نمی توانم نفس بكشم

nafisi majid 01مجید نفیسی

به یاد اریك گارنر

“نمی توانم نفس بكشم!

نمی توانم نفس بكشم!”

چه كلام دردناكی!

نخستین بار آنرا

از زبان خود شنیدم

سراسیمه از خواب پریدم

و به سوی خوابگاه پدر دویدم.

او سرَم را

بر سینه اش گذاشت

گونه ام را نوازش كرد

و گفت: “مجید!

آرام باش

آرام باش.”

امروز آن كلام را

از زبان مرد سیاهپوستی

در یوتوب می شنوم

كه در بندِ افسری سفیدپوست

دارد خفه می شود.

هیچ كس سر او را

بر سینه ی خود نمی گذارد

گونه اش را نوازش نمی كند

و نمی گوید: “اریك!

آرام باش

آرام باش.”

صدها سال بردگی

صدها سال قساوت

بر گلوی مرد سیاهپوست فشار می آورد

و نمی گذارد كه آمریكای سفید

صدای او را بشنود:

“نمی توانم نفس بكشم!

نمی توانم نفس بكشم!”

۴ دسامبر ۲۰۱۴




غلامحسین ساعدی، بی هیچ گسستی با نسل‌های بعد و بعدتر

tolouee-shabnam 01به مناسبت بیست و نهمین سالگرد درگذشت علامحسین ساعدی

متن سخنان شبنم طلوعی در پرلاشز

سال ٥٧ سال غریبی بود به چشم كودك هفت ساله. آنهمه آتش توی خیابان، آنهمه فریاد، و آن سربازهای گل به نیزه ی خندان، كه كنار ردِ دست‌های خونین بر دیوار، عكس می‌گرفتند تا انقلاب ایران در رسانه های بین المللی بزرگترین انقلاب قرن خوانده شود.

بعد از ٥٧ واژه ی دشمن به فرهنگ عمومی تحمیل شد، خانگی شد، برچسب شد، در به در خزید و اندیشمندان و فرهنگسازان را به نام خود آلوده كرد تا بهانه ای شود برای راندنشان به زندان و حتی اعدام‌های انقلابی.

هنوز ما هفت ساله ها لابلای عادت به حجاب و رج زدن صلوات‌ها در دفترهای صد برگ بودیم كه صدایی شیشه ی نازك دل‌مان را لرزاند و حتی شمع، خاموش شد در پنجره های استتار شده.

حالا زمان كش می‌آمد، و ورق می‌خورد در روزها و هفته ها و ماه‌ها و سال‌ها ؛ در ‌صف‌های بی‌پایان نفری صد گرم گوشت و یك دبه روغن و ٢٠ لیتر نفت برای بخاری‌های بدبو، و صف بی‌پایان اعزام پسرهای خانواده برای رسیدن به مرگ در جنگ.

زمان كند شده بود و مفهوم دشمن به موازات زمان كش می‌آمد. گاهی دشمن آن بود كه می‌خواستند از كربلایش به قدس برسند و گاهی در فرار زنان و مردانی بود كه داخلی و دست نشانده بودند و پنهان شدنشان در زیر زمین‌ها و پستوی مغازه‌ها، در خیاط خانه ها و استودیوهای متروك سینما، می‌توانست به گورهای بی نام و نشان در خاوران برسد چون سر نیزه های دوباره بی گل، دوست را به هوای دشمن نشانه می‌رفتند.

در همین روزهای تقویم پُر كابوس بود كه غلامحسین ساعدی یكی تاثیرگذارترین نویسندگان بر جریان اندیشه ی تئاتر و سینمای ایران باید در ٤٦ سالگی پنهانی و از راه كشور همسایه، ایرانش را برای همیشه ترك می‌كرد؛ با انبوهی فیلمنامه، نمایشنامه، داستان و نشریه كه از او می‌ماند، در وطنش می‌ماند تا نسل بعدی كه ما فرزندانش باشیم، و نسل بعد تر ما بخواند و بداند.

نسل بعدی اما قربانی گسست اجباری بود . گسستی كه از بالا و پیروزمندانه تحمیل می‌شد. پیش از ما هر چه بوده انگار كه نبوده و از ماست كه دفتر تازه ی اندیشه ی متعهد قلم می‌خورد! نسل بعدی – نسل من – در شعارهای دیواری و دیداری و شنیداری گم شد.

سال ١٣٦٧ بالاخره جام زهر به سلامتی مادران بی فرزند و كودكان بی پدر نوشیده شد. جنگ تمام شد، اسم دوران، سازندگی شد و به موازات كشتارهای پنهانِ دشمنان فرضی در زندان، بازارها پر از میوه شد، سفر ه ها پر از غذای بی صف، و قفل صندوقخانه ها شكست و بخش‌هایی از گذشته ی فرهنگ تورق خورد و حتی بازنشر شد.

هیجده ساله بودم و شب‌ها كتابی را صفحه می‌بستم: صد سال داستان نویسی ایران؛ كه كنار جمالزاده وهدایت و جلال آل احمد و بزرگ علوی، اسم غلامحسین ساعدی را دیدم. نام قصه؟ عزاداران بیل.

تمام قصه را روی میز نور خواندم و كار آنشب به دلیلی بس موجه به فردا افتاد. دو سال بعد در مدرسه ی سینما بود كه باز غلامحسین ساعدی زنده می‌شد. فیلم‌های گاو، آرامش در حضور دیگران و دایره ی مینا در سالن بزرگ باغ فردوس برای ما دانشجویان سینما به عنوان ماده ی درسی تحلیل فیلمنامه، بررسی و نقد می‌شد.

و باز دوسال بعدترش در كشف عاشقانه ی تئاتر و لابلای كتاب‌های كاهی كتابخانه ی تخصصی تئاتر شهر بود كه »چوب به دست‌‏های ورزیل»، »بهترین بابای دنیا»، »پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»، »آی با کلاه، آی بی کلاه»، »دیکته و زاویه»، »ما نمی‌‏شنویم»، «چشم در برابر چشم» … ما را با خود به دورها می‌برد.

حالا نوشته های ساعدی و هم‌نسلانش را اگر می‌خواستیم در دسترس بود، و می‌خواندیم، گسست ما با گوهرمراد اما جای دیگری بود. در آنجا كه گفته می‌شد : «ساعدی سال شصت از ایران رفت و چهار سال بعد در پاریس درگذشت». انگار «از ایران رفت و در پاریس درگذشت» گزاره ی ساده ای بود برای بستن جمله ای بی فعل. به همین سادگی. چرا؟ چون در برابر از ایران رفته ها، سنت ننوشته ی واجب، سكوت بود و هست. انگار از جایی سهم زمان در زندگینامه ی سفر كرده ها ، جیره بندی بود و باید كوتاه می‌شد. كارهای كرده و آثار را كه نمی‌شد كوتاه كرد، دلیل مرگ را اما چرا. و اصلا مگر برای نسل جوان انقلاب دیده یِ جنگ دیده یِ امر به معروف دیده یِ اعدام دیده یِ همه جا ریشه دوانده برای بقا، می‌شد از درد دیگری گفت به نام پاره شدن ریشه ها یا تبعید؟

٢٠ سال از ٥٧ گذشته بود اما توهم دشمن این بار به اسم خودی و غیر خودی هنوز در های و هوی هواخوری‌های فرهنگی ما بر صحنه، در فیلم، در نمایشگاه ها یِ تجسمی، در ادبیات، هم‌چنان تكثیر می‌شد و ما در كنار ترسی عادت شده، لذت آفرینش هنری را تجربه می‌كردیم تا باز قرعه به نام كه بیفتد.

سال ١٣٨٣ قرعه به نامم می‌افتد. درمانده و خالی شده به اجبار ایران را ترك می‌كنم و به اختیار به پاریس می‌آیم : «احساس می‌كنم كه از ریشه كنده شده ام. هیچ چیز را واقعی نمی‌بینم. تمام ساختمان‌های پاریس را عین دكور تئاتر می‌بینم. خیال می‌كنم كه داخل كارت پستال زندگی می‌كنم. از دو چیز می‌ترسم: یكی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌كنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیك صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام كابوس‌های رنگی می‌بینم. مدام به فكر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام كوچه پس كوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تكرار می‌كنم كه فراموش نكرده باشم. حس مالكیت را به طور كامل از دست داده ام. نه جلوی مغازه ای می ایستم، نه خرید می‌كنم؛ پشت و رو شده ام.»

اینها را من گفته ام ؟ یا گوهر مراد؟ چه فرقی می‌كند قلم ساعدی‌ست، حال ساعدی‌ست، اما حال من و ما هم بود.

این برای من، نقطه ی پایان آن گسست برنامه ریزی شده است حتی اگر ٣٣ سال دیرتر . اینجاست كه غلامحسین ساعدی، با تمام بشریتش با تمام دردی كه تا عمق كبد و جان و روحش زندگی می‌كند، شاید بی آنكه اصرار كند با هر كه درد فرهنگ دارد و آوارگی را زندگی می‌كند، یكی می‌شود. ساعدی اما در این دلزدگی اجباری هم خلق می‌كند، نمایشنامه می‌نویسد و به صحنه می‌برد، چون می‌داند راز ماندنش در آفرینشی‌ست كه خودش متواضعانه خلاص شدن می‌نامد.

از همكاران نزدیك آخرین اثر نمایشی اش كه به صحنه نرفت شنیدم سخت خسته شده بود، سخت دلشكسته بود، و بحث‌های پر هیاهو قلبش را به درد آورده بود. اینكه دیگر نمی‌شد سه نفر را كنار هم روی یك نیمكت نشاند و فارغ از مَنیت‌ها، در غربت فقط از تولید هنر گفت.

انگار بزرگ مرد ادبیات در آن چهار سال تبعید همه ی رنج ها را پیش از ما آینه شده بود و یكبار تا تهش زندگی كرده بود.

غلامحسین ساعدی در ١١ فروردین ١٣٦١ به فرودگاه اورلی در فرانسه می‌رسد. در جایی سالها پیشتر – وقتی در اوج نوشتن هایش حتی آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه شده بود- همچنان در جستجوی كمال طلبی گفته بود:

«حال كه به ٤٠ سالگی رسیده ام، احساس می‌كنم تمام این انبوه نوشته هایم پرت و عوضی بوده، شتاب زده نوشته شده، شتاب زده هم چاپ شده. هر وقت این حرف را می‌زنم خیال می‌كنند كه دارم تواضع به خرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد – كه مطمئنم طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت. »

گوهر مراد چهارسال بعد از رسیدن به پاریس، در دوم آذر ماه ١٣٦٤ در حالی كه وسوسه ی دائمش هم‌چنان نوشتن و نوشتن و نوشتن بود، در عمری به پیش بینی خودش كوتاه، به خوابی همیشگی و بی كابوس فرو می‌رود و البته رد پایش بیدار و پویا به عنوان یکی از مهمترین نوآوران نمایشنامه نویسی و یکی از نویسندگان برجسته ی ایران بی هیچ گسستی با نسل‌های بعد و بعدتر بر دفتر ادبیات و هنر ایران باقی و جاری خواهد ماند.

او در سال ١٣٦٣ در دفتری نوشته است: «اگر نه معنی، اندك ، كه در زبان قوالان آمده است : رقصیدن وگریه كردن به وقت بدحالی بسیار زیبا می‌بود اگر وطن نمی‌سوخت و آنچه بر ما می‌ماند، تپه ها و گردنه ها بود و از بالای قله ها آهویی گردن می‌كشید و … من به خواب راحتی فرو می‌رفتم. »

پاریس، نوامبر ٢٠١٤




دختر اصفهان

nafisi majid 01مجید نفیسی

پس از شنیدن خبر اسیدپاشی به زنان اصفهان

دختر اصفهان! دوستت دارم
بخاطر جسارتِ زیبایت.

اگر باید چادر سر كنی
می گذاری تا روی شانه ات فروبلغزد.
اگر باید روسری به سر اندازی
می گذاری تا فرق سرت پس نشیند.

آن كس كه باید رو بگیرد
مردكِ بیماری ست
كه امروز ریش و دستار گذاشته
تا ناتوانیَش را بپوشاند.

اگر از آسمان اسید ببارد
یا از زمین خون بجوشد
دختر اصفهان!
چهره ی زیبایت را مپوشان
دست دلدارت را بگیر
از كنار رودخانه ی بی آب بگذر
و با آن لهجه ی شیرینت
از دوست داشتن بگو.

۲۰ اكتبر ۲۰۱۴




وداع با یک دوست قدیمی

به مناسبت درگذشت یکی از شاخص ترین نویسندگان معاصر آلمان، زیگفرید لنتس

gunter-grass et 02مصاحبه روزنامه Lübecker Nachrichten با گونتر گراس
برگردان: کامران صادقی

زیگفرید لنتس و گونتر گراس از سالهای ۵۰ میلادی دوست بودند. درگذشت لنتس باعث تاثر گراس شد.

LN: شما یک دوست دیرینه را از دست داده اید.

گ. گراس: درست است. زیگفرید لنتس و من در سال ۱۹۵۶ یا ۱۹۵۷ در یکی از نشست های گروه ۴۷* با یکدیگر آشنا شدیم. این آشنائی منجر به یک دوستی عمیق شد که دهه ها ادامه پیدا کرد.

LN: آیا در گذشت لنتس برای شما غیر مترقبه بود؟

گ. گراس: خیر، او مدت طولانی مریض بود. و از درد های شدید رنج می برد. در سن و سال‌های ما، باید بفکر آن بود که هر روز می‌تواند روز وداع باشد، اما او سعادت داشت که کارهایش را روبراه کند. او میراث ادبی خود را به آرشیو ادبیات شهر مارباخ واگذار نمود، یک بنیاد و جایزه ادبی تاسیس کرد. متأسفانه حالا دیگر او نمی‌تواند اولین اهداء این جایزه را در ماه نوامبر ببیند.

LN: آخرین ملاقاتتان با لنتس کی بود؟

گ. گراس: چهار ماه پیش نزد ما بود، در بلن دورف، قبل از آن هم من او را در هامبورگ دیده بودم. ما یکدیگر را نسبتاً زیاد ملاقات می کردیم.

LN: زیگفرید لنتس حضوری فروتن و آرام داشت – آیا اهل خندیدن هم بود؟

گ. گراس: او از شوخ‌طبعی جالبی برخوردار بود. در دیدارهایمان، ما اغلب به لهجه محلی با یکدیگر صحبت می کردیم، او به لهجه مازوری و من به آلمانی کاشوبی. این همیشه بسیار خنده‌دار بود، به‌خصوص وقتی که دیگران حرفهای ما را نمی فهمیدند.

LN: از نظر سبک نگارش تفاوت‌های بزرگی بین آثار شما و زیگفرید لنتس وجود دارد – اشتراکات را در کجا می بینید؟

گ. گراس: ما هر دو از شرق[اروپا] می آئیم، من از دانسیگ، زیگفرید لنتس از مازور، ما هر دو وطن خود را از دست داده ئیم. این فقدان اما – به گونه‌ای متفاوت – رهنمون سخن پردازی ادبی شد.اینکه لنتس یک روایتگر سنتی است، تنها بطور مشروط صحت دارد. این بیش از همه در مورد رمان هایش صدق می کند، او در بسیاری از داستان هایش به میزان زیادی جسور بود.

LN: یک نمونه بگوئید.

گ. گراس: „ انیشتن در نزدیکی هامبورگ از رودخانه البه می گذرد” چنین داستانی است که فوق‌العاده است.

LN: زیگفرید لنتس و شما جزو نویسندگانی هستید که آئینه در برابر آلمان نو پا قرار داده اند. چه عاملی شما را به لحاظ سیاسی پیوند می‌داد؟

گ. گراس: ما هر دو با این مسأله که در زمان صدارت آدنائر، اعضاء قدیمی حزب نازی، دوباره توانستند به بالاترین مقام ها برسند، تفاهم نداشتیم. و ما هردو علاقه خاصی به نحله ای از سیاستمداران ثابت قدم، مانند یوخن اشتفان در استان ا-هول اشتاین داشتیم. ما مشترکا در مبارزات انتخاباتی به نفع اشتفان فعال بودیم و پس از گردهمائی های انتخاباتی، با شور و هیجان اسکات بازی می کردیم. مستقل از یکدیگر، ما جزو اولین کسانی بودیم که به این نتیجه رسیدند که واقعیت‌های موجود پس از پایان جنگ را باید شناخته و برسمیت شناخت. بطور نمونه از دست رفتن مناطق شرقی[آلمان] – در حالیکه آدنائر در سالهای ۵۰ به پناهندگان از این مناطق قول می‌داد که چهار هفته دیگر به زادگاه خود باز خواهند گشت.

LN: باز هم در باره فروتنی لنتس صحبت کنیم، به او ایراد گرفته می‌شد که بیش از اندازه فروتن است.

گ. گراس: زیگفرید لنتس قصد تحریک کردن نداشت، او می‌خواست یاد آوری کند و از این راه محرک باشد. او انسان بسیار متفکری بود که قبل از جواب به هر پرسشی پوک عمیقی به پیپ خود می زد. جوابی که پس از آن می داد، همیشه مستدل و قابل چاپ بود.

LN: آیا شما و زیگفرید لنتس خود را رقیب یکدیگر می پنداشتید؟

گ. گراس: این حالت هرگز پیش نیامد، چرا که ما هر دو نویسندگان موفقی بودیم. از این گذشته ما همیشه برداشت‌های مشابه ای از شغل نویسندگی داشتیم. زیگفرید لنتس نوشتن را همیشه یک کار جدی تلقی می کرد، حرفه نوشتن برای او همواره همان اندازه مهم بود که برای من.

LN: بعلاوه آنچه باعث پیوند شماست، تعلق داشتن به اقلیت هائی است که مدتهاست دیگر وجود ندارند.

گ. گراس: درست است. برای لنتس اقلیت مازور بود در عمق پروس شرقی که آلمانی ها آن‌ها را بعنوان لهستانی می شناختند، در حالی که آن‌ها پروتستانت و وفادار به شاه پروس بودند. در مورد من هم اقلیت کاشوبی ها بود که در وضعیت دشواری زندگی می کردند. این تعلق بخش مهمی از خمیر مایه روایتگری ما را تشکیل می داد. البته روایت گری را ما به شیوه‌های مختلفی انجام دادیم.

LN: سال ۱۹۸۸ هنگامیکه زیگفرید لنتس جایزه صلح کتابفروشی های آلمان را دریافت کرد، در رابطه با تأثیر گذاری ادبیات بیانی ناامیدانه داشت، آیا به نظر شما هم چنین است؟

گ. گراس: تأثیر ادبیات بطئی است، ادبیات می‌تواند ارتباط پدیده‌ها را نشان بدهد، به حافظه تلنگر بزند و بیش از هر چیز در خدمت روشنگری باشد. زیگفرید لنتس روایتگر بزرگی در خدمت روشنگری بود، به همین خاطر من همیشه برای او و کارنامه ادبی اش احترام قائل بودم.

LN: آیا خاطره ویژه ای از لنتس بیاد می آورید؟

گ. گراس: در سالهای ۷۰ قرار بود ما مدال شایستگی جمهوری آلمان را دریافت کنیم، اما ما آنرا، بدون اطلاع از یکدیگر، رد کردیم. دلیل زیگفرید لنتس و من این بود که این مدال به افرادی زیادی داده شده است که در زمان رایش سوم مجرم بودند. اما رسما اعلام کردیم که ما هر دو شهروند یکی از شهرهای هانزه[اتحادیه ای از شهرهای شمال اروپا از قرن دوازدهم تا قرن هفدهم با تاریخ و سنن ویژه – م]، و اهالی این شهرها اهل گرفتن مدال نیستند. در این باره بارها با یکدیگر خندیدیم.

مصاحبه: یورگن فلدهوف

——————————————-

* گروه ۴۷ عنوانی است که به شرکت کنندگان در جلسات ادبی نویسندگان آلمانی زبان از سال ۱۹۴۷ تا سال ۱۹۶۷ اطلاق می شود. این جلسات در خانه نویسنده آلمانی هانس ورنر ریشتر تشکیل می شد. گروه ۴۷ نقش مهمی در رشد و تکامل ادبیات آلمانی بازی کرده است. از شرکت کنندگان در جلسات گروه، می‌توان از ارنتس آگوستین، اریش فرید، والتر ینس، هانریش بول، مارتین والتسر، گونتر گراس، زیگفرید لنتس، و… نام برد. – م




در باره تلاش دولت روحانی برای جلب کارشناسان و نخبگان فکری خارج از کشور

گفتگو رادیو فرانسه با مهرداد درویش پور

با توجه به رفتار متناقض جناح‌های حکومتی، طرح تشویق تردد استادان ایرانی به کشور، مطلقاً شانس پیشرفت نخواهد داشت.

این گفتگو را بشنوید




رو شنفكران حقوق بگیر وروشنفكران ازاد

ادوارد سعید
ترجمه علیرضا ثقفی

هر روشنفكری مخاطبان و حوزه نفوذ خاص خود را دارد. اگر آن مخاطبان راضی هستند پس باید آنان را شاد نگه داشت و اگر ناراضی هستند پس باید آنان را به حركت مخالفت آمیز دعوت كرد و آنان را به حركتی بزرگ جهت مشاركت در جامعه ای دموكراتیك فرا خواند. در هر حال در كنار قدرت و حكومت بودن و رابطه با آن برای روشنفكر چیزی به ارمغان نمی آورد .

این مقاله از سری سخنرانی هائی است كه ادوارد سعید روشنفكر فلسطینی در اواخر سالهای زندگیش در باره و ظایف رو شنفكران متعهدایراد كرده و سپس آن را به صورت مقاله در اورده است . واز انجهت كه تحقیق جامعی در باره و ظایف رو شنفكران در دوره حاكمیت سر مایه داری است میتواند همواره اموزنده باشد . در زمان حاضر كه بسیاری از رو شنفكران تسلیم عطایا و بخشش های نظام سر مایه داری شده اند وبرای گذران زندگی در خدمت شركت های بزرگ ویا دو لتها در امده اند ، استقلال فكری رو شنفكران مردمی از اهمیت خاصی بر خوردار است كه در این مقاله به ان پرداخته شده است .هرچند او در این نوشته ها یك رو شنفكر تنها وبدون تشكیلات را به نمایش میگذارد ،اما همین كه از استقلال رو شنفكر و تسلیم نشدن او به قدرت دفاع میكند ارزشمند است .
(عنوان اصلی مقاله حرفه ای ها و آماتورها است كه در كتاب بازنگری به رو شنفكران آمده وچاپ ان سالها پیش از جانب ارشاد سانسور شد )

روشنفكر مشهور فرانسوی، رژی دبره، در سال ۱۹۷۹ كتاب جالبی درباره حیات فرهنگی فرانسه نوشت كه عنوان”معلمان، نویسندگان، مشاهیر، روشنفكران،‌فرانسه مدرن” را داشت. دبره خود یك روشنفكر متعهد فعال چپ بود كه كمی پس از انقلاب كوبا در ۱۹۵۸ در دانشگاه هاوانا به تدریس مشغول شد. كمی بعد حكومت بولیوی او را به سی سال زندان محكوم كرد. جرم او همكاری با چه گوارا بود. اما پس از سه سال از زندان آزاد شد. پس از بازگشت به فرانسه دبره تبدیل به یك تحلیل گر نیمه آكادمیك و سپس مشاور رییس جمهور، میتران، شد. او در موقعیتی قرار گرفت كه ارتباط میان روشنفكران و نهادها را درك كند. رابطه ای كه هیچ گاه ساده نبوده، بلكه همواره در حال تكامل بوده و بعضی اوقات پیچیدگی آن تعجب آور است. تزهای دبره در این كتاب عبارت از آن است كه میان سال های ۱۸۸۰ تا ۱۹۳۰ روشنفكران پاریسی اصولا در ارتباط با دانشگاه سوربن بودند. آن ها مادی گرایانی بودند كه از كلیسا و بناپارتیسم روبرگردانده بودند. در لابراتوارها، كتابخانه ها، و كلاس های درس روشنفكران به عنوان حرفه ای ها محافظت می شدند و پیشرفت های مهمی در علوم به وجود آوردند. پس از سال ۱۹۳۰ دانشگاه سوربن اتوریته خود را از دست داد و جای خود را به مراكز انتشاراتی شبیه”نوول روو فرانسز (۱) واگذارد كرد. جایی كه به نظر دبره روحیه خانوادگی جائی كه به نظر دبره رو حیه خانوادگی روشنفكران را سازمان داد و نویسندگان آن دست نوازش بیشتری بر سر خود احساس می كردند. تا دهه دشوار ۱۹۶۰، نویسندگانی نظیر سارتر، بووآ، كامو، موریاك، ژید و مالرو(۲) تحت تاثیر قشر روشنفكری بودند كه جایگزین حرفه ای ها شده بود ند . این قشر روشنفكر كارهای آزادی انجام می داد و اعتقاداتی به آزادی داشت و مسایل آنان به قول دبره راه میانه ای بود كه از وسط آیین های كلیسایی دوره ماقبل و گسترش روشنگری كه بعد از آن به وجود آمد ، می گذشت.(۳)

در حدود سال های۱۹۶۸روشنفكران به طور گسترده ای از نوشته های خود جدا شده و به جای آن به دور رسانه های عمومی جمع شدند . آن ها به عنوان روزنامه نگار، سخنران، برنامه های تلوزیونی چه به عنوان مجری و یا میهمان، مشاوران، مدیران، و سایر موارد كار خود را ادامه دادند. اكنون آن ها مخاطبین فراوانی داشتند. علاوه بر آن زندگی آنان به عنوان روشنفكر كاملا وابسته به بینندگان بود.

شهرت و یا گمنامی آنان به وسیله دیگران مشخص می شد. دیگرانی كه مخاطبین نامشخص اند. دبره در این مورد چنین می گوید:”با گسترش حوزه نفوذ رسانه های گروهی، آن ها كمتر از روشنفكران آزاد استفاده می كردند و بیشتر تحت سلطه قشر روشنفكر حرفه ای و منابع قانونی كلاسیك درآمدند و مجموعه كاملی را به وجود آوردند كه توقعات كمتری داشته و در نتیجه ساده تر به كار گرفته می شدند…. رسانه های گروهی سنت های بسته روشنفكری را در هم ریخته و همراه با آن ارزشیابی و میزان ارزش ها را پایین آوردند. (۱) آنچه دبره می گوید مساله ای مخصوص فرانسه است كه در نتیجه مبارزه میان نیروهای مشخص سلطه طلب و كلیسایی در جوامع ناپلئونی به وجود می آید و شباهتی با جوامع دیگر ندارد. به عنوان مثال در بریتانیا تا قبل از جنگ جهانی دوم اغلب دانشگاه ها مطابق با توصیف های دبره نبودند. حتی اساتید آكسفورد و كمبریج در باور عامه شباهتی به روشنفكران فرانسه نداشتند. در حالی كه بنگاه های انتشاراتی در بریتانیا در میان دو جنگ جهانی با نفوذ و قدرتمند شده بودند. مدیران این بنگاه ها، روحیه خانوادگی ای كه دبره در مورد روشنفكران فرانسه مطرح می كند، به وجود نیاوردند. نقطه اتكاء قوی ای وجود نداشت. گروه های افراد در برابر نهاد ها قرار گرفتند و قدرت و اتوریته را از آن نهادها به دست آوردند. به طوری كه آن نهادها آن طور كه گرامشی توصیف می كند روشنفكران وابسته به خود را پرورش دادند.

هنوز این سوال باقی می ماند كه چیزی شبیه به استقلال روشنفكر وچود داشته باشد و یا می تواند وجود داشته باشد. یعنی عملكرد مستقلانه روشنفكر، روشنفكری كه مدیون كسی نیست و در نتیجه تحت تاثیر هیچ فشاری قرار ندارد. روشنفكرانی كه وابسته به دانشگاه هایی هستند كه حقوق می پردازند و یا وابسته به احزاب سیاسی ای كه انتظار وفاداری به خط حزبی را دارند. در حقیقت وابسته به منابعی هستند كه خواهان آزادی مشروط و محدودیت انتقاد است. به نظر دبره در گذشته حوزه عمل یك روشنفكر وسیع تر از گروه روشنفكران بود. (به زبان دیگر جایی كه نگرانی درباره خوشایند مخاطب و یا كارفرما جایگزین استقلال روشنفكران می شود.) در حرفه روشنفكر مسایلی وجود دارد كه اگر منسوخ نشده اما به طور قطع از ان جلو گیری شده است .

مجددا به بحث خود بازمی گردیم. بحث بررسی روشنفكر. هنگامی كه ما یك فرد روشنفكر را در نظر می آوریم در این جا مساله اصلی من فرد است) آیا ما تكیه بر فردیت شخص داریم یا آن كه منظور ما گروه یا طبقه ای است كه روشنفكر عضوی از آن است؟ جواب این سوال به طور مشخص بستگی به انتظار ما از عملكرد روشنفكر دارد. به این مفهوم كه: آیا آنچه ما شنیده و یا می خوانیم یك نظریه مستقل است یا نظرات یك حكومت است كه یك امر سیاسی سازمان یافته و یك تبلیغ گروهی است؟ رسالت روشنفكران قرن ۱۹ بیشتر اظهارت فردی است. زیرا به طور واقعی آن روشنفكران چنین بودند. بازارف در كتاب تورگینف و یا استفان ددلوس در كتاب جیمز جویس شخصیت هایی تنها و گوشه گیر دارند. آن ها به طور كلی با جامعه هماهنگ نمی شوند و در نتیجه یك شورشی كامل در برابر وضع موجود هستند. در حالی كه تعداد فزاینده روشنفكران قرن بیستم مردان و زنانی كه به گروه هایی به نام روشنفكر و یا اقشار روشنفكری تعلق دارند.(مدیران، متخصصان، مبلغان، متخصصان دولتی و كامپیوتری، دانشمندان، از رهبران سندیكا، مشاورانی كه برای ارئه نظراتشان دستمزد دریافت می كنند.) از این كه بخواهند به صورت مستقل عمل كنند نگرانند.

این مساله خطیر و با اهمیت است و باید به آن با تركیبی از رئالیسم و ایدهآلیسم نگاه كرد و مطمئنا نمی توان با آن شك گرایانه برخورد كرد. اسكاروایلد می گوید:”شك گرا شخصی است كه قیمت هر چیز را می داند اما ارزش هیچ چیز را نمی داند.”این كه همه روشنفكران را خائن بنامیم فقط به دلیل این كه آن ها زندگی كاری خود را در دانشگاه گذرانده اند و یا برای یك روزنامه كار می كنند، یك برخورد خشن و نهایتا اعتراضی به معنی است. این كه بگوئیم هر كسی نهایتا تسلیم پول می شود. از طرف دیگر به ندرت فرد روشنفكر ایده آل و كامل است. روشنفكر چراغی در تاریكی، آنقدر خالص و آنقدر شرافتمند كه هر گونه سوء ظنی را در برابر منافع مادی مردود بشمارد، نیست. هیچ كس نتوانسته است چنین آزمایشی را از سر بگذراند. حتی استفان ددلوس در نوشته جویس چنین نبوده است. او كه آنقدر پاك و دارای ایده آل های تند است، در انتها ناتوان شده و ساكت می شود.

حقیقت آن است كه روشنفكر شخصیتی غیرقابل بحث و سالم همانند یك كارشناس مهربان و یا یك قدیس تمام و كمال و نیكوكار و غمگین و غریب نیست. هر شخص در یك جامعه زندگی می كند، اینكه آن جامعه چه مقدار باز و آزاد است و یا فرد چه مقدار پرهیزكار است اهمیت ندارد در هر صورت روشنفكر باید قوه درك داشته باشد و در عمل باید مناظره و مباحثه را تا حد امكان به راه اندازد. اما آلترناتیوها كاملا تسلیم طلبانه و یا كاملا عصانگرایانه نیست.

در روزهای كم رنگ شدن حكومت ریگان، راسل ژاكوبی(۱) ، روشنفكر چپ گرا، كتابی را به چاپ رساند كه بحث زیادی را به راه انداخت و بسیار پسندیده بود. این كتاب با نام روشنفكران متاخر، درباره غیرقابل تردید بودن تزهای موجود در ایالات متحده كه روشنفكران غیر آكادمیك را كاملا از میان رفته می دانست، بحث می كرد. این تزها می گفت كه هیچ كس، یعنی هیچ روشنفكر متعهدی به جز یك گروه از استادان دانشگاه كه وضعیتی خاص و ویژه دارند و بیشتر در ارتباط با خودشان هستند و هیچ كس در جامعه به آنان توجهی ندارد، باقی نمانده است. الگوی ژاكوبی برای روشنفكران قدیم شامل تعداد اندك روشنفكرانی است كه در دهكده گرینویچ(محله ای همانند بخش لاتین است.) در اوایل قرن بیستم زندگی می كردند و به عنوان روشنفكران نیویورك شناخته می شدند. بیشتر آن ها یهودی چپگرا، اما غیر كمونیست بودند و با نوشته هایشان روزگار می گذراندند. شخصیت های نسل اولیه شامل مردان و زنانی همانند ادموند ویلسن، ژان ژاكوب، لوئیز مامفورد، دویت مك دولاند و شركای بعدی آن ها عبارت بودند از فلیپ راو، آلفرد كازین، ك ایرونیك ها و سوزان سونتاگ، دانیل بل، ویلیام بارت و لیونل تریلینگ.(۲) به نظر ژاكوبی چنین روشنفكرانی در نتیجه فشارهای سیاسی و اجتماعی پس از جنگ كاهش یافتند. این فشارها عبارت بودند از: پراكنده شده به حاشیه ها، برخورد غیر مسئولانه نسل پیشرو كه پیشگام ایده های گوشه نشینی و پشت سر گذاردن وضع موجود و زندگی بودند. گسترش دانشگاه و محدود شدن به كالجهای اولیه چپ مستقل آمریكایی.

نتیجه آن است كه روشنفكر امروز شبیه به متخصص كنجینه ادبیات است و وضعیت مشخص او آن است كه خارج از كلاس هیچ منافعی ندارد. چنین افرادی بر طبق تعریف ژاكوبی، كسانی هستند كه منش خشن میهمی دارند كه كارشان بیشتر مربوط به پیشرفت های آكادمیك است و كاربردی در تغییرات اجتماعی ندارند. چنین توصیفی از مساله در حقیقت بیشتر به مفهوم گسترش جنبش محافظه كارانه جدید است.(روشنفكرانی كه در زمان ریاست جمهوری ریگان از مقام بالایی برخوردار شدند، كسانی بودند كه قبلا به جناح چپ وابسته بودند. روشنفكران مستقلی نظیر آرومیك كریستول كه یك مفسر مسائل اجتماعی بود و سلونی هوك كه یك فیلسوف بود.) آن ها همراه با خود روزنامه ای جدید و یك ارتجاع بی پرده را به ارمغان آوردند و در نهایت برنامه محافظه كارانه اجتماعی را ارائه دادند. (منظور ژاكوبی از جناح راست افراطی معیارهای جدید است.) او می گوید:”این نیروها چه قبلا و چه امروز با پشتكار بیشتر به شكار نویسندگان جوان و رهبران روشنفكر توانا كه از جریانات قدیم جدا شده اند، مشغولند. در حقیقت مشهورترین روزنامه لیبرالی روشنفكری در آمریكا، نیویورك ریویو آف بوك (۱) كه روشنفكران رادیكال جدید آن را داری ایده های پیشگامانه ای می دانند، یك ركورد اسفناك به دست آورده است، كه مشابه آكسفورد انگلستان است. او می گوید:”نیویورك ریویو هیچ گاه روشنفكران جوان آمریكایی را تغذیه نكرده است. برای مدت یك ربع قرن این روزنامه از ذخایر فرهنگی استفاده كرده است بدون آن كه هیچ سرمایه فرهنگی به وجود آورد. حتی امروزه باید بر روی وارد كردن روشنفكران از مركز اصلی آن یعنی انگلستان كار كرد. البته به طوری كه ژاكوبی می گوید:”این مسائل مدیون تعطیل شدن مراكز فرهنگی قدیمی است و نه آن كه مربوط به اخراج روشنفكران باشد.” ژاكوبی به ایده خودش درباره روشنفكران باز می گردد. او روشنفكران را به مثابه”روح مستقل تغییر ناپذیر كه در معیارهای موجود به مقابله برمی خیزند” توصیف می كند. او می گوید:”آن چه كه ما اكنون داریم عبارت است از نسل در حال انقراضی است كه به وسیله جوانه های جدید جایگزین می شود. این جوانه های جدید دركی از تكنیك های كلاس درس و دستمزد و یا آرزوی پاداش از حامیان و كارگردانان را ندارند و خواهان اعتبارنامه از حاكمیت های اجتماعی جدید نیستند . حاكمیت هایی كه بحث و مناظره را رشد نداده بلكه فساد و ارعاب ساده اندیشان را پایه ریزی می كنند. این یك تصویر غم انگیز است ، اما آیا صحیح است آیا آن چه ژاكوبی درباره نابودی روشنفكران می گوید حقیقت دارد یا آن كه ما می توانیم شناخت صحیح تری داشته باشیم؟

در مرحله اول به نظر من متنفر بودن از دانشگاه و یا حتی از ایالات متحده غلط است. دوران كوتاهی در فرانسه،‌ كمی پس از جنگ جهانی دوم به وجود آمد كه در آن یك عده روشنفكر برجسته مستقل سبیه سارتر، كامو، آرون و سیمون دوبووآر، ایده های كلاسیك روشنفكران اولیه قرن ۱۹ همانند ارنست رنان، ویلهلم ون هامبولت را بیان می كردند. اما آن چه كه ژاكوبی درباره آن سكوت می كند، آن است كه كار روشنفكر در قرن بیستم اساسا وظیفه اش منازعه عمومی و برجسته كردن مسائل از نوع جولین بندا نیست. و حتی شاید نظیر آن چه كه برتراند راسل و یا چند روشنفكر خاص نیویورك مطرح می كنند، نباشد. بلكه وظیفه آنان انتقاد كردن و توهم زدایی همراه با افشاء و رد پیشگویی، اصلاح سنت های كهن و شكستن بت هاست.

از طرفی روشنفكر بودن به طور كلی با آكادمیك بودن و حتی موزیسین بودن در تناقض نیست. پیانیست بزرگ كانادایی، گلن كولد، یك هنرمند برجسته در مبارزه مستقیم با شركت های بزرگ در سراسر زندگیش درگیر بود. این مساله مانع از بت شكنی، برداشتی جدید و تفسیری مجدد از موزیك كلاسیك كه تاثیر عظیمی بر مسیر پیشینیان داشت، نشد. همچنین روشنفكران آكادمیك برای مثال تاریخدانان، مجموعا افكار نویسندگان تاریخ را درباره سنت ها و نقش زنان در جامعه دگرگون كردند. افكار اریك هابس تام و تامپسون در انگلستان و یا هایدن وایت در آمركا چنین بود. كارهای آنان به صورت وسیعی در آكادمی منتشر شد و افكار جدید در كنار آن به وجود آمد.

از آن جا كه ایالات متحده در به هم ریختن زندگی روشنفكر مقصر است، روشنفكر باید با آن به مبارزه برخیزد. هم چنین در هر جای دیگری كه چنین مسائلی وجود دارد، همانند فرانسه روشنفكر گوشه گیر یا كافه نشین نبوده، بلكه شخصیتی متفاوت داشته است. مسائل مختلفی را ابراز داشته، رسالت خود را به صورت های مختلف به انجام رسانده و به گونه ای دراماتیك مسیر را تغییر داده است. به همان گونه كه من در سرتاسر این نوشته گفته ام روشنفكر به صورت یك مجسمه بی حركت نیست، بلكه فردی حرفه ای است كه با انرژی فراوان سرسختانه به عنوان یك فرد متعهد عمل كرده و با انبوهی از مسائل كه سرانجامی دارد با تركیبی از روشنگری، رهایی و آزادی همواره صدایی آشنا در فرهنگ جامعه است. تهدید خاص برای روشنفگر امروز، چه در جهان غرب و یا خارج از آن، نه آكادمیك بودن است و نه حاشیه ای بودن و نه وحشت از تجاری شدن توسط بنگاه های انتشاراتی و روزنامه هاست. بلكه حالتی است كه من تمایل دارم آن را حرفه ای گرایی بنامم. منظور من از حرفه ای گرایی آن است كه كار شما به عنوان روشنفكر آن باشد كه شما برای گذراندن زندگی كار می كنید به طوری كه بین ساعت ۹صبح تا ۵ بعد از ظهر در حالی كه یك چشمتان به ساعت است و چشم دیگر مواظب رفتار حرفه ای است مشغول به كار هستید . مراقب هستید كه حركت غیرمنتظره ای نكنید، پا را فراتر از محدودیت ها و چهارچوبها نگذارید. به شما مارك نچسبانند. برای همه قابل قبول باشید و شخصیتی غیر قابل بحث، غیر سیاسی و بیطرف داشته باشید.

اجازه بدهید برگردیم به سارتر. به نظر می رسد كه عقیده سارتر آن است كه مرد آزاد است سرنوشت خودش را انتخاب كند.(سارتر به زنان نظر ندارد.) هم چنین او می گوید”(یكی از جمله های مخصوص سارتر)” شرایط ممكن است مانع از تجربه كامل چنین آزادی ای باشد.” در عین حال او اضافه می كند كه گفتن این مساله كه محیط و شرایط به طور یك جانبه نویسنده یا روشنفكر را تحت تاثیر قرار می دهد، غلط است . عموما یك حركت دائمی در پشت سر و پیش روی روشنفكران قرار دارد. در كتاب”هدف ادبیات كه در سال ۱۹۷۴ به چاپ رسید، سارتر به عنوان یك روشنفكر كلمه نویسنده را به جای روشنفكر به كار برد. اما مشخص است كه منظور او از نویسنده همان نقش روشنفكر در جامعه است. او چنین می گوید:
“من یك نویسنده هستم، قبل از هر چیز هدف من آزادی برای نوشتن است. اما به یك باره این مساله پیش می آید كه من تبدیل به فردی می شوم كه دیگران به او به چشم یك نویسنده نگاه می كنند. معنای این مساله آن است كه شخص نویسنده باید به تقاضای معینی پاسخ گوید و در عملكرد اجتماعی معینی قرار گرفته است و ممكن است هر نقشی را بازی كند. اما این بازی باید بر انتظاراتی كه دیگران از او دارند مبتنی باشد. او ممكن است بخواهد شخصیتی را كه در یك جامعه معین به روشنفكر نسبت می دهند، تغییر دهد. اما برای تغییر آن باید ابتدا در درون آن قرار گیرد. بنابراین مردم با ارزش هایشان با جهان بینی شان و بینش خودشان نسبت به جامعه و ادبیات در كل موثرند.این مساله نویسنده را احاطه می كند و در درون حصار قرار می دهد. تقاضاهای زیركانه و آمرانه، مشكلات پیش رو و آزادی های روشنفكر، حقایق موجودی در كارهای شكل گرفته یك روشنفكر هستند.

سارتر نگفته است كه روشنفكر نوعی فیلسوف عالی مقام است كه شخص مجبور به خیالبافی و احترام آن چنانی درباره اوست. بلكه برعكس، روشنفكر تنها مدام به دنبال نیازهای جامعه اش است، و در عین حال به دنبال تغییرات اساسی در وضعیت روشنفكران به عنوان اعضاء یك گروه مشخص نیز می باشد.(البته این مساله از جانب كسانی كه در فقدان روشنفكران واقعی سوگواری می كنند، نادیده گرفته می شود.) منتقدان امروز به سادگی چگونگی مقابله با مشكلاتی كه در پیش روی روشنفكر است را نادیده می گیرند و تصور می كنند كه روشنفكر باید نوعی حاكمیت بر زندگی فكری و اخلاقی جامعه را داشته باشد. در عین حال به تغییرات بنیادی ای كه در خود روشنفكران به وجود می آید، توجه ندارند.

جامعه امروز نویسنده را احاطه و محصور كرده است. این محدودیت ها با تكریم و پاداش در بیشتر اوقات با لكه دار كردن و بدنام كردن و به مسخره گرفتن كار روشنفكر است كه او را محدود می كنند. بسیاری از اوقات با گفتن این مساله كه روشنفكر حقیقی باید فقط یك متخصص حرفه ای در حوزه عمل خود باشد، او را محدود می كنند. من به خاطر نمی آورم كه سارتر در جایی گفته باشد كه روشنفكر باید ضرورتا خارج از دانشگاه باشد. او گفته است كه روشنفكر هیچ گاه بیش از زمانی كه ریشخند شده و محدود شده و به وسیله جامعه مجبور شده است به گونه ای خاص باشد، یك روشنفكر نیست. به این علت كه فقط در چنین موقعیت و مكانی است كه كار روشنفكر شكل می گیرد.وقتی كه سارتر جایزه نوبل ۱۹۶۸ را رد كرد، دقیقا برمبنای همین اصول عمل می كرد. اما این فشارها و محدودیت ها برای روشنفكر امروز به چه صورت درآمده است؟ به چه ترتیب با آن چه كه من آن را”حرفه ای گرایی” می نامم منطبق هستند . آن چه من می خواهم بحث كنم آن است كه به اعتقاد من، چهار اهرم فشار، استعداد و خواست روشنفكر امروز را تحت تاثیر قرار می دهد. هیچ كدام از این اهرم ها به تنهایی در یك جامعه عمل نمی كنند.(مختص به یك جامعه نیست) به رغم فراگیر بودن این اهرم ها هیچكدام از آن ها نمی توانند با آن چه من”آماتوریسم” می نامم مقابله كنند. آماتوریسم(آزاد بودن ) انگیزه ای است كه به وسیله سود و پاداش تحت تاثیر قرار نمی گیرد بلكه با عشق به منافع غیرقابل بحث، با چشم اندازی وسیع حركت می كند و ارتباطی را در مسیر حركت خود به وجود می آورد و وابستگی به تخصص را رد می كند. آماتوریسم در جهت اهداف و ارزش هایی حركت می كند كه مغایر محدودیت یك حرفه است.(روشنفكر آماتور هیچ خدایی را بنده نیست)

تخصص گرایی اولین اهرم فشار است. هرچند تخصص فرد در آموزش و پرورش بیشتر شود. به همان اندازه به حوزه”نسبتا” محدودتری از دانش وابسته می شود. امروز هیچ كس نمی تواند مساله صلاحیت را رد كند. اما وقتی مساله صلاحیت در یك حوزه خاص به مفهوم كور شدن شخص درباره همه چیز دیگر كه خارج از حوزه صلاحیت است(مثل تخصصی در مورد اشعار عاشقانه عهد عتیق ویكتوریا می شود)، در این صورت فرهنگ عمومی شخص در فرهنگ حاكم حل می شود. این نوع صلاحیت به بهایی كه می پردازیم نمی ارزد. برای مثال در مورد ادبیات كه مورد نظر خاص من است، تخصص گرایی به مفهوم افزایش تكنیك شكل گرایانه است و حوزه تاریخی كه تجربیات واقعی شكل یابی كار ادبی در آن قرار داردروز به روز كمرنگ تر می شود. تخصص گرایی در حوزه ادبی به مفهوم كور شدن درباره تلاش اولیه جهت ساختمان هنر و دانش است، در نتیجه شما به عنوان یك متخصص ادبی نمی توانید درباره هنر و دانش به عنوان نظریات قطعی متعهدانه و منظم صحبت كنید، بلكه تنها می توانید در این زمینه ها به عنوان تئوری ها و روش شناسی های مجهول اظهار نظر كنید. در حقیقت داشتن تخصص در ادبیات به مفهوم كور شدن درباره تاریخ و موزیك، سیاست و….. است و در نهایت به عنوان روشنفكر متخصص در ادبیات شما مجبور به پذیرش و اطاعت از چیزی هستید كه به اصطلاح رهبران اجازه می دهند. تخصص گرایی، احساس هیجان و كشفیات را در شما از میان می برد. هر دوی این مسائل(احساس هیجان و كشفیات) در حركت روشنفكر تاثیر غیرقابل بحثی دارد. در انتها من همواره احساس می كنم، تخصص گرایی شخص را تنبل می كند به گونه ای كه شما كاری را انجام می دهید كه دیگران از شما می خواهند، چون این مساله در تخصص شماست.

اگر تخصص گرایی نوعی ابزار فشار است كه در همه سیستم های تعلیم و تربیت وجود دارد، صاحب نظر بودن و آئین خاص تعیین”صاحب نظران” اهرم فشار مهمتری(دومین اهرم فشار) در دوره پس از جنگ است. برای تبدیل شدن به یك صاحب نظر شما باید توسط مقامات حاكمه تایید شوید. آن ها شما را راهنمایی می كنند كه درباره اصلاح زبان، احترام به حقوق حاكمان، اطاعت از قوانین كشور و…. صحبت كنید. این مساله به خصوص هنگامی صحت دارد كه احساسات عمومی و یا حوزه های خاصی از علوم كه سودآوری را افزایش می دهند در معرض خطر قرار دارند. جدیدا بحث های زیادی درباره مساله ای به نام”اصلاحات سیاسی” وجود داشت. این یك عبارت مودبانه بود كه به آكادمیسین های انسان گرا اطلاق می شد و بارها گفته می شد كه آنان مستقلانه فكر نمی كنند بلكه مطابق معیارهایی كه به وسیله عوامفریبی های چپگرایان به وجود آمده، فكر می كنند. این معیارهای عوامفریبانه عبارت از واكنش نشان دادن در برابر”شهوترانی”، “نژاد پرستی” و چیزهایی شبیه به آن بود. در حالی كه باید به مردم اجازه داده شود كه در هر مسیری كه می خواهند حركت كنند.

حقیقت آن است كه چنین مبارزه ای اساسا به وسیله محافظه كاران مختلف و سایر مبارزان طرفدار ارزش های خانواده!! سازماندهی شده بود. در عین حال بعضی مسائلی كه آنان به عنوان اصلاحات سیاسی مطرح می كردند و به خصوص وقتی كه بدون فكر از اصطلاحات خاص خود استفاده می كردند، مجموعا با مبارزه آنان و اصلاحات سیاسی كه در مورد مسایل نظامی، امنیت ملی و سیاست های خارجی و اقتصادی مطرح می كردند، تناسب داشت. برای مثال در طی سال های پس از جنگ دوم كه اتحاد جاهیر شوروی موضوع بحث بود، شما باید بدون تردید مسایل جنگ سرد را می پذیرفتید. قبول شیطان بودن اتحاد جماهیر شوروی ضروری بود. حتی برای دوره ای طولانی بین دهه های ۷۰- ۱۹۴۰ ایده دولتمردان آمریكایی این بود كه آزادی در حهان سوم به مفهوم ساده رهایی از كمونیسم است. این مساله بدون چون و چرا پذیرفته شده بود و در كنار این مساله توجه دانشمندان علوم روانشناسی، انسان شناسی، اقتصاد دانان و سیاسیون كاملا به این مساله جلب شده بود. و چنین مطرح می كردند كه”توسعه” یك مساله غیرایدئولوژیك است و ضرورتا از غرب می آید و همراه با توسعه حركت به سمت مدرنیزاسیون، ضد كمونیست بودن و طرفداری از رهبران سیاسی ای كه با ایالات متحده هماهنگ هستند، ضروری است. برای ایالات متحده و متحدین او نظیر بریتانیا و فرانسه، این نظریات درباره دفاع ملی غالبا به مفهوم تعقیب سیاست های امپریالیستی بود. به طوری كه مقابله با شورش ها و جنگ ها در برابر جنبش های آزادی بخش(كه البته اغلب آن ها به نظر می رسید كه تمایل به شوروی دارند.) مصائب فزاینده ای(شبیه ویتنام) به وجود آورد و حمایت غیر مستقیم از تهاجم ها و قتل عام ها(نظیر آن چه كه به وسیله متحدین غرب در اندونزی، السالوادور و اسرائیل به وجود آمد.) همچنین حمایت از رژیم هایی با اقتصادی در هم ریخته عجیب و غریب همانند سوریه و عراق نتیجه این سیاست امپریالیستی بود. در برابر مخالفت با این همه مسائل، مداخله كارشناسانه برای كنترل هیجانات ملی باید برنامه ریزی شود. به عنوان مثال، اگر شما یك كارشناس سیاسی آموزش دیده در سیستم دانشگاهی ایالات متحده نباشید و در نتیجه احترامی برای تئوری توسعه و امنیت ملی ایالات متحده قائل نباشید، كسی به حرف شما گوش نمی دهد و به شما اجازه صحبت داده نمی شود. بلكه بر این مبنا كه شما كارشناس نیستید، با شما مقابله می كنند.

ارائه نظر كارشناسانه كمتر به صورت قطعی و صریح است. بعضی از منابعی كه به وسیله نام چامسكی در جریان جنگ ویتنام ارائه شد، دقیقتر و بهتر از نوشته های كارشناسان دیگر همزمان با آن بود. در حقیقت چامسكی در ورای تشریفات میهن پرستانه حركت می كرد.(تشریفاتی كه معنایش آن بود كه”ما” برای كمك به متحدینمان می رویم یا آن كه”ما” از آزادی در برابر گسترش نفوذ مسكو و پكن دفاع می كنیم) تشریفاتی كه بیانگر انگیزه های واقعی رفتار حاكم بر ایالات متحده بود. كارشناسانی كه می خواهند مورد مشورت بخش دولتی قرار گیرند و یا برای شركت های بزرگ كار كنند، به طور كلی تمایل به صحبت درباره مسائلی شبیه به ویتنام ندارند.

چامسكی داستانی را بیان می كند كه چگونه به عنوان یك زبان شناس به وسیله ریاضی دانان دعوت شد كه درباره تئوری هایش صحبت كند و این كه چگونه علی رغم عدم آشنایی اش به زبان ویژه ریاضی مورد توجه واقع شد. اما هنگامی كه او سعی می كند سیاست خارجی ایالات متحده را از نقطه نظر یك مخالف بیان كند، كارشناسان شناخته شده در سیاست خارجی سعی در رد نظرات او دارند. با این عنوان كه او در سیاست خارجی فاقد مهارت و دید كارشناسانه است، بعضی صحبت های او تكذیب می شود. درست آن چیزهایی كه او خارج از باور عامه و معیارهای حاكم بیان می كند.

سومین اهرم فشار حرفه ای گرایی و ضرورت حركت تمام و كمال به سمت قدرت و حاكمیت در میان هواداران آن است. حركت نیازمندانه ای كه مربوط به امتیازات ویژه و استخدام مستقیم از جانب دولت می شود. در ایالات متحده مساله امنیت ملی، جهت تحقیقات آكادمیك را در دوران جنگ سرد با شوروی برای كسب برتری بر جهان تعیین می كرد. همین وضعیت نیز در اتحاد شوروی به وجود آمد. اما در غرب هیچ كس درباره آزادی تحقیق تردید نداشت. امروز ما می دانیم كه بخش دولتی و دفاع در كشور ایالات متحده بیش از هر جای دیگری برای تحقیقات درباره علوم و تكنولوژی پول پرداخته اند. مقدم بر همه مراكز MLT و دانشگاه اكسفورد قرار داشتند كه بیشترین مبالغ را در طی چند دهه دریافت كرده اند.

علاوه بر آن در طی همان دوره، دانشگاه علوم اجتماعی و حتی بخش های علوم انسانی توسط حكومت جهت همان برنامه ها تاسیس شدند. چنین مسائلی در همه جوامع به وقوع پیوست.(یعنی تربیت روان شناس، جامعه شناس، متخصص علوم انسانی در جهت حفظ و تداوم حاكمیت های موجود). اما در ایالات متحده بیش از سایر كشورها بود. تحقیقات زیادی درباره عملیات ضد چریكی برای حمایت از سیاست های جهان سومی در جنوب شرقی آسیا ، آمریكای لاتین و خاورمیانه انجام گرفت. تحقیقات مستقیما شامل فعالیت های پنهانی، خرابكاری و جنگ های نامنظم بود. مسائل حقوقی و اخلاقی به كنار گذارده شد زیرا عملیات مقابله می باید انجام می گرفت.(این تحقیقات شامل پروژه های افتضاح آمیز”كاملوت” نیز می شد. كه به وسیله دانشمندان علوم اجتماعی در سال ۱۹۶۴ برای ارتش انجام گرفت و شامل از هم پاشیدن جوامع مختلف در سراسر جهان و همچنین چگونگی جلوگیری از نابودی حكوكت های در حال فروپاشی بود.)

همه مسئله این نبود. تمركز قدرت در جامعه شهرنشین آمریكا به دست احزاب جمهوری خواه و دموكرات، حفظ صنایع و یا منافع خاص تحمیلی به وسیله تبلیغات همانند آن چه كه وسیله صنایع نظامی، نفتی، شركت های دخانیات انجام می گرفت و همچنین شركت های بزرگی همانند تاسیسات راكفلر، فورد و ملون به وجود آمده بود و همه و همه كارشناسان آكادمیك را استخدام كرده تا برنامه های تجاری را همانند برنامه های سیاسی سازمان دهند.

البته این مسائل قسمتی از برنامه های عادی در سیستم بازار آزاد است و در سراسر اروپا و شرق در جریان است. تشویق ها و بورسیه های مراكز علمی، مرخصی های اضافه، اعانه نشریات و پیشرفت های حرفه ای و سایر مسائل همران با آن است. كه اهرم های قوی ای در جهت هدایت افكار روشنفكران است.

چهارمین اهرم فشار آن است كه هر چیزی در مورد سیستم مشخص است و همان طور كه گفتیم مسائل باید بر طبق استانداردهای مورد نیاز بازار و رقابتی باشد كه حاكم بر جوامع آزاد و دموكرات سرمایه داری پیشرفته است. در حالی كه ما وقت زیادی را صرف نگرانی درباره محدودیت های فكری و آزادی روشنفكر در حكومت های دیكتاتوری می كنیم. اما درباره خطراتی كه یك روشنفكر را جهت هماهنگی با حكومت به وسیله پاداش تهدید می كند، فكر نمی كنیم. پاداشی كه روشنفكر را مجبور به همنوایی با معیارهای حاكم می كند. در حقیقت شریك شدن در چیزی است كه علم تعیین نكرده بلكه حكومت تعیین كرده است. به صورتی كه تحقیق و معتبر بودن آن هنگامی تایید می شود كه موجب به دست آوردن سهم بیشتری از بازار شود.
به زبان دیگر فضای موجود برای فرد روشنفكر و ابزار عقاید او برای طرح سوالات و مقابله با علل یك جنگ یا گسترش یك برنامه اجتماعی كه پاداش ها و ارمغان هایی را به همراه دارد، به گونه ای غم انگیز به حالت صد سال پیش از این در آمده است. حالتی كه استفان دولوس در باره آن چنین گفت:”به عنوان یك روشنفكر وظیفه او خدمت به هیچ قدرت و حكومتی به طور كلی نیست.” امروزه به رغم آن كه من از نظر احساسی این مطلب را قبول دارم، اما نمی خواهم بگویم كه مساله دقیقا همانند صد سال پیش است. ما باید زمان موجود را در نظر بگیریم. در آن زمان دانشگاه ها آنقدر بزرگ نبودند و فرصت هایی را كه اكنون در اختیار روشنفكران می گذارند، زیاد نبود. به نظر من دانشگاه های غربی به خصوص در آمریكا، هنوز می توانند برای روشنفكران فضایی نسبتا مناسب را برای ارائه نظرات و تحقیقات خود فراهم كنند. هرچند این فضا، فشارها و تنگاناهای جدیدی را با خود به همراه دارد.

بنابراین مساله مهم برای روشنفكر آن است كه تلاش كند تا از حرفه ای گرایی مدرن خلاص شود. حرفه ای گرایی ای كه من آن را توصیف كردم. البته این رهایی به معنی فرار از آن و یا نادیه گرفتن تاثیرات آن نیست. بلكه به مفهوم ارائه ارزش ها و معیارهای متفاوت است. این همان چیزی است كه من آن را تحت نام”آماتوریسم” ارائه می دهم. كه از نظر ادبی به معنی فعالیتی است كه محرك آن عشق و علاقه است و نه منافع مادی و خودپسندی های حرفه ای.

روشنفكر امروز باید یك آما تور (آزاد) باشد، عضو متعهد و متفكر یك جامعه باشد، كسی باشد كه رشد ارزش های اخلاقی را در مركز فعالیت های حرفه ای و تكنیكی موجود در كشورش و حكومتش قراردهد. و همچنین ارتباط متقابل میان شهروندان و ارتباژط با سایر كشورها را مد نظر داشته باشد . علاوه بر آن روحیه روشنفكر به عنوان آماتور امكان ورود به فعالیت های حرفه ای و تغییر معیارها را فراهم می كند. معیارهایی كه بعضا بسیار ارزنده و پویا هستند و میتوان آن ها را چنین برشمرد.:
برای انجام هر كاری شخص باید ابتدا از خود سوال كند كه چرا آن كار را انجام می دهد چه كسی از آن سود می برد چگونه انجام آن با برنامه شخصی و افكار اساسی او ارتباط دارد؟

هر روشنفكری مخاطبان و حوزه نفوذ خاص خود را دارد. اگر آن مخاطبان راضی هستند پس باید آنان را شاد نگه داشت و اگر ناراضی هستند پس باید آنان را به حركت مخالفت آمیز دعوت كرد و آنان را به حركتی بزرگ جهت مشاركت در جامعه ای دموكراتیك فرا خواند. در هر حال در كنار قدرت و حكومت بودن و رابطه با آن برای روشنفكر چیزی به ارمغان نمی آورد .بستگی دارد كه روشنفكر قدرت و حكومت را چگونه معرفی می كند. آیا به عنوان یك متخصص متوقع از حكومت ها یا به عنوان یك محقق آماتور بی پاداش؟

برگرفته از تارنمای کانون مدافعان حقوق کارگر