شبه طبق الگوی فرهنگی از نو قالب ريخت و «انسان طراز نوين» ساخت. سرانجام اين كه ايران  همواره از پراكندگي خود در طي سده‌ها رنج بسيار برده است، در طی سد سال گذشته به‌فرايند همبستگي ملی دست يافته است كه  فروپاشی آن به‌سود توسعه سياسی و اقتصادی كشور و منافع ملی نيست. همبستگی ملی هماهنگی ميان اعضای تشکيل دهنده کل نظام اجتماعی است. در جامعه‌های سنتی پيوندهای گوناگونی از قبيله تا مذهب و حکومت موجب همبستگی جامعه می‌شد، اما در روزگار نو، نوسازی و تحولات صنعتی ميان اجزای همگون و همبسته قديم ناهماهنگی به‌وجود آورده است. پاشيدن اين همبستگی به‌معنای نابودی ملت ايران است. در جامعه‌های سنتی نزديکی خانوادگی و ارثی و شباهت‌های عقايد و رسوم و يکسانی موجب  همبستگی می‌شد، اما در جامعه‌ی مدرن شباهت‌ها جای خود را به‌تفاوت‌ها می‌دهد. ايران در حال گذار است و برای رسيدن به«دولت- ملت» يعنی دولتی که نماينده ملت باشد، سد سال است در مبارزه به سر می‌برد. با رسيدن به اين مرحله می‌تواند برعکس جامعه‌ی سنتی که بر زور و سرکوب استوار است، رابطه‌ی منطقی و دموکراتيک  بين اعضای جامعه برقرارسازد.

 

برخی از سازمان‌ها (مانند سازمان سوسياليست‌های ايران) که در مورد طرح فدراليسم پيشتازهم بودند، پس از مطالعه بيشتر رخدادهای رواندا و يوگسلاوی و بوسنی و صربستان آن را پس گرفتند. آيا اين خردمندانه است که برای برادرکشی سرمايه‌گزاری کنيم.

هدف چيست؟

اگرهدف، عدالت سياسی و عدالت اجتماعی است، اگر هدف، آزادی و دموکراسی و  دفاع از حقوق مردم و  اجرای مفاد حقوق بشر در ايران و رفع ستم  از آنان  و بهبود زندگی همه‌ی افراد ايرانی و از جمله اقوام است، بايد دنبال راه درستش گشت. آيا با خود مختاری و يا تجزيه می‌توان به‌اين اهداف دست يافت؟

تاکيد می‌کنم مردم ايران اکنون نيازمند حل دو مساله مهم‌اند، عدالت سياسی، عدالت اجتماعی اين دو مشکل اساسی ما هستند.

فدراليسم تنها راه حل کوچک کردن دولت مرکزی نيست، بلکه برعکس وجود چند دولت در آينده از وزنه‌ی دولت نمی‌کاهد آنچه اين بار را کم می‌کند، کاهش دخالت در امور مختلف است که از خصائص دولت‌های ليبرال است، دولت ليبرال با واگذاری اختيارات به‌کمون‌ها اختيارات تام ندارد  و کوچک شده است. هر جا ايالت فدرال درست کنيد، يک اقليت درست می‌کنيد و تازه راه را هم برای پيدا شدن چند اقليت ديگر در دل آن خواهيد گشود، نمونه‌ی شوروی و اروپای شرقی پيش چشم ماست، نهايت اين تقسيم شدن‌ها هم معلوم نيست. هم اکنون بحث در مورد آذربايجان به‌تضاد بين کرد و آذربايجان دامن می‌زند. تجزيه‌طلبان آذربايجانی به‌کردها از هم اکنون به‌چشم ميهمان نگاه می‌کنند. در آذربايجان غربی به ويژه اروميه 20% تا 30% کرد هستند. از آن طرف هم اکنون کردها نقشه‌ای تهيه کرده‌اند که بسياری از مناطق غرب ايران را در خود جا داده است و فقط از قم و سوهانش صرفنظر کرده‌اند. آيا اين شيوه‌ی برخورد نژاد پرستانه نيست؟

به يک نمونه از ادبيات مقابله  آذری‌ها با کردها در وضعيت فعلی که نه به دار است و نه به بار بنگريد از سايت آذربايجان منيم جانيم http://urmi7000.persianblog.com/

«کردهای بدوی که از ۸۰ سال پيش به‌کوه‌های آذربايجان آمدند و از ۳۰ سال گذشته که رژيم نژادپرست تهران دستشان را برای قاچاق کاملا آزاد گذاشته است، با قاچاق هروئين، اسلحه و غيره به مال و منال رسيده و در شهرهای آذربايجان ساکن شدند، حالا با وقاحت تمام ادعای صاحب خانگی در آذربايجان را مي کنند. ملت آذربايجان بايد آگاه باشد و تا دير نشده دم اين وحشيان و سوداگران مرگ را گرفته و بدانجائی که آمده اند، پرتاپ کنند. درخاک مقدس آذربايجان برای اين جانيان و تروريست‌ها که حتی به بچه۳ساله‌ای هم رحم نمي‌کنند، جائي وجود ندارد.»

 

به‌يک نمونه ديگر توجه بفرمائيد: از سايت بای بک يا همان بابک خودمان، 9 آبان 1385ياشاسين آذربايجان –

 

«بيانيه حزب استقلال آذربايجان جنوبی در مورد نقشه منتشر شده از کردستان

 

در اين اواخر نقشه‌ای به‌نام نقشه‌ی خاورميانه جديد از طرف نويسنده مجله”نيروهای مسلح آمريکا”، رالف پيترز برای برقراری صلح در خاورميانه ارائه شده است. آقای رالف پيترز به دليل عدم اطلاع از جغرافيای ملی و تاريخی منطقه در اين نقشه تبريز و اکثر شهرهای آذربايجان را جزو کردستان قلمداد کرده است. چرا که ما اطمينان داريم اگر ايشان می‌دانستند که حتی يک نفر کرد هم در تبريز وجود ندارد، آن وقت چنين خطائی مرتکب نمی‌شدند که تبريز و ديگر شهرهای آذربايجان هم‌چون اروميه, خوی, ماکو, سلماس, سولدوز (نقده), خانا, سويوق بولاق (مهاباد) و ساير شهرهای آذربايجان را کردستان بخواند. همين اشتباهات ايشان دليل واضحی بر عدم آگاهی ايشان از منطقه می‌باشد.

 البته در بعضی شهرهای آذربايجان غربی کردهای مهاجر که از عراق و در زمان‌های مختلف به اين مناطق پناهنده شده‌اند و ميهمان آذربايجان هستند: به‌عنوان مثال هفت الی هشت درصد اهالی اوروميه را مهاجران کرد تشکيل می‌دهند و يا در سويوق بولاق (مهاباد) ميزان قابل توجه‌ای کرد اسکان يافته‌اند. آقای رالف پيترز حتی از آمار ترک‌های آذربايجان نيز خبر ندارد که ۳۵ ميليون ترک آذربايجان در کشور به‌اصطلاح ايران وجود دارد که اکثريت نفوس ايران را تشکيل می‌دهد. بايد به آقای رالف پيتر گفت که هر طرح و به‌هر نامی بخواهد اراضی و شهرهای آذربايجان را بمانند کردستان جا بزند, نه تنها هيچ کمکی به‌صلح در خاورميانه نمی‌کند، بلکه موجب بروز درگيری بزرگ و ريخته شدن خون هزاران انسان خواهد شد.

 بايد علاوه کنيم که سايت بی بی سی به نقل از منابع سيا با ارائه نقشه‌ای آذربايجان غربی را به‌اشتباه جزوی از کردستان نشان می‌دهد که آن نيز گويای عدم آگاهی صحيح سيا از منطقه می‌باشد. آرزومنديم که اين اشتباه نيز رفع شود.

 اما در اين ميان بعضی از احزاب و گروه‌های فرصت‌طلب کرد با بهره‌برداری از اين اوضاع و علم کردن همان نقشه‌های غلط و درج آن در سايت‌های خود به‌اراضی تاريخی, طبيعی و ملی آذربايجان تعرض نموده و آذربايجان غربی را کردستان قلمداد می‌کنند. بايد به‌آنها يادآور شويم که اين منطقه هنوز هم به‌اسم تاريخی خود (آذربايجان) در نقشه‌های قديم و جديد ثبت شده, می‌شود و خواهد شد.

بدين‌وسيله حزب استقلال آذربايجان جنوبی ضمن درخواست اصلاح اشتباهات فوق از طريق منابع مذکور به‌تمامی احزاب و گروه‌های کرد که شهرهای آذربايجان از جمله اوروميه, خوی, ماکی, سالماس, سولدوز (نقده), خانا (پيرانشهر), سويوق بولاق (مهاباد) و غيره را کردستان قلمداد می‌کنند، اخطار می‌دهد :

 ۱- حزب استقلال آذربايجان جنوبی, اراضی آذربايجان را با هيچ شخص يا گروه مذاکره نخواهد کرد.

۲- اسم اين منطقه بر روی خودش هست (آذربایجان غربی).

۳- اگر می‌خواهيد در صلح و آرامش همسايه باشيم، بايد از اين ادعاهای خوليائی (حتما منظور ماليخوليائی است) دست بر داريد. در غير اين صورت به آذربايجان اعلان جنگ می‌کنيد که آن هم به‌نفع شما نخواهد بود.

۴- از اراضی آذربايجان حتی يک سانتيمتر هم که باشد ب‌ احدی واگذار نخواهد شد.

۵- حزب استقلال آذربايجان جنوبی بعنوان حق طبيعی, ملی و بين المللی خود تا آخرين قطره خون از تمامی خاک آذربايجان دفاع خواهد کرد.

سخنگوی حزب استقلال آذربايجان جنوبی

 صالح ايلديريم ۲۸ اکتبر-۲۰۰۶ »

اين ديگر بسيار آشکار است که آمريکا با استفاده از گونه گونی اقوام در خاورميانه، و زخم‌های تاريخی که به‌عنوان مرز انگليس در منطقه جا گذاشته است، برنامه‌ريزی گسترده‌ای برای تحريک قوميت‌ها، تجزيه کشورها و تغيير جغرافيای سياسی در خاورميانه در سر می‌پروراند.

در اين راستا نشريه نيروهای مسلح آمريکا در مقاله‌ای به‌قلم پيترز (سرتيپ دوم بازنشسته ارتش آمريکا) خواستار ايجاد تغييراتی در نقشه خاورميانه شده که متحدانی غير عرب برای آمريکا و اسرائيل ايجاد کند. وی هم‌چنين پيشنهاد کرده ‌است يک واتيکان اسلامی در مکه يا مدينه تأسيس شود. و ايران نيز بخشی از گستره خود را به کشورهای نوساخته موسوم به کردستان، آذربايجان متحد، کشور شيعه عرب و بلوچستان آزاد واگذار می‌کند. به بينيد چه خوابی ديده‌اند؟ چه برادر کشی و بی‌خانمانی در راه است!

با فدراتيو کردن آذربايجان تکليف اقليت کرد در آذربايجان چه می‌شود؟ گفته می‌شود که پس از پنجاه روز از  انقلاب حزب دموکرات که دو پادگان را در منطقه خلع سلاح کرده بود، می‌خواست با تظاهرات کردها دفتر خود را که در  شهر نقده هشت هزار کرد سنی و 12 هزار شيعه آذری را در خودجا داده است بازکند، غروب آن روز درگيری قومی روی داد و دويست نفر کشته شدند. جمهوری اسلامی مدعی است که کردها می‌خواستند آذری‌ها را مرعوب کنند تا آنها شهر را ترک کنند تا اختيار سه پادگان به‌دستشان بی‌افتد. گفته می‌شود اين که ملا حسنی امام جمعه اروميه  که اين همه پرت و پلا می‌گويد و عوضش نمی‌کنند، به‌سبب هواداری از مردم آذری در برابر دموکرات‌های کرد مسلح در آن زمان است. اين تجربه جای بررسی دارد، اين که عده‌ای می‌خواهند بر روی اين فاجعه و کشته شدن 200 نفر سرپوش بگذارند، غافل نيستند که فردا ممکن است چنين برادرکشی‌ها 20000 نفر و بيش‌ترشود؟

پس از انقلاب همين حکومت اسلامی چند بار خواسته است به‌تقسيم‌بندی استانی دست بزند، با شورش و بلوا روبرو شده است، اعتراضات مردم قزوين در رابطه با مرکز استان شدن زنجان و شورش مردم در تقسيم استان خراسان را از ياد نبريم.

پس بيائيد زخم‌های کهنه را تازه نکنيم، ما نمی‌توانيم نه زبان و نه نژاد و نه سرزمين را عمده کنيم، اگر واقعا هدف ما  دفاع از حقوق انسان است که اين حقوق فارغ از زبان و جنسيت و نژاد و رنگ و اين قبيل قيدها رعايت شود، فقط با عدالت سياسی تامين می‌شود، نه با کپی برداری فدراليسم شوروی که آخرش اين کشتارهائی بود که هنوز هم ادامه دارد و اقليت‌های بی‌شماری که هنوز هم طلبکارند. دامن زدن به بغض و کينه قومی راه چاره نيست، خود مشکل است.

آذربايجانی‌ها زمانی که حاکميت ترک بود تصميم به جدائی نگرفت، چرا حالا بگيرند؟

بديهی است نگرش من به اين مساله نگرش يک آزاديخواه است و تعصب قومی معنی ندارد و همه حقوق برابر دارند. کسی که برای دموکراسی تلاش می‌کند، نمی‌تواندمحور گفتار و عمل خود را بر مسائل قومی قرار دهد. پيش از مشروطيت همه مستقل زندگی می‌کردند و همه مطيع مرکز بودند، سرباز می‌دادند، ماليات می‌دادند و يک بار هم دم از جدائی نزدند. بارها شده است که دولت مرکزی در نهايت ضعف به‌سر برده، ولی يک بار هم مورد جدائی نداشته‌ايم.

حق شهروندی تامين کننده  منافع مردم است يا حق قومی؟

پيش از انقلاب مشروطيت بين روستائيان و عشاير و اقوام واکنش ويژه‌ای نسبت به‌دولت و حکومت  محسوس نبود، فرد وابسته به ايل و عشيره با دولت مرکزی اصلا کاری نداشت؛ و وفاداری او به ايل و طايفه و روسای خود بود. اما پس از تمرکز دولت در زمان رضا شاه  تفاوت‌ها آشکار شد. اگر شاه در کار ايل دخالت نمی‌کرد، با شاه کاری نداشتند، ولی رضا شاه تصميم به‌اسکان آنها گرفته بود و در ضمن مامور بود که دولت متمرکز بوجود بي‌آورد. رضاخان با سرکوب آنها و غارت اموال آنان مانند خان ماکو و يا کشتار بی‌رحمانه در لرستان و آلت دست کردن يک قوم برای سرکوب ديگری در دل همه تخم کينه و نفرت کاشت؛ نفرت محصول  سرکوب آن زمان تا  امروز امتداد يافته است. اما بايد ما ببينيم حقوق قومی يا حقوق شهروندی کدام يک به‌مصلحت مردم و به‌نفع آحاد مردم است.

اصل، حق فردی است و حق گروهی و جمعی اگر مبتنی بر حقوق فردی نباشد، نقض کننده و پايمال کننده حقوق فردی است. دموکراسی فرد را قبول دارد که جمع را انتخاب می‌کند. اصالت کل (اصالت جامعه) با کمی تسامح می‌توانيم بگوئيم که نظريه‌ای کلاسيک است که حتا ارستو نيز از آن ياد کرده است و کل را بر جزء تقدم داده است و در اين نظريه فرد از هيچ استقلالی برخوردار نيست. اما در نظريه‌ی اصالت فرد، دولت مجموعه‌ای است که تنها از رهگذر کنش افراد و روابطی که آنان با يکديگر برقرار می‌کنند، پديد می‌آيد. پيش از هابز هيچ نظريه‌ای در باره‌ی اصالت فرد تدوين نشده بود. اين نظر در پيوند با دموکراسی گرچه دولت را کليتی مقدم می‌داند، ولی اين کليت منتخب تک تک افراد است. نظريه اصالت فرد انسان را به‌انزوا نمی‌راند، بلکه ضمن دادن استقلال و شخصيت فردی به‌انسان او را در دموکراسی با هم‌نوعانش در يک جامعه به‌اتحاد فرا می‌خواند. در ايل فرد شخصيت ندارد و هر چه رهبر يا رهبران ايل بگويند، همان است، مقدم شمردن قوم بر فرد به هيچ‌وجه ضامن آزادی نيست. برای نمونه ترکمن‌ها در سال 1286 شورش کردند، دست به‌چپاول و راهزنی زدند و از شاه خواستند که قانون اساسی مشروطيت را کنارگذارده و استبداد سلطنتی را اعاده کند تا آن ها هم مطيع حکومت مرکزی باشند. در صدر مشروطيت و پس از آن مخالفتی در ميان فرهيختگان ترکمن با مشروطيت ديده نشده و اين شورش از شاه دوستی آنان نبود.  اين ايلخان بود که به‌سبب تمايل به‌استبداد از هر گونه قانون بي‌زاری می‌جست. چنين بود که ايل شاهسون و ايل ترکمن در صف مخالفان مشروطه و درکنار محمد علی‌شاه  قرار گرفتند. يا در سال 1286 کردهای ساکن ترکيه به‌آذربايجان حمله کردند و خرابی‌های بسيار ببار آوردند که انقلابيون مشروطيت آن را توطئه مشترک محمد علی‌شاه و سلطان عبدالحميد عثمانی دانستند، درحالی که بختياری‌ها به‌موافقان انقلاب مشروطيت پيوستند. اما همين ايل شاهسون وقتی دولت روس به‌ايران حمله کرد، شجاعانه با آن به‌جنگ پرداخت. ماجرا آفرينی اقوام به ويژه در دوره‌ی پس از مشروطيت که دولت مرکزی قوی نبود، اين توهم را آفريد که دموکراسی ليبرال برای ايران مناسب نيست و بايد حکومت مقتدری در راس قرار گيرد. گرچه ديگر از اين اقوام و خان‌ها  به‌آن صورت خبری نيست، ولی همواره نيروهای بيگانه از آن‌ها به‌عنوان اهرم‌هائي برای بی‌ثبات کردن ايران سود جسته‌اند.

نابرابری فردی و قومی را می‌توان با مفهوم شهروندی حل کرد. منطق شهروندی خواستار هماهنگ‌سازی و همانند‌سازی نيست، بلکه به معنی برابر شناختن حقوق و هويت‌های همه‌ی افراد جامعه است که حاکمان خود را انتخاب کنند و حق مشارکت در تصميم‌گيری‌ها را داشته باشند، مفهوم شهروندی بايد در برگيرنده حقوق مدنی، سياسی و اجتماعی باشد که حقوق مدنی  بتواند آزادی بيان ، آزادی انديشه و آزادی دين، مالکيت، حق قراردادهای معتبر و حق برخورداری از عدالت را تضمين کند. حقوق سياسی دربرگيرنده حق رای دادن و گرفتن شغل دولتی است و حقوق اجتماعی که دارای محتوای اقتصادی است. بدين ترتيب همبستگی ملی نيز حفظ می‌شود، تقويت همبستگی ملی در کشورهای جهان سوم شرط اصلی نوسازی و توسعه سياسی عنوان گرديده است. در ميهن ما حکومت اسلامی کوشش می‌کند هويت ايرانی را نابودکند و از آن امت بسازد و آمريکا نيز در صدد بهره گيری از ناآرامی‌های قومی است. طرح نادرست اين مسائل ياری رساندن به‌استبداد داخلی و استعمار است. در حالی که با طرح درست و منطقی مطلب می‌توان اپوزيسيون را با هم متحد کرد و در بدست آوردن حقوق همه‌ی مردم ايران موفق‌تر عمل کرد.

سخن پايانی:

  تفکرات قالبی و خشک و بی‌انعطاف همواره در ايران مصيبت آفريده است. بياد بي‌آوريم پيش از انقلاب که افکار مارکسيستی حضوری پر رنگ در جامعه ما داشت و همه هواخواه انقلاب بودند، بدون آن که به‌عواقب آن بی‌انديشند، بدون آن که برای آن برنامه‌ای داشته باشند، انقلاب شد، اما چه کسانی قدرت را به‌دست گرفتند؟ امروز همه از مشارکت در آن انقلاب تبری می‌جويند. در مورد جدائی و خودمختاری هم به‌دام اين قالب‌ها و نسخه‌های از پيش تهيه شده و نوشته شده ني‌افتيم. 18 برومر و انقلاب اکتبر متعلق به‌مناطق ديگر و زمان‌های ديگری است. کشور ما در همين يک‌سد سال اخير مملو از حوادث گوناگون، اشغال توسط بيگانگان، انقلاب‌ها، کودتاها و … بوده است که 18 برومر و غيره در آن گم است. نگاهی به‌تاريخ معاصر درس‌های آموزنده‌ای دربر دارد. دو بار دولت مرکزی ضعيف شده بود و ما می‌توانستيم دموکراسی را برای همه‌ی ايران نهادينه کنيم، ولی به‌جای آن طرح جدائی و تفرقه سرداديم و مقصر اصلی شوروی بود که مقاصد خود را توسط حزب توده پيش می‌برد. زندگی سران فرقه‌ی دموکرات نشان می‌دهد که همان کمونيست‌های پيری بودند که از شورش‌های گيلان و آذربايجان پشتيبانی کرده بودند؛ من نمی‌خواهم بگويم اصلا آذربايجان مشکل نداشت، ولی مسلما بدون دخالت مستقيم و آشکار شوروی و ارتش سرخ  فرقه‌های کردستان و آذربايجان نمی‌توانستند بوجود بی‌آيند. شاه در آن زمان قدرتی نداشت و زمان برای متحد کردن مردم برای دموکراسی مناسب بود. ولی در عوض با اين کار  به‌حکومت مرکزی فرصت داده شد تا ضمن سرکوب فرقه به‌نام حفظ تماميت ارضی برای خود آبرو بخرد. حزب توده پس از واقعه‌ی آذربايجان دچار انشعاب شد و شروع به ريزش کرد و بسياری از آن روی گردان شدند. بار دوم در سال 58 پس از انقلاب بود که  با طرح مساله خلق ترکمن و کردستان مردم را پشت سر خمينی متحدتر کردند. نتيجه را همه می‌دانيم. خمينی با کشتار کردها و ترکمن‌ها حکومت خود را تثبيت کرد و محق جلوه داد. اين کار نه به‌سود ترکمن و کردستان بود و نه به‌سود گروه‌ها و نه به سود مردم ايران. کسانی اگر ندانسته چنين خطائی کرده‌اند، امروز اگر دانسته، دوباره همان اشتباهات را تکرار بکنند، چه نامی روی آن می‌توان گذاشت؟

 

اگر امروز نخبگان سياسی آذربايجان و کرد و عرب و بلوچ که نقش عمده‌ای در تئوريزه کردن و سازماندهی مسائل منطقه خود دارند، کوشش خود را صرف جدائی کنند و فقط به‌فکر مساله قومی باشند، اين فقط به‌سود حکومت اسلامی و بيگانگان است و ثمری هم برای مردم خودشان نخواهد داشت.

 

امروز آمريکا به‌جای شوروی نشسته است؛ نمونه‌ی کردستان عراق نمونه‌ی مناسبی است. هم‌خونی و هم قبيله بودن مشکلی را حل نمی‌کند؛ مگرعبدالکريم قاسم  کرد نبود و مگر اجازه نداد بارزانی به‌عراق برگردد، اما تا از رابطه‌ی کردها با کمونيست‌ها آگاه شد، روابط تيره شد. امروز در عراق کردها  تا آن جا که به‌خود مختاری در اين شرائط وانفسا رسيده‌اند، ظاهرا بايد راضی باشند، ولی می‌دانيم که چنين  نيست. قراردادهای نفتی را به‌سود آمریکا بسته‌اند و حتا از بالا بردن پرچم عراق نيز خودداری کرده‌اند. چنين رفتاری به‌تنش کشورهای ترکيه، سوريه و ايران خواهد انجاميد. شيعه‌ها نيز خواستار منطقه‌ی جداگانه شده‌اند و عملا عراق در حال تجزيه شدن است. آيا اين که تجزيه به‌سود مردم آن جا خواهد بود، محل ترديد بسياری وجود دارد. اگر آمريکا پايش را از منطقه بيرون بگذارد، اولين قربانيان کردها خواهند بود که به‌دست شيعيان و سنی‌های عرب متعصب قربانی خواهند شد. اين اولين بار نخواهد بود، پرده‌ی اول اين فاجعه را زمان بوش پدر شاهد بوديم.

گروه‌های سياسی چه طرفی از پشتيبانی از مساله قومی می‌بندند؟

بجاست بپرسيم آيا امروز که در برابر ما يک حکومت خونخوار مذهبی تا دندان مسلح قرار دارد، اولويت برای گروه‌های سياسی مساله سياسی است يا اجتماعی؟ اين گروه‌ها  با گفتار قوم‌گرايانه پشتيبانی مردم را جلب نخواهند کرد و دارای آن قدرت و نفوذ  در ميان مردم نيستند تا به‌يک سری جريان‌های اجتماعی دامن بزنند و از آن‌ها بهره ببرند. اين کار فقط به‌هرج و مرج مدد خواهد رساند و درنهايت قدرت‌های بزرگ از اين آب گل آلود ماهی خود را صيد می‌کنند و اين مرتبه مردم را بيش از پيش از گروه‌های سياسی گريزان می‌نمايد.

اگر اين پشتيبانی از سر عدالت‌خواهی است، چرا از اقليت‌های مذهبی چنين حمايتی نمی‌شود؟ آيا تعريف اقليت‌های قومی در مورد ارمنی‌ها و يهودی‌ها بيشتر صادق نيست تا مثلا در مورد مردم آذربايجان؟ آيا آنان تحت ستم نيستند؟

در انقلاب مشروطيت ما  از رعيت به‌شهروندی رسيديم و در نهضت ملی کردن نفت و انقلاب 57 مبارزه با انگليس و آمريکا عمده بود و بيشتر به‌يکپارچگی ملی پرداختيم و از پرداختن به‌آزادی و حقوق فردی و شهروندی غافل مانديم و قانون اساسی به‌غايت ارتجاعی و واپس‌گرا را به کرسی نشانديم. حکومت‌های پس از مشروطيت هر دو چه پهلوی و چه اسلامی بر اساس نسبی‌گرائی فرهنگی بنا شدند. حکومت رضاخان و محمدرضا تکيه برناسيوناليسم دولتی داشت و حکومت اسلامی بر اساس شيعه اثنی عشری استوار است. اتحاد ما بايد برای تحقق عدالت سياسی و برابری حقوق شهروندی و تدريس زبان مادری و محلی باشد. با اميد به اين که همگان برای برکناری حکومت اسلامی متحد شويم و به‌جای تکرار شعارهای بی‌پايه و بد عاقبت به‌تحليل مشخص مسائل کشورمان بپردازيم و در نجات مردم ميهنمان بکوشيم .

از مقاله‌ها و کتاب‌های زير بهره‌مند شده‌ام:

1- کامران  رامين، «ستيز و مدارا  ضد حکومت اسلامی»،چاپ اول 1998 باران- سوئد

2- شاهنده علی «درباره‌ی خودمختاری و نظام نامتمرکز»، پيام ايران، شماره 6 بهار 1378، از انتشارات انجمن پيام ايران، استکهلم، سوئد

3- بهگر حسن، «در باره “طرح پيش‌نويس قانون اساسي جمهوري فدرال”»، طرحي نو

4- بوبيو نوربورتو، «ليبراليسم و دموکراسی»، برگردان: بابک گلستان، نشر سرچشمه، 1372

5- کاتم ريچارد، «ناسيوناليسم در ايران»، برگردان: احمد تدين، چاپ سوم، انتشارات کوير 1383

6- هال استوارت «بومی و جهانی: جهانی شدن و قوميت»، برگردان: بهزاد برکت (گاهنامه ارغنون 24-1383تهران)

7- دکتر احمدی حميد، «قوميت و قوم‌گرائی در ايران از افسانه تا واقعيت»، نشر نی، 1378 تهران

8- آشوری داريوش، «بازانديشی زبان فارسی»، نشرمرکز، 1375 تهران

9 – رضا  دکتر عنايت الله، «اران از دوران باستان تا آغاز عهد مغول»، مرکز اسناد و تاريخ ديپلماسی، تهران 1380

10 –  خوبروی پاک، محمد رضا، «اقليت‌ها»، نشر شيرازه، 1380

11- خوبروی پاک محمد رضا، «فدراليسم»، نشرشيرازه

12- امان اللهی بهاروند سکندر، «کوچ نشينی در ايران، پژوهشی در باره‌ی عشاير و ايلات»، انتشارات آگاه

13-  لمبتون آن «تداوم و تحول در تاريخ ميانه‌ی ايران»، برگردان يعقوب آژند- نشرنی 1372

14- کسلرارتور، «قبيله‌ی سيزدهم (امپراتوری خزران و ميراث آن) برگردان: جمشيد ستاری، انتشارات آلفا 1361

15- گيدنز آنتونی، «جامعه‌شناسی»، برگردان« منوچهر صبوری، نشر نی 1381

16- تكميل همايون ناصر، «گستره فرهنگي و مرزهاي تاريخي ايران زمين»، تهران 1379، دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي

17- مرشدي زاده، «روشنفكران آذري و هويت ملي و قومي»، نشر مركز، چاپ دوم 1384، روزنامه شرق

18- بشريه حسين، «بخشي از كتاب در حال انتشار« ديباچه‌اي بر مفهوم همبستگي ملي»، روزنامه شرق

برخي آگاهي‌ها در مورد اقوام ايراني:

       در آغاز هزاره‌ی سوم پيش از ميلاد آريائيان به‌فلات ايران پا گذاشته‌اند. آريائيان همراه خود ملوک الطوايفی را به‌فلات ايران آوردند. از فرايند زندگی انسان و تقسيم کار او جماعت‌های طايفه‌ايClan پيدا شدند و ازدواج از حالت درون گروهی به‌برون گروهی تحول يافت.  چنان که قوم (دهيو) Dahyo به‌عشيره‌ها (زنتو) Zantu و عشيره به تيره‌ها (ويس) Vis و تيره به‌خانواده‌ها (مانو) Mano تقسيم شده‌اند.

استاد عبدالحسين زرين کوب در فرايند طبقات اجتماعی اين اقوام می‌گويد: «ارکان سازمان اجتماعی تدريجا از خاندان (خوائتو) kvaeto، مان (مانو) Mano و طايفه (ويس) Vis به قبيله (زنتو) Zantu توسعه يافت و حتا به قريه (دهيو) Dahya رسيد و هر يک از اين ارکان هم تحت فرمان سرکرده‌ای بود که رئئس (پوئيتی) Poiti و داور (رتو) Ratw آن محسوب می‌شد… و البته توسعه تدريجی حکومت فردی و تمرکز قدرت کاويان، تمام اين سرکردگان را رفته رفته تحت اقتدار شاه (خشائثيه) Kheshaetya قرار می‌داد. بدون شک قبل از پيدايش حکومت فردی متمرکز طی قرن‌های دراز، طوايف مختلف ايرانی تحت رهبری دهيوپدها، زنتوپدها، ويسپدها و مانپدهای خويش زندگی شبانی را تا مرحله‌ی اقتصاد روستائی دنبال کرده‌اند و ناچار در برخورد با طوايف مخالف و مهاجم هم اين سرکردگان طوايف به اتحاديه‌های موقت و خويشاوندی‌های مصلحتی وادار می‌شده‌اند و اين پيوندها بعدها هسته‌ی اصلی فرمانروائی‌های واحد و وسيع و متمرکز را در بين آن‌ها به‌وجود آورده است.» (نقل از – امان اللهی بهاروند سکندر-کوچ نشينی در ايران – پژوهشی در باره‌ی عشاير و ايلات– انتشارات آگاه)

     گروه‌های خويشاوند هم‌تبار

ساختمان اجتماعی کوچ نشينان ايران به‌طور کلی بر اساس خويشاوندی و نظام پدرتباری استوار است. در نظام تباری هويت و نسب فرد در رابطه با ايل و طائفه تعيين می گردد و از اين گروه، گروه‌های عمده ی تشکيل دهنده‌ی يک طايفه يا ايل طبعا گروه‌های پدرتبار (دودمان- تيره و جز آن‌ها) می‌باشند که اعضای آن‌ها خود را از نسل يک نيای مشترک می‌دانند. کوچکترين واحد يا گروه پدرتبار شامل تعدادی افراد است که خود را از نسل شخص معينی که بين سه تا چهار نسل پيش می‌زيسته است، می‌دانند. ايلات اصطلاحات گوناگونی برای اين واحد به‌کار می‌برند چنان که در لرستان آن را دودومو (دودمان) يا بووه و دربين بختياری‌ها اولاد می‌نامند. اعضای اين واحد اغلب به‌نام بانی آن شناخته می‌شوند. فرض کنيم نيای (جد) چنين گروهی «حسن» نام داشته است. در اين صورت اين گروه به‌نام وی نام‌گذاری می‌شوند. روش نام‌گذاری به‌اين صورت است که طوايف و ايلات پارسی زبان پسوند «وند» و يا«ی» و ترک‌زبانان پسوند «لو» به‌آخر اسم اضافه می‌کنند. چنان که گروه مذکور را به‌زبان لرز « حسنوند» (حسن+ وند) و به‌زبان ترکی حسنلو (حسن  لو) و بعضی هم حسنی (حسن+ ی) می‌نامند. علاوه بر اين طوايف لر و کرد در نام‌گذاری پيشوند «هوز» را به‌کار می‌برند. مثلا به‌جای حسنوند «هوز حسن» (حسن‌+ هوز) می‌گويند. هم‌چنين طوائف بلوچ پسوند «زائی» يا «زهی» به‌آخر اسم اضافه مي‌کنند. اصولا پسوند «وند» و « زائی» و «زهی» معادل پسوند «زاده » در فارسی است که در اين‌جا مفهوم تباری و همبستگی را می‌رساند.

 

 

به هر حال اعضای اين گروه به‌صورت يک يا چند اردو در محدوده‌ی معينی به‌سر می‌برند و در سرنوشت يکديگر سهيم‌اند، يعنی اگر يکی از اعضاء کسی را به‌قتل برساند، ساير اعضاء موظفند در پرداخت خون بها کمک کنند و يا برعکس، اگر يکی از اعضاء مورد حمله قرار گيرد، تمام اعضاء به‌طور دستجمعی به‌کمک او می‌شتابند.

تيره

دومين گروه پدرتبار تيره است که از تعدادی دودمان تشکيل شده است. معمولا جمعيت هر دودمان به‌مرور زمان افزايش يافته و در نتيجه دودمان‌های جديدی به‌وجود می‌آيد و تشکيل يک تيره می‌دهند. اعضای هر تيره معمولا به‌نام بانی آن تيره که بين 5 تا هشت پشت می‌زيسته است، شناخته می‌شوند. هر تيره نيز از تعدادی اردو تشکيل شده است که در محدوده‌ی معينی زندگی می‌کنند. ممکن است هر تيره علاوه بر اعضای اصلی خود تعدادی خانواز از تيره‌های ديگر را که به‌علل مختلف (درگيری داخلی، خشک‌سالی، قحطی و جز اين‌ها) به آن روی ‌آورده‌اند، در درون خود جای دهد. تمام اعضای تيره حق بهره‌گيری از مراتع و زمين‌های تيره را دارند، اما بعضی از اعضاء به خصوص رهبران تيره از مزايای بيشتری برخوردارند.

روی هم رفته هر تيره به‌صورت يک واحد اجتماعی- سياسی است که اعضای آن به‌طور دسته جمعی در مقابل هجوم ديگر گروه‌ها از منافع خود دفاع می‌کنند. به‌طور کلی تيره رکن اصلی طايفه و ايل است و در واقع می‌توان گفت هر ايل و يا طايفه مجموعه‌ای است از تيره‌های گوناگون.

 طايفه

     طايفه يک واحد اجتماعی- سياسی است که از تعدادی تيره تشکیل می‌گردد. تيره‌های تشکيل دهنده‌ی يک طايفه ممکن است دارای نيای مشترک (واقعی يا اساطيری) باشند که در اين صورت احتمالا طايفه به‌نام او نام‌گذاری می‌شود. مثلا طوائف مختلف «ايل بيرانوند» از لرستان همگی به‌اسم بنيانگزاران خود نام‌گذاری شده‌اند. در موارد ديگر ممکن است طائفه به‌اسم مکانی نام‌گذاری شود ماننده «طائفه در شوری» از ايل قشقائی که اسم خود را از محلی به‌نام دره شو در نزديکی مهرگرد سميرم اقتباس کرده است. هم‌چنين طوائف و تيره‌ها از راه‌هاي گوناگون نام‌گذار ی می‌شوند که از حوصله ی اين بحث خارج است.

ايل

ايل يک واحد سياسی است که از تعدادی طايفه تشکيل شده است. طوايف تشکيل دهنده معمولا دارای نيای مشترک نيستند اما با اين حال بعضی از آن‌ها ادعا می‌کنند که از نسل شخصی واحد می‌باشند. چنان که ايل ببران وند خود را از نسل شخصی به نام ببران و ايل بهاروند خود را از نسل بهار می‌دانند.

 

 

 

 

 

 




سمینار مسائل ملی – قومی : گشایش سمینار

متن گشایش سمینار

خانم ها و آقایان، دوستان گرامی

ضمن عرض خوشآمد و سپاسگزاری از حضورتان در این مجلس به ویژه از دوستانی که از راه دور آمده اند، اجازه میخواهم از جانب گروه کار بررسی و بازاندیشی در مسائل ملی-قومی در ایران توضیح کوتاهی در باره دلایل برگذاری این سمینار و برخی نکات مربوط به آن خدمتتان بدهم.

مسأله ملی-قومی در فضای سیاسی و روشنفکری ایران از آن جمله مسائلی است که اختلاف و افتراق بر سر آن از خود همین اصطلاح یعنی از چگونگی نامیدن موضوع بحث آغاز میشود. اطلاق لفظ قوم یا ملت به جوامع فرهنگی-زبانی، و از نظر برخی نژادی متفاوت در درون خاک ایران که سرزمین مشترک و تاریخی همه آنان بوده است، هم نشانه وجود چارچوبهای مفهومی و نظری و اندیشه های سیاسی متمایز است و هم منشأ طرح مطالبات و خواستها و امتیازات مختلف. و از آنجا که این امور با سرنوشت ایران و سیاستِ قدرتهای حاکم بر آن سر و کار دارد با رشته های پیدا و پنهان با سیاستگزاریها و منافع قدرتهای دیگر نیز پیوند میخورد. این مسأله و راههای حل آن در تاریخ معاصر ما موجبِ صف بندیهای سیاسی، مناقشاتِ ایدئولوژیک و اغلب جنگِ احکام و باورهای بی چون و چرا بوده است. نخستین نکته ای که مایلم به آگاهی شما برسانم اینست که گروه کار ما، چنانکه از نامش بر میآید، جز پایبندی به یافتن راههای دموکراتیک، در پی تبلیغ و ترویج دیدگاه و الگوی از پیش ساخته ای در این مورد نیست. اساسا پرسشگر است و میکوشد به سهمِ خود ضمن قدر شناسی از تلاشهای فکری دیگران، به بازاندیشی پیرامون مفاهیم، الگوها و راه حلهای مطرح در این زمینه کمک کند و خود نیز بیاموزد. به ویژه امیدوار است بتواند با مساعدتِ صاحبنظران، گفت و شنودهائی مستدل و دموکراتیک میان آرا و گرایشهای مختلف برقرار کند تا نخست بتوانیم حرف یکدیگر را به درستی بشنویم. با چنین هدفی بود که پیش از سمینار امروز سه گفت و شنود اینترنتی (پلتاک) از جانب گروه کار برگذار شد، به منظور شکافتن و روشن تر کردن برخی مفاهیم و مفروضات در این موضوع و نیز تأمل بیشتر نسبت به پیشنهادها و راههای ارائه شده از سوی گرایشهای مختلف و بسته به نتایج این سمینار و با ب

هره گرفتن از تذکرات، مشورتها و راهنمائیهائی که نسبت به کار ما میشود، ممکن است این گفت و شنودها در آینده نیز ادامه یابد.

افزون بر این باید گفت گروه کار ما برای پاسخ دادن به یکی از مسائل مورد افتراق در جنبش جمهوری خواهان دموکرات و لائیک، از اواخر آوریل 2006 شکل گرفت و کار خود را آغاز کرد. آنچه در بارۀ مسأله ملی-قومی در سند سیاسی این جنبش تدوین شده بود در میان اوراقی که به شما داده شده وجود دارد و ما امیدواریم حاصل این گونه مباحثات در آینده به تدقیق نظرات و پیشنهادهای جنبش جمهوری خواهی نیز یاری رساند.

اجازه دهید اشاره ای نیز به چگونگی تأمین مخارج این نشست بکنم. منبع اصلی تأمین هزینه های این سمینار، مشارکت تک تکِ علاقمندان یعنی مشارکت خود شما در این کار بوده است. اعضای گروه کار هزینه های باقیمانده را بر عهده خواهند گرفت.

آخرین نکته ای که باید به آگاهی شما برسانم تغییراتیست که در برنامه پیش بینی شده به وجود آمده است. برخی از سخنرانان میهمان ما متأسفانه بر اثر گرفتاریهای شخصی درین آخرین روزها نتوانستند در اینجا و در جمع ما حضور داشته باشند. دوست گرامی آقای تورج اتابکی سخنان خود را از طریق اینترنت به آگاهی ما خواهند رساند و در بحثها نیز شرکت خواهند کرد. آقای محمدرضا خوبروی پاک که متأسفانه هم اکنون در بستر بیماری هستند، لطف کرده اند و نوشته کامل خود را برای ما ارسال داشته اند که توسط یکی از دوستان خوانده خواهد شد. ایشان نیز خواهند کوشید از طریق اینترنت در گفتگوها شرکت کنند. تنها آقای عباس ولی که شاید بسیاری از شما اطلاع داشته باشید که در سالهای اخیر در کار تأسیس دانسگاهی در کردستان عراق بوده اند، با همه علاقه ای که به شرکت در این مجلس داشتند و تدارک سفر خود را نیز دیده بودند به دلیل گرفتاریهای پیش بینی نشده اداری در آنجا، نتوانستند به پاریس بیایند و ما امروز از فیض حضور و شنیدن آرای ایشان محروم هستیم.

با تشکر مجدد از شما و دوستانی که از طریق اینترنت در سمینار شرکت دارند، از دوست گرامی حیدر تبریزی تقاضا میکنم به اینجا بیایند و برنامه سمینار را آغاز کنند.

شهرام قنبری