محمد مختاری، جان باخته در تظاهرات ۲۵ بهمن ۱۳۸۹

کم کم رفته بود در نقش همان نوجوان مصری، شروع کرده بود به دعوت برای راهپیمایی ۲۵ بهمن با ادبیاتی خواستنی: “سبزیا بیان تو!! تو نه!! فقط اونایی که سبزن!! یا می خوان باشن!”. و معلوم بود که خودش هم سبز سبز است، حتی اگر عکسش را هم با دعوت سبز ۲۵ بهمن عوض نکرده بود باز هم نوشته هایش سبز بودنش را فریاد میزدند.
حالا با ولع بیشتری نوشته هایش را می خوانم، چند روز بیشتر به راهپیمایی نمانده و محمد نوشته که دیکتاتورها، چه شتری و چه موتوری، رفتنی هستند. محمد باور داشت که شاه رفتنی است، اگر بخواهیم و او خواسته بود. نوشته بود که بعد از تونس و مصر نوبت دیکتاتور ایران است که برود و رفته بود تا در خیابان هم همین ها را فریاد بزند ولی امانش ندادند عمله های دیکتاتور. آخر گمان کرده بودند با خاموش کردن صدای محمدها و صانع ها رهبرشان ماندنی می شود غافل از اینکه این صدای محمدهاست که ماندگار می شود. انگار به همین زودی فراموش کرده بودند که “ندا” هم با گلوی پرخون خود بلند تر از هر فریادی رسوایی کودتاگران را فریاد زد.
محمد گفته بود که می آید برای ایران و دعوت کرده بود از همه دوستانش که آنها هم بیایند، و سر قرارش هم ماند. برای ایران آمد و برای ایران ماندگار شد. اینبار اما دعوتش را نه فقط ۲۱۲ دوست فیس بوکی اش، که تمام ایران شنیدند.
آخرین جمله اش را که می خوانم، تنم به لرزه می افتد. دیگر دلم هم همراهم نیست، انگار یخ زده ام. فهمیده بودم که این پسر موجودی استثنایی است ولی باورم نمی شد که چنین رابطه ای با خدای خود داشته باشد. آخرین جمله اش را چندین بار می خوانم و اینبار حتی سعی هم نمیکنم جلوی اشکهایم را بگیرم. حالا مطمئن شده ام که محمد آخر قصه را دیده بود. محمد روی دیوارش نوشته است: “خدایا ایستاده مردن را نصبیم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام!”
علی طباطبایی