بوي سبزه

بوي باران
بوي خاک
شاخه هاي شسته باران خورده پاک
آسمان آبي وابر سفيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم کبوترهاي مست

نرم نرمک مي رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه هاودشتها
خوش به حال دانه ها وسبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخک که مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي در يغ از ما ، در يغ از ما
اگر کامي نگيريم از بهار
گر نکوبي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش مي شود هفتادرنگ




تولدی دیگر

فروغ فرخزاد

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد

يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد

زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه…
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر می گردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگينی که شب از يک بوسه می ميرد
وسحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد




فرشته محارب

فرزانه سیدسعیدی

سه‌شنبه ۱٣ بهمن ۱٣٨٨ – ۲ فوريه۲۰۱۰

” ابلیس” بالهایش را به هم می زند
می خزد و می پیچید در خود
دعوتی برای بهشت
ابلیس هنوز افتاده است
فرشته ای چرک
وحشی و چماق به دست
خون بالا می آورد
فرشته محارب نیست !
ابلیس های عزیز مرده اند و عده ای در آغوش مرگ
فرشته دستور داده است
رو در روی اوستا
گناه در کتاب شما چه مزه ای است؟
بوی نفت می دهد اینجا
آنطرف …
صف کشیده اند فرشته ها
تا جهنم
شلاق می خورند
مشروب خورده اند آیا؟!
محارب که ابلیس بود!
“خدا جای حق نشسته است”
مادرم همیشه می گفت
حق کجا نشسته است
من می گویم
من محاربم!




بازجویی ِ راه ها

مریم هوله

شیطان از من شروع می شود که دریچه ی کتف های بسته ام

بعد ناموس ِ تاریکی ِ بی چشم می شود

که می خورد صداها به پام… تالاپ!

می خورم به ناهمنوعی ِ جنازه هام!

کفاره ی لیوان های برگشتم را کی می دهد؟

همه ی راه هایی که به خانه ختم می شوند؛

همین خانه…

همین لیوان های ناهمنوع…

دیوارهای ناهمدرد…

خیال کرده ای کسی می فهمد عشق شهیدت کرد؟!

فکر می کنند هنرمند بوده ای که قشنگ می شدی!

خیال کرده ای تره ای خورد می کند روباه

برای حیوان هایی که غذایش نمی شوند؟!

چه خیال کرده ای؟!

خدا من ام

که بازجویی ِ راه ها را می کنم

البته کمی ابلهانه که هی دور می زنم…

برمی گردم به شیطانم که می خواست از زمین شروع کند

برود تا فلان سیاره… بهمان کهکشان…

اما روی گردی ِ زمین

به راه راست هدایت شد!




کبوتر چاهی

زهرا حسین زاده، شاعر افغان، مقیم مشهد است، او در ایران، رشته زبان و ادبیات عرب را در مقطع فوق لیسانس تمام کرده است. در مدارس خودگران مهاجران به عنوان معلم خدمت می کند و یکی از اعضای موسسه فرهنگی ” درّ دری” است. تا کنون از او مجموعه شعر ” نامه ای از لاله کوهی” منتشر شده است.

کبوتر چاهی

معرفي كرد خود را :منم كبوتر چاهي

مرا فروخته مادر به پنج سكه ي شاهي

مداد سبز و گلي ام كنار مدرسه جا ماند

و خط چشم بدل شد به سايه هاي سياهي

دوازده سالگي ام دو بچه در بغلش داشت

پسر كه مثل پدر شد شلوغ هر چه بخواهي

و دختري كه از اول درست نيمه ي من بود

به جاي سرسره بازي نشست خيره به راهي

سكوت، گريه و شوهر طلاق نامه فرستاد

ولي به ديدنم آمد براي مسخره گاهي

من از خدا گله دارم خبر نگار!نوشتي

دچار مي شود امشب به رودخانه سه ماهي




سنگفرش

خالده فروغ در سال ۱۳۵۱خورشيدی در شهر کابل چشم به دنيا گشود. او لیسانسیه دانشکدهء زبان و ادبيات دانشگاه کابل است . از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۵ مسؤل برنامه های ادبی دری راديو افغانستان بود . او پس از مهاجرتش به پاکستان به عنوان سردبير مجله صدف مقرر گرديد .بعد از سقوط طالبان به افغانستان بازگشت و اکنون عضو هيئت‌علمي دانشكدة زبان فارسي دانشگاه كابل هست و در همين رشته در دانشگاه تدريس مي‌كند. او يکی از نام های برازنده در ميان شاعر زنان جوان افغانستان است. از ایشان شش مجموعه شعر به نشر رسيده است: قيام ميترا ، پنجره يی بر فصل صاعقه ، سرنوشت دستهای نسل فانوس ، عبور از قرن قابيل و همیشه پنج عصر .

سنگفرش
دختران ! شبانه های بی اميد
دختران! شکست های بی صدا
ای چراغ های آسمانِ سوخته
بامن از سپيده های گمشده
عشق سر کنيد.
دختران! شناسنامه ها تان
شامنامهء عداوت است
اين چنين ار غروب چشم های تان ادامه يافت
اين چنين اگر وفای تان به جوی های کوچک حقير
پوست داد
اين چنين اگر يقين سياه ماند
سنگفرش می شويد.