بسوز چون شب

محمود علي آبادي
سپتامبر ۲۰۱۰

خبرش کوتاه بود
شاید
به کوتاهی عمر چند نفس
وپیامی از ترس و وحشت
چون ناقوس مرگ.

شب
چون ترسویی گریزان
پنهان در سیاهی ومرگ
انتقام می گرفت
انتقامی کور
که های زنده ها!!
بترسید از من و از شب
از سیاهی و از مرگ
از این چوبه های دار و جوخه های مرگ.
خبرش کوتاه بود!
اما بازتابش؟
وسیع
چون
طلوع خورشید
رسا
چون
خروش یک ملت
و عظیم
چون
فریاد یک ندا.
بترس
آنگاه که بغض بشکند
و امواج خروشانش
دیوار تاریکی را فرو ریزد.
بشکن
که روز انتقام نزدیک شود
آنگاه
که نعرهای گلاش آهنگی دلنشین شود
و
فریاد
آتش
در جوخه های مرگش
از گلوی خسته ای چون او فرو آید.
بسوز
چون شب
که طلوع نزدیک شود
و پرندگان عاشق دسته دسته آواز سر دهند
و شفق
بر پیشانی شقایقها می رقصد
ونسیم
عطر لاله هایش را می پراکند.
بسوز چون شب
آنگاه که طلوع نزدیک شود.



روز سياه

دوشنبه ۲۹ شهريور ۱٣٨۹ – ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۰
شعری از محمود علی آبادی
امروز
عدالت را بزیر چرخ ماشینها کشیدند
وآزادی
گلوله ای شد
که بر سینه نشاندند

امروز تاریخ شد
برگی از سیاه ترینهایش
درسی برای آیندگان
سندی برای ارائه
وعبرتی
برای دیگران

امروز
گله های لاشخوری دیدم
مست و اربدکشان
به قتل و غارت مردم
و
سپاه سیاهی
که بر پشتی از اجساد
عکس یادگاری می گرفتند

امروز
مردم خسته ای را دیدم
که برای آزاد شدن
از کسی اجازه نخواستند
و
چشمهایی که دیگربسته نشدند
و
گلوهایی که شعر فریاد سر دادند

امروز
مردمی را دیدم
که همه ما شدند
و دیگر
کسی تنها نبود
و
هیچکس نترسید




فاحشه دعایم کن!

دوشنبه ۱۵ شهريور ۱٣٨۹ – ۶ سپتامبر ۲۰۱۰
شادی آریاوند
به خدای من دست نزنید!
من بارها قبله ام را عوض کرده ام و هر بار با شک. اما این بار یقین کردم که خدای من در توست. در توئی که تن می فروشی. حماسی اش نمی کنم، نه برای لقمه نانی از بهر سیر کردن جوجه های دهان گشادِ چشم درراهت، که شاید برای چکمه ای، زیوری یا عطری که حسرتش مستت می کند. خواسته ای که دور بود برای تو و به آن ها آنقدر نزدیک که از داشتن تمام نداشته های تو از خود به خودکشی می رسیدند.
اما مردن آسان است، مگرنه؟
زندگی کردن با این تن، با این جنازۀ زیبا که هر روز بَزَکش می کنی و به مصاف زندگی می فرستی، سنگین تر است. پشت صحنۀ این فیلم زندگی چیست؟ که من نمی دانم و در بهت خندۀ تو، مانده ام که هنوز می خندی.
من نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم به جِدّ نمی دانم که فرق کلیه فروختنِ با افتخار برای جهیزیۀ دخترکی که در نهایت از فقر سر بزیر است، با تن فروختن چیست؟ مگر دادوستد سنتی به غیر این دارد که ما از شقیقه های لکاته غیرت شرّه می کنیم؟ مرا درک نمی کنید که او را درک کردم که راست می گوئید.
من زن های زیادی را می شناسم که در آستانۀ فصل سرد، که نه در میانۀ برف زمستان که طره های سیاه جوانی شان را برف پوشانده، اما هنوز نمی دانند رضایت در خاطرۀ ازدواج یعنی چه؟ و من درک می کنم تو را که قبل از اینکه دیرشود، سرنوشت می نویسی از سر برای خودت، تو چه می شناسی کرسلِوف شاعر روسی که به یقین باور داشت روایت “همرهی شرط است اندرکارها” ماهی و قو و خرچنگی گردونه ای را می کشیدند و هر یک به مقتضای طبیعت خویش به سوئی و گردونه همچنان پابرجا.
و تو خط می کشی و نقش می بندی و طنازی می کنی هر کدام به سوئی که شاید سرنوشت تو ازسر نوشته شود که نمی شود.
عزیز، تو در درون مقدس مآبانه جلوه نمی کنی که به باور خلق بتازی و اعتقاد حراج کنی. تو تنها در کار داد و ستد تن پاره ای که من نمی دانم فرق بین فروشنده و خریدار چیست؟ که در ارزش کرۀ زمین به جز چند مکانی در شبه قاره هند که فواحش مقدس اند، تنها کسی که پول می ستاند مجرم است و پلید.
سال های کودکی گذشت و من به نوجوانی رسیدم. در جوانی عقده باز کردم و از جامعه پرسیدم روسپی به چه هیبت است که من تاکنون روسپی ندیده ام. غافل از این که در این کلان شهر زادگاه من، قریب بیشتر آدم های در رفت و آمد، در محور نگاه من، یا خریدارند یا فروشنده و تنها اسم بعضی ها، فاحشه می شود اما من فاحش می بینم، دیگری هم پول می دهد.
خدایا!! چه جهنمی است این دنیا، به این خدا دیگر دست نزنید، دیگر جای دستی نمانده که تو هم در خط ایستاده ای. برو زاهد بر منبر فروختن شرافت، در همان منبر زهد خود که ما اینجا فقط جنازۀ بَزَک شده ای را چوب حراج زده ایم که تو، که او را فاحشه می خوانی تا ابد روحت پلید به دستمالی باور و اعتقاد بشریت می ماند. او این تن را جا می گذارد یا برای همیشه خاک می شود و سر از تخم دیگری بر می آورد یا به تشّرُف ملکوت می رسد که آن جا که نمی دانم کجاست، شاید دروغ سنج ها ریاکار نباشند.
به تو غبطه می خورم فاحشه، من تمام زندگیم در ممیزی ارزش ها گذشت، زیبا تنی داشتم مستعد پرواز که از خود دریغ کردم و مانده ام مبهوت تو که با چه شجاعتی برای چندرغاز پول توجیبی من که هر روز به طریقی حرامش می کنم چنان بر تن خود می تازی که من از خودم، از باکره گی دست نخورده ام چندشَم می شود. خدای من تو، به این جماعت که به نره گی خود می نازند بگو گناه از من نیست، گناه از ارزش های شماست که سال هاست از ترس باختن خود در برابر طنازی زیرکانۀ زنانه ای، او را قلم گرفته اید غافل از این که زنی که شب ها با او سربه یک سر می گذارید قبل از غروب آفتاب به همان شهوت گرفتار بوده که تو بودی. و تو رئیس خانه آخرین فردی هستی در عالم، که از این ماجرا خبردار می شوی. “به جهل مرکبی” و همسرت دوات شهوتش را در همان مرکب جهل تو می زند و حماقت بر در و دیوارمأمن امن خانۀ خیالی ات می نویسد.
چه زیباتر می شوی وقتی به ریش ارزش ها می خندی و در کنار ضدارزش ها لذتی را تجربه می کنی که من حتی خوابش را نمی بینم. دعایم کن فاحشه که به برکت اسلام زن ها که پیش از این تاجر و جنگاور و خدیجه و هند بودند به اندرونی رانده شدند و داشتیم بزرگ مردی که تمام ایدئولوژی مارکس را از بَر بود اما کتابی زائدۀ تخیل خود در وصف دختر ۱۷ ساله محمد و همسر علی “فاطمه، فاطمه است” را وقیحانه مکتوب کرد و یک جا تمام جلوه های بشری و روشن نگری خود را با زنده کردن فرقه ای سیاسی غالب بر مردم که لعاب مذهب برش زده اند دوباره احیاء کرد و خود را بی اعتبار و مردمی را که می رفت تا با حقیقت بیشتر آشنا شوند دوباره با دُمِ مکار خرافات گره زد و با همان طناب به هبوط فرستاد که حاصلش می شود من.
من که خود را پاکیزه و طاهر می دانستم. اما چنانکه زمان ثابت کرد فصل سردی فرارسیده و تن من دیگر تبدار نیست و از تب و تاب مهتاب و نجوا و عشق بازی افتاده.
دعایم کن فاحشه! من سُر خورده ام. در کلام مادربزرگم که هر روز به من می گفت: دخترکان شایسته، بلند نمی خندند و حسرت سیرخندیدن بلند در آغوش گرمی، چهره ای جدی و غیرزنانه به من داد. من در ادبیات وعلوم تاختم و تو در بسترهای زیادی مانور دادی.

کی می گوید من برنده شده ام؟
من زن به دینا آمده ام. انتخاب کردم که زن باشم و اینک از زن بودن هیچ نمی دانم. تنها افکاری هرزه در من پرسه می زنند که تو چه تاخت و تازی می کنی در بستر سرد مرد مغمومی که دین و دنیایش را یکجا فروخته و تو طاهر و سربلند از این نبرد بیرون می آئی که تنها تن را جلوه نمودی نه باور و اعتقاد عوام را.
اشتباه می کنم. به خدایم دست بزنید! لمس کنید ضدارزش را که ارزش های شما همان اندازه توهم و زائیده منفعت طلبی هوشمندانه مردان است و من صفحه را ورق زده ام و به خواندن روی دیگر زندگی مشغولم.




واقعیت ها تحریف می شوند

John Pilger – برگردان ناهید جعفرپور

 درباره نویسنده: جان پیلگر ژورنالیست و فیلم ساز ( فیلم های مستند و گزارشی)مشهور استرالیائی است که تا کنون بخاطر کارهایش جوایز بسیاری دریافت نموده است. از سال 1963 تا سال 1986 وی رئیس بخش خارجی روزنامه ” دیلی میرور”بوده است و از آنزمان به بعد بعنوان ژورنالیست آزاد کار می نماید. وی تا کنون بیش از 50 فیلم مستند تهیه نموده و همچنین گزارشات و مقالات بسیاری برای روزنامه های مشهور انگلیسی زبان نوشته است. روزنامه هائی چون گاردین، اینده پندنت و نیویورک تایمز”.

از قول ادوارد برنیز برادر زاده آمریکائی زیگموند فروید گفته می شود که وی تبلیغات مدرن را کشف نموده است. او درفاصله جنگ جهانی اول به گروهی از لیبرال های پر نفوذ تعلق داشته است که کارزاری سری دولتی براه انداخته اند تا بدان وسیله آمریکائی های مردد را برای فرستادن ارتش آمریکا به حمام خونین اروپا به حرکت درآورند.

برنیز می نویسد که :” دست کاری ی هوشیارانه درعادت های متداول و عقاید عامه، یک عنصر مهم را در جامعه دمکراتیک تشکیل می دهد” و اینکه کسانی که این کار را انجام می دهند ” یک دولت نامرعی را می سازند که قدرت واقعی حاکم بر کشور ما است”. وی بجای تبلیغات اعتقاد به کارروی افکار عمومی دارد”.

صنایع توتون آمریکا برنیز را استخدام نمود تا زنان را قانع سازد که در ملع عام سیگار بکشند. به این صورت آنها سیگار کشیدن را با آزادی زنان تلفیق نموده و از سیگار ” مشعل آزادی” ساختند. سال ۱۹۵۴ وی برای توجیح سرنگونی دولت دمکراتیک منتخب مردم که اصلاحات اجتماعی اش تجارت موز ” کمپانی یونایتد فروت” را بخطر انداخته بود، از یک خطر کمونیستی در گوآتمالا گلایه نمود و خواهان ” آزادسازی” گوآتمالا شد.

برنیز یک راست فناتیک نبود. وی یک لیبرال برگزیده بود که اعتقاد داشت ” سازماندهی آراء عمومی” به رفاه عمومی کمک می کند. این سازماندهی چیزی دیگر جز خلق ” واقعیت های تحریف شده” نبود که بعدا بعنوان تبلیغات مدرن نام گذاری گردید. در اینجا از چند مثال که امروزه بکار گرفته می شوند نام می بریم:

واقعیت های تحریف شده: “همانطور که برنامه ریزی شده بود و طبق وعده پریزیدنت اوباما، آخرین لشکرهای ارتش آمریکا از عراق خارج شدند”. صفحه های تلویزیون ها مملو از عکس های ” آخرین سرباز های آمریکائی” بود که در غروب آفتاب در حال ترک کردن مرزعراق و ورود به مرزکویت بودند.

واقعیت: آنها هنوز هم در عراق بسر می برند. حداقل ۵۰۰۰۰ نفر در ۹۴ پایگاه نظامی به عملیات خود ادامه می دهند. حملات هوائی همچنان ادامه خواهند داشت. همچنین آکسیون های آدم کشی “فورسس اشپسیال” هم چنان ادامه خواهد داشت. تعداد ” شرکای مورد قرار داد نظامی ( مزدور ها) در حال حاضر ۱۰۰۰۰۰ نفر بوده و همچنان اضافه می شوند. بخش اعظم چاه های نفت عراق در حال حاضر در کنترل مستقیم خارجی هاست.

واقعیت های تحریف شده: روئسا و گزارشگران بی بی سی عقب نشینی ارتش آمریکا را بعنوان ” فطرت ارتش پیروزشده که تغییرات قابل توجه در سرنوشت عراق به وجود آورد” تصویر نمودند. ارتشی که فرمانده اش ژنرال داوید پترائوس یک مرد مشهور، زرنگ، جذاب و فوق العاده است.

واقعیت: هیچ پیروزی وجود ندارد. وضعیت فاجعه بار است و اینکه تلاش می شود این وضعیت را طوری دیگر نشان دهند چیزی دیگر نیست جز همان کارزار برنیزی که کشتار جنگ جهانی اول را بعنوان ” ضرورت” تصویر می کرد. امروز هم در فیلم هائی که از جنگ عراق ساخته شده است اشغالگران هم بعنوان قربانی و هم بعنوان ایده آلیست تصویر شده اند.

واقعیت های تحریف شده: معلوم نشده است که چه تعداد عراقی کشته شده اند. هیچ آماری در این مورد وجود ندارد و شاید ده ها هزار

واقعیت: پیامد مستقیم حمله انگلوآمریکائی ها به عراق در حدود یک میلیون عراقی کشته شده است. این آمار نتیجه بررسی های تحقیق شده دانشگاه جان هوپکینگ واشنگتن دی سی است. دانشگاهی که متد های تحقیقی اش پشت پرده بعنوان ” متد های قابل اعتماد” مورد قبول قرار گرفته است و مدارکی که ارائه نموده است از سوی بالا ترین مشاوران علمی دولت بلیر تائید شده است. این آمار را و آمار دیگر چون آمار کودکان عراقی که دچار سوء تغذیه شده اند و یا کسانی که دچار بیماری روانی کشته اند و مسموم شدن محیط زیست عراق ووووو را ژنرال “جذاب” و ” زرنگ” آمریکائی به هیچ وجه گزارش نداده است.

واقعیت های تحریف شده: اقتصاد بریتانیا یک میلیارد کسری صندوق دارد و این پول باید با قطع کردن خدمات اجتماعی و بستن مالیات های بالا جبران گردد و آنهم با این توجیح که ما همه در این مسئله شریکیم.

واقعیت: ما همه در این مسئله شریک نیستیم. آنچه که در این ” سازماندهی افکار عمومی” عجیب است این است که ما درست ۱۸ ماه پیش ضد این ادعا را در صفحه تلویزیون و تیتر روزنامه ها شاهد بودیم. آنزمان در یک وضعیت شوک انگیز واقعیت غیر قابل انکار بود. حتی اگر که مدتش کم بود. در آن زمان گودی ی کیسه پول وال استریت و سیتی آیوف لندن برای اولین بار کاملا قابل مشاهده بود. میلیارد ها دلار پول از بخش خدمات عمومی به جیب سازمانهای شرور ریخته شد. سازمان هائی که معروف به بانکها بودند. بانکهائی که قروض بیحدشان از خزانه دولت پرداخته شد.

در فاصله یکسال سود های بی سابقه و امتیازات شخصی عاید گردید و تبلیغات دولتی و رسانه ای مجددا توازن خویش را بدست آوردند. به ناگهان برای این سوراخ بزرگ مالی دیگر بانکها مسئول نبوده و قروض آنها می بایست توسط کسانی پرداخت شود که هیچ گونه مسئولیتی برای این قروض به گردن نداشتند: افکار عمومی. گسترش عمومی این ” ضرورت” هم اکنون همان صدا را دارد. از بی بی سی گرفته تا اس او ان همه هم صدا می باشند. مطمئنا برنیزی به این ها آفرین می گفت.

واقعیت های تحریف شده: وزیر اسبق میلی باند یک ” بدیل واقعی” را بعنوان رئیس حزب لابور بریتانیا ارائه می دهد.

واقعیت: میلی باند چون برادرش داوید که سابقا وزیر امور خارجه بود و چون همه کسانی که در رهبریت حزب لابور مورد سئوال قرار می گیرند آنقدر از آب لجن نیو لابور بعنوان نماینده مجلس و وزیر خورده است که به خودش اجازه نداد در زمان بلیر در مقابل جنگ طلبی دائمی حزب لابور چیزی بگوید. اما وی اکنون حمله به عراق را ” اشتباه بزرگ” می خواند. این حرف میلی باند توهین به شعور مردم و توهین به کشته شدگان است. جنایتی رخ داد که برایش مدارک زیادی وجود دارد. میلی باند چیز جدیدی در باره دیگر جنگ های استعماری برای گفتن ندارد. همچنین وی به هیچ وجه خواهان عدالت اجتماعی پایه ای نشده است: اینکه کسانی که باعث این رکود اقتصادی شدند این کثافت را خود پاکیزه کنند و اقلیت بسیار ثروتمند بریتانیا بطور جدی مالیات بپردازند و اول از همه با رپورت موردوخ آغاز شود.

خبر خوش اما این است که این واقعیت های تحریف شده غالبا زمانی بی اثر می شوند که افکار عمومی بجای باور به رسانه ها به هوش انتقادی خویش اعتماد کنند. دو مدرک سری که همین اخیرا از سوی ویلی لیاکز علنی گشت نگرانی سازمان سیا را مشهود نموده است. اینکه مردم کشور های اروپائی که مخالف سیاست جنگ طلبی دولت هایشان هستند، به این تبلیغاتی که رسانه ها مرتبا پخش می کنند، اهمیتی نمی دهند و این مسئله برای کسانی که بر جهان حکومت می کنند یک معماست زیرا که قدرت رهبری آنان بر پایه واقعیات تحریف شده بنا شده است که فکر می کنند مقاومت مردم برآن اثری ندارد. اما اثر دارد.




برای عزیزی خاطرت قلم را که سال هاست………………….

شادی آریاوند
سه‌شنبه ۹ شهريور ۱٣٨۹ – ٣۱ اوت ۲۰۱۰
برای عزیزی خاطرت قلم را که سال هاست از هراس تنها تر شدن رها کرده ام

از گنجه بی اعتقادی بیرون می آورم تا بگویم٬ تا بنویسم ٬تا فریاد بزنم بغض خفته در گلو را.

قسم به معجزه قلم که تو نمی دانی زن بودن چه دردی دارد.

من برایت می گویم:

اما تو قطعاً درک نخواهی کرد،

نگاه هرزه ای که از چشمانت به عمق خصوصی ترین لا یتناهی وجودم سُر می خورد

چه زخمی می سا زد !

که تو رضایت به شکستن قلم در میان انگشتانت به هیچ می دهی تا بلکه درد من را لمس نکنی

که تو هرگز درک نخواهی کرد

که زن بودن جرم است

که زیبا بودن مصیبتی مضاعف است

من برایت می نویسم

اما تو را به یزدانت قسم پاسخم را نده

که شکی در تظاهر نمی کنم

دیالیکتیک تنهایی ما آغازی نداشت که اکنون پایانش من و تو باشیم

زیباییم را انکار نمی کنم

اما تو هرگز به هوس اند یشه ام افتا ده ای؟

ضعیفه به دنیا آمدم، تو از چه دردی می نالی ؟

برایم قیمتی عندالمطالبه می گذارند.

من همان عشقم که در پستوی خانه ات نهانم می کنی مگر حق مالکیت را به امید عشق تقدیمت کنم.

خدایا خدایا از مشت هایم خون می چکد انقدر که بر در بسته رحمتت کوبیدم

کفر می گویم

هراسی نیست

نداشته هایم را هم از من بگیر

من که تو را قاسم جبار می شناسم نه رحمان رحیم

کجایید ای مردان خدایی که سهم من از دفاع وطنم بافتن شال گردنی به بلندی قهرمانی شما و نادیده گرفتن طپیدن تمام وجودم برای مظلومیت وطنم که حتی اسمش زنانه است نیست

ایران

ایران

جای حقیقت من در تو عشق من٬ در تو ایران عزیزتر از جانم کجاست؟

شب ها بر روی تن تبدارت وقتی زیر نورها بزک می کنی قدم می زنم

اغوایم می کنی وسوسه می شوم

کاش از پر قنداق شرافت نداشتم

کاش شیری پاک به حلقم نریخته بودی مادر

برهنه می شدم تا درد مشترک شویم

تاراج تو پایانی ندارد

عصیان ام

نفرتم

باورم نکن

عشق لق لقهٴ دهان هر حرام لقمه ای شده

ما را با عشق چه کار؟؟؟

فقط از درد نگو صحبت

صحبت از جولانگاه پایین تنه هایمان صادقانه تر است

مداد رااز چشمانم بیرون بیاور مرد

منت انگشتانت را من می کشم

سیراب شدی؟

کسل شدی؟

تنهایم بذار

هزار کاکلی مست در انتظار مردانگیت پر پر می زنند

گوش من از دروغ پر نمی شود

می نشینم به انتظار دروغ تازه

تا سیرابش کنم

تا بر روی روحم داغ نفرتی جدید بیاندازد

تا له ام کند نادیده ام بگیرد ٬ بگذارد و بگذرد.

“انچه نهایت ندارد حماقت است”

راضییتان میکنیم، مردی را نشناختم زن باهوش را عاشق شود

خدایا

خدایا

همیشه در تجسمم مرد ظاهر شدی

توقع لطف از تو کنم؟حاشا به شعورم گر گدای کرمت باشم

که از بستن نطفه ام سهمم را گرفته ام

درد های من

چس ناله نیست

نگاه تو فانتزی به تمام داراییت است

کمی به دنیای واقیت بیا که ارزشم بیش از تخم چپ تونیست

از انزجار فراموش میکنیم ارزش را، ما زن های ناقص العقل

دیه از تو نمی گیرم بهای عشق را هم رک می گویم تا رگهایت کلفتر نشده

نمی دانی

نمی دانید

قضاوت می کنم به تخم چپت

اما چس ناله نمی کنم

روزگاری قلم حرمت داشت

سپدی کاغذ را لکه دار به فحش هایمان نمی کردیم

اما این روز ها هیچ چیز نمی ارزد

روزی مفتون این جمله شدم افسوس که زندگی ام را آتش زد

“آدم ها قیمت همه چیز را می دانند اما ارزش چیزی را نمی دانند”

ارزشی باقی هست ؟

من و تو درد مشترکیم؟

قلم را از چشم هایم بیرون بیاور

منت انگشت ها یت را من می کشم مرد

زمستان 87 برای تو که برایم ارزش داری




از همه مقتول ها عذر می خواهیم

شعری از شادروان علی اخگر
دوشنبه ۱٨ مرداد ۱٣٨۹ – ۹ اوت ۲۰۱۰

قاتل را آورده اند

كشيده اند روي ما

و ما؛ مخلوطي از گوشت و بنزين و قير

از همه ي مقتول ها عذر مي خواهيم

نشانه ها را يك به يك جا گذاشته ايم

براي روز مبادا كه ترك بردارد

و صداي خون، خون!

از بلند گوهاي مساجد جهان

پخش شود

و آسفالت داغ ، طعم به تري بدهد

مادر قاتل را گذاشته اند

پشت ويترين لباس فروشي ها

جهت جلب به تر مشتري

و گفته اند ؛ صداي اش را در نياوريم

در عوض

پدر قاتل را درآورده اند

پوشانده اند به ما

و ما جيك مان در نمي آيد

بپوشانيم به كسي

قاتل به قيمت بنزين نمي رسد

واز مانتوسراي عدالت

دودي متصاعد است

كه نسل بشريت را تهديد مي كند

پسر قاتل

گريه مي كند…

برگرفته از سایت مانیها

fv