شاهرخ مسکوب شاهينِ ِ بلندپروازِ ِ انديشه و فرهنگ
جلیل دوستخواه
اكنون ماييم و مسكوب، فرزانهاي جاودانه با دستْ آوردهايي يادماني: رنگينكماني از آزادگي، انديشهوَرزي و فرهنگپژوهي كه هر بخشي از آن آيينهاي است تابناك از دههها كوشش و پويشِ خستگيناپذير و پيچوتاب در هَزارتوهاي جان و روانِ ِ فرهنگ ْسازانِ ايراني و جز ايراني.
شاهرخ مسكوب (بابل ۱۳۰۴- پاریس ۱۳۸۴) پس از دهها سال پویایی و كوشش و جُست و جو، سرانجام در غُربتی جانكاه و دلآزار و به دور از سرزمینی كه عمری بدان و به مردمش مِهرمیوَرزید، قلم از دست فرونهاد و كارنامهی ِ سرشار و گرانْبارش را به گَنجورِ هوشیار و نَقّادِ ِزمان سپرد تا آن را در گنجِ شایگان فرهنگ ایرانی وانسانی، نگاهدارد وبه اكنونیان وآیندگانعرضهكند.
یكیازدوستانِقدیمِ مسكوب،درسوگِ اوقلم راگریاند و دردمندانه نوشت:
“شاهرخ آن خاك را بسیار دوست داشت. نمیدانم كجا دَفنَش خواهندكرد. امّا هر كجا كه باشد، از آن بویِ خاكِ ایران، بویِ شاهنامه، بویِ رستم، بویِ تهمینه، بویِ اسفندیار و بویِ سهراب به مشام جان هر زایری خواهد رسید. اكنون بزرگی دیگر از فرهنگِ ایرانزمین، نقابخاك را بر دیدگان كشیده است. او بختِ بوییدن دیگر بارهی خاکش را نداشت.” (اسماعیل نوری علاء).
اكنون ماییم و مسكوب، فرزانهای جاودانه با دستْ آوردهایی یادمانی: رنگینكمانی از آزادگی، اندیشهوَرزی و فرهنگپژوهی كه هر بخشی از آن آیینهای است تابناك از دههها كوشش و پویشِ خستگیناپذیر و پیچ و تاب در هَزارتو های جان و روانِ ِ فرهنگ ْسازانِ ایرانی و جز ایرانی.
اندیشیدن به ایران، به گذشته، به اكنون و به فردای ایران و پرسیدن و كاویدن و پژوهیدن و نوشتن در زبان و ادب و فرهنگ و هویّتِ ایران و ایرانیان، از زمینههای پایدارِ تلاشهایِ پیوسته و پُربار او بود.
شاهرخ مسكوب در سالهای آخر سومین دههی زندگی، با پشتسر گذاشتن دورههای آموزشی تا پایگاه كارشناسی در رشتهی حقوق، در هنگام اَوجگیریِ جنبش ملّی و رهاییجویانهی ایرانیان، با پیوستن به حزب تودهی ِ ایران، بلندآوازهترین و مطرحترین گروهِ سیاسیِ آن زمان، گام در راه یك زندگیِ توفانی و دشوار گذاشت. امّا جای داشتن در صفِ پیوستگانِ بدان حزب و درگیری در كُنِشِ سیاسی و اجتماعیِ روزمَرّه، نتوانست او را از بالگُشایی و پرواز به سوی چَكادهای بلندِ اندیشه و فرهنگِ ایرانی و انسانی بازدارد و در چَنبَرهی ِ روزمَرِّگی و جَزمهایِ مَرامی زمینگیركند. به زودی گَوهرِ رویْكَردِ او به پرواز ِ آزاد – كه در ژرفایِ جانش بود – در كردار ِ او نَمودیافت. نخستین نشانهی ِ این رویدادِ فرخنده را میتوان در ترجمههایِ والایِ او، از جمله ترجمهی ِ رُمانِ بلندِ خوشههایِ خشم اثر جان اِشتاینبَك با همكاریِ ی ِ عبدالرّحیم احمدی (۱۳۲۸) ونیز در ترجمههای فرهیختهی او از ادبِِ كهنِ یونانی وجزآن، دید.
گرایش مسکوب به ادبِ كهنِ ایرانی، از نثر و نظم (در همهی شاخههایش) و بیش از همه به شاهنامه، سرنوشتِ این فرزانهی بزرگ روزگار را رقم زد و شاهراهی را در پیش پای او گشود كه پیمودنِ آن در درازنای نیمسده،ب یهیچ درنگ و فاصله ای تا واپسین دمِ ِ زندگیی او، ادامهیافت.
مسكوب پساز تازشِ چپاولگران بیگانه و تباهکاران ایرانینماشان به دستآوردهایِ جنبشِ ملّی در تابستان شوم ١٣٣٢، به چنگِ دُژخیمان افتاد و به سحتی شکنجهشد و چندین سال را در زندان به سربُرد؛ امّا در همان روزگارِ تلخ نیز، با همه ی گرفتاریهایِ جسمی و روانی و رنج و شكنجِ زندان، از كارِادبی وفرهنگیاش دستنكشید و درتنگنایِ مَحبَس، پژوهش وكاوش را پیگرفت و حتّا برای شماری از همزنجیرانش، نشستِ شاهنامهپژوهی ترتیبداد.
شاهرخ پس از رهایی از بندِ دستگاهِ سركوب و اختناق، با پیبردن به همهی ِ تَرفَندهای سیاسی و شناختِ تنگمایگیهای مَرامی و جَزمْباوریهایِ مَكتبی، راه آزاداندیشی و شكْوَرزی و چون و چرا كردن در همهی عرصههای كُنِشِ فكریِ ی بشری را برگزید و دل آگاهانه به هر آنچه سببساز درنگ و ایستایی و پیرویِی چشم و گوشبسته از كسان و نهادها بود، پشت كرد.
امّا این راهگُزینی و نوزایشِ فكری او – برخلافِ آنچه برخی بِروننگَِران میپندارند و پارهای از غَرَضورزان می انگارند – هیچ نسبتی با خویشتنپایی و عافیتجویی و مُحافظهكاری نداشت؛ بلكه به وارونهی ِ آن بود و حضورِ جَسورانهی ِ فکری و گفتار و نوشتارِ دلیرانهی ِ او در برخی از بُرهههای توفانی و پُرتَنِشِ ِ بعدی و تَقابُلِ آشكارِ او با خودكامگیوبُتپرستیِسیاسی،گواهراستیناینامرست.
نشرِ اثرِ بیهمتایِ مسكوب، مُقدّمهای بر رستم و اسفندیار در آغاز دههی ِ چهل، “بانگِ بلندِ دلكشِ ناقوسی” بود كه پایان عصرِ كهنه و سپریشده ی تحقیق و تَحشیه و کالبدشناسیِ صِرفِ “اَصحابِ فَضل”درعرصهیادبِ فارسی و آغازِ روزگارِ نوینِ پژوهشِ اندیشهورزانه وژرفنگرانهورویكَردِ تراز ِ نوین ِ نسلِجدید پژوهشگرانبهشاهكارهایادبیرااعلامكرد.
او در همان نُخُستین عبارتِ این دفترِ ارجمند، تكلیفِ خود را با تاریخِ هزارسالهی ادبِ فارسی و دستاندركارانش روشن كرد و چشماندازِ چند دهه شاهنامهپژوهیِ آیندهی ِ خویش رادربرابرِدیدگانِنسلِپویاوپیشروِروزگارشگشود:
«هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوارِ فردوسی میگذرد. در تاریخِ ناسپاس و سِفلهپَروَرِ ما، بیدادی كه بر او رفتهاست، مانندی ندارد و در این جماعتِ قَوّادان و دلقكان كه ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، كسی را پروایِ كار او نیست و جهانِ شگفتِ شاهنامه، همچنان بر اَربابِ فَضل دربسته و ناشناخته ماندهاست. »
به جُرأت میتوان گفت كه در عمرِ هزارسالهی ِ شاهنامه، این دفتر كوچكنما؛ امّا گَرانْمایه، تا زمانِ نشرِ آن، تنها اثری بود كه پژوهندهی ِ آن بخشی از بُنْمایههایِ این حماسه و ساختارِ عظیم آن را به درستی كاوید و بررسید وارزیابید و تحلیل كرد.
انتشار این اثر ممتاز و آغازگر – چنان كه انتظار میرفت – بازتابی در میان “اَربابِ فَضل” نداشت و یك سر برای گوش سپردن به بانگِ این “ناقوس”، از پسِ حصارهای ستبر قلعهی ِ سُنّت برنیامد؛ امّا نسل جوان و پویا و پیشرو كه تشنهی ِ نو جویی بود، آن را كاری كارِستانشناختوباشوروامیدبهپذیرهیآنرفت.
اسماعیل نوری علاء، در باره ی این اثر، نوشت:
« كتاب مُقدّمهای بر رستم و اسفندیار یكی از نُخُستین تفسیرهایِ ادبی در زبانِ فارسی محسوب میشد كه سطحِ كار را از انشاء نویسی هایِ مُبتذلِ ِ عهدِ کهن، تا بلندای ِ اندیشهی ِ جهانپذیرِنظریّههایِادبی ی امروزین، بالامیكشید. این كتابِ كوچك، یكیازدانشکدههایمنبود. »
انتشار سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز در سال ۱۳۵۰، ادامهی این پویش و نقطهی اوج تازهای در راهنوردیِ ِمسكوب به سوی چکادهای سربركشیدهی ِ كوهسار ِ حماسه بود و نشان داد كه دفتر ِ نخستین، نه یك تكْ نگاری ِ اتّفاقی و مُنحصر به فرد، بلكه سرآغاز ِ زنجیره پژوهشهای او بود كه در طول بیش از سه دههی ِ بعد، تا فروردین ۱۳۸۴ ادامه یافت.
بررسی و ارزیابیِ دستْآوردِ گرانْمایهیمسكوب در گسترهی ِ شاهنامهپژوهی، نیازمندِ گفتارِ كارشناختیی ِ جداگانه و بلندی است كه در تنگنایِ این یادواره نمیگُجد. امّا کوشش وی محدود بدین حوزه نبود و از دیگر گُسترههای ادب و فرهنگ ایران غافل نماند؛ زیرا همهی ِ بخشهای ادب ایران را از حماسی ( با ریشهها و خاستگاههای اسطورگیاش) تا غِنایی و عرفانی (خواه نثر، خواه نظم)، به درستی در پیوندی اندامْوار با یكدیگر میدید و چشمپوشیدن از هریك را مانع از دستیابی به برآیندی فراگیر میشناخت. او متنهایِ عرفانی فارسی و عربی را با همان ژرفْبینی و مویْشكافیی میخواند و میكاوید و در رمز و رازهای آنها باریك میشد و آنها را در ذهن و ضمیرِ روشن و فرهیختهی ِ خود نهادینه میكرد كه اسطورهها و متنهای دینییِ باستانی و دیگردیسهها و باز پرداخته های آنها در شاهنامهرا در بر می گرفت.
با این همه، بدین اندازه هم بسنده نمیكرد و در مرزهای تاریخی و جغرافیایی ایران از پویش باز نمیایستاد و همان پیوندِ اندامْواری را که در میان ِ بخشهای ِ گوناگونِ ِ ادب ِ ایران میدید و بدان باورداشت، در سطحی گستردهتر، در میان مجموعهی ادب و فرهنگ جهان می دید و هوشمندانه، اعتقاد داشت كه ایرانشناسی تنها در چهارچوب ِ ایرانی ماندن و در درون ِ مرزهای بستهی ِ ایران، بدون آگاهی از جهان و هرچه در آن است، كاری است نارسا و نمیتواند دستْآوردی امروزین و جهانْشمول داشتهباشد. او به راستی، نماد ِ تمامعیار ِ برداشت ِ امروزین و درست از ایرانیماندن و جهانیشدن بود. از همینرو، جدا از خواندنِ اثرهای ادبیِ فرانسویزبان و انگلیسیزبان، با كوشش بسیار، زبان آلمانی را هم تا حدّی كه بتواند اثرهای كلاسیك اندیشهوران و نویسندگانش را به زبان اصلی و نه از ترجمهها – كه آنها را رسا نمیدانست – بخواند، آموخته بود و آن اثرها را هرچند – به گفتهی ِ خودش– “به دشواری”، میخواند تا با جهانِ ِ فكریِی ِ نُخبگان و فرهیختگان آلمانی هم دمْساز و آشنا شود.
یکی از نمونه های کوشش مسکوب برای شناخت تأثیرگذاری ی سنّت های نگارگری ی باختریان در کار ِ همتایان ایرانی شان و تکاپوی اینان برای جهانی شدن در عین ِ ایرانی ماندن را می توان در گفتار خواندنی و آموزنده اش با عنوان دربارۀ هنر نقاشی قاجار (فصلنامه ی ایران نامه و بازنشر آن در نشریّه ی روزآنلاین، دهم آذر ماه ١٣٩٠)
رویْكردِ مسكوب به هیچیك از این عرصهها، برای تَفنّن و سرگرمی یا به انگیزهها و وسوسههای حقیری چون فاضلنمایی و جلوهفروشی نبود. او هیچ میانهای با چنین كُنِشهای فرومایه و مُبتذلی نداشت؛ بلكه در تمام كوششها و پژوهشهایش، با نهایتِ سادگی و فروتنی، خویشكاری میورزید و هركاری را در پیوندِ با دیگر كارها بر دست میگرفت و در همه حال به آرمانِ بزرگِ خود كه خدمت به ایران و شناختِ درست و دلْسوزانهی ِ آن بود، میاندیشید. امّا او با همهی ِ شورِ دل و مِهرْوَرزیاش نسبت به ایران و فرهنگ و ادبِ آن، هرگز دچار این خاماندیشی و یكسونگری نشد كه به جستوجویِ آرمانْشهری خیالی در گذشتههایِ دور برآید و مسیر تاریخ را وارونه بپیماید. بلكه به جهانِ اسطوره و حماسه و عرصههای ادبِ كهن روی میآورد تا ریشهها و بُنیادهای اكنون و امروزمان را به درستی بشناسد و رازْوارههایِ ناكامیها و شكستهای بسیار و كامیابیها و پیروزیهای اندكْشمارمان را دریابد و از گذشته به حال برسد و رویْكردِ خوانندگانِ جُستارهایش را به همهی ِ ارزشهایی كه میتوانند شالودهی ِ كاخ زندگی و فرهنگ فردا را بریزند، فراخوانَد.
« اندیشیدن به ایران، به گذشته، به اكنون و به فردای ایران و پرسیدن و كاویدن و پژوهیدن و نوشتن در زبان و ادب و فرهنگ و هویّتِ ایران و ایرانیان، از زمینههایِ پایدارِ تلاشهای پیوسته و پُربارِ او بود. او گردنْ فَرازی گرانْپایه از دنیایِ اندیشه و قلم، بیآرام، پرسنده و جوینده،بیگانه با تعصّب وآشنا با تب و تابِ نواندیشی ونوجویی بود.». ( اسماعیل نوریعَلا، نشریهیِ الکترونیك ایرانِ امروز، ۲۳ فروردین ۱۳۸۴).
«شاهرخ با همهی كاوشها و پژوهشهای دامنهدارش در فرهنگِ باستانی و ادبِ كهن، از روزگارِ خویش و ادبِ نوینِ این عصر نیز مُنفَك نماند و برخلافِ ادیبانِ سُنّتی كه كارهای معاصران را – جز آنچه سبك و سیاقِ قُدَمایی دارد – به چیزی نمیگیرند، كوششها و پویشهای نوآورانهی ِ ادبی و هنری ایرانیان از هنگام جنبش مشروطهخواهی تا روزگار خود را نیز با بررسی همهی ریشهها و زمینههای تاریخی و سیاسی و جامعهشناختیشان در چند گفتار و دفتر بررسید و ارزیابید. » (همان خاستگاه).
یكی از برتریهای چشمگیرِ مسكوب بر بسیاری از ادبپژوهان و ناقدان، ویژگیهای زبانی او بود. او زبان را نه یك میانجی و رسانهی ِ ساده و قالبی خشك برای بیان معنی، بلكه مایه و مادّهی ِ بُنیادینِ اندیشیدن میدانست و درواقع آن را با نفسِ ِ اندیشه و فرهنگ، اینْهمان میشناخت. از اینرو همواره با زبان برخوردی مِهرْوَرزانه و حُرمَتْآمیز داشت و هیچ عبارتی را به تَكَلّف و تنها بر پایهی پیوندهایِ سادهی دستوری یا سرسری و با شلختگی نمینوشت و تا هنگامی كه نمیتوانست گوهرِ اندیشه و احساسِ والایش را با واژهها و عبارتها درآمیزد و كالبَدی لمسكردنی و دریافتنی بدان ببخشد، قلم بر زمین نمیگذاشت و به صِرفِ بیانِ خشكِ مطلب و شرح ِ موضوعِ ِ سخن، كارش را پایان یافته نمیانگاشت و بدان خُرسَند و خشنود نمیشد. زبان او روانی و سادگی و استواری و شكوهمندی را یكْجا دارد و در طیفِ گستردهی ِ پژوهشهایش، در هر مورد به تناسبِ درونْمایهی ِ گفتار، دیگردیسگی مییابد. از شاهنامه که سخنمیگوید، به آهنگْ ساز ِ بزرگی میمانَد كه زیر و بَم هر بخش از سمفونیِاش را به تناسبِ حال میآفریند و با این حال، از مجموعِ بخشها، كُلّ ِ یگانهای میپردازد. هیچگونه ابتذال و روزمَرّگی در زبان او راه نمییابد و هرگز در پایگاههایِ فُرودین و حتّا میانین درنگ نمیكند و به دستْآوردی اندك رضایت نمیدهد. زبان او، همواره در اوج ِ والایی و شکوفایی است و با آن که هرگز ادّعای شاعری و داستان نویسی نمی کند، زبانش چه بسا که با زبان ِ تصویری ی ِ شعر، هم ترازست و خیال˚نقش های شعری، آن را آذین می بندد یا افسون و کشش ِ بیان ِ داستانی، در آن، موج می زند. (گفتوگو در باغ – باغ آینه، تهران- ۱۳۷۱، چند گفتار در فرهنگ ایران – زندهرود و چشم و چراغ، اصفهان و تهران- ۱۳۷۱ ، داستانِ ادبیّات و سرگذشتِ اجتماع – فرزان روز، تهران-۱۳۷۳، خواب و خاموشی ، دفتر خاك، لندن – ۱۹۹۴ و سفر در خواب، خاوران، پاریس،۱۳۷۷ /۱۹۹۸)،ازاینجملهاست.).
او یك تنه توانست طومارِ تمامِ ابتذال و انحطاطی را كه در چند سدهی اخیر گریبانْگیرِ زبان فارسی شدهبود، درنَوَردَد و بارِ دیگر آبِ زُلال و جانْبخشِ زبانِ فارسیِ دَری را در جویبارِزمان روانگرداند. دراینراستابهدرستیوسزاوارینوشتهاند:
“نویسنده ای كه زبان را به مرزها و سرزمینهایِ تازهای رساند و بیان را تواناییهایِ ناشناختهای بخشید. طراوت نوخواهی بود در برابرِ كهنهجویی. سَیَلانِ ذهنِ نَقّاد بود در برابرِ حجم ِ جَزم و خُشكْ اندیشی. جسارت ِپُرامیدُ سنّتشكنی بود در برابرِ سنگینیِی سُنّتخواهی.” ( اطّلاعیّه ی جمعی از چهره های فرهنگی و سیاسی در باره ی خاموشی ی شاهرخ مسکوب – نشریهی ِ الکترونیك ایرانِ امروز، ٣١ فروردین ۱۳۸۴).
گذشته از جنبههای گوناگون كار و كُنِشِ ادبی و فرهنگیِ مسكوب – كه به پارهای از آنها اشاره رفت – آزادمنشی و روشنفكری نمونهوار او یادكردنی و همانا ستودنیاست. در جامعهی ایران معاصر، تعبیرهای روشنفكر و روشنفكری بسیار به كار میرود و گفتارها و كتابهای بسیار در تبیین و تحلیل آنها نوشته شدهاست. با این حال، هنوز هم تعریفی فراگیر و بازدارنده (جامع و مانع) از این واژگان به دست داده نشدهاست و مِصداقهای آنها به درستی بازشناخته نیست. با روی ْكَرد به تعبیرهایِ مُعادلِ اینها در زبانهای غربی و تحلیل و تبیینی كه از روزگار نوزایشِ فكری و فرهنگی بدینسو در نوشتههای فیلسوفان و اندیشهوَرزان و فرهیختگانِ نامدارِ باختری آمده و نیز آنچه از سویِ شمارِ اندكی از تحلیلگرانِ ایرانی در این زمینه، نشریافتهاست، میتوان گفت كه اندیشهوَرزییِ آزاد، پُرسشگَری و چِراگوییِی همیشگی، شَكّوَرزیِ در درستیِی هر چیزی، پژوهش دوباره و چندباره و همواره در هر امری كه در نُخُستین برخورد، قطعی و چون و چرا ناپذیر مینماید، و پرهیز از هرگونه یک ْسونِگَری و جَزم ْباوَری، از جمله شرطهایِ بُنیادینِ روشنفكریاست. با استناد بدین تعریفِ جهان ْشمول و پذیرفتهی فرهیختگان ِ معاصر، میتوان گفت كه مسكوب از جمله مِصداقهایِ اندكشمارِ تعبیرِ روشنفكر در روزگارِ ما بود و فروزههای این روشنفكری در سطر ْسطرِ دفترهای دانش و پژوهش او نمایان است؛ هرچند كه او خود از این ردیف و درجه تعیینكردنها برای خویش میپَرهیخت و هرگز بدین دلخوشكُنَكها سرگرم نمیماند و همین فاصلهگیریِ آگاهانهی او از ابتذالِ نهفته در چنین اِدّعاهایی،دلیلاستواروروشنیبرروشنفكریِ ِراستینِاوبود.اینویژگییممتازِوی،ازچشم حق شناسان روزگار ما پنهان نماند:
«… او روشنفكری بیداردل و یگانه بود كه بینشِ عمیقش، میان او و روزمَرّگی شكاف و جدایی میانداخت و همواره او را از هرچه بابِ روز، از جمله بازار سیاست دور میكرد. سبك و سیاقش در نوشتن و سنجش ْ گریِی ِ خِرَدوَرزانهاش در هر چیز، سطحِ كارش را از كلاسهایِ رایجِ روشنفكریِ ایران، به ویژه در عرصهی ِ روشنفكریی ِ ایران معاصر که چند تنی بیشتر از آنان ظهور نكردهاند، فراتر می بُرد. » (سیروسعلینژاد، بخشفارسی رادیوبیبیسی، ۲۴ فروردین۱۳۸۴).
« من از شاهرخ مسكوبی میگویم كه در عمر، به همه جا سر زد و سرانجام جانی زُلال یافت كه به شعری از حافظ و برداشتی از تراژدی در فردوسی و شرحی از داستانی و نامهای از دوستی، زندگی میكرد. در آن حیاط خلوتِ پشتِ عكّاسی در قلبِ شهر پاریس، چه مهربان به زندگی نگاه می کرد؛ گرچه زندگی با او مهربان نبود!» (مسعود بهنود بخشفارسی رادیوبیبیسی، ۲۴ فرورد ین۱۳۸۴).
«هولناكیوشومیِی رفتارِ بخشی از جامعهی ِ ما با بزرگ ْمردی از تَرازِ شاهرخ مسكوب، مایه ی اندوه و دل سوختگی ی هم دردان و هم دلان ِ او بوده است و هست.
وقتی فكر میكنم كه در آن سرزمین با بزرگان اندیشه و هنر و ادبش چه كردهاند و چه میكنند، دلم آتش میگیرد. جسمِ از هوشرفته و آونگ ْ گشتهی مسكوب در آن تَمشیَت ْ گاهِ چندش آوار، در ذهن ِ من، هماره نماد فرهنگ کشی وحشی بود که در اعماق جان ِ تاریخی ی ما زوزه می کشد!” ( اسماعیل نوریعَلا، نشریهیِ الکترونیك ایرانِ امروز، ۲٤ فروردین ۱۳۸۴).
اما دریغ و درد كه همهی ِ هم ْروزگاران ِ مسكوب، اَرج ْ شناسِ ِ َنِش و كُنِشِ والایِ انسانی و فرهنگیِ او نبودند و نیستند. او بسا با هم ْمیهنانی سر وكار پیدامیكرد كه نه خود از خشك ْاندیشی و یكسونگری و جَزم ْ باوری روی میگرداندند و نه این رویگردانیِی ِ آگاهانه و هوشمندانه را در كار او میپذیرفتند و برمیتافتند؛ بلكه با زخم ِ زبانها و ایرادهای نیشغولیِ خویش، “عِرضِ ِ خود میبردند و زحمتِ او میداشتند!” اینان حتّا پس از خاموشیی ِ اندوهبارِ آن فرزانه، نیز در پوششِ تجلیل از وی، از كوچهی مشهورِ “علی چپ”، سربركشیدند و همان تهمتهای ناروایِ پنجاه سال پیش را بر او وارد كردند:
“در سالهایِ اقامتِ در پاریس، به دلایلی كه برای آشنایان و شاگردان قدیمیِ او معلوم نیست، سلسله مطالبی را در نَفی ِ جوانیِی ِ خویش پرداخت و این مایهی ِ شگفتی شد؛ چرا كه آن گذشته، شناسنامهیِ معتبرِ مسكوب بود مبارزاتِ سیاسیِی ِ دورانِ جوانیِ خویش نوشت كه موجبِ تأثّرِ اغلبِ این آشنایان و شاگردانش شد. پیرانهسر به نَفیِ ِمبارزات سیاسی ِ خود پرداخت.”( پیك هفته، وابسته به نشریهی ِ الكترونیك پیك نت، ۲۶ فروردین ۱۳۸۴).
هرگاه در این رهگذر چیزی شگفت باشد، این است كه این گونه كسان، نیمقرن پس از دوران جنبشِ ملّی و مبارزههای سیاسی آن زمان، هنوز هم “از گذشتِ روزگار نیاموخته” و درنیافتهاند كه آنچه دل ْآگاهی همچون مسكوب نَفی كرد، نه “مبارزاتِ سیاسیِی ِ دورانِ جوانیِ خویش”، بلكه تختهبندیِ آن زماناش در چارچوبِ جَزمْها و پیرویِی ِ چشم و گوشبسته و نیندیشیده و مُطلق و بیچون و چرا از “پدرخواندهها” در آن دوره بود و چنانچه كسی در فرارَوَند ِ دیگردیسیِی ِ فكری و پویشِ فرهنگیِ بَرومندِ او ژرف ْبنگرد، نه دچار تأثّر، بلكه غرق در اِعجاب و آفرین و ستایش میشود. “شناسنامهی معتبرِ” شاهرخ مسكوب نیز یاد و خاطرهی ِ فراموش ْنشدنیی ِ نیم قرن اندیشیدن و فرهنگیدن و فلسفیدن و دست ْآوردِ والای آن، همین دفترهایِِ برجا ماندهی ِ نوشته، ترجمه و پژوهش و تحلیل و بررسیو نقدِ اوست. (“هركه نامُخت از گذشت ِ روزگار/ نیز ناموزد ز هیچ آموزگار! ” – رودكی).
نمونهای از این بال ْگشودگیِی ِ فكری و فرهنگیِی ِ مسكوب را در تحلیلِ ِ شیوا و آگاهانهی او با عنوانِ ملاحظاتی دربارهی ِ خاطرات مبارزان حزب تودهی ِ ایران، میتوان دید. او در این بررسی و نقدِ ژرفا كاوانه، با دیدی پژوهش ْگرانه و فارغ از هرگونه برخوردِ شخصی و نیش و كنایه و تنها بر بُنیادِ برآوردِ ارزشهایِ والایِ ِانسانی در زندگیِی ِ اجتماعی و سیاسی، به سراغِ سندهایی میرود كه شماری از دستاندركارانِ نام ْدارِ حزب تودهی ِ ایران از خود برجا گذاشتهاند. امروز، هم آن سندها و هم ارزیابیِی ِ مسكوب از آنها، در دسترسِ ِ همگان است و هر داور ِ آزاد ْاندیش و بیغرضی میتواند بگوید كه نوشتار ِ مسكوب، مایهی ِ شگفتی و تأثّر است یا انگیزهی ِ خشنودی و سرافرازی از این كه در پژوهشِدانشیوفرهنگی،برمیرسدوازیكدیگربازمیشناسد.
امّا شاید از دیدگاهی دیگر بتوان گفت كه دریافتِ هر خوانندهی ِ آزاداندیشِ ِ تحلیلِ ِ مسكوب از این كه چهگونه جَزم ْ باوریها و غفلتها و كژرویهای آن خاطرهنویسان، سرنوشتِ ملّتی را به تباهی كشاند، ناگزیر مایهی تأسّف و تأثّر او خواهدشد.به راستی چهگونه میتوان اینعبار مسكوبِ دلْسوخته را در پایانِ آن تحلیل خواند وآه از نهاد رنیاورد و آبِ حسرتودریغدرچشمنگرداند؟
“آرَشی كه میخواست تیری از جان خود رها كند تا مرزهایِ آزادیِ انسان فراتر ْرود، یا مانندِ سهراب، جوان ْمرگ و یا مانندِ سیاوش در غربت اسیرِ افراسیابِ دیوسیرت شد یا خو د از ناتوانی، رستم را در چاهِ شغاد، انداخت!این چه عاقبتی است؟!اینچهسرنوشتِ شومیاست که ایرانِمادارد؟!” (فصلنامهی بُخارا، شمارهی ۷۳، تهران- مرداد و شهریور ۱۳۸۳، صص ۳۲۹-۳۵۲ و بازنشر ِ آن در دو ماهنامهی الكترونیك روزنه، اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۴/ می و جون ۲۰۰۵.).
امّا جای خشنودی است كه در برابر این كژاندیشیها و واژگونهنگریها، در میانِ ایرانیان هستند كسانی كه راست ْمی اندیشند و درست ْمینگرند و بر اندیشه و گفتار و كردار نیك، اَنگِباطلنمیزنند:
“مسكوب تنها متفكّری ژرف ْ نگر نبود، بلكه در اخلاق و فضایلِ انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسیِ او به خوبی میتوان دید. او برایم نقل كرد كه سرهنگ زیبایی – كه بازجویِ پروندهی او بود – به او پیشنهاد دادهبود كه اظهارِ پشیمانی كند تا موردِ عَفو قرار گیرد. اما مسكوب به او گفتهبود كه حاضر نیست برای آزادی و رفاهِ شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد …” (.بُخارا،همان،ص۳۵۲.).
“… از سوی دیگر، با این كه بعدها به راه و اندیشهی ِ دیگری رفتهبود؛ امّا هرگز از یارانِ پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنهارابرنجاند. ” ( نوری علاء، پیشین).
دردنبالهیهمینبرداشت،دربارهینگرشمسكوببههنروتعهّدِهنرمند،میخوانیم:
“او به این دیدگاه رسیدهبود كه هیچچیز جز احساساتِ مستقلّ ِ درونی نمیتواند و نباید مَبنایِ آفرینشِ هنری باشد. هنرمند تنها در برابرِ خود، وجدان و احساساتِ خود، مسؤلیّت دارد. او از دیدِ تعصّبآمیز و جَزم ْ آلودِ تعهّدِ هنری فاصله گرفتهبود و ادبیّاتِ حِزبی را چیزی جز تبلیغِ ایدئولوژیك نمیدانست كه با ادبیّاتِ واقعی، فاصلهایبسیاردارد.” ” ( نوری علاء، همان).
دردنباله ی همان نگرشحقشناسانهیدیگریبهمَنِشوكُنِشِمسكوب،میخوانیم:
“مسكوب خود تجلّیِ تعریفِ عرفانیِ فرهنگِ ما از انسان بود. انسانی شكننده، امّا سخت همچون سنگ. مردی گریزنده از هرچه مُبتَذَل، امّا دل ْباختهی ِ تودههایِ معصومِ انسانی. صاحِب ْ دلی عاشق كه از مثلّثِ عشق و معشوق و عاشق، این آخری را كمترین میدانست تاكسازاونشنودكهمنم!انسانیشریف،پاكْدامن،باهوشوسادهدل،شادمانوهمیشه شادیبخش، درستكار و امین.” ( نوری علاء، همان).
آشنایی من با مسكوب – كه سپس به پیوند و دوستیی ِ ژرف و پایدار تبدیل شد – به آغاز دههی چهل، اندكزمانی پس از نشرِ مُقدّمهای بر رستم و اسفندیار باز میگردد. در آن زمان، من در دانشگاه تهران سرگرم تدوین پایان ْنامهی ِ دورهی ِ دكتریِی ِ خود با عنوان آیین پهلوانی در ایرانِ باستان بودم و بیتابی و شوری وصفناپذیر برای راهیابی به جهانِ رازپوشوشگفتِ شاهنامهو پژوهش در پشتوانه ها و خاستگاههای ِ آن در فرهنگِ باستانیِی ِ ایرانیان، در ژرفایِ جانم موجمیزد. اما گفتارها و كتابهای شاهنامهشناختی كه تا آن زمان نشر یافتهبود و آنها را خواندهبودم (با همهی ِ ارزشها و بایستگیهاشان) و ره ْنمودها و یادآوریهایاستادِراهنما(باهمهیِسزاواریوسودمندیاش)هیچیك بهتنهاییمراخُرسند(قانع) نمیكردوبدانپویشیكهخواهانآنبودم،نمیكشاند.
كتاب مسكوب (با همهی ِ كوچك ْنماییاش)، اخگری بود كه سوختْبارِ نهفته در جانم را به یك ْباره برافروخت و به آتشی كه نمیرد همیشه در دل ما تبدیل كرد. بیدرنگ بر آن شدم كه راهی به كانونِ این اخگرِ فروزنده بجویم و گرمایِ جان ْبخش آن را از نزدیك دریابم. پُرسوجویی كردم و مسكوب را یافتم و قرارِ دیداری گذاشتیم. بی “جستن هیچ آداب و تكلیفی” مرا پذیرفت و برادرانه و خودمانی با من به گفتوشنود نشست، انگار كه برادر یا دستكم دوست دیرینهی ِ یكدیگر بوده و سالها با هم در زیر یك سرپناه به سر بردهبودهباشیم. من نیز كه هیچ تَكَلّفی در برخورد و رفتار او ندیدم، “هرچه را كه دل تنگم میخواست” بازگفتم و نطفهی ِ دوستیی ِ فرخندهی ِ چهل و چند سالهی ِ ما در همان دیدار یكم، سته شد و در زهدانِ زمان، بالیدودردامانِروزگار،پرورشیافتوبَرومندشد.
مسكوب به خواهش من، پس از خواندنِ طرح ِ نخستین و پیشنوشتِ پایاننامهام، به گفتوگویی گسترده با من نشست و چكیدهی ِ دانش و پژوهشِ ایرانشناختی و شاهنامهپژوهیِ خود را بیكمترین دریغ و تنگ ْ نظری در اختیار من گذاشت و بزرگوارانه و فروتنانه از من خواست كه در سامانبخشیِ واپسین به آن پایاننامه، هیچ نامی از او نبرم و هیچ اشارهای به یاریها و ره ْنمودهایِ ِ او نكنم.
در آغاز دههی ِ پنجاه، هنگامی كه مسكوب در دانشگاهِ آزادِ ایران، سرپرستیِی ِ بخش زبان و ادبیّاتِ فارسی را عهدهدار بود، مرا – كه در دانشگاههای اصفهان و جُندیشاپور اهواز و آزاد نجف آباد، تدریس میكردم – به همكاری در طرحْریزیِ برنامههای آموزشی و تدوینِ كتابهای درسی برای آن دانشگاه، فراخواند و در همین چارچوب، قراردادِ تألیفِ كتابی دربارهی ِ فرارَوَند ِ شكلگیریِی ِ ادبِ حماسیی ِ فارسی و خویش ْ کاریی ِ فردوسی در این راستا را از سوی دانشگاه با من بست. من كارِ تألیفِ آن كتاب را – كه دیگر ْدیسه و گونهی ِ رساترشدهی ِ پایان ْنامهی ِ دانشگاهیام بود – به پایان رساندم و دستْنوشتِ كتاب را برای ویرایش بدو سپردم. یادداشتهای ویرایشی و نكتههای انتقادیِی ِ آموزندهی ِ وی در حاشیههایِ آن دستْنوشت، درسِ ِ تمام ْعیارِ روش ْشناسیِی ِ پژوهش و به ویژه، ره ْنمودِ راز ْآموزی برای درآمدن به جهانِ ِ حماسهی ِ ایران بود. كتاب، پس از ویرایشِ ِ جانانه و آگاهانهی ِ او داشت آمادهی ِ چاپَخش میشد كه بانگِ توفان برآمد و – به گفتهی بیهقی– “کارها از لَونی دیگر شد!” و برگهای آن دفتر ِ حماسهپژوهی، به تاراج ِ خزان رفت!
مسکوب، یک بار هم در همان دانشگاه آزاد ایران، شورایِ بزرگی از دستاندركاران پژوهش و تدریسِ متنهایِ ادبیِی ِ فارسی، به منظور ِ چارهاندیشی برایِ یافتنِ راه ْكارهایِ اثربخشتری در این راستا تشكیل داد كه من و دوستِ زندهیادم هوشنگ گلشیری را هم بدان فراخواند. بحثهایی گسترده به عمل آمد و طرحهایی به میان گذاشتهشد. امّا باز هم با رویدادهای بعدی، “كشتگاهم [کشتگاه ادب و فرهنگ]، خشك ماند و ” یک سره تدبیرها / گشت بیسودوثمر!” (نیمایوشیج).
پس از آن حالها و آن سالها و در طیّ ِ دو دههی ِ اخیر نیز كه نخست او از ناچاری، شهر ْبند ِ غربت شد و سپس برخی ناگزیریها مرا به گوشهی ِ دوری از نیم ْكرهی ِ جنوبی پرتاب كرد، پیوند و پیمانِ ما همچنان استوار و پایدارماند و جدا از یافتنِ ِ توفیقِ ِ سهبار دیدار (تهران-۱۳۷۲، سیدنی-۱۳۷۶ و پاریس- ۱۳۷۸)، پیوسته در تماس ِ از راه ِ دور و گفتوشنود و رایْزنیودادوستدفكریوفرهنگیبودیمواینفرارَوَند،مایهیِپویاییوشادابیِیمندركارهایایرانشناختیامشد.
در میان سه دیدارِ یاد كرده، دومین آنها با سفرِ ده روزهی ِ شاهرخ به استرالیا، برایم رویدادی بس فرخنده و پرشور بود. بنیاد فرهنگ ایران در استرالیا و دانشگاه سیدنی كه دومین گردهماییِی ایرانشناختی را زیر عنوان از اوستا تا شاهنامه برای روزهایِ ۱۷تا ۲۶ بهمن ۱۳۷۶/۶ تا ۱۵ فوریهی ِ۱۹۹۸، تدارك دیده بودند، شماری ازدانشوران و پژوهشگران ایرانشناس را از ایران و دیگر ْكشورها به منظور حضور و سخنرانی در نشستهای ده روزهی ِ این گرد ِهماییی ِ پژوهشی، به سیدنی فراخواندند كه شاهرخ مسكوب نیز در زُمرهی ِ آنها و گل ِ سرسبد ِ شان بود و سخنرانیاش اشارهای به یك شالودهی ِ اخلاقی در اوستا و شاهنامه نام داشت.
جدا از همهی ِ ارزشهای آن گرد ِهماییِی ِ دانشی و پژوهشی و فایدههای به حاصلآمده از سخنرانیها و گفتوشنودها و دادوستدهای فكری، برای شخص من، توفیقِ ده شبانهروز پیدرپی و پُر و پیمان، هم ْنشینی و هم ْسخنی با مسكوب، آن هم پس از سالها پرت ْافتادگییِمادردوغربتْگاهِدورازهمْدیگر،بركت و فیضیوصفناپذیروفراموشْناشدنیبود.
(روزی كه مسكوب به استرالیا آمد، به خواهشِ سرپرست بنیاد فرهنگ ایران در استرالیا (و بیشتر به شوق دیدار هرچه زودترِ شاهرخ) برای پذیرهی او به فرودگاه سیدنی رفتم. شامگاه كه خورشید داشت در دریا ناپدید میشد، هواپیمایِ آورندهی مسكوب فرودآمد. در تالارِ فرودگاه با دیدگانی پر از اشك شوق، به سوی آن قامت سرافراز آزادگی شتافتم و در آغوشش گرفتم و به گرمی بوسیدمش و به شاباشِ دیدارش گفتم:
“ای اختر ِ روشنگر ِ هنگامِ ِغروب/ ای آمده از شمال گیتی به جنوب/ دیدارِ تو فرخُنده و گفتارِ تو خوب /ای شاهرخ !ای رفیقِ دیرین! مسكوب!”).
واپسین دیدارم با آن یار ِ هوشیار و ره ْنمون و مدد ْكارِ دیرینه، در سفرم به پاریس در زمستان ۱۳۷۸ (نوامبر- دسامبر۱۹۹۹) بود كه در طی ِ آن، شبی نیز با هم به شنیدن سخنرانیِی ِآموزندهای از دكتر عبّاس میلانی در تالار سخنرانیهای انتشارات خاوران رفتیم. از آن پس دیگر تنها نامهنگاری و گفتوشنود تلفنی داشتیم كه آخرینش در نوروز ِ ۱۳۸۴، سه هفته پیش از خاموشیی ِ اندوه ْبار ِ او بود. بی هیچ آه و ناله و پیچ وتابی (مهدی اخوان ثالث: “سرِ كوهِ بلند آمد عُقابی/ نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی/ نشست و سر به سنگی هِشتوجانداد/غروبیبودوغمگینآفتابی!”،آخرشاهنامه،تهران-۱۳۳۷).
اشارهای كوتاه كرد به بیماریِی ِ تباهكننده و فرساینده و طاقت ْسوزش (سرطان ِ خون) و این كه پزشكان چاره و درمانی جز پیدرپی عوضكردن ِ خونش، نمیشناسند. امّا در همان حال، همچُنان سرشار از جان ْمایهی همیشگیِی زندگانیاش، با صدایی كم ْتوانشده، ابراز ِ خشنودی كرد از این كه آخرین نمونهی ِ چاپیِی ِ كتابش ارمغانِ ِ مور را از تهران برایش فرستادهاند و امیدواراست كه نشر آن به درازا نكشد (كه البتّه دردِ بیدرمان، اَمانَش را برید و نتوانست از چاپ درآمدنِِاینآخریناثرِارزندهیشاهنامهشناختیاشراشاهدباشد.دریغ!).
سخن ْگفتن دربارهی ِ زندگی و كارنامهی ِ سرشارِ فرهنگی و ادبیِی ِِ شاهرخ مسكوب و از آن برتر، نمودهای گوناگون ِ مَنِش و كُنِشِ فردی و سلوك ِ اجتماعیِی ِ او، كاریاست آسان و ناشدنی (سهل و ممتنع). از یكسو، آسان است؛ زیرا درخششِ ِ چشم ْگیر ِ اندیشه و فرهنگ مداریی ِ والایِ ِ او در یكایك برگهایِ هزارانگانهی ِ كارنامهی ِ زرّینش، به ظاهر جایی برای ابهام و ناشناختگی باقی نمیگذارد. امّا از سویِ ِ دیگر، دشوار و ناشدنیاست؛ چراكه شخصیّتِ انسانی و فرهنگیِ او – به رغم سادهنماییاش – چند ْبُعدی و بسیار ژرف و گران ْمایه بود و شخص خواستار شناختِ فراگیر و رسای او، نیازمند آن است كه در گسترهی ِ اندیشه و فرهنگ و ادب و حماسه و عرفانِ ایرانی و انسانی تا اندازهای راز ْآشنا و اهل ْ باشد و كلید ْواژههای اصلیِی ِ چُنین جُستاری را بشناسد تا از لایههای ِآشكارِتحلیلهایاوبگذرد و به هزارْتوهایِ ناپدیدارِآنها راهیابدوگوهرِشبچراغِآزاداندیشیوآدمیخوییرافراچنگآورد.
بیگمان، تاریخ ِ فرهنگ ْشناسی و ادب ْپژوهیی ِ ایرانیان، به ویژه در فراخنایِ ِ حماسهی ِ ملّی، به دو دورۀ پیش و پس از شاهرخ مسكوب بخش میشود. برماست كه مُرده ریگِ گَرانبار ِ این فرزانهی ِ بزرگ ِ روزگارمان را قدر ْبشناسیم و ارج ْبگزاریم و پاس ْبداریم و كارِ مسكوب ْخوانی و مسكوب ْشناسی را پایانیافته نینگاریم. ما تازه در آغازِ راهیم و جایِ دریغِ بسیار است كه لایههایِ ِ زیادی از جامعهی ِ ایران و به ویژه، نسلِ جوان – كه بیشترین شمارِ مردمِ ایرانِ ِ امروزند – هنوز از رویدادِ ِ پدیداریِی ِ مسكوب در تاریخِ فرهنگِ این سرزمین، آگاهیِی ِ چندانی ندارند و اهمیّتِ آن را چُنان كه باید و شاید، بازنمیشناسند.
این دیگر، خویشكاریِی ِ همهی ِ ما دست ْاندر ْكارانِ ِ فرهنگ و ادب و ایران ْشناسی است كه نگذاریم میراثِ اندیشه و پژوهش او، مَهجور و ناشناخته بماند. بایسته است كه آن را به میانِ ِ همهی ِ لایههای ِ جامعه، به ویژه فرهنگیان، دانش آموزان ، دانشجویان و دانشگاهیان ببریم و بیش از پیش به همگان بشناسانیم تا از این پس، در عرصهی ِ فرهنگ و ادب، همه مسکوب وار بیندیشیم. مسکوب وار سخن بگوییم و مسکوب وار رفتار کنیم. چُنین باد!