اخوان ثالث از نگاهی نزدیک


darvishpour-akhavan 01خاطرات منتشرنشده‌ی مهرداد درویش‌پور از مهدی اخوانِ‌ثالث

زهرا باقری شاد

باخبر شده بودم که یکی از بانفودترین مقامات کشوری که به شعرهای اخوان هم از دیرباز ارادت داشت به او پیشنهاد کرده بود که شعری در مدح و در وصف نظام بگوید تا به این ترتیب او را مورد حمایت مادی و معنوی قرار بدهند. اما اخوان نپذیرفته و در جواب گفته بود ” شاعران، بر قدرتند نه با قدرت”. این پای بندی اش را به آزاده گی براستی باید ستود.

توضیح: این گفتگو در آخرین شماره نشریه تجربه چاپ ایران به مناسبت بیست و سومین سالگرد در گذشت مهدی اخوان ثالث با عنوان شگفت انگیز “میگفت اشعار سایه توده ای را نخوان” به چاپ رسید. نحوه چیدمان و ویرایش این گفتگو با گلایه و اعتراض هم مصاحبه کننده و هم مصاحبه شونده روبرو شد. بخشهایی از این گفتگو لابد به اقتضای شرایط از نسخه نهایی حذف شده اند که به ساخت گفتگو آسیب رسانده است.از جمله بخشهای مربوط به معرفی مصاحبه شوند، ماجرای شعر خوانی اخوان در شهر مالمو، داستان دست رد اخوان به “بزرگانی” که او را به مدیحه سرایی درباب نظام درازای حمایت مالی دعوت کرده بودند و پاسخ پر نغز اخوان که “ما شاعران برقدرتیم و نه باقدرت” و….. موارد این حذف های بدون اطلاع و مواردی دیگر در ارتباط با چاپ این خاطرات به اطلاع مسئولین مجله رسید. برای اطلاع خوانندگان اما متن کامل این گفتگو منتشر می شود.

مهدی اخوان ثالث در سال ۱۳۶۹ به آلمان سفر كرد. این اولین و آخرین سفر او به اروپا بود. او علاوه بر آلمان به كشورهای انگلستان، فرانسه، دانمارك، سوئد و نروژ رفت و با استقبال چشمگیر ایرانیانی مواجه شد كه از علاقه‌مندان و مخاطبان شعرهای او بودند. اخوان در اسكاندیناوی میهمان مهرداد درویش‌پور از فعالان اجتماعی مقیم سوئد بود و برای نخستین بار با اخوان از نزدیك دیدار داشت. اما به قول ایران خانم، همسر اخوان، «كار این آشنایی» در همان دو ماه و خورده‌ای بالا گرفت و خاطرات به یادماندنی و زیبایی را رقم زد كه گوشه‌هایی از آن را امروز پس از بیست و سه سال با مهرداد درویش‌پور مرور می‌كنیم. درویش‌پور در حال حاضر جامعه‌شناس و استاد دانشگاه است و در استكهلم زندگی می‌كند. او از چهره‌های شناخته شده آكادمیك، فرهنگی و سیاسی در جامعه سوئد و در میان ایرانیان خارج از كشور به شمار می‌رود كه در زمینه زنان، مهاجرت و تبعیض نژادی نیز پژوهش‌های گسترده‌ای انجام داده است.

…………………………………………….

ایران خانم اخوان در كتاب پشت دریچه‌های شهین حنانه در مصاحبه‌ای گفته بود «در سوئد بود كه با جوانی به نام مهرداد آشنا شدیم و كار این آشنایی بالا گرفت طوری كه اخوان می‌گفت مثل پسرم او را دوست دارم، شاید هم بیشتر». مگر آشنایی شما با اخوان طی دوماه و اندی چگونه شكل گرفت و چگونه پیش رفت كه این همه ماندگار شده است؟

من توسط گلشیری با اخوان آشنا شدم. در سفری كه در آلمان و در شهر ‌هانوور و ‌هامبورگ داشتم با گلشیری كه به برلین آمده بود و پس از آن نیز برنامه‌های سخنرانی در این دو شهر داشت، همسفر بودم. در ‌هامبورگ با محمود فلكی نیز دیداری داشتیم. درباره چهره‌های ادبی شاخص ایران هم بحث و گفت‌وگو بسیار كردیم. اما نمی‌دانم چرا آنجا سخنی از دعوت از اخوان به میان نیامد. از ‌هامبورگ با گلشیری كه برنامه سخنرانی در دانمارك داشت به كپنهاگ آمدیم. در خانه یكی از دوستان نزدیكم به نام غلام بود كه گلشیری پیشنهاد كرد كه بهتر است اخوان را به اسكاندیناوی و سوئد دعوت كنیم. تاكید كرد كه اگر اخوان برگردد ممكن است این بار آخرش باشد كه در اروپا خواهد بود. بهتر است از این فرصت استفاده كنیم.

مگر در آن زمان، اخوان كجا بود؟

اخوان ثالث به دعوت خانه‌های فرهنگ جهان در برلین به آلمان آمده بود و پس از اجرای برنامه در برلین برای شعرخوانی به انگلیس رفته و میهمان اسماعیل خویی و بیشتر میهمان ابراهیم گلستان بود. من و دوستانم همان جا تصمیم گرفتیم از او دعوت كنیم و برنامه‌های شعرخوانی در اسكاندیناوی تدارك ببینیم. در منزل دوستم غلام كه به اتفاق تعدادی دیگر جمع بودیم از گلشیری خواهش كردم كه از همان‌جا به اخوان زنگ بزند و زمینه این تماس و آشنایی را فراهم كند. گلشیری هم تلفن را برداشت و به منزل ابراهیم گلستان زنگ زد. اخوان آن موقع در منزل گلستان دوست دیرینه‌اش مستقر بود. گلشیری زنگ زد و بسیار رسمی پس از سلامی، گفت: «من گلشیری هستم، می‌خواستم با اخوان صحبت كنم». گلستان هم – نمی‌دانم آیا به همین دلیل یا به دلیل دیگر- پشت تلفن خطاب به اخوان گفت: «شخصی به نام گلشیری با شما كار دارد». گلشیری بسیار ترش كرد و گفت یعنی ما شدیم شخصی به نام آقای گلشیری؟ ما هم یكه خوردیم. من پیش‌تر در دیدارهای قبلی با گلشیری و دولت‌آبادی و دیگر چهره‌های نامدار ادبی ایران دریافته بودم كه تنش در جامعه روشنفكری ادبی ایران نیز دست كمی از تنش‌های موجود در جامعه سیاسی ندارد اما از كم و كیف رابطه گلستان و گلشیری دقیقاً خبر نداشتم و گلشیری هم هنگام زنگ زدن به گلستان تردیدی به خود راه نداد. البته اخوان در گفت‌وگوی گرم و صمیمی‌اش با گلشیری گفت سوءتفاهمی پیش آمده و سعی كرد او را آرام كند. نمی‌دانم چرا خانم فرزانه طاهری همسر زنده‌یاد گلشیری در گفت‌وگو با شهروند امروز گفته است این مكالمه بین گلشیری و گلستان در رابطه با اطلاع‌رسانی از دعوت بی‌بی‌سی از اخوان برای مصاحبه صورت گرفته است. شاید گفت‌وگوی مشابهی دو بار تكرار شده است!

به هر رو گلشیری به اخوان گفت دوستان جوان ما در اسكاندیناوی مایلند شما و ایران‌خانم را برای شعرخوانی به اسكاندیناوی دعوت كنند. اخوان از او پرسید آیا شما آنها را می‌شناسید و تأیید می‌كنید؟ گلشیری پاسخ داد مهرداد از دوستان من است و حتما به این سفر بیایید. پس از آن من گوشی را گرفتم، سلام و علیك گرمی با اخوان كردم و ابراز خوشحالی از اینكه دعوت ما را پذیرفتند. گفتم كه ما ترتیب برنامه‌ای را در كپنهاگ خواهیم داد و پس از آن راهی سوئد خواهیم شد..
پس از موافقت اخوان، با دوستانم در همان جمع صحبت كردیم تا مراسمی در دانشگاه كپنهاگ برگزار شود. دوستان همت كردند با فریدون وهمن كه آن موقع در دانشگاه كپنهاگ استاد بود تماسی گرفتند و شب شعری در دانشگاه برگزار شد. از نخستین روزی كه مهدی اخوان‌ثالث و همسرش ایران خانم به كپنهاگ آمدند طی دو ماه لحظه‌ای از آنها جدا نبودم. در آن دوره من علاوه بر فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، دانشجوی دوره لیسانس بودم در دانشگاه استكهلم و چون تابستان پیش رو بود فرصت كامل برای معاشرت با آنها داشتم.

darvishpour-akhavan oriنخستین دیدارتان با اخوان چگونه بود؟

نخستین دیدار با اخوان برایم بسیار دلپذیر بود. با دیدن او در فرودگاه كپنهاگ احساس دوگانه عمیقی به من دست داد. از یك سو برایم مایه افتخار بود كه میزبان یكی از بزرگ‌ترین شاعران ایران هستم كه به روایتی تاریخ زنده آن سرزمین طی چند دهه است. از سوی دیگر حضور اخوان كه ریشه‌های عمیقی در فرهنگ ایران داشت برایم به نوعی یادآور پرت شدن ما به حاشیه بود. او نماد زنده فرهنگ و تاریخ آن جامعه بود و من می‌دیدم كه ما هنوز غنچه نداده از آن سرزمین پرتاب شده‌ایم به سرزمینی دیگر و نوعی حاشیه‌نشینی محتوم را برای خود رقم زده‌ایم. احساس می‌كردم كه ما نمی‌توانیم در تبعید نقش مهمی در فرهنگ آن جامعه داشته باشیم. من همیشه به اخوان دلبستگی خاصی داشتم. اما در سال ۹۰ نزدیكی من به اخوان كه پیش‌تر او را به عنوان شاعر پرخاش، تلخی و یأس ناشی از شكست می‌شناختم بیشتر شده بود. من در نوجوانی با شعرهای آواز سگ‌ها و گرگ‌ها، كتیبه، چاووشی، قاصدك، زمستان و بسیاری دیگر از اشعار او بزرگ شده بودم. اما از آنجا كه سال‌های ۹۰ سال‌های اولیه پس از شكست دوباره‌ای بود كه نسل آرمانگرای ما تجربه می‌كرد، حس تلخی و یاس در ذهن من قوی بود و این مرا بیش از هر زمان دیگری به اخوان به عنوان سمبل اعتراضی یاس آلود در برابر شكست نزدیك می‌كرد.
گرچه برای من علاوه بر اخوان، شاملو، فروغ و سپهری هم سه چهره شاخص قله‌های شعر فارسی بودند كه علاوه بر سبك شعری متمایزشان از یكدیگر، یكی نماینده چالش علیه ستم، دیگری نماینده شعر بدیع فمینیستی و زن ورانه در ادبیات ایران و سومی نماینده شعری فرازمانی و فرامكانی بود كه الهام‌بخش آشتی‌جویی با طبیعت و اندیشه سبزی است كه در قالب عرفان شرقی بیان شده بود.
با این همه در رابطه با اخوان از همان اول احساس كردم كه اخوان فقط یكی از برجسته‌ترین شاعران معاصری نیست كه ما از او تأثیر پذیرفته‌ایم. بلكه مظهر زنده تاریخ ایران از گذشته تا به امروز است. تسلط ویژه‌اش بر ادبیات كهن و دلبستگی عمیقش به حافظ و خیام برایم حیرت‌انگیز بود. از شعرای قدیم این دو تن را خیلی قبول داشت اما سعدی را چندان جدی نمی‌گرفت. درباره حافظ می‌گفت «درست كه حافظ رند بود اما او خار و خاشاك را با هم داشت. اما خیام یك خاشاك هم در اشعارش نیست.» به این معنی خیام را از حافظ رندتر و سرتر می‌دانست.
اخوان با اینكه ۶۲ سال بیشتر نداشت به راستی مثل یك پیرمرد افتاده‌حال بود. یك پیرمرد زیبارو با چهره‌ای هنرمندانه كه سوئدی‌ها و دانماركی‌ها حتی می‌آمدند از نزدیك نگاهش می‌كردند و به زیبایی چهره‌اش لبخند می‌زدند و حتی دختران جوان گاه می‌گفتند چه پیرمرد خوشگلی!

به خودش هم این را گفتید؟

بله. وقتی برای اخوان تعریف كردم كه درباره او چنین می‌گویند از آنها تشكر و از ما گله‌ای كرد و گفت «لعنتی‌ها! چرا من را این همه دیر به این بهشت دعوت كردید؟!!»

گفتید كه اول در دانمارك برنامه شعرخوانی برای اخوان گذاشتید. برنامه چطور برگزار شد؟

در دانمارك میهمان دوستان من بودیم. با آنكه در آن زمان همه‌شان دانشجو یا حتی بیكار بودند و شرایط اقتصادی درخوری نداشتند اخوان و همسرش با گرمی و صمیمیت با آن شرایط كنار آمدند. ما در خانه دوستمان آلبرت مستقر بودیم. آرش، پسر آلبرت كه در آن موقع كودك خردسالی بود با اخوان گرم گرفت. برای ما سخت لذت‌بخش بود كه اخوان چگونه می‌تواند نه فقط با ما كه یك نسل از او فاصله داشتیم بلكه با كودكی كه جای نوه او بود بازیگوشی و رابطه‌ای سخت صمیمانه برقرار كند. اما غافل از اینكه در وسط بازی بین آنها دعوا شد و اخوان با او قهر كرد. نتیجه آنكه ساعتی مانده به شروع برنامه در كپنهاگ، غصه‌دار و دلگیر بود و پایش را توی یك كفش كرد كه من به برنامه نمی‌روم. هرچقدر هم از بچه خواستیم كه برو عذرخواهی كن و دلش را به دست بیاور زیر بار نرفت كه نرفت. بالاخره با اصرار و پادرمیانی من قائله خاتمه یافت. نمی‌دانم بچه را وادار كردیم عذرخواهی كند یا اخوان را طور دیگری متقاعد كردیم كه بالاخره به راه افتاد. به سالن دانشگاه كه رسیدیم آقای فریدون وهمنی مقدمه‌ای را در ستایش اخوان خواند و او را به شعرخوانی دعوت كرد.برنامه با استقبال چشمگیری روبه‌رو شده بود. در عین حال من نگران آن بودم كه نكند خللی در برنامه او ایجاد شود. بنابراین من و ایران خانم تصمیم گرفتیم قبل از برنامه به هیچ‌وجه به اخوان چیزی داده نشود.

موفق هم شدید؟

كم و بیش. در روزهای بعد كه راهی شهر مالمو در سوئد شدیم – برنامه‌ای هم در آنجا برایش ترتیب داده بودیم و برنامه‌گذار یکی از شاعران شهر به نام حسن ساحل‌نشین بود – پیشاپیش من با ایران خانم دست به یكی كرده بودیم نگذاریم لب به چیزی بزند/. در كشتی در مسیر كپنهاگ به مالمو هرچه اصرار كرد كه این كار را نكردیم تا آنكه خودش رفت جلو پول را گذاشت روی پیشخوان و با ایما و اشاره از فروشنده… و ما با ایما و اشاره علامت می‌دادیم كه به هیچ وجه به او چیزی ندهند.
اما از بخت بد طرف‌های كه به مالمو رسیدیم مستقیم وارد خانه آقای ساحل‌نشین كه شدیم اخوان دلی از عزا در آورد. از آنجا كه گویا بیماری قند نیز داشت حالش دگرگون شد. من به شدت برآشفته و ایران خانم هم بسیار دل‌نگران بود. برنامه كه باید ساعاتی بعد شروع می‌شد با تاخیر چشمگیر در حضور اخوان آغاز شد. او نمی‌توانست برنامه را شروع كند. جمعیتی بیش از چهارصدنفر كه مشتاقانه منتظر شنیدن صدای شاعر بزرگ كشورشان بودند با بردباری این تاخیر را تاب آوردند و به جان خریدند. متاسفانه هیچ‌كس نمی‌توانست این وضعیت را مهار و كنترل كند. من هم با اینكه رابطه بسیار خوب بین ما در این مدت كوتاه شكل گرفته بود مایل نبودم موقعیت این رابطه را به ریسك بگذارم. با این همه ناچار شدم به كنار دستش بروم و بگویم می‌خواهد برنامه را كنسل كند یا نه؟ گفت تو چی فكر می‌كنی؟ گفتم خودتان چی دوست دارید؟ گفت می‌خواهم بدانم تو چی می‌گویی؟ گفتم این جمعیت به احترام شما آمده‌اند. دست كم دو سه تا شعر بخوانید و بعد برنامه را تمام می‌كنیم. اخوان با همان حالت نه چندان هوشیار، چند شعر و از جمله قاصدك را خواند و در پایان، زد زیر گریه و هق هق كرد. جمعیت با آنكه بخشی ناراضی و بخشی دل آزرده بودند با بردباری و تشویق یكسره‌ی او، همدلی‌شان را با شاعر دوران شكست نشان دادند. شاعری كه یكبار دیگر یادی كرده بود از نومیدی‌های نسل خود.
پس از آن ما راهی استكهلم شدیم و در راه به چند شهر دیگر سر زدیم. در تمام این راه طبیعت زیبای سوئد به شدت او را تحت تأثیر قرار داد. گفت دلم می‌خواهد بتوانم بخش‌هایی از شعرهایم را با عنوان «سبز در سبز» و «دریاچه در دریاچه» منتشر كنم. گاهی با درخت حرف می‌زد گویا با او مناجات می‌كند.

منظورتان واقعا مناجات است؟

به نظرم چنین آمد. با اینكه اخوان باور دینی نداشت، یكبار گفت خوب است آدم به یك چیزی اعتقاد داشته باشد. لازم نیست آن یك چیز حتما مذهبی باشد. اگر آدمی بیرون از خودش چیزی را دوست نداشته باشد سخت خودپرست می‌شود. خوب است آدمی چیزی را بیرون از خودش دوست داشته باشد و بستاید.

اخوان شاعر دوران شكست بود و شما یك مبارز و فعال سیاسی و اجتماعی سخت چالشگر. هیچ‌وقت به خاطر این تفاوت دیدگاه با هم برخوردی نداشتید؟

خب، اخوان گاهی در برابر بلندپروازی‌ها و ناشكیبایی‌های من می‌گفت «درخت هرچه پربارتر باشد سر به زیرتر است» و تلویحا كوشید ارزش فروتنی و مداراجویی را به من بیاموزد. وقتی در استكهلم بودیم و اخوان كتاب‌های من را دید گله‌ای در خور تامل كرد كه من به خاطر جوانی و شاید دفاع از خودم سخت به آن پاسخ دادم. گفت خوب است كه یك خورده كتاب‌های مربوط به تاریخ ایران را بیشتر داشته باشی به جای كتاب‌های لوكاچ و نظایر آنها. من به تندی گفتم «آقای اخوان اینها بزرگ‌ترین اندیشمندان غرب هستند كه بر جهان تأثیر گذاشته‌اند. من چندان نیازی به آن دسته از آثاری كه مدنظر شماست نمی‌بینم و فكر می‌كنم دریغ از روشنفكران ایرانی كه با این ادبیات غرب آشنایی كافی ندارند». گفت «انكار نمی‌كنم اما به هر حال تو یك ایرانی هستی و نیازمند شناختی عمیق‌تر از تاریخ سرزمینت.»
شاید حق با او بود. وقتی به خودم نگاه می‌كردم در آن دوره و حتی شاید امروز ریشه‌های فرهنگی غرب را به مراتب بهتر از ریشه‌های فرهنگی سرزمین خودم می‌شناسم. شاید یك دلیل آن جوانی‌ام و كم رغبتی من به آثار پیشینیان تاریخ كهن ایران بوده شاید هم به دلیل باورم به این گفته خود اخوان در یكی از شعرهایش: ای درختان عقیم ریشه‌هاتان در خاك‌های هرزگی مستور/ یك جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند!
گرچه این صحبت اخوان به راستی بر من تأثیر گذاشت و پس از آن بیش از پیش توجهم به ادبیات، تاریخ و فرهنگ كهن ایران جلب شد.

اخوان روی كتاب «ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم» كه به شما هدیه كرده چند خطی درباره شما نوشته و شما را «نمودار جوانی خودش» دانسته. آیا شما هم او را نمودار میانسالی خود می‌دیدید؟

نمی‌دانم این را از منظر روحیه مهربان و گشاده دستی كه در من می‌دید گفت و یا از بابت روحیه چالش‌گر من. به هررو من از آنجایی كه چندان تصویر مثبتی از پدرم نداشتم رابطه‌ام با اخوان از یك رابطه فرهنگی و دوستانه فراتر رفت. شاید در ناخودآگاه ذهنم این نقش را ایفا كرد كه جای پدر مهربانی را كه دوست داشتم می‌بود، پر كرده باشد. نمی‌دانم شاید این آگاهانه نباشد اما احساس می‌كنم در ناخودآگاهم این نزدیكی را داشتیم. با این‌همه جواب سوال شما منفی است. نه! ما مثل خیلی از والدین و فرزندها به دو دنیای متفاوت تعلق داشتیم. او تاریخ زنده ایران بود. گویی در شعر، در رندی حافظ گونه، در قصه‌گویی و در تسلط بی‌نظیرش به ادبیات فارسی، فرهنگ آن سرزمین را نمایندگی می‌كرد. اما با شعر و ادبیات جهان غرب شاید به اندازه‌ای كه باید آشنا نبود. درحالی‌كه برای من تا حدودی برعكس بود. من گرچه با ادبیات معاصر ایران آشنا بودم، اما فكر می‌كنم آشنایی و علاقه‌ام به ادبیات و اندیشه غرب بسیار بیشتر بود. حتی تاریخ روسیه، چین، آمریكا، انگلیس، فرانسه و تحولات رم باستان را بهتر از تاریخ كشور خودم می‌شناختم. در حوزه ادبیات و هنر، اندیشه و سیاست به شدت از فرهنگ غربی متاثر بودم. بیشتر به موسیقی‌های غربی گوش می‌دادم. در میانسالی هم فكر می‌كنم گرچه با فرهنگ و تاریخ ایران آشنایی بیشتری یافته‌ام اما همچنان تا مغز استخوان، اندیشه و فرهنگ غربی در من قدرتمند است. ازجمله من به هیچ‌وجه نزدیكی را كه اخوان با ادبیات كلاسیك داشت در خودم سراغ نداشتم و ندارم. حتی در هیچ دوره زندگی خود به اندازه دوره‌ای كه با اخوان به سر بردم، به موسیقی سنتی گوش ندادم. البته سلیقه من و او درباره ادبیات ایران هم همیشه یكی نبود. البته هر دو خیام را به عنوان شاعر شاعران می‌ستودیم. مثلا من هر وقت به اشعار سایه (با صدای آواز شجریان) گوش می‌دادیم، با دلخوری می‌گفت نوار را عوض كن. او توده‌ای است. می‌پرسیدم اما اشعارش زیبا است. اما او سبك شعری او را قبول نداشت. نمی‌دانم آیا واقعا چنین می‌اندیشید یا نوعی رقابت در پشت این اظهارنظر وجود داشت. وقتی نظرش را درباره سپهری می‌پرسیدم و می‌گفتم برای من سپهری فرا مكانی‌ترین و فرازمانی‌ترین شاعر معاصر ایران است، می‌گفت زمانی كه می‌گوید «مردم بالا دست چه صفایی دارند» به همسایه شمالی نظر دارد كه برایم چنین اظهارنظری باورنكردنی می‌آمد. وقتی از زیبایی‌‌های تصویرسازی در شعر سپهری می‌گفتم، آن را بیشتر عبارت‌پردازی شاعرانه و بازی با كلمات و نوعی كاریكلماتور می‌خواند. یا وقتی از جایگاه بلند شاملو و شعر سپید او سخن می‌گفتم حرف براهنی را تكرار می‌كرد كه شعر گفتن به سبك اخوان بسیار دشوارتر و پیچیده‌تر از سبك شعر شاملو است. من هرگز به‌رغم عشقم به ایران، با ناسیونالیسم او كنار نمی‌آمدم. زمانی كه در شهر گوتنبرگ هنگام شعر‌خوانی گفت كه شعر زمستان را به دلیل آنكه به عربی ترجمه شده است، نمی‌خواند، به او اعتراض كردم كه این گونه اظهارنظر‌ها می‌تواند به نوعی عرب‌ستیزی معنا شود یا هرگز كتاب «ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم» را به اندازه «زمستان» و «از این اوستا» و «آخر شاهنامه» خواندنی و ارزشمند نیافتم. با ردپای دیدگاه‌های سنتی، محافظه‌كارانه و مردسالارانه‌ای كه در او می‌یافتم هیچ همخوانی نداشتم و حتی جلوی ایران خانم چند بار انتقاداتم را بیان كردم. با این وجود می‌توانم بگویم بی‌تردید در میان تمام فرهنگ‌ورزان ایرانی كه از ایران به اروپا آمدند و من با آنها افتخار آشنایی و دوستی یافتم هرگز چنین صمیمیت و مهربانی را كه در اخوان مشاهده كردم در دیگری ندیدم و این همه احساس نكردم كه با تاریخ زنده فرهنگ و ادبیات ایران با تمام فراز و نشیب‌های آن از نزدیك دم‌خور هستم.

آیا این خاكی بودن را در برخورد با دیگران هم می‌دیدید؟

گرچه اخوان در برخورد شخصی‌اش بسیار صمیمی و فروتن و به قول خودش یك «روستایی ساده‌دل» بود اما از یك نخوت فرهنگی معناداری هم برخوردار بود. این را حتی از نوع برخوردش با شاملو و سپهری می‌توان فهمید. البته نیما را استاد خود می‌دانست و فروغ را هم خوب قبول داشت. اما درباره شاملو پس از سخنرانی او در بركلی برخورد منفی داشت. شاملو در سخنرانی‌اش در بركلی در همان سال یا كمی زودتر تصویر ارائه شده از ضحاك را در شاهنامه فردوسی به شدت مورد انتقاد قرار می‌دهد و خشم ناسیونالیست‌های ایرانی بر اثر این حرف‌های او برانگیخته می‌شود. اخوان – به‌خصوص در نروژ كه بخشی از ناسیونالیست‌های ایرانی و سلطنت‌طلبان تلاش كردند در پرسش و پاسخ از تمایلات ناسیونالیستی او استفاده كنند – به شاملو تاخت و گفت «بیچه! دهانت بچاد كه راجع به فردوسی این‌گونه صحبت كنی». این حرف او با اعتراض من روبه‌رو شد. گفتم كه «شما می‌توانید اگر به نظر شاملو نقد دارید، یك نقد درخور بكنید نه اینكه با ناسیونالیست‌های افراطی هم آوایی بكنید در تخریب شاملو. این نه در شأن شماست و نه تأثیر مثبتی می‌گذارد.» این را گفتم كه بدانید آنچنان هم خاكی نبود هرچند این نقد مرا پذیرفت و دیگر نشنیدم درباره شاملو این‌گونه سخن بگوید.
وقتی می‌گفتم شاملو یكی از قله‌های شعر فارسی است می‌گفت «قبول دارم ولی از خودش ردپای زنده‌ی شاخصی باقی نگذاشته است. كدامیك از چهره‌های شاخص ادبیات، شاگرد او هستند؟ ولی به الهام گرفتگان از سبك شعری من نگاه كن. چهره‌های شاخصی مثل شفیعی كدكنی، مرتضی كاخی، اسماعیل خویی و نعمت میرزازاده(م. آزرم) از الهام گرفتگان سبك شعری و ادبی من هستند». اصلا حمله بی‌رحمانه شاملو به خویی را كه «نسخه بدلی نگین اصلی همچون اخوان» خوانده بود، نشانه حسادت شاملو به خود می‌دانست.

من در اظهارنظرهای اخوان نوعی تعصب نسبت به شاعران و نویسندگان اهل خراسان می‌دیدم. دولت آبادی را نمی‌دانم تنها به خاطر رمان كلیدر بود كه خیلی تحسین می‌كرد یا علاوه بر آن به دلیل خراسانی بودن به مراتب بیشتر از گلشیری دوست داشت. در حالی‌كه من با تمام احترامم به دولت‌آبادی با داستان‌های گلشیری كه آن‌را مدرن‌تر می‌یافتم، احساس نزدیكی بیشتری می‌كردم. وقتی می‌گفتم شاعران برجسته ایران چه كسانی هستند بیشتر شاعران خراسانی را نام می‌برد كه برخی از آنان به نظرم در سطح جامعه اصلا برجسته نبودند. نسبت به فردوسی تعصب خیلی خاصی داشت. می‌گفت هنر و ادبیات ایران، حیات خود را بیشتر مدیون خراسان است؛ از فردوسی تا به امروز است. به رضا مرزبان هم ارادت ویژه‌ای داشت. نمی‌دانم به دلیل دوستی دیرینه‌شان و شخصیت بس دوست داشتنی مرزبان یا خراسانی بودنِ مرزبان هم در این ارادت بی‌تأثیر نبود. زمانی كه دوستان اهل ادب در فرانسه به من زنگ زدند كه اخوان را به فرانسه دعوت كنند درباره سازماندهی برنامه صحبت‌هایی كردند كه چندان به دل من ننشست و به همین خاطر اخوان وقتی دید من دلگیر شده‌ام، گفت به فرانسه نمی‌رود. به او گفتم كه به هر حال اگر یكی، دو نفر هم در گفت‌وگوی‌شان خطایی كرده‌اند، مردم تقصیری ندارند. جامعه روشنفكری می‌خواهد شما را ببیند. وقتی نرم شد و قبول كرد گفت «پس بگو بزرگ‌شان را بفرستند تا تماس بگیرد». من پرسیدم این بزرگ كیست؟ گفت خودشان بهتر می‌دانند. زمانی كه رضا مرزبان تماس گرفت با چنان خضوع و پختگی سخن گفت كه من كه از برخورد دوستان فرانسه به شدت خشمگین شده بودم تحت تأثیر نحوه حرف زدن مرزبان قرار گرفتم و این پایه دوستی عمیقی شد بین ما از آن زمان تا به امروز و پنهان نمی‌كنم كه پس از اخوان بی‌نظیر‌ترین شخصیت فرهنگی(به لحاظ شخصیتی)كه از نزدیك با او افتخار دوستی یافتم، رضا مرزبان بود.

پس اخوان باعث آشنایی شما و آقای مرزبان شد. در آن دوره دیگر چه دوستی‌ها و آشنایی‌هایی برای شما پیش آمد؟

دوستی نزدیك من با خویی هم از آنجا شروع شد. اسماعیل خویی كه پیش‌تر از هنگام انتشار كتاب «از شعرگفتن» به كارهایش علاقه‌مند شده بودم، هم مرا «مهرداد جان اخوان دوست» نام نهاده بود. اخوان در سفرش به انگلیس جلیقه‌ی خودش را به خویی می‌دهد و به اصطلاح خرقه استاد را به شاگردش وامی‌نهد كه بعد از او برازنده‌ی تن خویی باشد. نمی‌دانم در این رفتار تنها معیارهای ادبی مبنای كارش بود، یا علاقه شخصی و تعصبی كه از آن نام بردم هم موثر بود. به هر رو علاقه‌ی خاصی هم به خویی داشت. تشویقش كرده بود برگردد به ایران كه خویی با تمام احترامی كه برای اخوان قائل بود به او با صراحت جواب رد داد.
علاوه بر این من با ابراهیم گلستان هم به یمن حضور اخوان از نزدیك آشنا شدم و در «كاخ» گلستان كه قصری بی‌نظیر در حومه‌ی لندن است چند ساعتی میهمان بودم. نمی‌خواهم درباره این بیشتر سخن بگویم. اما اجازه بدهید كه راحت بگویم زندگی گلستان، شادابی‌اش و تندرستی‌اش در مقایسه با اخوان به‌راستی همچون نثر او بهت‌انگیز و تحسین برانگیز بود.

ظاهرا شما وصیت‌نامه‌ای هم از اخوان دارید. چه شد كه وصیت‌نامه‌اش را به شما داد؟

این وصیت‌نامه بیشتر نوعی ابراز محبت در برابر – به قول خودش لطف‌هایی- بوده كه به او داشتم. بیشتر جنبه نمادین داشت. در‌واقع وصیت كرده بود مسوولیت كارهای فرهنگی اخوان در خارج از كشور پس از مرگش به من واگذار شود. البته من یاری رسانده بودم كه دو قرارداد با انتشارات عصر جدید و آرش در سوئد هم بنویسد. مدیر انتشارات عصر جدید كه به نوعی از این امر خبردار بود دراین‌باره پرس‌و‌جو هم كرد كه تكلیف كتابی كه قراردادش نوشته شده چه می‌شود. من البته آن وصیت‌نامه را نه منتشر كردم و نه داعیه‌ای داشتم. چون بیشتر یك ابراز محبت نمادین بود. تمایلی هم نداشتم از نام اخوان بهره‌برداری تبلیغاتی كنم. به همین خاطر تاكنون حتی یك كلمه هم درباره اخوان و ارتباطی كه بین ما شكل گرفت تاكنون در هیچ نوشته‌ای یا گفت‌وگویی سخنی نگفته بودم. درباره‌ی وصیت‌نامه و پیگیری انتشار كارهایش، راستش من به دلیل مشغله‌های زیادم توان پیگیری كارهای خودم را هم نداشتم چه برسد به كارهای اخوان كه جمع‌آوری‌اش برای من با دشواری‌های بسیار روبه‌رو بود.

او چند ماه پس از بازگشت به ایران درگذشت. می‌خواهم بدانم هنگام بازگشت به ایران چه احساسی داشت و خداحافظی شما از هم چطور بود؟

هردوی ما احساس دوگانه‌ای داشتیم. اخوان كه با وجود شهرت ادبی‌اش، تحت فشار اقتصادی بود و احساس می‌كرد در ایران قدرش را به اندازه كافی نمی‌دانند در خارج از كشور با این ‌همه استقبال و احترام خشنود شد. به نظر می‌رسید كه او در سا‌ل‌های آخر حیاتش در ایران احساس تنهایی می‌كرد، چون از این امكان برخوردار نبود كه در كشور خودش آزادانه شعر بخواند و اندیشه‌های ادبی‌اش را به مخاطب انتقال دهد. حتی شرایط اقتصادی او همچون بسیاری از شاعران، نویسندگان و هنرمندان ایرانی نابسامان بود. هرچند با وجود این مشكل، او هرگز حاضر نشد اعتبار ادبی و فرهنگی‌اش را در ازای نزدیكی و همراهی با قدرتمداران بسازد.
باخبر شده بودم که یکی از بانفودترین مقامات کشوری که به شعرهای اخوان هم از دیرباز ارادت داشت به او پیشنهاد کرده بود که شعری در مدح و در وصف نظام بگوید تا به این ترتیب او را مورد حمایت مادی و معنوی قرار بدهند. اما اخوان نپذیرفته و در جواب گفته بود ” شاعران، بر قدرتند نه با قدرت”. این پای بندی اش را به آزاده گی براستی باید ستود.

با این‌همه به گمانم مایل بود این سفر خوب و خرم ادامه داشته باشد و پایان نگیرد و این رابطه نیز مشمول مرور زمان نشود. من هم از آشنایی و این پیوند نزدیك در آن مدت كوتاه بسیار خرسند و به آن مفتخر بودم. در لندن بود كه از هم خداحافظی كردیم و آخرین روزهای همنشینی با اخوان هم در منزل كوچك دوست من در لندن سپری شدند. یعنی او را از خانه گلستان به خانه دوستم در لندن بردیم. این هم برای من توفیقی شد كه تا آخرین لحظات سفرش در اروپا با یكدیگر بودیم. هنگام خداحافظی در فرودگاه هردو مسافرانی بودیم كه به سرزمین‌های خود بازمی‌گشتیم؛ او به ایران و من به سوئد. حس تلخ پایان یك رویا و یكی از صمیمی‌ترین همنشینی‌های زندگی‌ام آزارم می‌داد. اخوان می‌پنداشت كه شاید در ایران دوباره همدیگر را ببینیم، اما چند ماه پس از بازگشتش به ایران درگذشت و این آرزو بر دل هردوی ما باقی ماند!