جشن کریسمس یادگاری از آیین مهر ایرانی

منوچهر تقوی بیات

از گذشته های دور از روزی که تک یاخته ها بر روی زمین پدید آمدند، خورشید یا مهر آفریدگار روی زمین بوده است. برای همه ی جانوران، برای نخستین میمون های آدم نما و برای انسان های نخستین نیز مهر یا خورشید خدایی بوده که آن ها را از تاریکی و سرما رهایی می بخشیده است. واژه ی خدا از فارسی باستان می آید و از ریشه ی واژه « دا » یا (dhaata) به معنی ساختن و آفریدن گرفته شده است . واژه ی« هوا » (hva ) به معنی خود یا خوب است. از بهم پیوستن این دو واژه در چندین هزار سال پیش واژه ی ( xwatadha ) خدا ( خودآ)؛ پدید آمده است. بر پایه همین پیشینه ی درخشان و همیشگی خدای مهر در میان همه ی آدمیان در روی زمین از دیر باز ستایش می شده است.  

در اساطیر ژاپنی ایزد بانوی خورشید در آیین شینتو بزرگ ترین ایزد بوده است. خدای آفتاب در ۲۵۰۰ سال پیش از میلاد در مصر باستان پرستیده می شده است. مردمان اینکا در آمریکای جنوبی خدای خورشید را گرامی می داشته اند. در میان مردمان هند وایرانی از چند هزار سال پیش، ایزد مهر یا خورشید برای توانایی ها و سودمندی های بسیارش ستایش می شده است. در ویرانه های کاخ نمرود در امپراتوری آشور که در کنار دجله است کنده کاری برجسته ی سنگی خدای شَمَش (خورشید یا شمس) پیدا شده است که در ۸۶۰ سال پیش از میلاد کنده کاری شده است. در کنده کاری های بامیان خدای خورشید برگردونه ای سوار است که چهار اسب بالدار آن را می کشند. دیرینه ترین گواه تاریخی از نام مهر یا میترا در خاور میانه به ۱۴۰۰ سال پیش از میلاد می رسد که در ترکیه در جایی به نام بغازکوی پیدا شده است. در آنجا نام ایزد مهر یا میترا و ایزد وارونا در پیمانی آورده شده است.

از دیرباز در ایران جشن بزرگداشت خورشید در تاریک ترین شب سال و آغاز روشن تر شدن روز، برپا می شده است. ایرانیان شب یلدا یا بلندترین شب سال را از زمان های بسیار دور جشن می گرفتند. ایزد مهر پیش از زردشت در ایران ستایش و پرستش می شده است. او نگهبان دوستی، پیمان و خرد بوده و نماد آن خورشید است. با آمدن زردشت همچنان مهر یکی از ایزدان بزرگ آیین زردشت  بشمار می آمد.

آیین مهر را از ایران، بیشتر از همه، بازرگانان به امپراتوری روم بردند. این آیین در دل و اندیشه ی مردمان سراسر اروپا به ویژه سپاهیان، جایی ویژه یافت. در همه ی اروپا تا شمال انگلستان و شمال افریقا صدها معبد مهر هست که نشان دهنده ی گسترش جهانی این آیین است. در این معبدها که در درون زمین ساخته شده است ایزد مهر در لباس ایرانی با کلاهی بوقی شکل ( مانند کلاه بابا نوئل) در کنده کاری های معبد های میترایی در حال قربانی کردن گاو دیده می شود. گسترش آیین میترا در ایتالیا و سرزمین های دیگر اروپا و برگزاری مراسم و جشن های آیین مهر در میان پیروان آیین مهر از آن میان جشن ۲۵ دسامبر یا جشن زایش خورشید که سراسر اروپا آن را جشن می گرفتند، سبب شد تا پیروان کلیسا نیز این جشن را بپذیرند و اعلام کنند که تولد عیسای ناصری در ۲۵ دسامبر بوده است. در هیچ جایی تاریخ تولد عیسا نوشته نشده است و هیچ تاریخ نگاری روز و سال دقیق تولد عیسا را در جایی پیدا نکرده است. داستان عیسا مسیح بیشتر به افسانه میماند تا حقیقت، زیرا عیسویت ساخته و پرداخته ی کشیش های عیسوی است. دهخدا می نویسد: « مسیح لقبی است که درتورات به کوروش پادشاه هخامنشی داده شده است.» عیسویت کم کم پس از قرن دوم میلادی شکل گرفته است. افزون بر چهار انجیل عصرجدید (انجیل متی، انجیل مرقس، انجیل لوقا و انجیل یوحنا) ۱۵ انجیل دیگر مانند انجیل مصریان، انجیل پطرس، انجیل توماس، انجیل دوازده، انجیل حضرت مسیح و… از مهم ترین انجیل ها هستند.

کنستانتین یکم امپراتور روم غربی و لیسینیوس امپراتور روم شرقی از بیم نفوذ سیاسی ایران و پیروان آیین مهر در روم  در سال ۳۱۳ میلادی فرمان میلان را امضاء کردند. بنا به این فرمان، دین مسیحیت در امپراتوری روم آزاد شد. به موجب آن آزار و شکنجه ی عیسویان ممنوع و برای پاپ و رهبران کیش عیسا امتیازهایی قائل شده اند. کنستانتین خودش مسیحی نشد، مجلس سنای روم در سال ۳۱۵ یک طاق پیروزی به افتخار پیروزی کنستانین در نبرد میلویان در رم ساخت که با پیکره های خدایان رومی مانند هرکول، ویکتوریا خدای پیروزی، دیانا و دیگر خدایان تزیین شده بود. پیروان کلیسای مسیحیت می گویند که کنستانتین در بستر مرگ غسل تعمید شده و به مسیحیت گرویده است. اما هیچ گواهی برای این گفته در هیچ جا یافت نشده است.  

به دلیل شورش های بسیاری که از سال ۱۶۷ پیش از میلاد یهودیان در امپراطوری روم انجام داده بودند، کنستانتین فرمان های سختی بر ضد یهودیان صادر کرد. برپایه ی این فرمان ها یهودی ها اجازه نداشتند برده های عیسوی داشته باشند و اجازه نداشتند یهودیانی که عیسوی می شدند را مورد اعتراض قرار دهند.

از آنجایی که کنستانتین دین عیسا را به رسمیت شناخته و آزاد گذاشته است، کشیش ها و کارگردانان کلیسا او را “کنستانتین کبیر” نامیده اند و او را تا پایه ی یک قدیس گرامی داشته و بالا برده اند. ژاکوب بوکهارت تاریخ نگار سوییسی در کتاب “عصر کنستانتین بزرگ” می نویسد: « کنستانتین یک سکولار فریب کار است، سیاستمداری که همه ی گروه ها را برای دوام قدرت خود فریب داده است.» هنری گرگوار کشیش و استاد دانشگاه فرانسوی نیز در همین راستا، در سال ۱۹۳۰ گفته است: « توجه  کنستانتین به مسیحیت تنها برای منافع سیاسی اش بوده است.”

 

نقش میترا در پشت و روی یک

کنده کاری  متعلق به سده دوم یا سوم

 

عیسویت کم کم گسترش یافت تا در سال ۸۰۰ میلادی پاپ لئوی سوم تاج بر سر نهاد و خود را امپراتور نامید. امپراتوری کشیش ها با نام امپراتوری مقدس روم تا سال ۱۸۰۶ دوام پیدا کرد. پیروان آیین مهر با قدرت گرفتن عسیویت مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند اما همچنان تا سده ی پنجم میلادی معابد و سنگ نوشته های آنان به وجود آمد و هنوز نیز برجای مانده است. آیین مهر در اروپا از بین رفت. کشیشان مسیحی بر روی معابد مهری کلیسا بنا کردند و هنوز هم در زیر زمینِ بسیاری از کلیساهای قدیمی معابد مهر وجود دارد.

همانندی های بسیاری بین آیین میترا و مسیحیت هست که آن ها را در اینجا بر می شماریم. اگر کلیسا و دانشمندان و تاریخ نگاران دانشگاه های اروپایی هر یک از این همانندی ها را بتوانند با سفسطه بافی و دروغ و دغل انکار کنند، معابد مهر( میترایوم ها) در سراسر اروپا و در زیر زمین کلیساهای قدیمی را که از سنگ و گل و سیمان هستند، نمی توانند نادیده بگیرند. یکی از این میترایوم های بسیار زیبا در زیر بازیلیک سن کلمان در رم است. پس از بمباران های لندن در جنگ جهانی دوم شماری میترایوم از زیر کلیساهای لندن سر بدر آوردند. یک معبد  میترایی را نیز در سال ۱۹۵۴ در خیابان والبروک در مرکز لندن بازسازی کردند.

دانشنامه ی ویکیپدیا بر پایه ی نوشته های فرانتس کومون باستان شناس بلژیکی، همانندی های بین آیین میترا و دین مسیحیت را چنین بر می شمارد:

«… برخی از این شباهت‌ها طبق نظریات او و دیگر میتراپژوهان هم‌عقیده او بدین‌سان می‌باشند: …

ـ آیین‌های میترایی به‌ طور مخفیانه و در سرداب‌ها تشکیل می‌شد و مهرابه ها نیز به شکل غار بنا شده و در آن دخمه‌ها مراسم اسرارآمیز آیین، برگزار می‌گردید.

ـ مراسم تطهیر وغسل تعمید نیز در هر دو آیین مشترک بوده

ـ افروختن شمع  در کلیساها،

ـ نواختن ناقوس،

ـ وجود حوضچه آب مقدس در ورودی کلیساها ( و در معبد مهر)

ـ سرود دسته‌جمعی به همراه نواختن موسیقی از شباهت‌های مراسم میتراییسم و مسیحیت هستند

ـ مراسم شام آخر (عشاء ربانی ) و صرف نان و شراب در دو آیین مشترک است.

ـ دوازده مقام میترایی و دوازده فلک یاور میترا به حواریون دوازده‌گانه عیسی تغییر یافتند.

ـ روز یک شنبه (مهرشید در فارسی) به نام روز خورشید چنانکه از نام آن پیداست – روز ویژه مهرپرستان بود که در مسیحیت نیز به همین شکل است؛

ـ رهبانیت و ریاضت در آیین میترا وجود داشت و به مسیحیت نیز راه یافت.

ـ مسیح و مهر هر دو در رستاخیز ظهور نموده و اعمال انسان‌ها را داوری می‌کنند؛

ـ اعتقاد به روح، جاودانگی و قیامت از موارد مشترک بوده، همانگونه که مهر میانجی میان خداوند و بشر است، مسیح نیز واسطه خدا و انسان است.

ـ نشان هلال ماه بالای هفت شاخه شمعدان در برخی از کلیساها موید این نظر است، از آن‌رو که ماه در آیین میترا نقش نمادین مهمی دارد.

ـ مقام هفتم از آیین میترا مقام پدر پدران است که به دین مسیح راه یافته و کشیشان پدران مقدس و پاپ پدر پدران نام گرفتند.

ـ مهر در برج حمل، بره به دوش دارد و نیز بره‌ای در آغوشش گرفته‌است.

ـ سرانجام روز تولد مهر یا «خورشید شکست ‌ناپذیر همان روز انقلاب زمستانی در روم، ۲۵ دسامبر بود که در سده چهارم میلادی روز میلاد مسیح تعیین شده و به عید کریسمس شهرت یافت…»

پرفسور المار شورت هایم کتابی نوشته است با نام” گسترش یک آیین ایرانی در اروپا” که مهندس نادرقلی درخشانی آن را زبان پارسی برگردانده است. در رویه ی ۱۰۴ این کتاب درباره ی گسترش آیین مهر در اروپا آمده است : « … بلکه دینی بود که ادیان دیگر را در خود می پذیرفت تا مهر را هرچه بیشتر برازنده سازد.» مهریان آیینی رازآمیز داشته اند و رازهای آنان هرگز بر بیگانگان اشکار نگردیده است. آنچه از آیین مهر برجا مانده است از سنگ نوشته ها به دست آمده است. پیروان آیین مهر با یکدیگر همدردی و مهربانی می کرده اند. در متنی از سرداب سانتاپریسکا چنین می خوانیم:« روزگار دشوار را باید با یاری یکدیگر در نیایش گروهی بر خود هموار ساخت…» و یا آمده است « جگر مرغان لذیذ اند ولی اندوه فرمان می راند.» با خوراک مقدس، همبستگی پدید می آمد. اندوه شخصی و زمان پریشانی را تنها می توان با یاری متقابل تحمل نمود. در رویه  ۱۳۹ همین کتاب می خوانیم: « آیین مهر در چهره ی دین سربازان و بازرگانان به امپراتوری روم رسید و در آنجا نیز ـ همانند شرق ـ بزودی آیین بزرگان و فرمانروایان گردید…»

پس از آن که پیروان آیین میترا از سوی کلیسا مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند، همه ی آنان آیین خود را پنهان کردند اما به روشهای گوناگون باور خود را گسترش می دادند. مهری ها؛ در شب تولد مهر ( ۲۵ دسامبر) با کلاه بوقی قرمز رنگ و کیسه هایی پر از هدایا به خانه ی مردمان نیازمند می رفتند و به آنان پوشاک و خوراک و پول می داند. پاپا نوئل ها همان بازرگانان مهرآیین بودند که مهر و دوستی خود را اینگونه به مردمان نیازمند هدیه می کردند.

منوچهر تقوی بیات

استکهلم ـ هشتم دی ماه ۱۳۹۸ خورشیدی برابر با ۲۹ دسامبر ۲۰۱۹ میلادی

 




به مناسبت شانزده آذر، دانشگاه در زنجیر

اهمیت دانشگاه در توسعه کشور

بشر در تمامی زندگی خود به دنبال دو چیز بوده است وهنوز هم در این مسیر حرکت میکند و به همین جستجو ادامه خواهد داد وهرگز بدان نمیرسد وهرکس هر زمان ادعا کند بدان رسیده است در قضاوت خود خطا کرده است. آن چیست؟ آن دو چیز است، یکی حقیقت و دیگری عدالت.(۱)  این جستجوگری، جستجوی همواره و مدام بشر، قرن هاست علاوه بر راهکارها و روش های متداول و عادی در جامعه شهروندی در مجموعه هایی به نام مدرسه، دانشگاه، دانشکده، مراکز پژوهشی علمی وحرفه ای به شکل سازمان یافته و متدیک ادامه دارد. پس ایجاد دانشگاه ها و  مراکز تحقیقاتی ونگهداری و گسترش آنان و افزودن رشته های آموزشی و دانشکده ها و مراکز پژوهشی تخصصی در زمینه های علمی و تکنیکی نوین لازمه رشد یک کشور است. اما دانشگاه به مفهوم نهاد تولید کننده ی علم نباید زیر سلطه قدرت، ایدئولوژی ومرام، دین ومذهب ودولت باشد. دفاع از استقلال دانشگاه ها واستادان ودانشجویان یکی از ضرورت های مهم رشد علوم و تکنولوژی ورشد سیاسی، پیشرفت اجتماعی، شکوفائی استعدادهای اقتصادی، تحولات فرهنگی، آفرینش های هنری است که به تامین آزادی پژوهش وحق آزادی اندیشه و بیان کمک اساسی میکند. استقلال و آزادی همه دست اندر کاران آموزش و پرورش از دبستان تا مراتب عالی دانشگاهی اجتناب ناپذیر است. به غیر از دو اصل بالا، یعنی ایجاد مراکز تحقیقاتی و دانشگاهی از یک سو و حفاظت از استقلال آنان از سوی دیگر، مورد سومی در ساختار آموزشی کشور وجود دارد از اهمیت زیادی برخوردار می باشد و آن عبارت است از تامین بودجه های آموزشی و آموزش  های رایگان و اجباری (تا مدارجی که بنابر  نیازهای جامعه توسط قانون تعیین می‌شوند). زیرا در دنیای کنونی با توجه به رقابت ها ومدیریت های مبتنی بر سیستم “انتلیجانس اقتصادی” (۲) هیچ کار علمی و پژوهشی بدون پشتوانه مالی استوار امکان پذیر نیست. تنها در اثر برخورداری از بودجه لازم و کافی  است که دانشگاه ها و مراکز تحقیقاتی می توانند به گسترش تبادل و تعامل و بدیل گرایی و مشارکت به تنوع علمی و عملی دست پیدا کنند.

نقش دانشگاه در مدرنیته و لائیسیته

در بررسی رابطه آموزش با حقوق انسانی و مدرنیته و لائیسته که نقش عمده ای در استقرار دمکراسی دارند باید یاد آور شد که اساس آزادیخواهی ابتدا بایستی در کانون خانواده نشو و نمو پیدا کند؛ سپس در مدرسه و دانشگاه جان بگیرد و تکمیل شود. به عبارت دیگر از زمین خوب محصول خوب حاصل میشود. پس اهمیت آموزش و موسسات آموزشی مستقل و آزاد و رایگان در همه سطوح و طبقات اجتماعی به ویژه قشر هایی که از  امکانات مادی کمتری برخوردار هستند لازمه جوامع انسانی است. در چنین شرایطی است که آموزش و پرورش دموکراتیزه می شوند و ترویج پیدا می کنند و متد ها و روش های علمی تکامل می یابند و زمینه برای ایجاد یک جامعه مدرن فراهم می آید. در همین شرائط است که اساس لائیسته که از نظر من فقط جدایی دین و عقیده از دولت و حاکمیت، نیست – بلکه لائیسیته همینطور بدین معنا است که داشتن با نداشتن باور و دین، برخورداری یا عدم برخورداری، از مدارج تحصیلی وعلمی ودانشگاهی وشغلی و حرفه ای نه به حقوق انسانی شهروندی چیزی را اضافه و یا از آن حقوق چیزی را کم میکند – نیز هست. پس وجود مراکز آموزشی مستقل و آزاد از نهاد قدرت و کانون رشد کلان جامعه مدنی و بنیاد اساسی توسعه وترویج مدرنیته ولائیسته است. در واقع مدرسه و دانشگاه و موسسات آموزشی جایگاه هائی هستند که در آنجا تخم حقوق انسانی کاسته میشود  – از کانون خانواده با آموزش پدر و مادر- و نهال آن در مراحل مختلف تحصیلی پرورش پیدا میکند و ثمره می دهد. در چنین وضعیتی وظیفه کل جامعه است که با هوشیاری ‌و سرمایه گذاری مادی و معنوی از آن دفاع کند. بدون تردید باید گفت در یک جامعه به همان اندازه که ارتش و نیروی نظامی و پلیس می تواند در امنیت وصلح اجتماعی موثر باشد، مدرنیته و لائیسیته نیز می‌توانند در امنیت اجتماعی و گردش سامانه های دموکراسی اثر گذار باشند و به نوبه خود، با رعایت حقوق مدرن و اصول بنیادی لائیسیته تمامیت ارضی کشوری را از خدشه دار شدن حفاظت کند.

نقش دولت در استقلال دانشگاه ها

اما دولت ها نیز از اهمیت آموزش و پرورش ناآگاه نیستند. اگر خیر خواه جامعه و طرفدار حقوق ملت خود باشند اداره امور آنرا مستقل و آزاد میگذارند و یکی از بزرگترین بودجه ها را بر آن تخصص میدهند. اگر تام گرا ومستبد باشند کوشش میکنند آنرا مهار واز استقلال تهی کنند و بودجه لازم را به آن اختصاص ندهند زیرا از استقلال دانشگاه و آزادی عمل دستگاه‌های آموزش هراس دارند و میدانند که آزادی و استقلال عمل دانشگاه سد راه اهداف استبداد خواهد شد.

کوشش اغلب دولت ها به ویژه دولت های استبدادی برای این است که در دانشگاه و در محل آموزش انسانهای همگون ویکرنگ بسازند، در حالیکه از نا همگونی همای همگراست که بهترین هامونی آفریده می شوند و رنگین کمانی در اندیشه و بیان غیر از تاثیرات زیبا از خود به جای نمیگذارند. قدرت های غیر دموکراتیک میدانند که موسسات آموزشی وپرورشی ودانشگاه با مشخصاتی که برشمردیم به احتمال قریب به یقین تبدیل به محافل روشنفکری شده، در نتیجه از مراکز موثر نقد و بررسی و اعتراض نسبت به حکومت های استبدادی میشوند و تلاش و مبارزه را برای دادخواهی در جامعه و رفاه ملی و احترام به حقوق انسانی و دموکراسی خواهی و روحیه آزادگی را تقویت میکنند. رژیم جمهوری اسلامی و ولایت فقیه از جمله حکومت‌های می‌باشد که با رفتار واپسگرایانه خود نه تنها دانشجویان و استادان را بلکه دانشگاه را نیز زندانی کرده است. در این رژیم دانشگاه تبدیل به حوزه های علمیه شده است. آموزش و تحصیل هنر، علوم اجتماعی و فلسفی و تاریخی و حتی علوم دقیقه باید از مسیر خرافات و ضوابط غیر متغیر دینی و اجبارات مذهبی عبور کنند. هر آنچه که به اندیشه مدرن و اداره جامعه متمدن نزدیک باشد ممنوع غیر قابل دسترسی است. جمهوری اسلامی به محض اینکه توانست قدرت را به دست بگیرد از آموزش و پرورش برای گسترش نفوذ خود استفاده و دانشجویان و استادان مخالف خود را از دانشگاه ها بیرون کرد تا نسل تکرنگ و همگونی را با اعتقادات مذهبی تربیت کند تا در آینده بتوانند قدرت سیاسی تام گرا را به دست بگیرند.

از وطن پرستی به دموکراسی خواهی

تاریخ میهن دوستی یا وطن پرستی که من شخصا اولی را ترجیح می دهم به قدمت تاریخ بشریت است و در همه کشورهای جهان مردم به میهن خود عشق می ورزند و از خاک و سرزمین خود در مقابل حملات بیگانگان دفاع می کنند. بدون تردید می‌توان گفت که تاریخ آموختن نیز به قدمت تاریخ بشریت و میهن دوستی میباشد که در اثر تحولات اجتماعی بعد از قرن هجدهم در اروپا و با توجه به اهمیتی که حقوق انسانی کسب کرد و آزادی و دموکراسی و دخالت مردم در امور خود را گسترش داد. این مرحله گذار از جامعه بسته وسنتی به جامعه نوین باعث تضعیف قدرت های مذهبی و دینی شد، به مرور زمان بخشی از جنبه‌ های دفاع و جانفشانی  در زمینه میهن دوستی و وطن پرستی به دموکراسی خواهی نزدیک شد، بدین ترتیب امروز در بسیاری از موارد شهروند “پاتریوت” یا میهن دوست جای خود را به شهروند دموکرات داده است. خاک پرستی تبدیل به رعایت روابط دموکراتیک شده است. از دیدگاه من این تحول ارزشی “از خاک پرستی به رهایی انسان” یکی از ارزش های بسیار قوی و بارز جامعه مدنی قرون اخیر به شمار می رود که با خود عدالت خواهی و حقیقت جویی را در معادلات و مناسبات اجتماعی انسان فراهم می سازد.

می بینیم آموزش و پرورش علاوه بر تربیت نیروی کار برای اداره کشور از نظر بنیادهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی تاثیرات بسزایی در رشد جامعه نیز دارد. تاثیراتی که می‌تواند قدرت سیاسی مستبد و دیکتاتور را به خطر اندازند و در تغییر رژیم سیاسی غیر دموکراتیک موثر واقع شوند. برای همین است که کانون های جنبش های سیاسی اصیل و مترقی را در سراسر جهان دانشگاه ها و روشنفکران تشکیل می دهند. به همین دلیل است که قدرت های دولتی در کشور های استبدادی و دیکتاتوری کوشش می کنند جلوی آزادی را در دانشگاه ها بگیرند صدای روشنفکران را در گلو خفه کنند. همانند سایر کشورهای جهان، در تاریخ جنبش های اجتماعی ایران دانشگاه ها و دبیرستان ها نقش مهمی را ایفا کرده اند. برای همین در پروسه دست یافتن به رشد اجتماعی و مقابله با استبداد بزرگترین صدمات را نیز طبقه دانشجو و روشنفکر دیده است.

به طور مثال بعد از کودتای نظامی ۲۸مرداد هیچ روزی نبود که در دانشگاه تهران و در هنرسرای عالی و حتی در دبیرستان های بزرگ تهران اعتراضی علیه رژیم کودتا صورت نگیرد. به عبارت دیگر دیکتاتوری اگر توانسته بود روزنامه نگاران، روشنفکران شناخته شده سیاسی، کنشگران احزاب سیاسی، فعالان سندیکایی و اجتماعی، بازاریان و انصاف را به اختناق بکشد و احزاب را تعطیل کند روزنامه ها را ببندد اما در امر سرکوب دانشجویان ودانشگاهیان و دانش آموزان که بخش بزرگی از جامعه روشنفکری را تشکیل می دادند توفیق کامل نیافته بود. همه می دانیم که حاصل این مقاومت ها کشته شدن سه دانشجوی مبارز نهضت ملی بدست نظامیان حکومت نظامی شد و این واقعه نشان داد که در دوران دیکتاتوری روشنفکر، دانشگاه و دانشجو بدون عکس العمل نمی ماند. این پدیده علیرغم اختناق و سرکوب در سالهای بعد از ۱۳۳۲ ادامه پیدا کرد و در سالهای ۱۳۴۰به شکلهای دیگری ظهور کرد.

ویژگی مبارزات دانشجویی در سالهای بعد از ۱۳۴۰ به شیوه دیگری از حضور در سیاست و تحول خواهی انجامید که با خود مبارزات چریکی را به همراه آورد، چرا که مبارزه سیاسی را رژیم شاه سرکوب کرده بود. فعالیت های چریکی در انقلاب ۱۳۵۷ بی تاثیر نبودند. بعد از انقلاب ۱۳۵۷طبیعتاً نوع مبارزه شکل دیگری به خود گرفت.

تخریب سیستماتیک دانشگاه ها در ایران

 در ٣٩ سال اخیر جمهوری اسلامی ایران دانشگاه ها را از اساتید کاردان و مستقل و غیر وابسته به ولایت فقیه تهی کرده است و دانشجویان واقعی که در جستجوی آموزش و پژوهش علم و تکنولوژی هستند را با روش های تبعیض آمیز به دانشگاه ها راه نمیدهد. مغزهای متفکر و علمی و نیروی انسانی با ارزش و کاردان از کشور فراری و در چهار گوشه جهان پراکنده شده اند. در سال های اخیر امکانات و وسایل آموزشی، غیر از در موارد استثنایی که در ارتباط با اهداف ایدئولوژیک رژیم هستند، بسیار کاهش پیدا کرده اند. شرائط آموزشی چنان بحران زده و نا به سامان است که برخی از دانشگاه ها به علت نداشتن امکانات لازم مجبور به تعطیلی شده اند؛ از آن جمله می‌توان خبر تاسف آمیز تعطیل دانشکده صنعت نفت آبادان، که به هنگام تقریر این نوشته از آن خبر دار شدم  را یاد آور شد. در این دانشکده دانشجویان دو هفته بود که نسبت به ناتوانی هیات رئیسه دانشگاه، در برابر تبعیض در استخدام  دانشجویان حزب الهی تحصن کرده‌ بودند و در سر کلاس درس حاضر نمی شدند. دانشجویان متحصن با تعطیل کردن کلاس‌های درس اعلام کرده‌‌ اند تا زمانی که از سوی مسئولان دولت به خواست های آنها پاسخ داده نشود به تحصن خود ادامه خواهند داد. مقامات مسئول به جای یافتن راه حل تصمیم گرفتند که دانشکده را به تا اطلاع ثانوی تعطیل کنند.(٣) (

جمهوری اسلامی تحولات ساده جهانی در ارتباط با حق آموزش، که در اسناد بین المللی جهان‌شمول مندرج است، را به طور کلی نادیده گرفته و هنوز در  دوران سرکوب های پیش پا افتاده ترین آزادی‌ های انسانی به سر می برد. در این رژیم دانشگاه که باید اصولا کانون آزادی اندیشه و بیان باشد، تحول و تغییر در جامعه را باعث گردد و نیروی انسانی را بر اساس متد های علمی و نیازهای جامعه ملی و جهانی تربیت کند به وظائف ملی خود عمل نمیکند.

مشاهده می کنیم که در این نظام دور از عدالت و آزادی  در سالهای شصت و هفتاد و حتی هشتاد، مبارزات دانشجویی به عنوان یکی از عوامل مقاومت عمل کرد. بعد از جنبش ۸۸ رژیم جمهوری اسلامی، شرایط خفقان بی‌ نظیری را در جامعه به ویژه در دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی کشور بوجود آورد. امروز حق آزادی و اختیار‌ِ نقد و اعتراض در دانشگاه ها کاملاً از بین رفته است. نه تنها در جامعه آزادی وجود ندارد  بلکه در دانشگاه، در دبیرستان و حتی در دبستان ها نیز دانش آموزان زیر فشار و اختناق قوانین و مقررات حکومت اسلامی هستند. روشنفکران، دانشجویان و آزادیجواهان یا در زندانها به سر می برند یا توسط جمهوری اسلامی کشته یا مجبور به ترک میهن شده‌اند.

دینامیسم تطابق در تحول جهانی

در پایان این نوشته کوتاه باید بگویم که در سال های اخیر، مناسبات و معادلات در اداره ممالک و  تدابیر کشورداری تحولات بسیار عمده‌ای پیدا کرده اند. هرچه پیشتر می رویم افق های ناشناخته زیادتر می شوند. واقعیت های تکامل علوم و مدیریت جهانی حاکی از این است که مفاهیم و تعاریف ایدئولوژیک و دینی مرسوم در گذشته، درهای بسته ای بیش نیستند که بشریت را از دیدن افق های ناشناخته باز می دارند. باید باور داشت که بشریت در مسیر حقیقت جویی وعدالت خواهی، با اتکا به هنر و دانش و هوشمندی ذاتی خود زنجیر های استبداد و بهرکشی را از هم خواهد گسست. امروز دیگر ریشه های تحولات اجتماعی در عمق هرمی رشد پیدا نمی کنند بلکه تغییرات و تحولات همانند ریشه‌های رونده ای هستند که به طور افقی حرکت کرده و گسترش می‌ یابند. این حرکت های ریشه ای افقی سامانه های قدرت های هرمی را در هم خواهند ریخت. جامعه‌ای که نتواند از طریق دانشگاه ها و مراکز آموزشی و موسسات تحقیقاتی ملی، خود را با تحولات اجتماعی سیاسی، محیط زیستی، فرهنگی، اقتصادی و هنری به طور فعال و دینامیک تطابق دهد و مردمی که نتوانند با استفاده حاکمیت ملی و مردمی در بزرگراه تغییرات و تحولات جهانی نقش و سهم خود را به درستی ایفا کنند، اگر محکوم به جنگ و نابودی نباشند، بی تردید محکوم به تحمل مشقات و وابستگی های عظیم خواهند بود.

فرهنگ قاسمی

۵ دسامبر ٧ ۲۰۱ پاریس

* این نوشته به مناسبت ١۶ آذر روز دانشجو نوشته شده است

١- «ژان دورمه سون» Jean D’Ormesson (نقل به معنا)  نویسنده ، فیلسوف و اکادمیسین فرانسوی که امروز در گذشت.

Intelligence Economique -2  

٣ – عبدالنبی هاشمی رییس دانشگاه صنعت نفت




جایزه‌ی بهترین فیلم مستند در جشنواره‌ی آزادی‌ها در بروکسل

فدراسیون بین‌المللی جامعه‌های حقوق بشر جایزه‌ی خود را در جشنواره‌ی فیلم بروکسل به فیلم سونیتا به کارگردانی رخساره قائم‌مقامی اهدا کرد

وقتی کارگردان ایرانی رخساره قائم‌مقامی نخستین بار با مهاجر ۱۶ ساله‌ی افغان، سونیتا علیزاده در تهران دیدار کرد، هیچ یک از آنها تصور نمی‌کرد که این دیدار زندگیشان را تغییر خواهد داد. این فیلم قصه‌ی شگفت‌آور سونیتا را در دوره‌ای سه ساله ثبت کرده است. سونیتا کودکی را در فقر در تهران سپری می‌کند، اما از طریق موسیقی شخصیت می‌یابد و رویایش این است که خواننده‌ی مشهور رپ بشود. با وجود این‌که مشکلات فلج‌کننده‌ای زنان را در ایران از اجرای موسیقی ـ چه رسد به رپ ـ باز می‌دارد، او به نوشتن آهنگ‌ها و رویاپردازی می‌آغازد. زمانی که خانواده‌ی سونیتا می‌خواهد او را از طریق ازدواج بفروشد، رخساره قائم‌مقامی مستقیم درگیر می‌شود و با پرداخت ۲۰۰۰ دلار به مادر او، فرصتی گرانبها برای سونیتا ایجاد می‌کند. او فیلم ویدیویی نیرومند و تکان‌دهنده‌ای از آهنگ رپ سونیتا به نام «دختر فروشی» می‌سازد که در سطح بین‌المللی توجه زیادی جلب می‌کند، به‌ویژه توجه گروه غیرانتفاعی استرانگ‌هارت را. آنها به سونیتا بورسی برای تحصیل در آمریکا اهدا می‌کنند. سونیتا رویاهایش را در همه‌ی زمینه‌ها دنبال می‌کند.

«۲۸ دختری که در ۶۰ ثانیه‌ی آتی ناگزیر از ازدواج خواهند شد، لطفا بدانند که من در راه ایجاد تغییری بزرگ فعالیت می‌کنم. امیدوار باشید. وقتی دختری جوان مجبور به ازدواج می‌شود، چیزهای مهم زیادی را از دست می‌دهد: کودکی، خانواده و امید. او حمایتی دریافت یا احساس نمی‌کند. حس تنهایی او کامل است. این را می‌دانم، چون من می‌توانستم یکی از آنها باشم. و بسیاری از دوستان من در کودکی عروس شدند. کودکانِ عروس را لمس و به کارهایی وادار می‌کنند که نمی‌خواهند انجام دهند. این کار تعدی است. خوشبختانه من راه گریزی پیدا کردم. اکنون آزاد هستم. حق دارم خود تصمیم بگیرم و آینده ام را بسازم. هم اکنون، سه چیز مهم در زندگی من تحصیل، موسیقی و فعالیت برای پایان دادن به ازدواج کودکان است. امیدوارم این کارها در زندگی من در آینده ادامه یابند.»

با اهدای این جایزه، فدراسیون بین‌المللی جامعه‌های حقوق بشر مایل است بر کارِ فوق‌العاده‌ی سونیتا، فعالیت او به‌عنوان مبارزی سرسخت علیه ازدواج کودکان و دستاورد فیلمساز ایرانی رخساره قائم‌مقامی که اثری مهم‌تر از یک مستند ساخته، تأکید بگذارد.




داستانی کوتاه از علی دروازه غاری

محسن فرزانه – محمد رضا غبرایی

کلون در به داخل چرخید و در به صدا در اومد. سرها به طرف در چرخید. آخه ساعت یازده صبح خبری نباید باشه. اگر هم میخواستند کسی رو برای بازجویی ببرند که ساعت ده همراه مجید و بهرام میبردند. تازه نوبت هواخوری اتاق هم که ساعت دو بعد ازظهر بود.

در که سنگین مینمود و نو ساز، بسختی باز شد. تو راهرو دو نفر دیگه چشم بند به صورت، پشت به اتاق ما، ایستاده بودند. جلوی نگهبان زندان، جوونکی ایستاده بود که خودش رو آماده ی ورود به اتاق میکرد. با صدای اورت دادن پاسداره چشم بندش رو باز کرد و هیکل تنومندش رو، در حالی که چپیه ای به گردن داشت به داخل انداخت. تازه وارد کمی می لنگید. معلوم بود که تکوندنش. ژاکت قهوه ای رنگش با راههای خاکستری و شلوار سربازی مانندش به او چهره ای سنگین میداد. کفش هایش را در آورد. در پشت سرش بسته شد. موهای بور و سبیل هموارش که دهنش رو پنهان مینمود با ابروان کشیده و چشمان به گود نشسته اش (در عین جوانی) لبخندی را که بر لبش داشت را میتوانستی به نشانه ی سلام به همه ی اطاق ترجمان کنی. در که بسته شد همه بطرفش هجوم بردند. توده ای ها و اکثریتی ها از این قاعده مستثنی بودند. اونها همیشه محتاطانه بر خورد میکردند.

سالن چهار بند آموزشگاه،اتاق پنجاه و یک. اتاق حدود بیست متر مربع وسعت داشت (چهار در پنج) با اعضایی به تعداد تقریبی سی و دو نفر که گهگاه کم و زیاد می شد. همه همیشه باید از قاعده راست خوابیدن پیروی میکردند. در تمام این مدت فقط یکبار تونسته بودیم بصورت «دال» بخوابیم که اونهم زمانی بود که بچه های مجاهدین رو با ترس بر اینکه در نشست با کفار ممکن است به الحاد گرایش پیدا کنند رو به سالن دیگه ای منتقل کردند و سالن چهار شد سالن کفار و ملحدین، اما از همه نوع. اتاق ما اما بیشترشون اکثریتی بودند.

آموزشگاه کچویی رو برای «آموزش عقیدتی زندانیان» درست کرده بودند‌ (البته بعد از کلی کتک زدن و شکنجه کردن زندانی ها) ولی بدبختانه بچه آخوندی که قرار بود ترویج اسلام کنه حوصله اش از سوالهای زندانی ها سر رفته بود و قالش زده بود و زندانی ها رو به حال خودشون گذاشته بود. بنظر میومد که طرف گیرپاچ کرده بود و نمیتونست با چپی ها بحث کنه. مسولین زندان هم تصمیم گرفتند که بچه آخونده بجاش فقط زندانی های مسلمون (که منافق میخوندنشون) رو هدایت کنه. گویا یادشون رفته بود که خمینی بارها گفته بود «منافقین بدتر از کفارند».

اما اونشب عجب کیفی کردیم. فقط اونشب بود که احساس کردم «دال» خوابیدن روی زمین سفت و سیمانی ی آموزشگاه، که حالا دو تا پتو هم رو هم انداخته بودم و از لجم دو تا پتو هم زیر سرم گذاشته بوذم، پاهامو به حالت «دال» رو هم انداخته بودم چه کیفی داره. اونشب جدا راحت دراز کشیده بودم. البته اونشب تا صبح نخوابیدیم چونکه مهدی رو زیر بازجویی لت و پارش کرده بودند. طفلک صداش در نمی اومد. قرصهای مسکنی که عباس داشت امشب کاری بود. چند ماه پیش عباس تو حیاط هوا خوری وسط فوتبال بازی پاش میشکنه و گچ میگیرندش. شیخ الاسلام (پزشک زندون) هم براش داروهای مسکن نوشته بود. اما از اونجایی که عباس زمان شاه زندون بود و وارد، قرصها رو برای روز مبادا نگه داشته بود. قبل از اینکه خودی ها برند زیر بازجویی یکی مینداختند بالا و خب خواب آلود باز جویی دادن راحت تر بود. اونشب هم داروهای مسکن عباس برای مهدی بکار اومده بودند. عباس و مهدی اگرچه هم پرونده ای نبودند اما هر دو اتهامشون «اقلیتی » بود.

اسم تازه وارد محسن بود و فرزانه. تو نگاه اول شناختمش. تو کردستان یه عصری مهمونش بودم. کمی تند خو بود. همین یک کم عذابم میداد. بی حوصله حرف میزد و آتش خشمش چشمها رو می سوزوند. قامتش کمی خمیده شده بود. تو پیشونیش چین افتاده بود، به نشانه ی غم. لبخند همیشه مهمان لبهاش بود ولی سبیل درازش مانع از بیان احساسش می شد و در این میان برق چشمانش به یاریش شتافتند. چیزی با خود به همراه نداشت. مرا شناخت اما به روی خودش نیاورد. آرام به هم دست دادیم. دستم رو سخت فشرد به گونه ای که دستم به درد اومد.
هر کسی سوال میکرد: «بیرون چه خبر؟»، «اتهامت چیه؟»
کمرش رو راست کرد : «فدایی خلق».
پیکش لوش داده بود. اون طور که بعدا تعریف میکرد بعد از ضربات شصت به گروه برای بازسازی ی تشکیلات به تهران اومده بود ولی بعد از یه مدتی پیک کردستان که بین راه لو رفته بود، محسن رو لو داده بود. محسن رو سر قرار با یه تور پونصد متری به تله میندازند.
در بصدا در اومد. وقت نهار بود. کارگرهای اتاق خودشون رو آماده میکردند. یکی سفره ها رو میچید، بعضی ها هم بهش کمک میکردند. دو تا از کارگرها مشغول گرفتن غذا از زندانبان ها بودند. ناهار ساچمه پلو بود و انگار یه تیکه گوشت هم از بغلش رد کرده بودند و اسمش رو گذاشته بودند «چلو گوشت» اون هم با «لوبیا قرمز».
در که بسته شد صدای اصغر که غذا رو تحویل گرفته بود در اومد:
-«پدر سگ انگار میخواد ارث باباش رو بده. مرتیکه خودش زندونیه ولی از زندونبانها سینه چاک تره» و رو کرد به محسن که تازه اومده بود و ادامه داد:‌«مرتیکه میدونه چند نفریم ها و تازه باید به هر چهار نفر هم یه کفگیر بده، ولی باز از سر و تهش میزنه». اصغر طرفدار پیکار بود.
محسن لبخند زیبایی زد و گفت: «خودتو ناراحت نکن، کمتر میخوریم. غصه ما که خوردن نیست. تازه زیر بازجویی حسابی خوردیم». اصغر انگار خون تازه ای در رگهاش دوید به سردی ی آبی زلال آرام گرفت.
سه تا سفره کوچیک وسط اتاق انداخته بودند. هر کدام بطور مجزا. تو هر سفره یک دیس و سر هر دیس هم یازده نفر. دو نفر رو هم برای بازجویی برده بودند. محسن سر سفره ما بود و از قضا روبروی من. سر هر سفره هم یکی از سیرهایی رو که تازه خریده بودیم توی یه کاسه گذاشته بودند.
لعنتی ها، دکون بقالی تو زندون باز کرده بودند. بجای سیر ترشی به ما سیر پخته قالب کرده بودند. انجیر هایی رو هم که خریده بودیم اکثرا کرمو از آب در اومده بودند. شبها برای صبحونه تو آب میخیسیندیمشون وصبح ها کرمهای شناور مرده توش پیدا میکردیم. همینطور که یکی از بچه ها برای محسن تعریف میکرد، محسن سخت قهقهه زد زیر خنده:‌«انجیر با کلی پروتیین». محسن انگار تو زندان نبود. از ته دل میخندید. موقع غذا خوردن،‌در حالی که لقمه ای به دهنش میبرد منو با چشمش میپایید. به گمانم به یاد کردستان افتاده بود. برق چشمانش گم شده بود. در چشمانش تنها قطره اشکی بود به درخشندگی ی مروارید.

ghabraii-famille1 ori

حیاط منزل حاج حسن غبرایی: از راست: حاج عبدالله غبرایی

محمد مهدی غبرایی، رضا غبرایی،‌نشسته حاج حسن غبرایی

ghabraii-m.reza orighabraii-famille2 oriغبرایی تهران ۱۳۴۷ ایستاده از راست:‌حاج محمد چاییچی، احمد غبرایی، رضا

غبرایی، حسین عبد محمودی، زضا چاییچی، نشسته از راست: گیو محمودی – ؟ – اردشیر محمودی، محمد مینویی

_________________________________________________

از عملیات بر میگشتیم. عجیب خسته بودیم ولی سرفراز (بدون دادن زخمی یا تلفات). اولین بار بود که او را میدیدم. از حالاش جوونتر مینمود. گذرمان از طرف مقرشان افتاده بود و او که با جیپش ور میرفت با دیدن ما بطرفمون اومد. به من دست داد و با بقیه احوالپرسی کرد. فهمید که از عملیات بر میگردیم. برای رفع خستگی،ما رو به چای دعوت کرد. ما هم تعارف اونو رد نکردیم. و این شد بساط رفاقت ما. گه گاه که حوصله مون سر میرفت و قصد داشتیم گپی بزنیم چند تا تیر هوایی به نشانه ی دعوت در میکرد. اونوقت ها آنقدر فشنگ و مهمات زیاد بود که آدم اصلا به فکر ذخیره سازی نبود.

مدتی بعد فرمانده ما در یک عملیات جان خود رو از دست داد. رفیق خوبی بود. شجاع و نترس. همه بچه ها ناراحت بودند. از دست دادن رفیق همرزم خیلی سخته اونهم جلوی چشمت. من بعنوان معاون، برنامه ی احترامات و تجلیل از رفیق رو به عمل آوردم.
فردای اونروز دو نفر اومدند تو کمپ ما. یکیشون بچه محصل مانندی بود از قماش بالاشهری ها و اون یکی دیگه یکی از پیشمرگه های محلی. «فرمانده جدید، » با پز و اطوار روشنفکری بدون اینکه بدونه سلاح رو چگونه باز و بسته کنه شده بود فرمانده نظامی. بچه ها همه هاج و واج مونده بودند. کمی غیر منتظره مینمود. هیشکی هم توقع نداشت. ولی خب دستور سازمانی بود. چاره ای هم نبود.
ارتباط من و محسن هر از گاهی به وقت چای یا شام برقرار بود. یکروز طرفهای عصر صدای کلاش محسن به صدا در اومد. با هم اخت شده بودیم. ما همیشه اما در مورد مشی مسلحانه و قطار بی برو برگرد بحث و جدل داشتیم. وقتی صدای کلاش رو شنیدم سرتیر رفتم سراغش. گپ زدن با محسن یه حال دیگه ای داشت. اکثر بچه هاشون تو مقرشون مشغول کتاب خوندن بودند. دم مقر واستاده بود و داد زد:‌«هی …. بیا اینجا.»
ازش پرسیدم که جریان چیه. از کی تا حالا اینجا شده مرکز آموزش فرهنگی- علمی.
محسن انگار تحریک شده باشه غر زد: «جوک نگو. مطالعه،مطالعه است.» من پکی زدم زیر خنده و گفتم:«دوباره کم آوردید؟» و همین باعث بحث بدی بین من و محسن شد.
شام مهمون محسن بودم. همیشه سمج روی اعتقادش وا میاستد. گهگاه که عصبانی میشد منو «توده ای» خطاب میکرد. بعد از اینکه میدید من ناراحت شدم معذرت خواهی میکرد. من هم همیشه اعصابش رو با این کلمه ساده که «تو جنبش چپ چه گروه یا سازمانی رو میشناسی که چپ یا آنارشیست میخونیش؟» داغون میکردم. آخرش هم اضافه میکردم که عین اینه که از توده ای ها بپرسی که در جنبش چپ چه گروه یا سازمانی رو میشناسند که «راست» بخونندش. توده ای ها منکر راست روی ی خودشون میشند و کسی رو هم راست نمیشناسند. محسن به شیوه بحث من میپرید و اونو بچه گانه و ساده اندیشی میخوند. بحث ما هیچوقت به جایی نمیرسید ولی هر دو همدیگر رو دوست داشتیم.
تو همین هیرو بیر اصغر (یکی از رفقای مقر خودمون) در حالی که هن و هن میکرد وارد مقر محسن اینها شد.ترس ورم داشت. یک لحظه احساس کردم که مقر شناسایی شده و مورد حمله قرار گرفته. ولی آخه صدای توپ و شلیک و …. باید تا اینجا میومد. اصغر مهلت نداد که به تخیلات واهی ی خودم ادامه بدم. در حالی که نفس نفس میزد گفت: «دارند اسلحه ها رو جمع میکنند.» من فوری از جام پریدم. شستم خبردار شده بود. تیربار محسن رو که دم دست بود برداشتم. با محسن خداحافظی نکرده به طرف مقر دویدیم. سر جاده به کمینشون نشستیم.
دو تا جیپ رو پر از اسلحه کرده بودند و داشتند منطقه رو ترک میکردند به امید کمک و حمایت از خمینی و انصارش. دیوانه شده بودم. آنچنان فرمان ایست دادم که درجا خشکشون زد. اصغر گلنگدن رو کشید. فرمان خاموش کردن ماشین رو دادم و از ماشین پیاده شون کردم. همه شون رو دمر رو زمین خوابوندم. «پسرک دریوزه ی روشنفکر». با خودم فکر کردم.
تازه میفهمیدم جه خبر شده. ببین چگونه وجود،‌تفکر و امیال ما رو بغارت میبرند. من با خودم فکر میکردم. میخواستم همه شون رو به اتهام خیانت به آرمان خلق همانجا تیربارن کنم که اصغر نذاشت. ماشینها رو برگردوندیم و اونارو در حالی که مثل بید درازکش رو زمین میلرزیدند تنها گذاشتیم.
اونجا بود که انشعاب رخ داد. اونا کردستان رو ترک کردند و ما هم به دلایل امنیتی مقرمون رو عوض کردیم. از اون به بعد من محسن رو ندیده بودم تا الان که روبروم نشسته بود.
بغلی ی من که متوجه شده بود من و محسن به هم خیره شده ایم گفت:«چیه؟ شما همدیگر رو میشناسید؟» محسن که خودش رو نباخته بود گفت: «باباهامون همدیگر رو میشناختند». من پکی زدم به خنده.
همیشه وقت هواخوری عادت داشتم ده دقیقه اش رو فوتبال بازی کنم. زیرا بهترین زمان برای نفس کشیدن،حرکت کردن و استفاده از ماهیچه ها بود که بخاطر عدم استفاده شون تو اتاق پر جمعیت داشتند از بین میرفتند. امروز اما دلم میخواست فقط با محسن صحبت کنم و یاحداقل توی چشماش به دنبال خاطرات بگردم. پاسدار گشت تو حیاط حواسش جمع بود. همه رو می پایید. من و محسن در ظاهر ساکت بنظر میرسیدیم اما در درون ملتهب.
بعدها محسن فهمید که از من هیچی ندارند. خوشحال بود که امکان آزادی ی من وجود داره ولی میدونست که خودش رو تیرباران میکنند. هیچ باکی نداشت. میگفت مبارزه برای آزادی و برابری تاوون میطلبه: «اسپارتاکوس رو یادت نره. برده دارها به دارت میزنند. زمانی بدار نمیری که برده داری نباشه». بعدش هم لبخندی زد. من اما غمگین بودم. به خودم میگفتم: «یعنی دیگه نمیبینمش؟»
محسن به وقت رفتن هیچ نگفت. فقط برق چشمانش بود که چون گوهر شب بر چشمان من میدرخشید. لبخندش گریه ی منو که آرام سرریز میکرد به معنای خداحافظی نوازش میکرد. دستانش رو گره کرده بود فشرده بر هم به علامت پیروزی بالا برد. سکوت اتاق رو فرا گرفته بود. چپیه اش بر گردنش نمود دیگری داشت حاکی از مردانگی و استواری، نه از آنگونه که عیسای مسیح، سر خمیده بر مصلوب. نگاهش از چشمم جدا نمی شد. گویی مرا پیامبر خود میدانست. به من خیره مانده بود تا اینکه همان تواب قرمساق دستش رو گرفت و بطرف بیرون برد و ما که با نگاهمون در فضایی به وسعت اقیانوس در خیالهامون شنا میکردیم در آن واحد گم شدیم.
آنشب فضای اتاق گرفته بود. من که هیچگاه خودم رو لو نداده بودم، اشک میریختم. فراموش کرده بودم که تو اتاق آنتن وجود داره. به خودم گفتم: «گور پدرشون. کون لق آنتن.» یک آن خواستم فریاد بکشم و شعار مرگ بر خمینی و رژیم رو بدم اما اشک مجالم نداد و همچنان میبارید.
توده ای ها و نوچه هاشون خفه خون گرفته بودند. جیک نمیزدند. همه ساکت بودند.

________________________________________________________

فردای اونروز چند تا از بچه ها بتنهایی و غمگینانه تو هواخوری قدم میزدند. صورتشون نمایانگر چشمان محسن بود. من اما تنها و غصه دار با یاد خاطرات دور. توده ای ها و همپالگی هاشون،اما انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه با هیجان فوتبال بازی میکردند. کمال توده ای هم در کنج دیواری حوصله ی حمام آفتاب گرفتنش گرفته بود. هوای اسفند سرد بود اما خورشید بخاطر محسن در آمده بود و جهان رو گرم میکرد. صدای زندانبان با لهجه اصفهانیش همه رو به خود آورد:‌«وقت تمومس. یالله زود باشین. برید اتاقتون.» مردک انگار گوسفند چرونی میکرد.

به اتاق که وارد شدیم یک نفر تازه وارد رو آورده بودند. قدش کوتاه بود، ریز اندام و سیه چرده. موهاش علیرغم مسن بودنش همچنان سیاه بود. صورت کوچک و پهنی ی لبان بالاییش اونو به جنوبی ها بیشتر نشون میداد. آبخور سبیلهاشو زده بود. مثل همیشه که یه تازه وارد میاد تو اتاق بعضی ها دورو برش رو گرفتند: «بیرون چه خبر؟»،«تازه اومدی؟»،«کجا گرفتندت؟»، «اتهامت چیه؟».
وقتی دهنش رو باز کرد معلوم شد که شمالیه. بچه لاهیجان بود:‌«ای مثل همیشه. بیرون خبری نیست.»
مثل اینکه با کارد زده باشی به استخون من. به خودم گفتم مگه میشه اسفند سال شصت باشه و بیرون خبری نباشه؟ فوری حدس زدم که باید توده ای چی باشه یا یکی از همپالگیهاشون.
اسمش محمد رضا بود و غبرایی. اهل شمال و بقول خودش از اعضای قدیمی سازمان با نام مستعار منصور. کم حرف بود. گهگاه فوتبال بازی میکرد و با اینکه ریزه بود و کمی سن وسال دارتر از ما، اما فوتبالش خوب بود. جلوه خاصی نداشت. به گمانم میترسید کاری کنه. سرش به کار خودش بود تا اینکه دو ماه بعد نامه ای نوشت به بازجوش و تقاضای ملاقات کرده بود. فرداش صبح اول وقت اسمش رو برای بازجویی خونده بودند.
بعد از ظهر گرفته و سرخورده وارد اتاق شد. قضیه اینجوری بود که لاجوردی به سازمان آقا رضا اینها زنگ زده بود و خواسته بود که مسول مجله شون رو بفرستند اوین برای چند تا سوال. گویا آقا رضا زیاد راضی نبوده که بیاد اما سازمان اکثریت بهش دستور تشکیلاتی داده بود که باید بره. ایشان هم قدم رنجه فرموده بودند و با پای خودشون اومده بودند دیدن لاجوردی. لاجوردی نه گذاشته بود نه ورداشته بود، آقا رضای ما رو بدون بازجویی و بدون برو برگرد یکراست فرستاده بودتش اتاق ما. از این قضیه دو ماهی گذشته بود . اونروز به بازجوش گفته بود که برای اینکه بدون مجوز دو ماهه نگهش داشته اند اعتراض داره. بازجوش اما خونسردانه بهش گفته بوده:«ما فعلا با شما کاری نداریم ولی خب وقتی که کار داشته باشیم خدمتتان عرض ادب خواهیم کرد.» اینجا بود که آقا رضا شستش خبردار شده بود که عجب کلاه گشادی سرش رفته. از اون به بعد سخت تو دارتر مینمود.
یکروز باهاش به گپ زدن نشستم. پرسیدم:«آقا رضا، راستش اگه آزاد بشی و دوباره بخوانت دوباره بر میگردی؟»
در جوابم گفت:«اگه آزاد بشم بابای خمینی هم نمیتونه دستش به من برسه.» من گفتم:«البته فقط اگه.» آقا رضا اما سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
در همین لحظه در باز شد. اسم منو خوندند:« علی ….»
باید وسایلم رو جمع میکردم. نگاهم رو به چشمانش انداختم. سرش رو به زیر انداخت. موقع جمع کردن اسباب هامون حق حرف زدن نداشتیم چرا که زندونبون قرمساق دم در واستاده بود و منو میپایید.
زندونبون چشم بند به چشمم زد و دست منو گرفت و با خودش کشون کشون برد. زیر هشت مسول بند زیر گوشم زمزمه کرد: «از اینجا که رفتی بیرون سرت رو بر نمی گردونی ها……پشت سرت رو هم نگاه نکنی ها….. دور و ور این گروهک ها هم نگردی ها…… دیگه اینطرف ها هم پیدات نشه ها». تمام جملات تو گوشم میچرخید و صدای آقا رضا که‌ «حتی بابای خمینی هم…» توی کله ام اکو میکرد.
تو دلم گفتم:«دفعه اول کشکی گرفتید ولی ایندفعه بابا بزرگتون،خمینی، هم نمیتونه گیرم بیاره» و زدم به چاک.

********************

عکس رضا رو دیدم که چاپ کرده بودند با عنوان «مدیر مسول کار اکثریت». غصه دار از اینکه ذکر نکرده بودند که چه جنایاتی انجام شده بود. حداقل علت دستگیریش رو.

این شعر شاملو برام تداعی شد:
شوکران عشق تو که در جام قلب خود نوشیده ام
خواهدم کشت،
و آتش اینهمه حرف در گلویم
که برای بر افروختن ستارگان هزار عشق افزون
در ناشنوایی گوش تو
خفه ام خواهد کرد.

– بخشی از این خاطره جمع آوری ی خاطرات دیگران است. خودم اما با محمد رضا غبرایی هم سلول بودم.




پاكنویس ایده‌ها در كشاكش میان زندگی هنری و شهروندی

به مناسبت سالگرد درگذشت توماس مان

اسکندر آبادی

۱۲ اوت ۱۹۵۵: ۶۱ سال پیش در چنین روزی توماس مان، نویسنده نامدار در زوریخ درگذشت. او تا پایان عمر ۲۱ دكترای افتخاری و یک درجه پروفسوری را نصیب خود ساخت.

توماس مان Thomas Mann در شهر لوبک در شمال آلمان زاده شد. كودكی او با توسعه‌طلبی اقتصادی آلمان از سویی و ایستایی در نهادهای آموزشی و فرهنگی این كشور از سوی دیگر، همزمان بود.

او با هردوی این ویژگی‌ها بیگانه و ناسازگار بود. نویسنده‌ای كه آثارش متن درسی دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های آلمان است و تا پایان عمر ۲۱ دكترای افتخاری و یک درجه پروفسوری را نصیب خود ساخت، از مدرسه بیزار بود و دیپلم نگرفته آموزش دبیرستانی را رها كرد. اندیشه و احساس هنرمندانه‌اش هیچگونه خشكی و فشار و زوری را تاب نمی‌آورد. پس به هر ترفندی بود، از خدمت نظام هم كناره گرفت.

در ۱۶ سالگی پدرش را از دست داد. پدر كه می‌دانست بازماندگانش میل و همتی برای حفظ شركت بازرگانی غلاتش ندارند، وصیت كرده بود كه شركتش فروخته و درآمد حاصلش میان بازماندگانش تقسیم شود.

مادرش به موسیقی و ادبیات آشنا و در خانواده‌ای فرهیخته رشد یافته بود. طبیعی است كه توماس مان جز دوره كارآموزی كوتاهی در یک شركت بیمه آتش‌سوزی و گزارشگری برای مجله طنز “سیمپلیسیسیموس”، باقی عمر را به عنوان نویسنده حرفه‌ای آزاد كار و زندگی كند.

زندگی ۸۰ ساله توماس مان به دو دوران بلند تقسیم می‌شود: در نیمه نخست زندگی او كه پیش از جنگ جهانی اول گذشت، نویسنده، سیاست را به سیاست‌پیشگان و قدرت را به قدرتمندان وامی‌گذاشت و به درونگرایی بی‌مرز و اندازه بسنده می‌كرد. در نیمه دوم عمر او اما رویدادها و پدیده‌های سیاسی روز، بر دیدگاه و آثار هنری‌اش تأثیر مستقیم داشتند.

در سال ۱۹۲۹ به خاطر رمان “بودنبروک‌ها”Buddenbrooks كه زوال یک خانواده بازرگان را ترسیم كرد، جایزه ادبی نوبل گرفت. چهار سال پس از آن كه نازی‌ها به سر كار آمدند، از آلمان نخست به سوئیس و سپس به ایالات متحده گریخت و تابعیت آن دو كشور را پذیرفت. نازی‌ها تنها آثار او را ممنوع نكردند بلكه در كتاب‌سوزان بزرگی كه به راه انداختند، نوشته‌های او را نیز به آتش افكندند.

درونمایه‌ی بیشتر داستان‌های توماس مان، كشاكش میان عقل و عشق، زندگی شهروندی و نمود هنری و به طور كلی‌تر زندگی و مرگ است.

توماس مان در نیمه دوم زندگی‌اش از جمله رمان چهارجلدی “یوسف و برادران” و سپس “دكتر فاوستوس” را نوشت كه هركدام به نوبه و شیوه خود اعتراض و انتقادی به آلمان نازی بودند. این نویسنده پس از ۱۵ سال تبعید به آلمان بازگشت اما پایان عمر را در زوریخ گذراند و در اوج افتخار در ۸۰ سالگی در سوئیس درگذشت.

برگرفته از تارنمای دویچه وله فارسی




پاكنویس ایده‌ها در كشاكش میان زندگی هنری و شهروندی

thomas mann oriبه مناسبت سالگرد درگذشت توماس مان

اسکندر آبادی

۱۲ اوت ۱۹۵۵: ۶۱ سال پیش در چنین روزی توماس مان، نویسنده نامدار در زوریخ درگذشت. او تا پایان عمر ۲۱ دكترای افتخاری و یک درجه پروفسوری را نصیب خود ساخت.

توماس مان Thomas Mann در شهر لوبک در شمال آلمان زاده شد. كودكی او با توسعه‌طلبی اقتصادی آلمان از سویی و ایستایی در نهادهای آموزشی و فرهنگی این كشور از سوی دیگر، همزمان بود.

او با هردوی این ویژگی‌ها بیگانه و ناسازگار بود. نویسنده‌ای كه آثارش متن درسی دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های آلمان است و تا پایان عمر ۲۱ دكترای افتخاری و یک درجه پروفسوری را نصیب خود ساخت، از مدرسه بیزار بود و دیپلم نگرفته آموزش دبیرستانی را رها كرد. اندیشه و احساس هنرمندانه‌اش هیچگونه خشكی و فشار و زوری را تاب نمی‌آورد. پس به هر ترفندی بود، از خدمت نظام هم كناره گرفت.

در ۱۶ سالگی پدرش را از دست داد. پدر كه می‌دانست بازماندگانش میل و همتی برای حفظ شركت بازرگانی غلاتش ندارند، وصیت كرده بود كه شركتش فروخته و درآمد حاصلش میان بازماندگانش تقسیم شود.

مادرش به موسیقی و ادبیات آشنا و در خانواده‌ای فرهیخته رشد یافته بود. طبیعی است كه توماس مان جز دوره كارآموزی كوتاهی در یک شركت بیمه آتش‌سوزی و گزارشگری برای مجله طنز “سیمپلیسیسیموس”، باقی عمر را به عنوان نویسنده حرفه‌ای آزاد كار و زندگی كند.

زندگی ۸۰ ساله توماس مان به دو دوران بلند تقسیم می‌شود: در نیمه نخست زندگی او كه پیش از جنگ جهانی اول گذشت، نویسنده، سیاست را به سیاست‌پیشگان و قدرت را به قدرتمندان وامی‌گذاشت و به درونگرایی بی‌مرز و اندازه بسنده می‌كرد. در نیمه دوم عمر او اما رویدادها و پدیده‌های سیاسی روز، بر دیدگاه و آثار هنری‌اش تأثیر مستقیم داشتند.

در سال ۱۹۲۹ به خاطر رمان “بودنبروک‌ها”Buddenbrooks كه زوال یک خانواده بازرگان را ترسیم كرد، جایزه ادبی نوبل گرفت. چهار سال پس از آن كه نازی‌ها به سر كار آمدند، از آلمان نخست به سوئیس و سپس به ایالات متحده گریخت و تابعیت آن دو كشور را پذیرفت. نازی‌ها تنها آثار او را ممنوع نكردند بلكه در كتاب‌سوزان بزرگی كه به راه انداختند، نوشته‌های او را نیز به آتش افكندند.

درونمایه‌ی بیشتر داستان‌های توماس مان، كشاكش میان عقل و عشق، زندگی شهروندی و نمود هنری و به طور كلی‌تر زندگی و مرگ است.

توماس مان در نیمه دوم زندگی‌اش از جمله رمان چهارجلدی “یوسف و برادران” و سپس “دكتر فاوستوس” را نوشت كه هركدام به نوبه و شیوه خود اعتراض و انتقادی به آلمان نازی بودند. این نویسنده پس از ۱۵ سال تبعید به آلمان بازگشت اما پایان عمر را در زوریخ گذراند و در اوج افتخار در ۸۰ سالگی در سوئیس درگذشت.

برگرفته از تارنمای دویچه وله فارسی