توفیق، میزآقا و مابقی قضایا
ناصر پاکدامن
نوشتن دربارۀ روزنامه سخت است. باید روزنامه را در دست داشت. پس ، نوشتن دربارۀ توفیق که در دست من نیست نوشتن دربارۀ توفیق نیست، نوشتن یادها و خاطراتی است که نام توفیق در ذهن خوانندهای مثل من به جا گذاشته است.
خاطراتی بیش از بیش رنگ باخته، گرد و خاک گرفته و اینجا و آنجا در سایۀ ابهام ایام فرورفته و همواره همچنان پایدار. نخستین یادها باید از پنج شش سالگی باشد که اسباب کشی کرده بودیم و از کوچهای مابین بازارچۀ نواب و گذررضاقلی خان [کوچۀ ظلی ؟] در غرب خیابان گارِ ماشین / ری، به کوچۀ آبشار و بازارچۀ سید ابراهیم در شرق آن خیابان آمده بودیم. اگر آن خانههای سیروس و بازارچۀ نواب به تهران نیمۀ اول و اواسط قرن نوزدهم تعلق داشتند، این طرف، خانهها درزمینهایی ساخته شده بود که به دنبال کشیدن حصار جدیدی به دور شهر (بنای حصار جدید و حفر خندق آن در ۱۱ شعبان ۱۲۸۴ / ۸ دسامبر ۱۸۶۷ آغاز گردید) برمساحت شهر افزوده شده بود. خانهها نشان از معماری تازه تری داشت. محله هم، محلهای بود با کوچه های پهنتر و با پیچ و خمهای کمتر. و البته همه خاکی و با جویی در آن وسط.
در حیاط که بودیم به فواصلی و گاه و بیگاه، ولی هر روز، صدای فروشندگان دورهگرد به گوش میرسید. از آبحوضی تا کاسهبشقابی و نمک نمکه و … . و هر روز هم، صبح و عصر صدای علی آقا بود که روزنامهفروش محلۀ ما بود و هر روز دوبار، یکبار صبح برای روزنامه های صبح و یکبار هم عصر یا سرشب برای روزنامه های عصر، با دوچرخهاش که توبره مانندی مملو از روزنامه ها و مجلات روز بر روی چرخ پشت داشت از حدود سه راه امینحضور، همۀ کوچه هایی را که مشتری داشت دور می زد و صبحها نام “ایران” را فریاد می زد که مهمترین و معتبرترین و رسمی ترین روزنامه های آن روزها بود و عصرها با صدای “اطلاعات، اطلاعات” از کوچه میگذشت. البته که علی آقا (که بعدها دراوایل دهۀ سی، از او به عنوان پیر دیر روزنامهفروشهای سیار تهران بزرگداشتی شد همراه، اینجا و آنجا، عکس و تفصیلات و… در کنار دوچرخهاش) علاوه برین دو روزنامه، هر روزنامه و هفته نامه و مجلهای را هم که میخواستی میآورد. به در خانه که میرسید “اطلاعات” یا “ایران” می گفت و کوبهای بر در میزد و تأملی میکرد تا کسی برود و روزنامه ها را بگیرد. علی آقا صبحها برای ما “ایران” می آورد و عصرها هم “اطلاعات” و بعد هم یکی دو هفتهنامه. از مجله های هفتگی هنوز خبری نبود. “راهنمای زندگی” که در آمد (آبان ۱۳۱۹) به روزنامه های خانۀ ما اضافه شد. هفتهنامه هایی که می آمد “امید” بود و “توفیق”.
“امید” هم روزنامۀ فکاهی بود ، ولی دیرتر از توفیق به دنیا آمده بود (۱۷ اسفند ۱۳۰۷) و هیچگاه هم توقیف نشد اما دو بار بیسر و صدا، بختک ممیزان شهربانی عصر طلائی به خفقانش کشید و پس، از انتشار باز ایستاد: “هر دو دفعه که می خواستند دیگر روزنامۀ ما منتشر نشود از پس دادن اخباری که برای ملاحظۀ سانسور فرستاده می شد خودداری کردند وبالنتیجه روزنامه نتوانست منتشر شود…” (سید کاظم اتحاد، “طلیعۀ امید”، امید، شمارۀ ۱، ۱۷ دی ۱۳۲۰). همین. ناهید (تأسیس: ۲۲ حمل / فروردین ۱۳۰۰)، برادر بزرگتر توفیق، تا به هفت سالگی برسد چندین باری در توقیف افتاد و هنوز نوای دلنشین “تولدت مبارک” دهسالگی در گوشش طنین داشت که روزنامۀ آیندۀ ایران در شمارۀ ۲۱ مرداد ۱۳۰۹خود خبر حریق ادارۀ روزنامه را انتشار داد. به نوشتۀ صدر هاشمی “در اثر [این] حریق ناگهانی، ادارۀ روزنامۀ ناهید با خاک یکسان شد و بعضی حریق را عمدی و به تیمورتاش وزیر دربار وقت نسبت دادهاند” (محمد صدر هاشمی، تاریخ جراید و مجلات ایران، ص. ۲۵۸). اگر توفیق در آن سالهای عصر طلائی دوام میآورد شاید به این علت بود که حسین توفیق هرچه عصر طلائی تلؤلو بیشتری مییافت بیشتر از طنز و فکاهی فاصله میگرفت و “پس از مدتی رفته رفته، روزنامۀ خود را از صورت فکاهی خارج و آن را وسیلۀ ترویج ادبیات قرار داد” و در نتیجه “در مدت شش سال … روزنامه… ادبی بود و همیشه در نشر اشعار سودمند و افکار برجستۀ شعرای معاصر می کوشید”. پس توفیق شش سالی درین هیئت خودسانسوری ادبیاتی ماند تا از اول فروردین ۱۳۱۷ به همت خودسانسوری اخلاقیاتی، مجدداً به صورت روزنامۀ فکاهی درآید تا “نکات اخلاقی را با زبان شیرینتری گوشزد عامه نماید” (“به یاد شادروان حسین توفیق”، توفیق، شمارۀ ۱، سال ۱۹، ۳ آبان ۱۳۱۹، به نقل از محمد صدرهاشمی، یادشده. ج. ۲، ص. ۱۴۷). این سبک و سیاق فکاهیّت “معقول” و سربزیر را محمدعلی توفیق هم که مدیریت روزنامه را پس از فوت پدر بر عهده می گیرد تا شهریور ۱۳۲۰ دنبال میکند. اما ازین پس است که چهرۀ توفیق دیگر میشود: “سبک تملقآمیز” سابق را کنار میگذارد “و بشدت از اوضاع کشور و دستگاه حاکمه انتقاد” میکند و “بهمین جهت [هم] چندین بار از طرف شهربانی توقیف” میشود. در یک کلام، دیگر روزنامهای است “از روزنامههای انتقادی خوب پایتخت”، “منتسب” “به جبهۀ جرائد چپ”: “یک روزنامۀ بتمام معنی سیاسی و انتقادی… و به هیچ قسم قابل مقایسه با دورۀ گذشتۀ خود” (پیشین، ص. ۱۴۵).
توفیق را از کی شناختم؟ توفیق همواره در خاطرۀ من است. تاریخ تولد ندارد. یا اگر هم دارد آن زمانی است که من از روزنامه سر درآوردم و دیگر میدانم که روزنامه چیست و پس توفیق را می شناسم. میبایست نخستین شمارههای آن را درماهها و سالهای پیش از شهریور ۲۰، در شش هفت سالگی دیده باشم. حالا دیگر خوب یادم هست که راهنمای زندگی را که علی آقا میآورد چه شکل و شمایلی داشت. آنزمان می بایست از آشنائی من با توفیق، روزنامهای که همۀ اهل خانه، بزرگتر از منها، میخواندند و از مطالب آن کیف میکردند، چند زمانی هم گذشته باشد! پس اگر بنویسم که از ۸-۷ سالگی با چهرۀ توفیق آشنا بودهام نمیبایستی اغراق کردهباشم.
شکل و شمایل روزنامه مبهم و مهآلود در ذهنم مانده است اما آنچه از آن زمانهای نخستین آشنائیها بهتر به یاد میآورم بحرطویلهاست که هر هفته در ستون اول صفحۀ آخر روزنامه با امضای هدهد میرزا چاپ می شد. اینکه من از کی بحرطویلخوان شدم را نمی دانم اما از همان اولها بود که من از وجود این متاع ویژۀ توفیقی خبردار شدم که تقریباً همۀ باسوادهای اهل روزنامۀ خانه از مشتریان معتادش بودند که زودتر به دستشان برسد تا با ولع بخوانند و به لذت ضربۀ لفظ و آهنگ و وزن کلام دست یابند.
در پائیر ۱۳۱۸ تحصیلات ابتدائی من شروع شد. دو سال اول را در دبستان اقبال، در همان محلۀ خودمان خوانده بودم که نمی دانم چطور شد پدر و مادرم به فکر پیدا کردن مدرسۀ بهتری افتادند و البته پس از جست و جوهائی هم این چنین مدرسهای را یافتند که مدرسهای بود به نام ادب واقع در کوچۀ پشت مسجد سپهسالار، همسایۀ دیوار به دیوار باغ بهارستان و مجلس شورای ملی. از آن پس، یعنی ازسال سوم دبستان که در مهر ۱۳۲۰ آغاز میشد، من دیگر تحصیلات ابتدائی خود را دردبستان ادب دنبال کردم.
دبستانی دیگر در محلهای دیگر. و دبستانی دیگر و پس دنیائی دیگر. این دبستان هم در زمینهای تازهای واقع شده بود که همچنانکه گفته شد در اثر ساختن حصار جدید و حفر خندق جدید شهر در زمان ناصرالدین شاه به مساحت شهر تهران اضافه شده بود. اگر کوچۀ آبشار و بازارچۀ سیدابراهیم، مثل دیگر اراضی شرق تهران آن زمان، ضمیمۀ محلۀ عودلاجان شده بود، این اراضی که بر شمال تهران آن زمان ( یعنی در شمال محوری که سهراه امینحضور را با عبور از چهارراه سرچشمه و میدان توپخانه و چهار راه پهلوی به خیابان سی متری وصل می کند) افزوده شده بود، محلۀ جدیدی را به وجود آورده بود که “دولت” نام گرفته بود. اراضی محلۀ نوبنیاد دولت را عمدتاً میان اعیان و اشراف و بزرگان دولت و حکومت تقسیم کرده بودند تا درعمران و آبادی آنها بکوشند. اینان هم کم کم در این محلۀ جدید خانه ها و باغها و پارکهای وسیع ساختند و با همۀ فرزندان و خانواده و بستگان به این محله نقل مکان کرد ند. نگاهی به نقشۀ طهران عبدالغفار (محرم ۱۳۰۹ ق. / اسد ۱۲۷۰ ش. / اوت ۱۸۹۱) می تواند از چگونگی تقسیم / واگذاری / فروش این اراضی جدیدالاحداث به / میان بزرگان آن زمان (مخبرالدوله هدایت، فرمانفرما، امینالدوله، سپهسالار، علاءالدوله، اتابک، اعتمادالسلطنه، امین الضرب، عین الدوله ووو ) نشانههایی به دست دهد. یادمان هم باشد که در سالهای نخستین قرن بیستم، یعنی در سالهای پایانی سلطنت مظفرالدین شاه، حول و حوش باغ بهارستان و مسجد جدیدالبنای سپهسالار، گردشگاه هرروزۀ متجددان و فرنگی مآبهاست که جور دیگر میپوشند و میگویند و رفتار میکنند. حالا هم که من دیگر به ادب میرفتم به روشنی میدیدم که به جای دیگری آمدهام و با کسان دیگری محشور و همنشین شدهام.
به مدرسۀ جدیدی در محلۀ جدیدی رفته بودم با کوچههائی پهن تر. کوچۀ پشت مسجد سپهسالار، درشکهرو بود و هم پس، ماشینرو. خانههای بزرگ و وسیع داشت باغ و باغچهدار. و خانههای کوچک و اجارهنشین. بستر اجتماعی مدرسۀ ادب و مدرسۀ اقبال یکی نبود. “پشت مسجد سپهسالار” محلۀ مخلوط و مختلطی بود هم اعیاننشین و هم کاسبنشین. و هم نوکردولتنشین. یعنی ترکیبی بیشتر از خانوادههائی از طبقات بالا و میانی. شاگردهای مدرسۀ ادب هم همینطور بودند: بچههای آدمهای سرشناس و بعد هم بچههایی از آدمهای طبقات معمولیتر و پائینتر. و بالاخره بچههای متشخصان شهرستانی که به دنبال کوچ پدر و مادر از مشهد و تبریز و رشت و… حالا به دبستلن ادب رسیده بودند. در آن چهار سالی که من در آن مدرسه بودم هم با یک فرخ همکلاس شدم که داعیۀ گردن کلفتی و پهلوانی مدرسه را داشت و برادرش در خیابان چراغ برق / امیر کبیر، نزدیکیهای سرچشمه جگرکی داشت و هم با فرخ دیگری که پسر خان محلات و گلپایگان و آنطرفها بود. خانۀ این یکی تن به پارک میزد و باغ و استخر داشت و دراندردشت می نمود. و آن یکی نمیدانم کجا زندگی میکرد. میدانم تابستان که میشد، روزها را سراسر در سایۀ آفتاب سوزان، کنار خیابان، روی زمین مینشست و گردو می شکست تا عصر گردوهای تازه را فالفال کند و در مجمع مسین گردی بچیند و چراغ زنبوری هم در گوشهای از مجمع بگذارد و سرِ سرچشمه یا اولِ کوچۀ میرزا محمود وزیر، بنشیند و تا دیروقت گردو بفروشد با کف دستهای سیاه سیاه شده.
و درین دنیای مملو از مدرسه و رفتنها و آمدنها، توفیق هم بود؛ روزنامهای که علی آقا می آورد و در خانه دست به دست میگشت و بعد هم محترمانه، همچنانکه در خانۀ ما با هر روزنامهای رفتار می شد، نگهداری میشد. از تبار آن روزنامههائی که ضرورت و حرمت خنده را نوید میدادند. خنده از قهقهه تا لبخند و پوزخند و زهرخند.
در آن سالهائی که داشتم روزنامه را میشناختم تنها روزنامۀ اینچنینی بود هرچند که حالا میفهمم که آن توفیق هم درفشار آن سالها، هی ادبی و ادبیتر شده بود تا دوامی بیاورد. با همۀ اینها هنوزخنده هم بود. یا بهتر بگویم که روزنامه همچنان قد و قوارهای داشت که عبوس و اخمو نمی نمود. یادآور آن روزگاری که خندیدن حکومت را به وحشت نمیانداخت.
“عصر طلائی” نه شوخی سرش می شد و نه خنده! دستگاهی که لبخند، تا چه برسد به پوزخند، را تحمل نداشت. و فکرش را بکنید که این وسط توفیق آمده که “خنده بر هر درد بیدرمان دواست”. شعاری عام و همه گیر و جهانی. بیقید و شرط. مطلق. صریح و قاطع. از تبار و ردۀ شعارهای محکم و دستورالعملی و بی برو برگردی که با خود و در خود حقیقت انکار ناپذیری را حمل میکنند. در ردیف “نان برای همه، کار برای همه، مسکن برای همه”، “کارگران جهان متحد شوید!”… توفیق خنده بود. و به همه چیز، تا آنجا که میشد. و این قابل تحمل نبود. پس عاقبت کار توفیق معلوم و محتوم است. همچنان که پایان کار آن دستگاهی که شوخی سرش نمیشود!
حالا توفیق و خنده بود که علیآقا با زدن کوبه ای بر در، آمدنش را اعلام میکرد. دیگر قدرت مخرب و مفرح لبخند رسیده بود؛ قدرتی که بیآنکه خواننده بداند به درون او رخنه میکند و ریشه می دواند و دنیایش را تغییر میدهد: پس میشود خندید. و ازین “می شود” تا “میبایست” راه زیادی نبود. و این چنین بود که قدرت مخرب خنده به کار افتاده بود. توفیق سالهای سال این قدرت ویرانگر خنده را در آن آب و هوا دامن زده بود.
توفیق بیش ازین بود. دیگر بود. نه تنها قد و قوارهای دیگر داشت، مصور هم بود. مصور با کاریکاتور. و کاریکاتور دستاورد دوران مشروطیت است که چه بسا نخست در ملانصرالدین باکو در برابر چشم و ذهن ایرانیان رخ گشوده بود و با مطبوعات آزاد ماههای مجلس اول در روزنامهها جا باز کرده بود. ازین پس در توصیف خصوصیات این و آن نشریه از “جریدۀ کاریکاتوری” صحبت می کردند. از آن زمان بود که میشد محتسب و مست و شحنه و شیخ و شاه و وزیر و بزرگ و کوچک را در هیئتها و قوارههای جور و ناجور و البته همواره خنده برانگیز تصویر کرد. و اینهمه نه بی احترامی که هتک حرمت بود. و در خروج از استبداد وبا در رسیدن آزادی، این چنین “هتک حرمتی” از مبانی تأمین حفظ الصحۀ عمومی بود. در آن عصر طلائی، اگر عکس و تصویردر روزنامه ها همچنان حق حیات داشتند کاریکاتور دیگر کم و کمتر تحمل پذیر میشد. توفیق هم ازین قاعده مستثنی نمانده بود. با اینحال، هنوزسایۀ کمرنگ کاریکاتور در این و آن طرحی که در صدر این مقاله و کنار آن یکی چاپ میشد به جا مانده بود با نامهای مستعار و تخلصهائی که در آن فضای آنقدر جدی، معلوم نبود چرا می بایست تحمل میشد: هدهد میرزا، خروس لاری، دارکوب، ابن جنی، پرستو چلچلهزاده، سبزه قبا، … ؟ اصلاً مگر میشود که آدمهای پدرمادردار و محترم اینجور اسمهائی را انتخاب کرده باشند؟ قباحت دارد! عجب باغ وحشی بوده این توفیق!
برای من، بچهای که به حول و حوشهای دهسالگی میرسید و بزرگ و بزرگتر می شد، توفیق همۀ این حرفها بود. کم کم هم پیش میآمد که از هویت حقیقی صاحبان این تخلصها خبری پیدا کنم. اینطوری بود که بعدترها فهمیدم که هدهد میرزا هم مثل خروس لاری یکی از دو تخلص ابوالقاسم حالت است که مدتی مدیر داخلی و بعد هم سالهائی سردبیر روزنامه بود ومن تا مدتها فکر می کردم فقط او می تواند آن بحر طویلها را بنویسد و بگوید (اگر به کتابهای عروض نگاه کنیم مثلاً می نویسند که بحر طویل یکی از بحرهای عروضی است که از تکرار چهار فَعولَن مَفاعیلَن یا شانزده فَعَلاتُّن به وجود میآید. و حتی برخی این مثال راهم برای بحرطویلهای شانزده فَعَلاتُنی ذکر کرده اند : دی گذشتم به سرِ کویِ نگاری چوبهاری و به رخ ماه درخشان و به قد سروِ خرامان، طرًهاش مُشک تتاری و خطش عود قماری و لبش حقۀ مرجان و گهر رشتۀ دندان… و دیگر بگیرم که آمدم…). باید به نقل از عباس توفیق بیفزایم که بحرطویل را اول از همه مؤسس و بنیانگذار روزنامه، حسین توفیق در روزنامه بنیاد نهاد. او بود که بحرطویل میسرود و بحرطویلهای خود را با نام مستعار هُدهُد میرزا امضاء میکرد و این به یاد و احترام میرزا علیاکبر صابر(۱۹۱۱-۱۸۶۲)، شاعر و طنزینهسرای نامدارآذربایجانی و ازهمکاران اصلی روزنامۀ ملانصرالدین بود که هُوپهُوپ (به معنای هُدهُد در زبان ترکی آذربایجانی) تخلص میکرد ( چندی پس از مرگ صابر، و چه بسا نخستین بار در۱۹۱۲، مجموعهای از طنزینههای سرودۀ او را هم با عنوان هُوپ هُوپنامه انتشار دادند. این کتاب که شهرتی فراگیر یافت، از آن پس نیز بارها وبارها چاپ و تکمیل و بازچاپ شده و میشود). پس هدهد میرزا از تأثیر طنز و دید صابر و ملانصرالدین بر توفیق آن دوران هم نشانهای روشن به دست میدهد! با درگذشت حسین توفیق (۱۳۱۹)، بحرطویلنویسی به ابوالقاسم حالت واگذار میشود و از آن پس بحرطویلهای این یک نیزهمچنان با همان امضای هُدهُد میرزا به چاپ میرسد. و این چنین است که بحرطویل دوام یافته بود و تا جلوی چشمهای ما رسیده بود: سطوری پشت هم نوشته همچون نثر اما موزون و مقفا و در یک ستون و یا کَمَکی بیشتر که خواه و ناخواه، آهنگ کلام مجبورت میکرد که یکنفس و ضربی بخوانی. موضوع اهمیت چندانی نداشت وزن کلام بود که خواننده را شگفتزده و افسون شده به دنبال می کشاند. لذت خواندن کلماتی موزون و چه بسا بیربط یا در ربط مستقیم با موضوعی اگر نه پوچ که ناچیز! در فضائی بیرون از مقررات و و محدودههای این کن و آن مکن. خارج از خط. در آن سوی خطهای قرمز و سبز و زرد و آبی! اما سحر کلام موزون دست بردار نبود و خواننده را به جلو هل میداد. تو گوئی بر سُرسُره ای از حرف و زبر و زیر و پیش ومد و شد و هجا و آوا و لفظ و کلمه سوار شدهای و درگیر با گردبادی از الفاظ موزون و مقهور دوّار سری آهنگین، بی اختیار درسراشیبی تندی نشست می کنی و به پائین میلغزی و سُرمی خوری و به سرعت فرود میآئی! و چه کیفی؟ که گهگاه از نشئه هم بالا میزد! بحر طویل، حکایتی دیگر بود و از دیگر بودن و دیگر شدن خبر میداد (بحر طویل، جد والای این رَپنویسها و رَپخوانهای این زمان؟ بازهم دستاورد دیگری از ما ملت شریف را به تاراج بردهاند؟ و آن حق تألیفی که نداده اند پیشکشان، اما امان از یک جو نمک شناسی!).
کسی چه میداند، شاید هنوز هم در خواب و بیداری در پی طنین آن وزنها هستم؟ در جستجوی کلماتی آهنگین، ردیف نه به خاطر معنی که بیشتر به احترام رعایت وزن. جنون کلماتی که در زنجیره ای از وزنی طربانگیز به حبس افتادهاند تا بلکه معنایی را بیافرینند. و میآفرینند. با درهم شکستن دعوای صورت و محتوا. یکهو و خلق الساعه!
تا سال ششم ابتدائی که رسیدیم (۱۳۲۳)، همه معلمهای اصلی ما “خانم آموزگار” بودند (البته که معلمهای ورزش و خط و موسیقی، “آقا” بودند). و حال در آن سال ششم، “آقا، اجازه داریم!” آمده بود: جوان لاغر اندامی با صورتی استخوانی و موهای خرمائی و نه خیلی بلند بالا که حالا معلم انشاء (و شاید هم املا) ی ما شده بود در سال ششم ابتدائی. این “آقا، اجازه داریم!” متفاوت بود. معلمی بود از قماشی دیگر. در واقع امر، همه چیزش معمولی بود، مگر موضوعهائی که برای انشاء میداد که بکلی”نامعمولی” بود. دیگر نه از وصف بهار و توصیف پائیز و مقابله و مقایسه و مجادلۀ آنها خبری بود نه ازفوائد فلان رفتار و مضار بهمان گفتار! با او زنگ انشاء دیگر شده بود. یکبار این شعر را موضوع انشاء داد که ” دست طلب چو پیش کسی میکنی دراز / پل بستهای که بگذری از آبروی خویش”. فهمیدنش هم ساده نبود. یکبارهم بیتی از حافظ داده بود که فکر نمیکنم تا آن زمان اسمش را زیاد در کتابهای درسی دیده بودیم: “نهال دوستی بنشان که کام دل ببارآرد / درخت دشمنی بر کن که رنج بیشمار آرد”. بالاخره یک دفعه هم سر کلاس صحبت از کلیله و دمنه کرد که چه دنیائی است که رای و برهمن دارد و شتربه و زاغ و کبوتر و آهو و شیر و… و چه داستانها دارد و نمونهای هم از آن نثر پر صلابت ترجمۀ ابوالمعالی نصرالله منشی را برای ما خواند! و ما دوازده سیزده ساله بودیم. با نوشتن و خواندن انشاء، کار ما تمام نمیشد. به پاکنویس انشاء هم اهمیت میداد که پاکنویس کرده باشیم، آنهم تمیز و با سلیقه و از سرِ حوصله و درست و حسابی! با این معلم انشاء میفهمیدیم که نوشتن هم کار مهمی است. در افتادن با کاغذ سفید خیلی خیلی جدی است و هیچ جای شوخی ندارد! علاقۀ به نوشتن و ور رفتن با کلمات به ذهن ما نشت کردهبود؟ دیگر کلمات بیطرف و بیحال و خنثی نبودند!
آن سال شمارۀ مخصوص نمیدانم چند سالگی توفیق که در آمد، سبز رنگ بود. در هر صفحه هم عکس چندتائی از همکاران را چاپ کرده بودند با یکی دو بیتی در وصف هر یک. و در زیر عکس کوچکی دو بیتی شعر نوشته بودند که چنین آغاز میشد: “از بس علی وثوق با فرهنگست…”.ا بقیه را به یاد ندارم اما این مصراع را هیچ وقت از یاد نبردم: علی وثوق معلم انشای ما بود!
اینکه روزنامهنویسی وثوق در توفیق تا کی ادامه داشت را نمیدانم، اما میدانم که در سالها و سالیان بعد هم ارتباط ما قطع نشد و گاهی نزدیکتر و گاهی دورتر، از هم خبردار میشدیم. این چنین بود که وقتی من در علمیه تحصیلات متوسطه را دنبال می کردم یک روز دیدم که آقای وثوق هم از آموزگاری به دبیرستان علمیه آمد . اول، کارمند دفتری بود بعد او هم از جملۀ دبیران شد و پس درس هم میداد. وبالاخره از علمیه منتقل شد و رفت. دو سه سالی بعد دوباره به هم رسیدیم. آنهم در آن چهارپنج ماهی بود که من در نهضت بودم. نهضت، گروه کوچکی بود که دور و بر محمد نخشب تشکیل شده بود و از نوعی سوسیالیسم اسلامی سخن میگفت و در واقع سنگ بنای نخستینِ “حزب مردم ایران” سالهای بعد است که در سال ۱۳۳۱ تشکیل یافت و از احزاب هوادار نهضت ملی ایران بود. در نهضت بود که وثوق را بار دیگر دیدم. دو سه ماهی بعد، فکر می کنم اواسط بهمن ۱۳۲۷ بود که هر دو با چندتائی دیگر از آنجا کناره گرفتیم. فکر می کنم وثوق آن زمان دیگر لیسانس حقوقش را گرفته بود. در جنبش ملی شدن نفت و در دویدن و تپیدن برای نفت و استقلال و آزادی هم با هم در حزب زحمتکشان و نیروی سوم همراه شدیم. بعد هم هر دو در سیاهیهای آن ماهها و سالهای پس از کودتا فرو رفتیم. دیگر از او که در آن کوچههای باریک و پر خم و پیچ پامنار خانه داشت خبری نداشتم تا از سالهای تحصیل در فرنگ به ایران باز گشتم و به تدریس در دانشگاه مشغول شدم. در دانشکده دنبال کسی بودیم که تدریس حسابداری را به عهده بگیرد و همکاری گفت بهتر از همه، دکتر وثوق است که همه او را یکی از بهترین استادان حسابداری میدانستند: وثوق ازدانشکدۀ حقوق درجۀ دکتری گرفته بود و تدریس میکرد. اما این بار مثل اینکه روی خطهای موازی بودیم که همدیگر را دیگر قطع نکردیم!
حالا که این سطور را مینویسم گفتم از علی وثوق خبری بگیرم. دست به دامان “گوگل” شدم . اینجا و آنجا نوشته بودند که “متأسفانه با خبر شدیم که دکتر علی وثوق از بزرگان و پیشکسوتان حسابداری ایران چهره در نقاب خاک کشید”. از او به عنوان “استاد برجسته”، “استاد فرزانه”، “از ذخائر معنوی و علمی دانشگاه تهران” یاد کردهاند و حتی با صمیمیت هم آن بیت را در مرگ او یاد آور شده اند که “از شمار دو چشم یک تن کم…”. همه اتفاق نظر دارند که در”روز اول آذرماه سال جاری” دکتر علی وثوق درگذشته است اما درست معلوم نیست که به کدام “سال جاری” اشاره دارند؟ این چنین است که ماهنامۀ حسابدار در شمارۀ ۱۴۰ خود در دی ۱۳۷۹ خبر می دهد که “دیدگان نافذ پیرمرد فرو خفت” و سایت “حسابداران چمران دانشگاه شهید چمران” در ۱۰ آذر ۱۳۸۹ است که خبر درگذشت “اول آذرماه گذشته” را مینویسد و “سایت کارشناسان رسمی دادگستری رشته حسابداری وحسابرسی و ارزیابی” در ۱۶ اسفند ۱۳۸۹! “پرتال جامع دانشجویان پیام نور” هم در ۱۰ مهر ۱۳۸۸ است که خبرمیدهد که “استاد فرزانه… روز اول ماه آذر سال جاری” این جهان فانی را ترک کرده است. “وبلاگ دانشجویان کارشناسی ارشد بازاریابی استراتژیک سازمان مدیریت صنعتی” در تاریخ ۲۸ آذر ۱۳۸۷ خبر درگذشت اول آذرماه گذشته را میدهد. شاید اگر بازهم حوصلهای بود میشد این شلختگی کارشناسان حسابداری و حسابرسی را که هیئت طنزی سیاه را بهخود میگیرد، بیشتر ادامه داد. باشد که این ماندگان، حرمت رفتگان را تنها درین آداب و رسوم گرد و خاگ گرفتۀ تارعنکبوتی و الفاظ قالبی و تهی وتعارفات چرب و چیلی خلاصه نبینند! در هر حال قدر متیقن اینکه وثوق دیگر در میان ما نیست و در اول آذر ماهی ما را ترک کرده است: در ۱۳۷۹یا در ۱۳۸۷و یا حتی در ۱۳۸۹! که هرچه دیرتر بهتر! و یادش بیدار که در تارخ تولدش اتفاق نظری هست: ۱۳۰۴ شمسی. پس، آن زمان که ما را با سحر کلام و کلمه، الفت و آشنائی میداد و توفیق هم درباره اش میسرود “از بس علی وثوق بافرهنگ است… ” در آستانۀ یبست سالگی بود. در آن سال تحصیلی۲۴-۱۳۲۳!
حیاط مدرسۀ ادب، هفت هشت پلهای پائینتر از سطح کوچه بود. ازین پله ها که بالا میآمدیم، درست روبروی درِ مدرسه، مغازۀ میزآقا بود. آن سال اولی که من به ادب آمدم مغازۀ میزآقا، یک صد و پنجاه دویست متری آنطرفتر، در کوچۀ نظمالدوله بود. نزدیکتر به مدرسۀ دخترانۀ آزرم. اما آن زمان هم مغازۀ میزآقا همچنان آهنربای ما بود. زنگ را که میزدند چه بسیار از ادبیها که به دکان میزآقا هجوم میبردند. و حالا که دکانش آمده بود درست مقابل ادب، دیگرکار آسانتر شده بود. مسکوب هم که در همان سالها، یا یک کمی پیشتر، در همان نزدیکی در دبیرستان علمیه، درس میخواند از “بقالی” میزآقا یاد میکند: “بقالی که مشتریهایش بچههای مدرسه بودند… و من از او کتاب میخریدم” (علی بنوعزیزی و علی دهباشی، “گفتگوبا شاهرخ مسکوب”، کلک، ۵۹-۵۸، دی- بهمن ۱۳۷۳). “یک مغازۀ خرت و پرت فروشی و تنقلات و اینجور چیزها..” مغازه ای شاید همۀ این جور چیزها و یک کمی هم جور و جورهای دیگر؛ که مغازۀ میزآقا یک معجون خاصی بود: نه عطاری بود، نه بقالی، نه آجیل فروشی، نه خرازی و نه لوازمالتحریری. شاید همۀ اینها بود و باز هم چیزهای دیگر. و اینطور بوده که مسکوب هم از میزآقا کتاب میخریده!
تا مدرسه باز بود و ما بچه ها آن اطراف، مهم ما بودیم که چه میخواستیم و چه ممکن بود بخواهیم. واضح بود که بعضیها اصلاً نمی توانستند ازین ولخرجیها کنند اما دیگرانی هم بودند که میتوانستند. همینکه زنگ مدرسه را میزدند و بچهها بیرون میریختند، جلوی دکان میزآقا قیامت می شد. دکان میزآقا در نداشت که بتوانی وارد مغازه شوی، پیشخوانی داشت که دکان را از مشتریان جدا میکرد. دکان میزآقا جعبهآینه نداشت که جنس یا اجناسی را در جست و جوی نگاه کنجکاو و یا حسرت آمیزی به نمایش گذاشته باشند . میزآقا شاگرد و پادو و وردستی نداشت. خودش بود و خودش با شبکلاهی برسر، لباس سادهای بر تن و نگاهی براق در چشمهایی سیاه که پشت پیشخوان میایستاد.. در برابرش هم ترازویی بود و دور و اطراف ترازو هم ظرفهایی آکنده از خوراکیهای محبوب ما: لواشک و برگۀ هلو و زردآلو، آلوچه و آلبالو خشکه، نخودچی کشمش و گندم شاهدانه، چس فیل و قائوت، گندم بوداده و تخمه کدو و تخمه جابونی و شوکلات کشی و آب نبات و سنجد و جوزقند و خرما خرک و… برو که آمدم! و همه چیز مرتب و منظم، سرِ جای خود و دور از دسترس! آن زمان که دکان میزآقا غار علیبابای ما بود، هنوز نه از پپسی خبری بود و نه از دیگر نوشابههای همردیفش! اگر لیموناد و سینالکوئی هم بود هنوز مصرف همهگیری پیدا نکرده بود. از آدامسهای خارجی خبری نبود و هنوز هم دوران آدامس خروس نشان نرسیده بود. آدامس ما، اگر دیگر قندرون نبود سقز بود، نه چندان دلچسب و دلنشین!
میزآقا فقط به همینکه اقسام و انواع تنقلات را داشته باشد قانع نبود و خودش هم نوآوریها و ابتکاراتی داشت. از آنجمله یکی “هفت لشکر” بود: یک جور مخلوطی ازانواع “آجیل آلات” که درپاکتهای کوچکی بستهبندی شده بود که میزآقا خودش داده بود از کاغذهای روزنامه درست کرده بودند و بر روی آنها علاوه بر کلمۀ “هفت لشکر”، نام وعکس میزآقا را هم چاپ کرده بودند، و اگر اشتباه نکنم، همراه این بیت:
اگر خواهی خوراکیهای تازه / قدم رنجه نما در این مغازه.
ما بچهها هنوز استخوان نترکانده بودیم و قد نکشیده بودیم. پس میزآقا از بالا به ما نگاه میکرد و ما هم از پائین او را خطاب میکردیم. در برابر پیشخوان میزآقا نگاهها افقی نبود، مورب بود. ما به بالا نگاه میکردیم و در انتظار رسیدن نوبتمان، ” میزآقا… میزآقا، دهشاهی لواشک!”، “میزآقا، یک سیر تخمه کدو!”، … سر میدادیم و این کنسرت در ساعتهای قبل ازباز شدن و بعد از بسته شدن مدرسه به اوج خود نزدیک میشد (مثل اینکه در زمان بزرگترهای ما، آن زمانها که هنوز صنّار برای خودش پولی بود کسی هم ، چرا که نه خود میزآقا؟، این مطالبۀ بیتابانۀ مشتریان خردسال را به وزن آورده بود و سروده بود که ” میزآقا، میزآقا! صنّار قاقا!”).
میزآقا ما مشتریها را میشناخت. به ضمیر دوم شخص مفرد مخاطب با ما صحبت میکرد. در کلامش بیاحترامی نبود، دوستی بود که “چی می خای؟” و بعد هم شوخی میکرد. پیش میآمد که یک خط شعری هم برای این و آن به مناسبتی گفته باشد. من زیاد خرید نمیکردم و بیشتر تماشاچی بودم. گفته بود: “پاکدامن که دامنش پاکست / جای اسکن به جیب او خاکست!” و برای داداشی که در همان نزدیکیها خانه داشت گفته بود:”داداشی، بپا نشاشی! / نوبهای هستی یا غشی؟ / برو پیش دکتر مرعشی!”.
میز آقا با آن مغازۀ عجیب و غریبش، از چهرههای شناختۀ محل بود. دکانش پاتوق کوچکی بود. خیلیها عصرها که دیگر مدرسه تعطیل شده بود، دم غروبی، جلوی دکان میزآقا جمع میشدند و آسمان ریسمان میبافتند. میزآقا آدم بسیار منظم و مرتبی بود. از شلختگی و شلوغ پلوغکاری خوشش نمیآمد. اهل دود و دم هم نبود.مغازه را یکساعتی پس از غروب میبست و کلۀ سحر باز میکرد. هوا که تاریک میشد می خوابید. تو همان مغازه، شب و روزش را سرمیآورد. خواب و بیداری و خورد و خوراک و کسب و کارش همانجا بود. ته مغازه در تاریکی پنهان بود و درست نمیشد فهمید که در کجا ختم میشد. درست یادم نمیآید که مغازه را با چی روشن میکرد؟ برق داشت و یا مثل اغلب کسبه از چراغ زنبوری استفاده میکرد؟ در هر حال آن زمان که من مدرسۀ ادب میرفتم هنوز سالهای جنگ جهانی دوم و اشغال ایران بود و قطع برق و خاموشی و تاریکی چندان کم نبود. بیشتر چراغ زنبوری است که تو یادهای من میآید. چه با چراغ برق چه با چراغ زنبوری، این مغازه ، همه چیز میزآقا بود: وجود او بود.
میزآقا زن و بچه نداشت. مثل اینکه فقط خواهری داشت و خواهرزادهای. یکی از اهل محل به یاد میآورد که نمیدانم چه میشود که یک دفعه خواهرزاده را هوا برمیدارد و به سرش میزند و سرو گردنی می کشد که گردن کلفتی کند و احیاناً خان دائی را سرکیسه کند. یکی از اهل محلهایها هشدارش میدهد که “پسر جان، اینجا، جای اینجور کارها و حرف و سخنها نیست. دُمت را بگذار روی کولت و برو! اگر زِرّی بزنی پوستت را زنده زنده میکنند”. و طرف می رود که هنوز هم رفته که رفته!
یکی از هم محلهای های میزآقا به یاد میآورد که در آن سالها و در آن حدودِ کوچۀ پشت مسجد سپهسالار، در حول و حوش کوچۀ منصورخلوت و کوچه های والی و نظمالدوله، همه همدیگر را میشناختند و این خودش فضای یکجور خانوادۀ گستردهای را به وجود آورده بود. خانوادهای برآمده از مجاورت و همنشینی و نه بر پایۀ بستگیهای سببی یا نسبی! میزآقا هم یکی ازافراد این خانواده بود. مورد احترام همه.
و این چنین بود که رفتار و گفتار میزآقا با احترام و کنجکاوی، دهن به دهن نقل میشد. “کسی کمرش درد میکرد. میزآقا بهش گفت منهم کمرم درد میکرد، پیرمردی به من گفت درخت بزرگی پیدا کن ، به شاخه اش آویزان شو و خودت را تاب بده. خوب میشی! من هم کردم و خوب شدم. تو هم بکنی خوب میشی!”. میزآقا با اهل محل اُخت بود و عجین. داداشی تعریف میکرد که یکبار ساعت هشت شب بود که به خانۀ همسایه دعوت شدیم. نمیخواستیم و نمی بایستی دست خالی برویم. به من گفتند برو درِ مغازۀ میزآقا را بزن که باز کند که هدیهای بخریم. من هم رفتم و به در زدم و بیدارش کردم. مغازه را باز کرد. ما هم هدیهای خریدیم. و آنوقت دیگر توانستیم با خیال راحت به مهمانی برویم!”
میزآقا اهل سفر و سیاحت هم بود. مد رسهها که تعطیل می شد وتابستان هم میرسید، میزآقا یکهو هوائی میشد و مغازه را میبست و راه میافتاد. آن زمانها جاده ها هنوز اسفالتی نشده بودند و سفر به معنای عبور و زندگی در گرد و خاک و دستانداز و پنچری و توقف در قهوهخانۀ کنار جاده و چائی قندپهلو و احیاناً تخم مرغ نیمرو بود. اینطوری بود که میزآقا یکبار پیاده و سواره راهی مشهد شده بود و یکبار دیگر هم از سفر اصفهانش میگفت که پای پیاده راه افتادم و وسط راه جلوی اتومبیلی دست بلند کردم، ترمز کرد و ایستاد و مرا سوار کرد. راننده، آمریکائی بود. تا اصفهان با او رفتم. میزآقا، پدر”اُتو استوپ” در ایران؟
زمستانها، میزآقا تو همان مغازهاش کرسی می گذاشت و زیر کرسی میخوابید. گاهی هم به منقل قناعت میکرد. روی کِتری غذا میپخت. و کنار آتش در خستگی تلاشهای روزانه و در میان کاغذ و دفتر و مداد و کتاب و کتابچه به خواب میرفت. این چنین بود که نیمه شبی در سرمائی زمستانی، آتش مغازه و صاحب مغازه و دارو ندارش را در خود گرفت. در آتشی که برخاست، همه چیز دود و خاکستر شد و آنچه ماند تن نزار و نیمهسوختۀ میزآقا بود که بفوریت برای معالجه و مداوا به بیمارستانی منتقل کردند.
نه می دانم که چند تا از ما بچهها میدانستیم که هر هفته روزنامۀ توفیق ، یک شعر میزآقا را با امضای “تفکری پرچانه” چاپ می کند و نه اینکه آیا همۀ اهل محل ازین قضیه خبر داشتند یا نه و اگر هم داشتند برایشان هیچ اهمیتی داشت یا نه؟ مهم موج گستردۀ همبستگی و همیاری بود که همۀ محله را گرفت. دوستی به یاد میآورد که اسمعیل، پسر حاجی ابراهیم خان که آنوقتها از همکلاسیهای ما در ادب بود و حالا برای خودش مردی شده بود و تو درو همسایه، کسی حرف و سخنش را زمین نمیانداخت، جوانمردانه دوره افتاد و اهل محل را به همدردی و تعاون برانگیخت و سوخته ها را ساخت و میزآقا را راه انداخت.
روشن است که توفیقیها هم همکارقدیمی خود را فراموش نکردند ودر نخستین شمارۀ روزنامه که پس ازحادثه به زیرچاپ رفت (شمارۀ مورخ پنجشنبه، اول بهمن ۱۳۴۲ به نقل از دفتر هنرویژۀ توفیق، شمارۀ ۲۰، اسفند ۱۳۸۹، ص. ۳۱۲۶) از حریقی که “قدیمیترین شاعر توفیق” و دکان / آشیانۀ اش را طعمۀ شعله های سوزان خود کرده بود نوشتند و ازو به عنوان “شاعر مردم” یاد کردند. و البته که به یاری او نیز بر خاستند. میزآقا در شعر “سوختم” به طنزی تلخ، ازین حادثۀ خانمانسوز یاد می کند:
در دکان، در فصل سرما، من ز گرما سوختم / با تمام جنس دکان، بنده یکجا سوختم
قصۀ پروانه بشنیدی که سوزد دور شمع! / من به دور خویشتن پروانهآسا سوختم
شعلۀ آتش به دست و صورت و پایم گرفت / من به غفلت، به دکانم، سراپا سوختم
سوزش دل یکطرف، سوز سر و پا یکطرف / توی پستوی دکان یا ساختم یا سوختم
این دکان هم جای کسبم بود و هم منزلگهم / قسمت اینسان شد که در دکان و مأوا سوختم
آتشی در خشک و تر افتاد و من گشتم کباب / در دکان خویشتن تنهای تنها سوختم
چونکه طشت آب سرد اندر دکان من نبود / زین جهت یکباره من از پائین و بالا سوختم
در مریضخانه، توولها چون ز دستم شد جدا / زیر دست “پانسمانکن” زین مداوا سوختم
گفته بودی ساختی با زندگی یا سوختی؟ / آنقدر با زندگانی ساختم تا سوختم
پشت مجلس هر که میداند دکان من کجاست / بیست وهشت ماه شعبان، من همانجا سوختم
البته یکی از اهمیتهای این شعر هم به خاطربه دست دادن تاریخ دقیق نخستین آتش سوزی میزآقاست: سال ۱۳۴۲ شمسی، سالی است کبیسه که نخستین روزآن (اول فروردین) با ۴ شوال ۱۳۸۲ قمری برابر است و آخرین روز آن (۳۰ اسفند) با ۵ ذیقعدۀ ۱۳۸۳. و پس در آن سال ۱۳۴۲ شمسی، غرض از ماه شعبان، هشتمین ماه سال ۱۳۸۳ قمری است. و به این ترتیب است که آن شعرتاریخ حریق را به دست میدهد: ۲۸شعبان ۱۳۸۳ قمری که سهشنبه روزی است معادل با ۱۴ ژانویۀ ۱۹۶۴ میلادی و ۲۴ دی ماه ۱۳۴۲ خورشیدی.
اما دریغ که این آتش سوزی آخرین نیست. عباس توفیق میگوید که پیش از “توقیف” توفیق در خرداد ۱۳۵۰، بار دیگر آتش میزآقا و مغازه اش را در خود فرو کشید و همه چیز خاکستر شد. میزآقا این بار هم جان به سلامت میبرد و کسب و کار ازسر میگیرد. اکنون دیگر به آغاز سالهای بی توفیق نزدیک شدهایم. ازین پس، شعرهایی که میزآقا در مغازه / دفتر کار / اتاق خواب / آشپزخانه ووو خود میسرود، چه سرنوشتی پیدا میکرد؟ مگر در جست و جوی آفریدن لبخند واگرنه پوزخندی، بر لبها و چهره ها بودن از معاصی کبیره است؟ مگر خنده از حیثیت انسانی نیست و حیثیت انسانی سنگ بنای اعلامیۀ جهانی حقوق بشر نیست؟ هوای بی توفیق را میشود باز هم استنشاق کرد؟ زندگی در هر شرائطی شایستگی زیستن را دارد؟ درمیان تنهائی این نجواهای درونی بود که بار دیگر آتشی در کلبه/ مغازه بر میخیزد و همه چیز را دود و خاکستر میکند. با همۀ کوششی که شد از تاریخ وقوع این سومین حریق و چگونگی آن اطلاعی به دست نیامد! عباس توفیق میگوید که حریق چندسالی پس از “توقیف” توفیق روی دادهاست. میزآقا زیر کرسی میخوابید و آتش در گرفت و فوت شد. توفیق و همکاران که هریک دیگردر گوشهای بودند، متأسفانه خبردار نشدند. دیگرانی نوشته اند که میزآقا به هنگام “حادثۀ مرگبار”، ۷۵ ساله بود. اما درست یا غلطش معلوم نیست چرا که این هم ازین اطلاعات گوگلی است که غث و ثمین زیاد دارد!
میزآقا هم دیگر نیست. ازمیان ما رفته است. اهل قلم و کلامی که همچون کریمپور شیرازی در شعله های آتش می سوزد. آن یک به آتش کشیده میشود و این یک؟ آتش در خواب او را در خود گرفته است و یا به استقبال آتش رفته است؟ راه آتش را هموار کرده است یا بازهم قربانی حادثهای شده است؟ باز هم آتشی، حاصل یک اتفاق یا نتیجۀ یک تصمیم؟ آتشی خواسته یا ناخواسته؟ هیچ دانسته نیست! واقعیت در پس دودها و خاکسترها، در ذهن و بر زبان شاعری که در آتش فرو رفت، پنهان شده است. برای همیشه؟
شاید کسی روزی همت کند و سراغ آتشسوزی را دربایگانی آتش نشانی تهران و یا در مرکز اسناد ملی بگیرد! و اگر چنین کند، علی القاعده می بایست ازآن آتش سوزی در مجاورت مجلس شورای ملی و باغ بهارستان اثری، نشانی، اشارهای، اشارتی بیابد. و البته که کاوش در روزنامههای آن دوران رستاخیزی را هم فراموش نباید کرد که دنیا را چه دیدی، شاید هم در چرخش قلمی، در “صفحۀ حوادث” روزنامهای از شاعری که سروده بود ” در دکان خویشتن تنهای تنها سوختم ” سطری و خبری بیابد! حتماً شدنی است! (یادمان هم باشد که این بایگانیهای عمومی گرد و خاک گرفته اما در مجموع، مرتب و منظم هم از دستاوردهای انقلاب مشروطیت است که حوزه ومحدوۀ عمومی را از حوزه و محدودۀ خصوصی جدا کرد!)
چه کسی روا داشته بود که مردی در تنهایی در دکانی زندگی کند، کسب کند، شعر بگوید و نیمهشبی هم بسوزد؟
میزآقا، آدمی در آن سوی قرار و مدارها و بکن و مکن های اجتماعی؟ میزآقا، شبکلاهی بر سر و با چشمهای سیاه و و صورت نیمه تراشیده و سبیلی “بال مگسی” و نه “هیتلری”، و هر روز،هم در کار فروختن هفتلشکر است و لواشک و آلبالو خشکه و گندمشادونه و نخوچی کیشمیش و چه بسا چیزهای دیگر! میزآقا آدم با حوصلهای بود. جواب همه را میداد. با مشتریهای خردسالش مثل بزرگها رفتار میکرد. از کوره در نمیرفت!
میزآقا، انسانی بود از نوع دیگر. هیچ ربطی به کل ممد نداشت که تابستانها ، در مغازۀ بزرگ سرِ نبش شمالی کوچۀ پشت مسجد سپهسالار، توی خیابان بهارستان، بستنی فروشی میکرد و زمستانها میوهفروشی. یا به عبدالله شوتی که حالا ، روزها در سر نبشِ جنوبیِ کوچۀ پشت مسجد سپهسالار در باراندازعلافی روی گونیهای برنج مینشست و سیگار میکشید. و بر زبانها بود که هیتلر پای راستش را توقیف کرده؛ چرا که چنان ضربۀ سختی به توپ زده که مدافع آلمانی تیم حریف که خواسته با سر جلوی آن را بگیرد، کلهاش یک دور، دور گردنش چرخیده! پای راست عبدالله شوتی هم در تخیلات ما در ردیف پشت حاج سید حسن رزاز بود، پهلوان باستلنیکاری که هیچ رقیبی نتوانسته بود بر او غالب شود وپشتش را به خاک برساند، پشتی که اثر پنچۀ امیرالمؤمنین را بر خود داشت! آقا مهدی کامیاب هم نبود که در بازارچۀ سیدابراهیم، لوازم التحریری بود و آن روز سیزدهبدر در صحرای دولاب، مست کرده بود و “آی نفسکش” می کشید که میخواهم شر به پا کنم و فردا صبحش هم باز مداد پاککن و قلم نی و لیقه و مرکب و کاغذ شطرنجی و کاغذ کپی و مداد سوسمار و مداد شش پَر میفروخت. مثل همیشه! موهای مجعدی داشت و صورتی سرخ گون. و کتاب هم کرایه میداد از تارزان و جینگوز رجائی گرفته تا نات پنکرتون و آرسن لوپن و شرلوک هلمس. “ماجرای دل” را هم داشت و همچنین “سه تفنگدار” و “کنت دومونت کریستو” و “پاردایانها” را. اما از “بوسۀ عذرا” خبری نبود که دُر نایاب زمانۀ ما بود!
راستی، میزآقا سنتی بود؟ از بازماندههای جامعۀ سنتی بود؟ در جامعۀ سنتی که این جوکیهای یکتا قبا را نمیشد سر گذر، میان زن و بچههای مردم، پیداکرد! آدمی که هیچ چیزش با معیارهای رایج نمیخواند باید به حاشیه میرفت، در حاشیه میماند و حاشیهنشین میشد. میزآقا، سنت نبود، سنتشکنی بود؛ با آن زندگی، در ته مغازهای که معلوم نبود در آن تاریکی به کجا ختم می شود! میزآقا هیچ واکنش مخالفی را بر نمیانگیخت. جزوی از آن جامعه بود و گوئی درست سرِ جای خودش. وجود و دوام میزآقا از بالا گرفتن تحمل و بردباری و تغییر و دگرگونی در “جامعۀ سنتی” خبر نمیداد؟ میزآقا نمودار و شاخص و نشانۀ تحول جامعه است: در رسیدن مشروطیت است که پیدایش و دوام و بقای این سنتشکنیها را اجازه میدهد و روا میشناسد.
میزآقا مرگ شاعر هم بود. سوختن شاعردر شعر و تنهائی! در همۀ این سالها، هفتهای یک شعر در آن بالای صفحه، با تخلص “پرچانه”! برای چه شعر میگفت و دربارۀ چه؟ با شعرش چه میجست؟ از چه میگفت؟ فقط فکاهی میگفت یا شعرهای جدی هم داشت؟ فیس و افاده کنیم و اشعار میزآقا را لایق بندتنبان بدانیم؟ همۀ شعرهایش را چاپ کرده بود و یا دفتر شعرهای خصوصی و یا چاپ نشده اش هم طعمۀ حریق شده ؟ طنز میزآقا از چه و از کجا سرچشمه می گرفت؟ چه چیزی را جدی نمی گرفت؟ با شعرش کیا و بیا و اِهِن و تُلُپ چه رسمیتی را به پرسش میگرفت؟ به کی و چی ندا میداد که “داداش، یواشتر! آسّه برو که با هم بریم”! میزآقا جدی است. در تک دکانی در کوچۀ پشت مسجد سپهسالار، شوخیها، جدی است.
میزآقا اصلاً دیگر کوچۀ پشت مسجد سپهسالار است؛ کوچه و محلهای که امروزه دیگر نیست چرا که بخش عمدۀ زمینهای آن ضمیمۀ مجلس شورای ملی شده و به ساختن خانههائی برای نمایندگان مجلس اختصاص یافته. که بخشی را ساخته اند و مابقی هم در راه است با ملزومات و مکملات و مخلفاتش، از پارکینگ گرفته تا تکیه و حسینیه! بنابرین حالا که از میدان بهارستان در خیابان شهید مصطفی خمینی / بهارستان سابق به سوی جنوب بپیچی، اولین کوچه / خیابان دست چپ، دیگر کوچۀ پشت مسجد سپهسالار نیست چرا که توسیع و گسترش گرفته تا بشود خیابان علامه شریف رضی. و این خیابان هم که به شرق میرود، در سر راه خود البته خانه ها و ساختمانهائی، و از جمله مدرسۀ علمیه را هم به سرای نیستی فرستاده تا یک خیابان شمالی جنوبی را قطع کند که خیابان مردم است و به سوی شمال میرود تا به خیابان ژالۀ آن زمان و مجاهدین اسلامی این زمان ختم شود. بهگواهی نقشۀ هوائی “گوگلی”، سرزمین رؤیاهای ما که در همین حدودها میبوده، اکنون زمینهای مسطح و هموار و ناساختهای است در کوی نمایندگان مجلس در انتظاربناها و دار و درختهای دیگر!
یاد میزآقا را باید گرامی داشت، در همان محلهای که دیگر نیست، در همان جایگاهی که روزی روزگاری، منزل و مسکن و محل خورد و خوراک و خواب و بیداری و کار و کسب میزآقا بود می بایست دست کم لوح یادبودی گذاشت که درینجا بود که شاعری سوخت؛ شاید ازینرو که دیگر جلسات هفتگی هیئت تحریریه ای در کار نبود که تا ساعتهای ۱۲-۱۱ شب هم ادامه یابد (“گفت و گو با منوچهر احترامی”، اعتماد ملی،۳۵۳، ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶)، که او هم “با دو بسته آب نبات نعنایی” به شرکت درآنها بیاید. و شاید هم ازینرو که دیگر نمیتوانست شعری چاپ کند و لبخندی بر لبها آورد!
میزآقا و یادش، البته که توفیق و یاد توفیق هم بود و هست.
و توفیق، جدی است. پایداری توفیق، در همۀ آن سالها، تقلای آرمانهای آزادیخواهانۀ انقلاب مشروطیت است برای دوام و استقامت در برابر خودکامگی و استبدادی که ناشکیبایانه بال میگسترد و فراگیر میشد. خاموشی توفیق، یعنی لگدمال کردن آرمانهای آزادی و مدارا و دگراندیشی. نبودن توفیق یعنی نبودن صدایی که به شوخی جدی بگوید کسانی هستند که تنها پرسشی که از دیدن خرابه های تخت جمشید به ذهنشان میرسد، اینست: “اینجا رو هم ما کلنگ زدیم؟” (نگ.: کاریکاتور صفحۀ اول توفیق ، بازچاپ در دفترهنر ویژۀ توفیق ، یادشده، ص.۲۰۱۳). نبودن توفیق، یعنی که دیگر، پرسشی نیست. و یا پاسخ، نبودن پرسش است. نبودن پرسنده. نبودن پرسندهها که همه بندگانیم و … هرچه هست تأئید است و تصدیق. و پس، تکبیر!
توفیق روزنامه بود و روزنامه، نو و نوآور است. نمی تواند کهنه باشد چرا که باید از روز امروز خبر بدهد. و امروز هر روز است و تکرار نیست. امروز، دیروزفرداست و فردای دیروز. روزنامه، خبر میدهد از آنچه دیروز بود و امروز نیست و چه بسا از آنچه در فردا و فرداها خواهد یا نخواهد بود. در روزنامه خواه و ناخواه خبر از تغییر است و تغییر، ناموس دوران جدید است. بیخود نیست که روزنامه با دوران جدید آغاز شده است و بیخود نیست که ماشین، چاپ روزنامه را ممکن کرده است: اول چاپ و طبع و نشر و بعد هم نوشتن برای نشر فوری. لازمۀ خبر دادن، خبر گرفتن است. و خبر گرفتن و خبر دادن، خبرچینی نیست اما خطرناک است که قلم سرکش است و ذات قلم است که سانسور قدرتها را به دنبال میآورد. روزنامه هم قلم است. در خفقان و خودکامگی، خبر وجود ندارد. آنچه هست یا حمد و ثناست و یا شایعه و پچپِچ و سخنان زیرلبی و حرفهای درِگوشی اززمان و زمانه! خبرچین هم هست اما خبرنویس و خبرنگار نیست: آن یک از ما بهتران است و این یکان از بهتران. وقایع نگار هم هست که حاکم نویس است و قلم آنچنان میچرخاند که چرخۀ قدرت میچرخد. این یک هم خبرنگار و خبر نویس نیست. خبر که پیدا شد یعنی که فراگیری استبداد تِرَک برداشته. خبر هم از جوانههای جدیدیت است چرا که روایتهای گوناگون دارد. برخی چنین و برخی چنان گفتهاند. خبر، سخن حاکمان نیست که برو و برگرد نداشته باشد. خبر شک میپراکند و تکذیب می طلبد. با خبر یخهای سکوت و تکصدائی میشکند. و این شکستن، قربانی میخواهد. و هر قربانی، از صوراسرافیل تا کریمپور شیرازی، نه تنها یادآور شمع مرده است که گواهی هم هست بر روئیدن نخستین جوانههای بیداری جدیدیت.
توفیق روزنامه بود و روزنامه یعنی خبر و خبر یعنی تجاوزبه حریم حکومت. پس توفیق هم در ذات خود، تجاوزی آشکار بود. واما بدتر از همه اینکه توفیق، هر روزنامه ای نبود، روزنامه ای “فکاهی” بود. و این خود مگر عامل تشدید جرمی آشکار نبود؟. آخر، خنده همواره آن سوی قدرت و حکم و حکومت و دولت است و اینها هیچکدام سنخیتی با خنده ندارند: همۀ این حرفها جدی است و خنده، شوخی است. در تعریف و توصیف این و آن “ابرمرد” چقدر شنیدهایم که گفته اند نگاه که می کرد آدم زهره ترک میشد. هیچ شنیدهاید که گفتهباشند همیشه نگاهش لبخند بر لب میآورد؟ یک لحظه کمی فکر کنید که چند بار تصویر / عکس چهرۀ خندان بزرگی از بزرگان را دیده اید؟ چرا بر لبان این همه مجسمه و تندیسی که ازنامآوران و ناموران و منجیان و اعاظم و کبار رجال اقوام و ملل و عشیره ها ساختهاند، لبخندی نمیبینید؟ چرا هیچ یک به قهقهه نمیخندد؟ فکرش را بکنید ناپلیونی سوار براسب و ریسهرفته از خنده! مجسمۀ خندانی ازین آریامهر و از آن پدر ملت و آن یک پدر بزرگ روحانی، جسمانی یا سیمانی با سیمائی غرق در خنده! عیسی در میان حواریون و همه مقهور خندهای که صدایش از ورای رنگهای کهنه هنوز و هر روز و هر لحظه شنیده میشود! نه، نمیشود! “پس، ادب کجا رفته؟” منجی باید یبس، و اگرنه، اخمو که جدی باشد. و خنده یعنی شوخی! و دنیای رسمی، جدی است و خم بر ابرو می آورد ولی نه لبخند بر لب! هرگز! خنده بیادبی است. از بچگی میگفتند که جلوی بزرگترها نباید خندید که هتک حرمت و ادب است.
خندهای برآمده از نگاهی بر نظم مستقر، از نظم اخلاقی تا نظم سیاسی. و خندیدن به نظم یعنی تجاوز به نظم و نظام. خنده، اعتراض است چرا که دعوت به “عبور از خط” و خروج از راه و رسمهای متعارف است. و با خنده خیلی زود کار بالا میگیرد که همه چیز می لرزد. موضوع خنده رسوم و عادات و رفتار رائج و حاضر است، یعنی آنچه موجود و مقرر است . آنچه دیگر نیست که خندهای ندارد. آنچه هست، خنده بر میانگیزد. اینست که خنده آزادی است، جرا که در ذات خود اعتراض میپروراند. همینکه خندیدید یعنی خبر از ناپایداری دادهاید! اگر آن پطر کبیر و نادر اکبر و عباس کبری و تیمور اعظم و آغامحمد خان عظمی، در پاسخ آن و این خطاب عتابآمیز خود، با خنده پاسخی میشنید که “خلاف عرض کردهاند” چه میشد؟ چه میماند؟ “حکم حکومتی” و “فرمان جهان مطاع” در برابر خورشید خنده ذوب می شد و فرومیریخت و می رفت. دیگر نگاه آن کبیرۀ تاریخ لرزه بر اندام نمی انداخت، چرا که لبخندی بر لب نشسته بود. خنده یعنی که هِی زدن که ” این یک دو روزه نوبت ماست”. و خاصه، شماست! و یواش! “پیاده شو با هم بریم”!
آنان که شبانه روز در اندیشۀ نوشتن و سرودن کلمه ها و واژه هائی هستند که وضع موجود را به ریشخند و مضحکه می گیرد بیشک آشوبگرانی، خیره سر اما آرام و خندانند. آنجا که صحبت از نظم و نظام و اقتدار و قدرت است همینکه نیشخند و پوزخند و زهرخند و لبخند و همۀ آن خندهای دیگر برلب نشست دیگر رسمیت، ذوب شدن را آغاز کرده است. خنده، از نیشخند تا قهقهه، اخلال در “نظم عمومی” است؛ اخلالی که به صلاح جمع است و بر صفای فضای اجتماعی میافزاید . نظمی که خنده را برنتابد شایستۀ بقا و دوام نیست که در بر شکیبائی و مدارا بسته داشته است.
توفیق، تنها آرزوی بازگشت توفیق نیست، آرزوئی که روزی برآورده خواهدشد. توفیق بزرگداشت از یاد توفیق هم هست. یاد توفیق را باید گرامی داشت. یاد همۀ آنها که از زمین و زمان نوشته اند و گفته اند و چهرهها و سیماها آفریدهاند ونقش کردهاند با زهر خندی بر لب! و این چنین بود و هست که سیاهی و سکوت و سکون زور و سنت به پس رانده می شود و روشنائیها بر دلهامینشیند.
حسن ختام این توفیقیات میزآقائیه را در نقل این “وصیتنامۀ ” ابوالقاسم حالت (۱۳۷۱- ۱۲۹۲) بیابیم که وقتی خواندم که سردبیری توفیق را رها کرده است تا برود ( در آبادان؟) نشریۀ روزانۀ شرکت نفت انگلیس و ایران را سردبیری بکند لجم گرفت که مگر هُدهُد میرزا / خروس لاری، توفیق را میگذارد برود شرکت نفت، وقایعنویس نفتی بشود؟ و در عزاداری مرگ محتوم بحر طویل نشستم! هنوز هم میدانم سئوال بیخودی بود اما مگر نه اینست که سئوالهای بیخودی از دشوارترین سئوالهاست؟ حالت هم توفیق بود: این وصیتنامه، آب و هوای کلام و پیام توفیق را دارد. با یاد او بخوانیم. با یاد توفیق بخوانیم.
بعد مرگم نه به خود زحمت بسیار دهید نه به من بر سر گور و کفن آزار دهید
نه پیِ گورکن و قاری و غسًال روید نه پیِ سنگ لحد پول به حجّار دهید
بِه که هر عضو مرا از پس مرگم به کسی که بدان عضو بود حاجت بسیار دهید
این دو چشمان قوی را بدان چشمچران که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید
وین زبان را که خداوندِ زبانبازی بود به فلان هوچی رند ازپیِ گفتار دهید
کلهام را که همه عمر پر از گچ بوده است راست تحویل علی اصغر گچکار دهید
وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیاه به فلان سنگتراش ته بازار دهید
کلیه ام را به فلان رند عرقخوار که شد از عرق کلیهاش لت و پار دهید
ریهام را به جوانی که ز دود و دم بنز در جوانی ریۀ او شده بیمار دهید
جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت کمرم را به فلان مردک زنباز دهید
چانهام را به فلان زن که پیِ ورّاجی است معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهید
گر سرِ سفره خورَد فاطمه بیدندان غم بِه که دندان مرا نیز به آن یار دهید
تا مگر بند به چیزی شده باشد دستش لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید
اگر حلوا حلوا گفتن، دهان را شیرین نمیکند، میبینید که توفیق، توفیق گفتن ذهن را شیرین میکند. وحتی هم بیشتر، روشن!
ن.پ.
__________________________________________
حواشی زائد بر متن:
۱- ” اگر خواهی خوراکیهای تازه / قدم رنجه نما در این مغازه”
دربارۀ همین یک بیت چه حرفها که نمی شود زد! که شعر شرطی است. نه اگرِ قضا و قدری و سماویِ “اگر خدا بخواهد…”، بلکه اگرِ ملموس و مشخص فردی که تو اگر بخواهی. مورد خطاب شاعر، دوم شخص مفرد مخاطب است پس یعنی که دیگر “فرد” به وجود آمده و حضور دارد. و آن کاری که میخواهد بکند به خودش مربوط است و خودش می تواند تصمیم بگیرد و عمل کند. دیگر به رخصت جمع و اجازات ارضی و سماوی احتیاجی ندارد. اگرخوراکیهای تازه میخواهی، برو پیش میزآقا. همین و بس! و اینطوری می شود که در جامعهای فرد به وجود میآید که پیدایش فرد، بشارت از آغاز عصر جدیدی می دهد. همان عصری که در تاریخ غرب با اصلاح دینی / رفورم و تجدید حیات فرهنگی و هنری و علمی و ادبی ووو / رنسانس، در قرون ۱۵ و ۱۶ آغاز شد و ما هم مدتهاست که ذکرش را گرفتهایم و انتظارش را داشتهایم. و اکنون خبردار میشویم که قضیه حل شده و ما بیخبرانیم! رونق دکان میزآقا شاخص روشنی از روند عبور از “جمع” قدری به “فرد” خودمختار و دوران جدید است. ما هم اکنون ارضی شدهایم و سپهر گردون و فلک گردان را رها کردهایم و به دوران بلوغ خود یعنی به مدرنیته / جدیدیت گام گذاشته ایم! چنین باد!)
۲ – این سبیل میزآقا هم مثل همۀ سبیلهای “هیتلری”، و از جمله سبیل هدایت، سالها پیش از ظهور هیتلر، در ایران بر بالای لبها رشد کرده بود و آن زمانها سبیل “بال مگسی” نامیده می شد و بیشتر مربع مستطیل باریکی بود که بر ضلع کوچکش بالای لبی نشانده باشند و نه مثل سبیل مصنوعی چارلی چاپلین که به ذوزنقه میزد و به گفتۀ خودش، تقلیدی بود از سبیلهای رایج درمیان انگلیسیان آن زمان و از هفتههای اول سال ۱۹۱۴، در فیلمها بر بالای لبان او ظاهر شد تا نه سالی بعد، در ۱۹۲۳، الگوی سبیل واقعی هیتلری شود که چهره اش با آن سبیلِ “مسروقه” (به قول چارلی)، ده سالی بعدتر، کم کم شهرت جهانی یابد! پس نه میشود گفت که هیتلر، سبیلش را از سبیل بال مگسی هدایت و میزآقا گرفته است ونه اینکه بالعکس، بالمگسیهای وطنی خودمان، سرمشق …؟ و البته با وجود همۀ اینها یادمان هم نباید برود که ما همچنان شاگرد اول تاریخیم!
۳ – ابوالحسن نجفی در فرهنگ فارسی عامیانۀ خود در تعریف “هفت لشکر” تنها به ذکر “از انواع تنقلات” کفایت کرده است. و شاید هم همین کفایت کند اما یکجا که دیگر نمیدانم کجا، خواندم که اصطلاحی است ولی یادم نیست که اشاره به سپاهی مجهز دارد و مرکب از انواع ارباب و عملۀ حرب و یا آن “هفت” فقط اشاره به تنوع و وسعت و فراوانی دارد؟