چپ و سه گسست اساسی
مسئلهی چپ در ایران و جهان − گفتوگو با شیدان وثیق (۱)
مسئلهی چپ در ایران و جهان − گفتوگو با شیدان وثیق (۱)

رشد مبارزات طبقاتی
سهشنبه ۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۰ – ٣ می ۲۰۱۱
Der Funke
برگردان ناهید جعفرپور
انقلاب عربی برای کارگران و جوانان سرتاسر جهان سرچشمه ای از ایده های مبارزاتی است. این انفلاب در تمامی کشورهای خاورمیانه باعث تکانی اساسی شد. تاثیرات این جنبش در سرتاسر جهان قابل لمس است. وقایع غمگین شمال آفریقا چرخشی تعیین کننده در تاریخ بشریت را نشان می دهد.
موضوع بر سر یک روند عمومی است: حتی اگر با شتابی متفاوت اما این روند در سرتاسر کره خاکی خود را گسترش خواهد داد و سیل جایش را به طوفان، شکست به پیروزی و ناامیدی به موفقیت خواهد داد. این توسعه عمومی بروشنی مبارزه طبقاتی را افزایش خواهد داد.
جنبش های مردمی خارق العاده در تونس و مصر شروع این روند گسترده بود. توسعه انقلابی در دستور کار روزمره قرار گرفته و هیچ کشوری در جهان خارج از این روند قرار نخواهد داشت. انقلاب های کشورهای عربی بیان بحران سرمایه داری جهانی است. کشورهای سرمایه داری پیشرفته در این وقایع می توانند آینده خویش را ببینند.
تونس
تونس مدت های مدید بنظر می رسید که با ثبات ترین کشور عربی است. اقتصاد خوب رواج داشت و سرمایه گذاری های خارجی سودهای فراوان بدنبال خویش حاصل می کردند. رئیس جمهور زین العابدین با دست های آهنین بر این کشور حکومت می نمود. بنظر می رسید که در جهان سرمایه داری تونس بهترین وضعیت را دارا می باشد.
مفسرین بورژوازی اما تنها ظاهر مسئله را تفسیر می کردند و از این قابلیت محروم بودند که به اعماق جامعه بپردازند. آنها در مقابل پیشرفت های آفریقای شمالی کور شده بودند. به نظر آنها وقوع یک انقلاب در تونس غیر ممکن و نشدنی بود. امروز اما تمامی این مفسرین و کارشناسان اقتصادی و …. از وقایع در تونس شوکه شده اند. شعله های انقلاب هنوز خاموش نشده بود که کارگران خواهان تصرف دارائی خانواده بن علی گشتند و از آنجا که این خانواده بخش های بزرگی از اقتصاد این کشور را کنترل می کردند این عمل کارگران خود اعلام جنگ به نظم سرمایه داری و شروع خواست های سوسیالیستی در تونس بود.
در بسیاری از کارخانه جات مدیران منفور اخراج گشتند. چپ های ” جبهه 14″ فراخوان نشست ملی کمیته های انقلابی را دادند اما متاسفانه تا کنون حرکت مشخصی در این رابطه انجام نگرفته است. با این حال با وجود عدم وجود یک رهبری واقعی این جنبش موفق شد نخست وزیر القنوشی را مجبور به کناره گیری کند. شعار کارگران این است ” انقلاب تا پیروزی”.
تونس آغازگر انقلاب عربی بود. تونس کشور کوچکی است اما مصر کلید تمامی منطقه است. مصر با 82 میلیون جمعیت قلب جهان عرب است. پرولتاریای مصر به لحاظ تعداد بسیار قوی است از سنت بسیار قوی مبارزاتی برخوردار است. انقلاب مصر بی شک از موفقیت جنبش اعتراضی تونس روحیه گرفت اما با این حال دلائل متفاوت دیگری هم برای شروع آن وجود داشت: نارضایتی، افزایش بیکاری، افت استاندارد زندگی و رشوه خواری و فساد دولتی که با مشت حکومت می کرد.
انقلاب تونس بمانند یک کاتالیزاتور بود. اما کاتالیزاتور ها می توانند تنها زمانی عمل کنند که تمامی شروط لازم دیگر موجود باشند. در تونس جنبش انقلابی نشان داد که چه چیزی ممکن است. اما غلط است که فکر کنیم انقلاب تونس دلیل تعیین کننده برای وقایع مصر بوده است. باید توجه نمود که در همه این کشورها شرایط انفجار انقلابی وجود داشته است. تنها چیزی که وجود نداشت جرقه ای تعیین کننده برای آغاز انقلاب بود. این جرقه از تونس به مصر رسید.
مشخصه جنبش مصرشهامت غیر قابل توصیف پهنه جامعه بود. نیروهای امنیتی نمی توانستند با اسلحه گرم بر علیه تظاهرکنندگان میدان تحریر وارد عمل شوند زیرا رژیم مصر از یک سناریو بمانند آنچه که در تونس گذشت ترس داشت.آنها اعتقاد داشتند که می توانند چون گذشته با از بین بردن سران جنبش اعتراضی مسئله را خاتمه دهند. اما این بار کافی نبود. زیرا که مردم دیگر ترس خویش را از دست داده بودند و به ناگهان نیروی پلیس می بایست از مقابل چشمان مصمم تظاهرکنندگان متواری گردد.
نتیجه مستقیم این بود که میدان تحریر قاهره در تصرف مردم قرار گرفت. رژیم سپس ارتش را به خیابان فرستاد اما بسیاری از سربازان عادی با مردم حس برادری پیدا کردند. ارتش مصر متشکل شده است از سربازان نظام وظیفه که دوره خدمت اجباری می گذرانند. افسران عالی رتبه و ژنرال ها خشن و فاسد و وابسته به رژیم مصر می باشند اما سربازان عادی فرزندان دهقانان و کارگران معمولی اند.
احزاب اپوزیسیون خواهان رفرم و انحلال پارلمانی بودند که در دسامبر گذشته بعد از یک انتخابات تقلبی شکل گرفته بود. از جمله خواسته های دیگر این بود که انتخابات جدید انجام شود و مبارک و پسرش اعلام کنند که در انتخابات ریاست جمهوری در ماه سپتامبر کاندید نخواهند شد. رهبران اپوزیسیون با این برنامه شان بسیار عقب تر ازخواسته های مردم قرار داشتند. جنبش به هیچ وجه با این راه حل توافق نداشت. خواسته های مردم بسیار اساسی بودند: خواست پایان دادن به شرایط اضطراری و برکناری وزیر کشورو افزایش دستمزدها ـ تا در نتیجه سرنگونی مبارک و انحلال کامل رژیم را خواستار شوند. این خودآگاهی در زمانی کوتاه جهشی عظیم نمود.
پهنه جامعه از همان ابتدا موتور وقایع تونس و مصر بود. در حال حاضر ” کارشناسان” بورژوازی و خرده بورژوازی همه تلاش می کنند دقیقا مفهوم آکسیونهای پهنه جامعه را کوچک جلوه دهند و دقیقا تمامی توجه شان را معطوف سران دولت می کنند. از نگاه آنها سرنگونی دیکتاتورها چیز دیگری جز یک کودتا نبود. ما این تلاش مورخین بورژوازی را برای توضیح انقلاب 1917 روسیه می شناسیم.
بررسی های آنها کاملا سطحی است. برای فلسفه بورژوازی در کل همه چیز پدیده ای کاملا سطحی است. درست بمانند این است که بدون اینکه بخواهیم در باره دلایل ایجاد طوفان ها در اقیانوس تحقیقی کنیم، جنبش را با امواج دریا توضیح دهیم. حتی زمانی که قاهره از تظاهرات های مردم بلرزه افتاده بود هیلیری کلینگتون اعتقاد داشت که مصر در ثبات بسر می برد. وی به این مسئله استناد می کرد که دولت و دستگاه سرکوبش هنوز قابلیت عملکرد دارند. درست دوهفته بعد همه چیز طور دیگری شد.
یک دستگاه سرکوب دولتی قدرتمند هم نمی تواند انقلاب را باز دارد. در شرایطی درست برعکس است. در یک دمکراسی بورژوازی و پارلمانی، طبقه رهبری کننده از ظرفیت امنیتی معینی برای زمانی که وضعیت از دستش خارج شود برخوردار است اما در یک دیکتاتوری و یک رژیم استبدادی مردم از این امکان برخوردار نیستند عقاید خویش را در فضای سیستم سیاسی بیان کنند از این روی تکان های سیاسی خود را بلافاصله نشان می دهند و فورا شکلی تند و تیز بخود می گیرند.
نقش پرولتاریا
در اولین دوهفته قدرت در دست مردم درخیابان ها بود.اما رهبریت جنبش نمی دانست با این قدرت چه کند. این جو حاکم بود که گویا وجود این همه مردم در میدان تحریر کافی است. از این روی با مشکل تعیین کننده ای چون قدرت دولت با بی توجه ای برخورد می شد. در واقع استراتژی کاملا منفی حاکم بود در حالیکه این وضعیت نیاز به استراتژی ای تهاجمی داشت.
بن علی به واسطه تظاهرات های گسترده مردم به تبعید فرستاده شد و دستگاه دولتی “ار س د” سرنگون شد. از این مسئله بسیاری از مردم مصر پیروی کردند و رژیم مبارک هم ثبات خویش را از دست داد اما مشکل اینجا بود که مبارک نمی خواست برود. تلاش ها و شهامت های بیشماری از تظاهرکنندگان کاملا خارق العاده بود. اما با این وجود به سرنگونی مبارک ختم نشد. تظاهرات های بزرگ از مفهوم زیادی برخوردارند زیرا که احساس قدرت را به مردم و رهبریت جنبش می دهند اما برای پیروزی، جنبش می بایست به سطحی جدید و بالا ارتقا یابد. برای این مسئله تنها پرولتاریا از این موقعیت برخوردار بود: بیداری کارگران دقیقا سال قبل از این از طریق اعتصاب ها و اعتراض های بیشمار خود را نشان داده بود و این خود مهمترین فاکتوری بود که انقلاب را تدارک نموده بود ـ این مسئله خود کلید پیروزی های آینده مصر است. به این صورت که پرولتاریای مصر وارد صحنه تاریخ شد و درحرکت انقلاب چرخشی جدید بسوی تغییرات اجتماعی داد. در ابتدا یک موج از اعتصاب ها انقلاب را نجات داد و باعث سرنگونی مبارک شد. از شهری به شهر دیگر کارگران به اعتصاب پیوستند و کارخانه جات را اشغال نمودند و مدیران مورد تنفر و گردانندگان فاسد اتحادیه های کارگری را کنار زدند. انقلاب جهشی کیفی نمود و از یک تظاهرات بزرگ به ناگهان خیزشی عظیم برپا شد. چه نتایجی می توانیم از این پروسه حاصل کنیم؟ تنها یک نتیجه: اینکه مبارزه برای دمکراسی تنها زمانی می تواند پیروزمند باشد که پرولتاریا در صدراین جنبش قرار داشته باشد. نقش تعیین کننده را میلیون ها کارگری دارند که ثروت های اجتماعی را تولید می کنند و بدون اجازه آنها هیچ لامپی روشن نمی شود و هیچ تلفنی زنگ نمی زند و هیچ چرخی چرخیده نمی شود.
بیداری مجدد ملت مصر
مارکسیسم به مفهوم دترمینیسم اقتصادی نیست. بیکاری همگانی و فقر به تنهائی نمی توانند دلیل شرایط انقلابی در جهان عرب باشند. دلیلی دیگری هم وجود دارد: چیزی که بسادگی قابل مقیاس و قابل فهم نیست و آنهم احساس سوزنده تحقیر در قلب ها و کله های یک ملت است. ملتی که هر چه بیشتر به عمق تاریخش رجوع می کند نسل ها حکومت امپریالیست ها را می بیند.
در مجموعه ی جهان عرب که صدها سال از سوی امپریالیسم در بردگی بسر می برد و استثمار می شود این احساس وجود دارد. در آغاز قدرت های بزرگ اروپائی بودند و سپس غول های اقیانوس اطلس که تاریخ این منطقه را تعیین می کردند. به غلط می تواند این احساس بیان خود را در بنیادگرائی اسلامی پیدا کند و تمامی آنچیزهائی که از غرب می آید کاری شیطانی باشد. اما نباید فراموش کنیم که قوی شدن اسلامیست ها درمنطقه در مرحله نخست پیامد خطاهای سیاسی چپ ها است که نتوانسته اند با توجه به مشکلات این جوامع بدیل های خود را ارائه کنند.
در سال 1950 و 1960 جمال عبدل ناصر رویای یک ” سوسیالیسم پان عربی” را در سطح گسترده ای از مجموعه منطقه پراکنده کرد. مصر بعنوان امید تمامی ستمدیدگان و استثمار شدگان جهان عرب تبدیل شد. اما ناصر آماده نبود از نظریه اش نتیجه های منطقی بگیرد و در زمان انور سادات مجموعه این روند مجددا به عکس خود تبدیل شد و مصر به نقش چرخ کوچکی وابسته به سیاست قدرت بزرگ آمریکا تبدیل شد. در سه دهه حکومت مبارک مصر عروسک خیمه شب بازی آمریکا و اسرائیل بود. در این دهه ها روح عربی از سرخوردگی ها، شکست ها و حقارت ها آسیب دید و شکنجه شد. اما بالاخره ورق برگشت: ایده انقلاب امروز در جهان عرب یک مفهوم مشخص پیدا کرده است و فکر و اندیشه میلیون ها انسان را بخود مشغول نموده است و از این طریق به یک نیروی مادی تبدیل شده است. ایده هائی که تا همین اخیرا تنها از سوی جمع محدودی بیان می شد به ناگهان میلیون ها انسان را به حرکت در آورده است.
انقلاب ها برای همه جریانات سیاسی یک امتحان سخت است. از این روز به آن روز تروریسم فردی و بنیادگرائی اسلامی هر گونه جذابیت خود را از دست داد. انقلاب ایده هائی را که از مدتهای مدید فراموش شده بود دوباره در اذهان زنده نمود. سنت های قدیمی سوسیالیسم و ناسیونالیسم پان عربی مجددا در خودآگاهی پهنه وسیعی از اقشار مختلف باز گشت. سرود های قدیمی مبارزاتی دوباره خوانده شدند و عکس های ناصر دوباره در تظاهرات ها دیده شد.
ما امروز شاهدین یک رنسانس جدید عربی هستیم. در گرماگرم نبرد خودآگاهی مردم مجددا شکل می گیرد. راه حل های دمکراتیک در شرایط کنونی از مفهومی اساسی برخوردارند. مردمی که سال های مدید در شرایط بردگی بسر می بردند، بالاخره فرهنگ بیتفاوتی و پاسیو بودن را کنار گذاشته و در بعدی وسیع خیزش می کنند.
یک چنین روندی در آگاهی را ما می توانیم در هر اعتصابی ببینیم. این اتفاقی نیست و تقریبا هر اعتصابی یک انقلاب کوچک است. بر عکس آن هم درست این است که هر انقلابی یک اعتصاب مجموعه جامعه بر علیه ستم گران است. به محظی که انسانها فعال می شوند، سرنوشت خویش را خود در دست می گیرند و شخصیت خویش را مجددا کشف می کنند و احقاق حق می کنند. آنها خواهان این می شوند که به آنها احترام گذاشته شود. این خود جاشنی هر انقلابی است.
از طریق انقلاب آگاهی ها به سطحی نو می رسند و عکس العمل مردم زمین را زیر پایشان بلرزه در می آورد. مهی که توسط بنیادگرائی مذهبی پخش شده است دیگر نمی تواند مدت زیادی کله های مردم را مسخ کند. بر خلاف تصور رسانه های غربی نیروهای بنیادگرا در تونس و مصر نقشی در انقلاب نداشتند و خشونت فرقه ای بر علیه اقلیت های مذهبی به ناگهان خاتمه یافت. زنان و مردان، جوانان و سالمندان، مسلمانان و مسیحیان متحدانه دوش بدوس هم برخاستند.
جنبش انقلابی تاثیر برروی تمامی مذهبی ها، ملی ها و گروه های مختلف انسانی گذاشت. نقش های سنتی جنسیتی به ناگهان دیگر محو شدند و زنان در خیابان ها جای گرفتند و در صف مقدم به مبارزه پرداختند. زیر پرچم انقلاب تمامی نیروهای زنده ملت عربی برای مبارزه مشترک متحد شدند. مردم با افتخار می توانستند بگویند:” ما دیگر نمی خواهیم برده باشیم”.
انقلاب تونس و مصر از پائین جامعه آغاز شد و هیچ حزب سیاسی نمی تواند بگوید که این کار من بوده است و این انقلاب را من سازماندهی کرده ام. این جنبش از سوی هیچ حزبی قابل پیش بینی نبود و اگر بهتر بگوئیم از خیزش این جنبش غافلگیر هم شدند. اگر درسی از انقلاب مصر گرفته باشیم آن درس این خواهد بود که:” جنبش انقلابی نمی تواند جز به خودش به کسی دیگر اعتماد کند”. این جنبش باید روی نیروی خودش و پاهای خودش ساخته و سازماندهی شود.
اولین آکسیون های اعتراضی از سوی اقلیتی از انسانهای مصمم برگزار شد و در واقعیت هم این آکسیون ها خود بخودی نبودند. از همان ابتدا افکار عمومی هوادار این اعتراضات بود. پیامد این اعتراض ها به وجود آمدن قیامی عمومی بر علیه رژیم مبارک از طریق اعتراضات گسترده در تمامی مصر بود. در اساس یک رهبریت وجود داشت اگر چه ایده های روشن نداشت. چه در تونس و چه در مصر سازماندهان اعتراضات از شرکت وسیع مردم غافلگیر شدند. آنها هرگز انتظار نداشتند که پشتیبانی از فراخوان آنها اینچنین گسترده باشد. همچنین اصلا فکر نمی کردند که آنها بتوانند نیروهای ویژه و پلیس را مجبور به متواری شدن نمایند.
این درست است که کاراکترخودبخودی انقلاب به نحوی حالت دفاعی در مقابل فشار های دولتی را به همراه داشت و از این لحاظ این مسئله خود عنصری مثبت بود. اما عدم وجود رهبری مناسب در ادامه روند ضعفی جدی به حساب می آمد.
این واقعیت که بن علی و مبارک بدون یک رهبریت آگاهانه سرنگون شدند، شهادت از پتانسیل انقلابی عظیم پرولتاریا را می دهد. با این وجود این مسئله باعث نمی شود که ما آن ضعف را نبینیم: ضعف یک جنبش خودبخودی را ما در ایران تجربه کردیم. جائی که انقلاب با تمامی از خود گذشتگی ها به یک شکست انجامید ـ حداقل تا مدتی.
این تصور که ” ما رهبریت نمی خواهیم” با اوضاع جور در نمی آید. حتی برای یک اعتصاب نیم ساعته در یک کارخانه یک رهبریت وجود دارد. به این صورت که کارگرانی انتخاب می شوند تا از طرف بقیه اعتصاب را همچنان سازماندهی کنند. این کارگران بصورت اتفاقی و یا سمبولیک انتخاب نمی شوند بلکه کسانی خواهند بود که در مواقع عادی بسیار با شهامت و با تجربه می باشند. رهبریت از مفهوم بسیار مهمی برخوردار است. این خود الفبای مارکسیسم است.
مشکل رهبریت
در ابتدای یک انقلاب مردم برنامه و طرح روشنی ندارند. آنها در آغاز با تجربیات مشخص مبارزه آشنا می شوند. با وجود اینکه دقیقا نمی دانند که چه می خواهند اما خیلی خوب می دانند که چه چیزی را دیگر نمی خواهند و این خود در ابتدا کافی است که جنبش را به پیش برد.
رهبریت در هر جنگی مهمترین فاکتور است. البته این به آن معنی نیست که تنها فاکتور است. حتی بهترین رهبریت سیاسی هم نمی تواند موفقیت یک جنبش را تضمین کند اگر که شرایط عینی وجود نداشته باشد. برخی اوقات حتی ممکن است که با ژنرال های بسیار بد هم جنگ برنده شود. یک انقلاب هم در بعدی مشخص بیان جنگ میان طبقات است. طبقه کارگر از این مزیت برخوردار است که به لحاظ عددی به مراتب برتر است و کنترل مناطق کلیدی سیستم تولید اجتماعی را در دست دارد.
اما طبقه رهبری کننده هم از مزیت های دیگری برخوردار است: با سیستم دولتی و دستگاه سرکوبش دیکتاتور را سرپا نگاه می دارد و اقلیتی از استثمارکنندگان را بر اکثریت جامعه حاکم می سازد. همچنین رسانه ها، رادیو، تلویزیون، مدارس و دانشگاه ها، بوروکراسی دولتی و همچنین فراموش نکنیم که بوروکراسی معنوی و پلیس اندیشه و فکر در مساجد و کلیسا ها را در خدمت دارد. همچنین رهبران ارتشی از مشاوران و اقتصاددانان و دیگر کارشناسان را در زمینه دستکاری و فریبکاری افکار مردم در اختیار دارد.
برای اینکه بتوان با دستگاه سرکوب و استثماری که دهه ها با تمام قوا عمل نموده است مبارزه نمود، باید طبقه کارگر سازماندهی خودش را شکل دهد و یک رهبریت با تجربه و مصمم تشکیل دهد. رهبری ای که تاریخ را مطالعه و از آن درس ها گرفته و روی همه احتمالات فکر و کار نموده باشد. مبارزه بر علیه طبقه رهبری کننده و دولت بورژوازی بدون سازماندهی و بدون رهبری بمانند تلاش برای فرستادن ارتشی نا آزموده و سربازانی غیر آماده بر علیه ارتشی حرفه ای و آماده بجنگ است. در غالب موارد یک چنین مبارزه ای به شکست خواهد انجامید. و حتی اگر موفق شویم دشمن را به عقب برانیم اما برای رسیدن به انقلاب و پیروزی انقلاب کافی نیست. جبهه مخالف خود را از نو جمع و جور و سازماندهی می کند و تاکتیکش را عوض نموده و یک ضد حمله سازمان می کند که خطرناک تر از بار اول خواهد بود. زیرا که مردم در این باور باقی می مانند که جنگ را همان بار اول برنده شده اند. آنچه که در آغاز بعنوان یک پیروزی و خوشحالی ارزیابی می گردد بسرعت می تواند تغییر کند و سرنوشت انقلاب را بشدت مورد خطر قرار دهد. عدم وجود یک رهبریت مناسب در یک چنین موردی بعنوان پاشنه آشیل و همچنین بعنوان ضعف بسیار جنبش انقلابی خواهد بود.
رهبریت جنبش اعتراضی در مصر را جریانات مختلف ایدئولوژیک که منافع طبقاتی متفاوت داشتند، بدست گرفته و در آغاز از آنجا که تنها احساس مردم باعث اتحاد آنها می شود مشکلی پیش نخواهد آمد ولی در ادامه روند اختلافات درونی تاثیر بسیار در کند پیش رفتند و اختلال در کار انقلاب خواهد بود. عناصر بورژوازی و دمکرات های اقشار میانی بسرعت خواهان این می شوند که اولین امتیاز ها را از رژیم بپذیرند و بدنبال توافقات رفته و پنهان از جنبش وارد مذاکرات با رژیم خواهند شد و در نهایت کمی دیر یا زود بالاخره پشت به انقلاب کرده و جبهه خویش را تغییر می دهند. بخشا این امر را ما همین امروز هم می بینیم.
این جنبش سراسری است که ژنرال ها را به این نتیجه رساند که کناره گیری مبارک تنها راه ممکن خواهد بود تا بدین وسیله آرامش به خیابان های مصر بازگرددو نظم برقرار شود. این مسئله مقدم ترین الویت آنها بوده و هست. تمامی سخن وری ها در باره ” دمکراسی” تنها برای این است که افکار عمومی فراموش کند که چه خشن و فاسد ژنرال های رژیم سابق بودند. آنها از انقلاب چون طاعون می ترسند و می خواهند تا آنجا که امکان دارد مجددا همه چیز به وضعیت عادی برگردد. آنها می خواهند رژیم سابق را با نامی جدید برقرار سازند.
طبقه رهبری کننده دارای استراتژی های متفاوت است تا توسط آنها انقلاب را بزانو درآورد. اگر توسط ابزار خشونت موفق نشدند در اینصورت راهی دیگر خواهند یافت. اگر که طبقه رهبری کننده در مقابل این چشم انداز قرار داشته باشد که همه چیز را از دست دهد در این صورت سازش خواهد نمود. سرنگونی بن علی و مبارک پیروزی بزرگی بود اما این مسئله خود تنها اولین قدم در این درام انقلابی است.
نمایندگان رژیم سابق هنوز هم موضع قدرتی خویش را حفظ نموده اند: سیستم دولت، ارتش، پلیس و بوراکراسی هنوز دست نخورده باقی مانده اند. همزمان سران ارتش در رابطه تنگاتنگ با امپریالیست ها قرار دارند و بدنبال راهی هستند تا انقلاب را خفه کنند. آنها توافقات پشت توافقاتی را پیشنهاد می کنند که توسط آن قدرت و موقعیت خویش را حفظ نمایند.
کم کم و آهسته آهسته نمایندگان رژیم سابق مجددا به حالت عادی خود بر می گردند و اعتماد به نفس خویش را بدست آورده و تلاش می کنند با زرنگی و حقه بازی در بخش هائی از اپوزیسیون نفوذ کنند. مردم این روند را با خشم ملاحظه می کنند زیرا که آنها نمی خواهند تا جنبش توسط این سیاستمداران حرفه ای برای منافعشان قربانی گردد و مورد سوءاستفاده قرار گیرد.
اگر جنبش رادیکالیزه شود برخی که در فاز اول نقشی رهبری کننده داشتند، مجددا کنار می روند. برخی دیگر در کل جنبش را ترک خواهند نمود و مجددا برخی دیگر در این موقعیت قرار می گیرند که جبهه خود را تغییر دهند و به مخالفین جنبش بپیوندند. این مسئله با منافع طبقاتی هرکدام از بخش های این جنبش در رابطه است. تهیدستان، بیکاران، کارگران، بی زمینان هیچ علاقه ای به برقراری نظم سابق ندارند. آنها نه تنها خواهان رفتن مبارک بودند بلکه خواهان برکناری کلیت رژیم سابق که بر بستر ستم گری و استثمار و سرکوب و نابرابری استوار است می باشند. لیبرال های بورژوازی اما مبارزه برای ” دمکراسی” را بعنوان راهی در جهت راه پیدا کردن به مجلس برای مطرح کردن خویش و منافع خویش می دانند. آنها هیچ علاقه ای برای پیشرفت انقلاب ندارند چه رسد که بخواهند به مناسبات مالکیتی موجود دست برند. برای آنها جنبش مردم چیزی بیشتر از عامل فشاری جالب برای مذاکرات با رژیم نیست.
ما می توانیم با اطمینان بگوئیم که آنها به انقلاب خیانت خواهند نمود. البرادی همین حالا می گوید که وی تغییرات پیشنهاد شده برای قانون اساسی را رد می کند. وی بجای فراخوان فوری برای یک نشست در باره تغییر قانون اساسی، اظهار می دارد که انتخابات باید به تاخیر بیافتد. زیرا که شرایط برای انتخابات آزاد فراهم نیست. برای این خانمها و آقایان هیچگاه زمانی مناسب برای دمکراسی فرا نخواهد رسید. اما برای مردم که برای انقلاب قربانی های فراوان داده اند و خون خود را بر زمین ریخته اند، زمان دمکراسی همین حالا فرا رسیده است.
از این روی:
نه به اعتماد به ژنرال ها
نه به اعتماد به ” رهبران” قلابی که خواهان برگشت به شرایط عادی هستند
جنبش مردم باید به راه خود اد امه دهد
سازماندهی و تقویت کمیته های انقلابی
نه به پشتیبانی های طرفداران رژیم سابق
نه به ساخت و پاخت با رژیم سابق
“دولت موقت” فعلی از مشروعیت برخوردار نیست و باید فورا منحل گردد
فراخوان در جهت تشکیل فوری نشست برای تغییر قانون اساسی
اخوان المسلمین
رهبر مذهبی ایران خامنه ای بارها اعلام نمود که این جنبش انقلابی مصر ” بیداری و احیای اسلام” است. اما این ادعا به هیچ وجه واقعیت ندارد. حتی مهمترین فرقه های مذهبی مصر هم این ادعا را رد نموده اند. ما در اینجا جنبشی را مشاهده نمودیم که هواداران همه مذاهب در آن شرکت داشتند. در زمان تظاهرات ها نه حملاتی به مسیحیان دیده شد و نه نشانه ای از ضد یهودیت.
فرقه گری مذهبی اسلحه و عکس العملی است برای انشغاب در جنبش. حملات گسترده بر علیه جامعه مسیحی/قبطی در دسامبر گذشته بروشنی کار پلیس مخفی بود تا بدینوسیله توجه مردم را در کشور به مشکلات منحرف سازند. حال نیروهای رژیم سابق تلاش می کنند دوباره به این حقه کثیف دست بزنند. انقلاب در تونس و مصر بطور گسترده انقلابی سکولار و جنبشی دمکراتیک بود. جنبشی که در آن نیروهای اسلامی به هیچ وجه نقشی بازی نمی کردند. این ادعا که اخوان المسلمین تنها اپوزیسیون موجود است از اساس بسیار نادرست است. خواست های محوری تظاهرکنندگان مصر ” کار، نان و دمکراسی” بود. این خواست ها پلی می باشند برای تحولات سوسیالیستی در جامعه. ما نباید فراموش کنیم که دقیقا ایده سوسیالیسم در مصر و دیگر کشورهای عربی از سنتی قوی برخوردار است.
بخشی از چپ ها وجود دارند که جنبش های تونس و مصر را بعنوان ” انقلاب اقشار میانی” ارزیابی می کنند. این ها همان گروه هائی هستند که در گذشته گروه های استبدادی چون حزب الله لبنان و حماس و اخوان المسلمین را پشتیبانی می کردند. آنها این برگشت از موضع مارکسیستی را با به اصطلاح موضع ” ضد امپریالیستی” این سازمان های اسلامی توضیح می دهند. آنها فراموش می کنند که این به اصطلاح سازمان های اسلامی شاید در بیان بر علیه امپریالیسم سخنوری کنند اما در عمل و پراتیک مشخص بکل جریانهای استبدادی هستند.
امپریالیسم نیروهای اسلامی را بعنوان تهدیدی بزرگ معرفی می کند تا بدینوسیله کاراکتر انقلاب عربی را پنهان سازند. آنها می گویند: اگر مبارک برود اخوان المسلمین به قدرت می رسد. مبارک هم همینطور مردم مصر را از وضعیتی چون عراق ترسانده بود. اما همه اینها برای ترساندن مردم بود. نقش بنیادگرایان اسلامی و سازمانهائی چون اخوان المسلمین بشدت مورد اغراق قرار گرفته و می گیرد اما آنچه که روشن است این است که این نیروها هیچ پیشرفتی نخواهند داشت. آنها خود را ” ضد امپریالیست” نشان می دهند اما در واقعیت در جانب زمین داران بزرگ و سرمایه داران قرار دارند. آنها همواره به کارگران و دهقانان خیانت کرده اند.
پشتیبانی گروه های چپ در اروپا از نیروهای اسلامی کاملا رسوائی است و در واقع خیانت به انقلاب پرولتری است. رهبران اخوان المسلمین بخش اعظمش از عناصر محافظه کار و تجار ثروتمند تشکیل شده اند، در حالیکه بدنه غالبا از اقشار تهیدست جامعه و بخشا جوانان اهل مبارزه هستند. در حال حاضر باید این بدنه را برای انقلاب به جنبش جلب نمود. اما نه در شکل یک اتحاد با رهبران اخوان المسلمین. بلکه به دین طریق که به سیاست این سازمان نقد جدی شود و کاراکتر واقعی آنها را به بدنه نشان داد. رهبری ای که خود را پشت شعار های ” ضد امپریالیستی” پنهان نموده است.
این درست بر عکس آن چیزی است که بسیاری از چپ ها زمانی که چند سال پیش با رهبریت اخوان المسلمین بر سر سازماندهی کنفرانس ضد جنگ در قاهره وارد ائتلاف شدند، انجام دادند. در اساس این گروه ها به رهبران اخوان المسلمین این امکان را دادند خود را بعنوان نیروهای ضد امپریالیسم نشان دهند. در واقع به آنها کمک شد تا خود را پیش بدنه شان به اثبات برسانند.
در گذشته اخوان المسلمین از سوی سازمان سیا پشتیبانی می شد تا رژیم ناسیونالیست و تمایل به چپ ناصر را از بین ببرند. بنیادگرائی اسلامی محصول وزارت خارجه آمریکا جان فوستر دولس بود تا چپ ها را بعد از بحران سوئز ضعیف سازند. در ابتدا زمانی که رئیس جمهور مصر سادات بعنوان عروسک خیمه شب بازی آمریکا شناخته شد( مبارک می بایست بعد ها نقش او را بگیرد) در این زمان دیگر نیازی به اخوان المسلمین نبود.
در واقع اسلامیست ها همانقدر از جنبش مردمی انقلابی ترس دارند که خود رژیم ترس دارد. اخوان المسلمین تا زمانی که مبارک کناره گیری نکرده بود اعلام کرده بودند که برای مذاکرات با دولت آماده اند.

منوچهر صالحی
پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱٣۹۰ – ۱۴ آوريل ۲۰۱۱
جستار نخست- سکولاریسم اروپائی-1
سکولاریسم اروپائی
در این نوشتار به مبانی تاریخی- تئوریک پیدایش سکولاریسم در اروپا خواهیم پرداخت، زیرا بدون شناخت عواملی که سبب پیدایش اندیشه و پدیده سکولاریسم در اروپای غربی گشتند، نخواهیم توانست از یکسو کوشش شکست خورده انقلاب مشروطه را در جهت تحقق دولت سکولار و از سوی دیگر تحقق نخستین انقلاب ضدسکولاریستی تاریخ جهان را که در 22 بهمن 1357 در ایران پیروز شد و زمینه سیاسی- اجتماعی را برای دستیابی بخشی از رهبران دین شیعه به قدرت سیاسی هموار ساخت، توضیح دهیم.
واژه شناسی سكولاریسم
«سِكولار»[1] واژهاى لاتینى است و این واژه همچون هر واژه دیگرى در بُعد تاریخ دچار تحوّل و دگرگونى گشته و بههمین دلیل نیز در معنا و مفاهیم گوناگون مصرف شده است. بنابراین هر یك از معانى این واژه خود روندى تاریخى را بازتاب میدهد و كوششى را كه انسان در جهت تحققِ مدنیت برداشته است، آشكار میسازد. پس براى آنكه بتوان از«سكولاریسم» دركى همهجانبه بهدست آورد، بد نیست كوتاه به تمامى معنی این واژه برخورد كنیم.
نخست آنكه واژه «سِكولار» از ریشه سِكولوم[2] كه واژهای لاتینی است، استخراج شده است كه به معناى عدد صد است. در این معنی «سكولار» به آن روندها، رخدادها و جریانات گفته میشود كه هر صد سال یكبار تكرار میشوند و بر زندگى انسان تأثیراتِ شگرف میگذارند. در این مفهوم واژه «سِكولار» در دورانِ باستان و پیش از پیدایش مسیحیت بهكار گرفته شده است.
میدانیم كه میانگین عُمر انسانِ امروزى در جوامع پیشرفته سرمایهدارى با توجه به پیشرفت چشمگیر دانش پزشكى و بهداشت چیزى میان 75 تا 85 سال برای مردان و زنان است، یعنی میانگین عُمر زنان 5 سال بیشتر از مردان میباشد. در آلمان حدود پنج در صد از مردم، یعنی تنها تعداد اندكى از آدمیان بیش از صد سال عُمر میكنند. در دوران كهن میانگین عُمر آدمیان چیزى در حدود 20 تا 25 سال بود و به همین دلیل صد سال دورانى از عُمر چند نسل را در بر میگرفت. حتى در سده هیجدهم كه انقلابِِ كبیر فرانسه رخ داد، یعنى در دورانى كه جامعه فرانسه پا به دوران تولید سرمایهدارى میگذاشت، میانگین عُمر در این كشور برابر با 29 سال بود.[3] بهاین ترتیب صد سال دارای عظمت و اُبهتى ویژه بود. بر اساس همین نگرش بود كه پیش از پیدایش مسیحیت بخشى از مردم بر این باور بودند كه در تاریخ بسیارى از رویدادها تكرار میشوند. چون مردم آن دوران در هر سال با بهار و تابستان و پائیز و زمستان روبهرو میشدند، پس بر این باور بودند كه در هر صد سال نیز بسیارى از رخدادها و حوادث تاریخى تكرار میگردند، زیرا آن امور هم چون فصلهای سال جزئى از روند كائنات را تشكیل میدهند. بعدها كه مسیحیت بهوجود آمد، بسیاری از مؤمنین كه تحت تأثیر اندیشه شیلیاستى[4] قرار داشتند، مىپنداشتند كه خدا هر صد سال یكبار جهان را مورد خشم و غضب قرار میدهد و براى اصلاح آن وضعیت مسیح و یا یكى از حواریون او ظهور خواهند كرد تا مردم ستمدیده را از چنگال جور و ستم برهانند. خلاصه آنكه به همۀ آن امورى كه میتوانست هر صد سال یك بار رُخ دهد، «سكولار» میگفتند و خصوصیت این پدیدهها آن بود كه قابل تقلید و تكرار نمیتوانستند باشند، همچنان كه وضعیتی که هر ساله در بهار حادث میشود، در دیگر فصلهای سال قابل تكرار و تقلید نیست.
دو دیگر آن كه اگر بخواهیم براى واژه «سكولار» معادلى فارسى برگزینیم، میتوان از واژههای «دنیوى» و یا «جهانى» بهره گرفت، یعنى آنچه كه داراى منشأ زمینى و مادّى است و بهاین جهان وابسته است. برخی نیز معادل «عُرفی» را برای این واژه مناسب تشخیص دادهاند.
سكولاریسم دینی
آنطور كه به نظر میرسد، این واژه در ابتدأ و بهطور عمده توسطِ كلیساى كاتولیك مورد استفاده قرار گرفت و آنهم در موارد مختلف. پس لازم است به اختصار به آن بپردازیم:
· میدانیم كه غالبِ ادیان زندگى انسان را به دو بخش تقسیم میكنند. بخشى از این زندگى داراى وجه زمانى محدود میباشد و بهدورانى تعلق دارد كه روح در محدوده جسم «اسیر» است. تمامى ادیان این مرحله را دوران زندگى دنیوى مینامند كه روح بهخاطر «اسارت» در بدن، میتواند بهتباهى و گمراهى گرایش یابد. شاعر نامدار مولوی در این شعر جاودانی خود این اندیشه را به زیباترین وجهی ترسیم کرده است: مرغ باغ ملکوتم، نیئم از عالم خاک/ دوسه روزی قفسی ساختهاند از بدنم.
دوران دیگر كه پس از مرگ انسان آغاز میشود، دورانى است كه روح از چنگال بدن رها میگردد و به «ملكوتِ خدا» میرود. این مرحله دورانِ زندگى ابدى و یا زندگى روحانى نامیده میشود. بدن پس از مرگ فاسد میشود و حال آنكه روح كه داراى خاصیت ابدى و جاودانى است، از زمین به آسمان عروج میكند. تعالیم مسیحیت نیز بر این اساس استوار است و اصل تثلیث آن بر این پایه بنأ شده است كه پدر)خدا( براى نجات و ارشادِ بشریت مریم[5] را که تا آن زمان دوشیزهای باکره بود، از «روحالقدس» آبستن ساخت تا «پسر خدا»، یعنى عیسى[6] مسیح بتواند بهجهانِ خاكى پا نهد و به عنوان «نجات دهنده» از ملكوت به زمین آید تا به فریب و تباهى انسان پایان دهد. در این معنى ذاتِ الوهیت در پیكر عیسی مسیح جسمیت یافت و پس از آن كه او را در اورشلیم به صلیب كشیدند، آن «جسم قُدسى» كه تجّسم خاكى «روح القدس» الهى بود، پس از سه روز زنده و از زمین بهآسمان بازگشت.[7] مسیحیت در این رابطه از واژه سكولار برای نشان دادن زندگی دنیوی بهره گرفت.
· دیگر آنكه در تمامى ادیان توحیدى انسان كم و بیش از خودمختارى برخوردار است و میتواند بر حسب تشخیص و اراده خود میان خیر و شّر، خوبى و بدى، زندگى دنیوى و زندگى ربانى یكى را برگزیند. در تورات آمده است كه «مار به زن)حوا( گفت (…) خدا میداند در روزى كه از آن)میوه درخت معرفت (بخورید، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیك و بد خواهید بود».[8] و چون خدا نخواست چنین شود، آدم و حوا را از ملکوت به زمین تبعید کرد و بهاین ترتیب انسان مختار شد مابین زندگانى دنیوى و یا روحانى یكى را انتخاب كند. بر این اساس در مذهب كاتولیك واژه «سِكولار» در رابطه با آن بخش از زندگانى انسان كه داراى وجه مادی و دنیوى بود، بهكار برده شد، یعنى همۀ آن چیزهائى كه داراى وجه این جهانى و فاقد ارزشهاى روحانى و ربانى بودند، به مثابه روندها و پدیدههاى «سِكولاریستى» تلقى گشتند. در همین معنى واژه «سِكولار» از همان آغاز در محدوده مذهبِ كاتولیك داراى بارى منفى بود، زیرا زندگى دنیوى در برابر زندگانى ربانى داراى ارزش نبود و كسى كه بهارزشهاى این دنیا چشم دوخته بود، آخرت خود را تباه میساخت، زیرا زندگى واقعى و ابدى تازه پس از مرگ و پا نهادن به «ملكوت الهى» آغاز میشود. بنابراین كسانى كه داراى وجوه «سِكولاریستى»، یعنی در پی زندگی عرفی بودند، عملأ برخلاف آئین مسیحیت که زندگی در این جهان خاکی را خار شمرده است، به «زندگى دینى» پشت كرده و در نتیجه راهى به «ملكوتِ خدا»[9] میتوانستند داشته باشند.
· در مذهب كاتولیك كسى كه راهب و یا راهبه میشود، باید بهخاطر تزكیه نفس و زندگانى روحانى از تمامی لذاتِ دنیوی چشمپوشى كند و در همین رابطه حق ازدواج ندارد و باید تارك دنیا را برگزیند و گوشهنشینى اختیار نماید. روشن است كه در طول تاریخ بسیارى از كسانی كه كوشیدند در این راه گام نهند، پس از مدتی دریافتند كه تاب تحمل آن همه امساك و محرومیت را ندارند و بههمین دلیل از رهبرى كلیساى كاتولیك خواستار بازگشت به زندگى دنیوى شدند. در همین رابطه نیز در كلیساى كاتولیك «سِكولار» روندى نامیده شد كه در بطن آن كسانى كه زندگى روحانى در صومعهها را برگزیده بودند، بدان پشت کرده و دوباره به زندگى دنیوى گرویدند. بر اساس اسناد و مدارك، واژه «سِكولار» براى نخستین بار در تاریخ دینى در این رابطه به کار گرفته شده است.[10] بهاین ترتیب در مذهب كاتولیك «سِكولار» تمامى سطوح زندگى دنیوى انسان را در بر میگرفت. بهعبارت دیگر، زندگى دنیوى بیشتر تحت تأثیر نیازهائی است كه پیکر انسان موجب پیدایش آن میشود، همچون احساس سرما و گرما، گرسنگى و سیرى و یا با غرایز جنسى و غیره دست و پنجه کردن. بنابراین همۀ تلاشهائی كه انسان براى ادامه زندگی پیکر خود انجام میدهد و میكوشد نیازهاى جسمی خود را برآورده سازد، داراى باری «سِكولاریستی» است و بهاین ترتیب «سِكولار» كه زندگانى این جهانى را در خود منسجم میسازد، به برابرنهاده[11] زندگانی روحانى بدل میگردد.
روند ضددینی سكولاریزاسیون
با پیدایش مسیحیت روند سكولاریزاسیون نیز آغاز شد و هنوز نیز به پایان نرسیده است. برای آنكه این روند را بهتر بشناسیم، طرح چند نكته اهمیت دارد:
یکم آن که در آغاز روند سپردن پول، املاک و ساختمانهای کلیسا به کسی یا نهادی را که در پی کسب سود و یا اجارهبهاء بود، سکولاریزاسیون نامیدند، یعنی روندی که طی آن؛ آنچه که به نهادی روحانی تعلق داشت، مورد مصرف دنیوی قرار میگرفت.
دو دیگر آن که مذهب كاتولیك بر اساس این نظریه انسجام یافت كه عیسى مسیح زندگی این جهانی را خوار پنداشت و از حواریون خود خواست که در نهایت تنگدستی با هم زندگی کنند و هر یک از پیروان او با گذشت از املاک و ثروت خود بهسود «اُمت»[12] باید به زندگی اشتراکی با دیگر برادران دینی خود تن در میداد.
سه دیگر آن که عیسى مسیح پیش از مصلوب شدن از میان حواریون خود پطروس[13] را بهجانشینى خود برگزید و گفت که بر «این صخره كلیساى خود را بنا كرد.»[14] پطروس نیز پیش از مرگ رهبرى كلیساى خود را به پاولوس[15] سپرد و او كه دارای تابعیت دوگانه یهودی- رومی بود، خود را اسقفِ اعظم كلیساى رُم نامید. کلیسای کاتولیک بعدها او را پاپ، یعنى پدر و «خطاناپذیر» نامید. بهاین ترتیب پاپها جانشین پاولوس شدند. و از آنجا که پاولوس خود را جانشین مسیح بر روى زمین نامیده بود، در نتیجه از آن دوران تا بهامروز كسى كه بهعنوان پاپ، یعنی جانشینی او برگُزیده میشود، باید از خصوصیت «خطاناپذیرى» برخوردار باشد و «شبانى» است كه باید «گوسفندان مسیح» را بچراند و از آنها در برابر خطرات حفاظت كند. یعنی کسی که تا دیروز اسقف و خطاچذیر بود، پس از آن که به عنوان پاپ برگزیده شد، فورأ خطاناپذیر میگردد و در نتیجه همه مؤمنین باید از فرامین او پیروی کنند.
از هنگامی كه مسیحیت در دوران سلطنت كنستانتین[16] در سده چهارم میلادى به دین رسمی امپراتورى روم بدل گشت، دولتِ روم خود را مسئول تمام مسیحیان روى زمین دانست و كوشید امپراتورى روم را به امپراتورى جهانِ مسیحیت بدل سازد و از آن پس همۀ كشورگشائىها و جنگها به نام دفاع از شریعت مسیح انجام گرفت. در همین رابطه اسقفِ اعظم كلیساى شهر رُم از ویژگى والائى برخوردار شد، زیرا او رهبر دینی مسیحیانى بود كه در قلمرو امپراتورى روم میزیستند. اما زمانى كه امپراتورى روم غربى كه مركز آن شهر رُم بود، با آغاز سده پنجم میلادى مورد هجوم اقوام ژرمن قرار گرفت و در پایان آن سده نابود شد، نخست هرج و مرج تمامى قاره اروپا را فراگرفت و سپس و آنهم به تدریج دولتهاى كوچكى در سراسر اروپا بهوجود آمدند كه هیچ یك از آنها بهخاطر كوچكى قلمرو خویش نمیتوانست خود را جانشین دولت روم بنامد كه از نظر سیاسى اروپا را متحد ساخته بود. بهاین ترتیب اتحاد سیاسى اروپا درهم شكست، لیكن این امر بهنقشِ مركزى كلیساى رُم به رهبرى پاپ هیچ خدشهاى وارد نساخت و رُم همچنان كانونِ قدرتِ دینی باقى ماند. همین امر سبب شد تا دین مسیح آن رشتهاى باشد كه تمامى دولتهاى ایالتى و كوچك را همچون دانههاى تسبیح بههم متصل میساخت. بههمین دلیل با آغاز سدههای میانه كلیساى كاتولیك از موقعیت ویژهاى برخوردار شد و بیشتر دولتهاى كوچك و منطقهاى رهبرى روحانى پاپ را بر كشور خود پذیرفتند و شاهانِ فئودال با پرداختِ خراج به واتیكان خود را نماینده و مُباشر پاپ در كشورى نامیدند كه در آن حكومت میكردند. در این عصر حكومت «روحانى» پاپ فراسوى حكومتهاى «زمینى» و «دنیاگرایانه» شاهانِ و اشراف فئودال قرار داشت و چون بنا به تعالیم مسیحیت، تمامی زمین به مسیح تعلق داشت،[17] بنابراین پاپ بهعنوانِ جانشینِ او نقش رهبرى دینى و دنیائى جهان مسیحیت را بر عهده داشت. شاهانِ فئودال بدون اجازه پاپ نمیتوانستند در كشور خود حکومت كنند و یا آنكه منطقهاى را تصرف نمایند. همین امر سبب شد تا طی چند سده ثروت بیکرانى در دستان كلیساى كاتولیك تمركز یابد و بخش بزرگى از زمینهاى كشاورزى اروپا به مالكیت كلیسا درآید.
از سوى دیگر، تا زمانى كه امپراتورى روم برقرار بود، كلیساى مسیحیت زیر نفوذ قیصر روم قرار داشت. در این دوران یكى از وظایف كلیسا مبارزه با بىعدالتىهائى بود كه در جامعه وجود داشت. در این دوران هنوز دستگاه دولت بر كلیسا حاكم بود و بهعبارت دیگر نهادهاى دنیوى بر نهادهاى روحانى غلبه داشتند. اما زمانى كه این امپراتورى فروریخت و جاى خود را به دهها دولت كوچك و بزرگ داد كه رهبران سیاسی آن خود را مباشران پاپ مینامیدند، روند چیرگى نهاد روحانی بر نهاد دنیوى آغاز شد و از آن پس رهبرى كلیسا در كشورهاى مستقل اروپائى پشتیبان شاهانِ فئودال گشت. اگر در گذشته، دهقانانى كه زیر ستم مالیات و عوارض فئودالى كمرشان خم شده بود، براى فرار از چنگال ستم اربابِ فئودال به كلیسا پناه میبردند، اینك كلیسا خود جزئى از دستگاه استثمار و ستم گشته بود و بههمین دلیل نیز مابین اسقفهائى كه داراى پیشینه اشرافى بودند و رهبرى كلیسا را در دست داشتند و از حقوق و مزایاى اشرافیت زمیندار در برابر دهقانان دفاع میكردند و كشیشانى كه منشأ روستائى داشتند و در مناطق روستائی با دهقانان کمدرآمد زندگی میکردند و از نزدیک با رنج و محرومیتهاى آنان آشنا بودند، تضادى آشتىناپذیر بهوجود آمد. دیرى نپائید كه در سدههای میانه شورشهاى دهقانى تمامى اروپای غربی را فراگرفت و بخشى از كشیشان كه خواهان دگرگونى وضعیت موجود به سود دهقانان تهیدست بودند، با پشتیبانى از این جنبشها با رهبرى كلیساى كاتولیك بهمبارزه برخاستند. بهاین ترتیب دوران تازهاى از روند «سِكولاریزاسیون» آغاز شد.
در آلمان جنگهاى دهقانى همراه بود با جنبش اصلاحات دینى مارتین لوتر[18]. تا آن زمان کتابهای مقدس بهزبان لاتین نوشته شده بودند و هر کسی که میخواست از محتوای آن با خبر شود، باید زبان لاتین را میآموخت. بنابراین اکثریت مردم از مضمون آن کتابها بیخبر بودند و هر چه را که کشیشها برایشان از کتاب مقدس نقل میکردند، باید باور مینمودند. لوتر با ترجمه انجیل بهزبان آلمانی، زمینه را براى فهم مطالب آن كتاب توسطِ مردمِ عادى كه به زبان لاتین تسلطى نداشتند، فراهم آورد و در عین حال علیه دستگاه كلیساى كاتولیك كه ثروت انبوهى را در دستان خود متمركز ساخته بود، قد برافراشت. در آن دوران اسقفها كه خود را نماینده پاپ در هر كشورى مینامیدند، بهخاطر در اختیار داشتن این ثروت انبوه، همچون پادشاهان در ناز و نعمت بهسر میبردند و از وضعیت سخت و دهشتناكی كه روستائیان در آن قرار داشتند، ناآگاه بودند. در آلمان وضعیت زندگى این اسقفها حتى بهتر از شاهان ایالتهاى كوچك آن کشور بود. بنابراین، هنگامى كه جنبش دهقانى آغاز شد، این جنبش تنها با سلاح دین مسیح میتوانست علیه اشرافیت وابسته به كلیساى كاتولیك بهمبارزه برخیزد. بههمین دلیل نیز بخشى از شاهان ایالتى از فرصت سود جسته و بهپشتیبانى از آئین لوتر پرداختند تا بتوانند بخشی از املاك كلیسا را به تصرفِ خود در آورند. این امر اما ممكن نبود، مگر آنكه شاهان فئودال میتوانستند براى مردم كشور خود توجیه كنند كه بنا بر آموزشهای لوتر پاپ یگانه نماینده مسیح بر روى زمین نیست. جنبش اصلاح دینى لوتر كه موجب پیدایش مذهب پروتستانتیسم[19] گشت، بهترین فرصت را در اختیار اشرافى قرار داد که میتوانستند از آن بهسود خود بهره گیرند. بهاین ترتیب با پیروزی جنبش پروتستانتیسم در اروپا یكپارچگى كلیساى کاتولیک از بین رفت و بخشی از ثروتِ كلیسا را اشرافِ فئودال بهسود خود ضبط كردند. در تاریخ كلیساى كاتولیك، روندی كه در بطن آن زمینهاى متعلق به كلیسا بدون موافقت رهبران كلیسا به مالكیت شاهانِ فئودال درآمد و امر قضاوت از حوزه اختیارات كلیسا خارج شد را روندِ «سكولاریزاسیون» نامیدند.
البته روند خلع مالكیت از كلیسا در اروپا از سده ششم میلادى، یعنى در دورانى كه اسلام هنوز ظهور نكرده بود، آغاز گشت و این روند تا انقلابِ كبیر فرانسه بهدرازا کشید. در آغاز، اشرافى كه باید دست بهجنگ میزدند و بهاندازه كافى از امكاناتِ مالى برخوردار نبودند، از رهبرى كلیسا تقاضاى كمك مالی میكردند و در غالبِ اوقات كلیسا به خواست آنها پاسخ مثبت میداد و گهگاهى نیز دست رد به سینه آنها میزد. در چنین مواردى این رهبران سیاسى به بهانههاى گوناگون میكوشیدند بخشى از ثروتِ كلیسا را از آنِ خود سازند. در ابتدأ چنین كوششهائى داراى سویه ضددینى نبودند و بلكه این اشراف در عین عبودیت نسبت به كلیساى كاتولیك و شخص پاپ زمینهاى كلیسا را به نام تأمین هزینه ارتشهای خود با هدف حفاظت از زمینهای کلیسا مصادره میكردند. اما از زمانى كه جنبشهاى دهقانی علیه مناسبات ارباب رعیتى فئودالى آغاز شد كه بر اساس آن روستائیان از هرگونه حقوقى محروم بودند، این روند بیشتر از گذشته نضج یافت و سپس جنبه ضدِكاتولیكى بهخود گرفت.
پس از جنگهاى دهقانى كه در سده شانزده تقریبأ سراسر قاره اروپا را فراگرفت، روند خلع مالكیت كلیسا شدت یافت، زیرا در نتیجۀ اصلاحات دینى لوتر وحدت مسیحیت از بین رفت و لایههاى مختلف این مذهب در همكارى با قدرتهاى سیاسى منطقهاى علیه یكدیگر به مبارزه برخاستند و دست به توطئه زدند. این روند با انعقاد پیمان «صلح وستفالن»[20] كه در 24 اكتبر 1648 میان امپراتوریهای آلمان و فرانسه بسته شد، به نقطه اوج خود رسید. در این قرارداد صلح تأكید شد املاكی كه در سال 1624 در اختیار كلیسای كاتولیك بود، باید به این كلیسا پس داده شوند. بهاین ترتیب تمامی املاك و ثروتی كه پیش از این تاریخ طی جنگهای دهقانی از كلیسا مصادره شده بود، مورد تأئید قرار گرفت. در همین قرارداد صلح از مقوله سكولاریزاسیون املاك كلیسا سخن گفته شده است، یعنی املاكی كه پیش از سال 1624 طی جنگهای دهقانی به مالكیت نهادهای دنیوی (اشراف و دولتهای ایالتهای آلمان) درآمده بودند، نباید به كلیسا پس داده میشدند. یكی دیگر از مزایای این قرارداد صلح آن بود كه هم مذهب پروتستانتِ لوتریسم و هم مذهب پروتستانتِ كالونیسم[21] كه در سوئیس بهوجود آمده بود، به رسمیت شناخته شدند و بهاین ترتیب به انحصار كلیسای كاتولیك به مثابه یگانه كلیسای مسیحیت در اروپای غربی پایان داده شد.
پس از پایان جنگهای دهقانی روند سكولاریزاسیون، یعنی سلب مالكیت ارضی از كلیسای كاتولیك در بیشتر كشورهای اروپائی گسترش یافت. در اتریش در دوران سلطنت یوسف دوم[22] در سال 1782 قانون ضبط اموال كلیسا تصویب شد. در فرانسۀ انقلابی در 2 نوامبر 1782 قانونی به تصویب رسید كه طی آن تمامی املاك كلیسا باید به دولت تعلق میگرفت. این املاك را دولت انقلابی به حراج گذاشت. در آلمان زمینهای كلیسا در دو سوی رودخانه راین[23] كه به چهار ایالت اسقفی، 18 اسقفنشین و 300 صومعه تعلق داشتند، به مالكیت امپراتوری آلمان درآمدند. در ایتالیا طی سالهای 70-1860 دولتِ كلیسا، یعنی سرزمینی كه پاپها از سدههای 8 تا 13 میلادی بر آن حكومت میكردند، از كلیسا گرفته شد و جزئی از كشور ایتالیا گشت و قلمرو كلیسای كاتولیك به منطقه واتیكان كه محله كوچكی از شهر رُم بود، محدود شد.[24] با بهقدرت رسیدن بلشویكها[25] در روسیه در اكتبر 1917، تمامی املاك و ثروت كلیسای اُرتدكس به مالكیت دولتی تبدیل گشت و پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در این كشور بخشی از آن به كلیسا پس داده شد. همچنین به تقلید از روسیه شوروی در دیگر كشورهائی كه احزاب كمونیست به قدرت رسیدند، كم و بیش از كلیسا سلب مالكیت كردند.
با آنكه پادشاهان و امیران دولتهائى كه به پروتستانتیسم گرویدند و املاك كلیسا را به سود خود ضبط كردند، هنوز داراى منشأ بورژوائى نبودند، لیكن شدتیابى همین روند بیانگر آن بود كه در بافت سنتى جوامع اروپائى دگرگونىهائى كمى در حال تكوین بود كه هنوز از تراكم کیفی لازم براى تبدیل مناسبات تولید فئودالی به مناسبات تولید سرمایهداری برخوردار نگشته بود، یعنی تراکم کمی هنوز زمینه را برای پیدایش کیفیت نوینی هموار نساخته بود. بهطور نمونه دولت پروس[26] پس از غصب زمینهاى كلیساى كاتولیك نخست آنها را بهدهقانان بیزمین اجاره داد و سپس براى آنكه از درآمد ثابت و مطمئنى برخوردار شود، آن زمینها را بهاشراف فئودال سپرد و آنها نیز در برابر دولت پروس پرداخت اجاره بهائى را كه مقدار آن طى قرارداد تعیین شده بود، بهعهده گرفتند. این اشراف آن زمینها را بهدهقانان بیزمین به بهاى بیشترى اجاره دادند و بهاین ترتیب بهشدتِ استثمار روستائیان افزودند. بعدها، پس از آنكه طبقه سرمایهدار در آلمان توانست در ائتلاف با دولت فئودال در قدرت سیاسى سهیم شود، زمینهای دولتی به روستائیانى فروخته شد كه بر روی آن زمینها کار میکردند.
پانوشتها:
[1] Säculam
[2] Säculum
[3] «انقلابِ فرانسه» در دو جلد، نوشته آلبر سوبول، ترجمه نصرالله كسرائیان وعباس مخبر، انتشارات شباهنگ، تهران1370، جلد 1، صفحه 45
[4] بر اساسِ تعالیم برخى از رسولان و به ویژه تعلیماتِ یوحنا، عیسى مسیح پیش از آن كه جهان به پایانِ خود رسد، از ملكوتِ الهى به زمین باز میگردد و كسانى را كه در دورانِ حیاتِ خود دیندارانِ مؤمن بودهاند، برمیگزیند و بههمراه آنان براى هزار سال امپراتورى بهشتى را در همین دنیاى خاكى بهوجود میآورد. به این اندیشه در دیانت مسیح شیلیائسم Chiliasmus میگویند كه بر اصل زندگى دوباره بنا شده است و بر آن «قیامت اول» نیز نام نهادهاند. مسیح مردگانِ مؤمن را بار دیگر زنده میكند تا بتوانند به مدت هزار سال از لذتهاى این جهان كه در دورانِ حیاتِ خود از آن به نفع دیندارى چشمپوشى كرده بودند، بهرهمند گردند. در این رابطه میتوان به «مُكاشفه یوحناى رسول» باب 20 تا 22 مراجعه كرد. البته كلیساى كاتولیك و پروتستان این نظریه را قبول ندارند و در طول تاریخ خود با این اندیشه به شدت مبارزه كردهاند.
[5] بنا بر روایتهای چهارگانه انجیل نام مادر عیسی مریم بود. او و همسرش یوسف در شهرک ناصریه زندگی میکرد و هر دو پیرو دین یهود بودند. دو مذهب اتدوکس و کاتولیک بر این باورند که او باکره بود که آبستن شد و «فرزند خدا» را زائید و بههمین دلیل او را «مادر خدا» مینامند. پروتستانتها هر چند باکره بودن مریم را پیش از آبستن شدن میپذیرند، اما «مادر خدا» بودن او را نادرست میدانند.
[6] هیچ سند تاریخی مبنی بر این که کسی بهنام عیسی ادعای پیامبری کرد، وجود ندارد. با این حال بنا بر آنچه در چهار روایت انجیل آمده است، گویا در سال 4 پیشامیلاد باید زاده شده باشد و 30 یا 31 ساله بود که توسط رومیان و به تقاضای خاخامهای یهود به صلیب آویخته شد. خانواده او پیرو یکی از شاخههای یهودیت بود. مسیحیان مدعیاند که مریم باکره بود و توسط روحالقدس آبستن شد و عیسی را بهمثابه پسر خدا زائید. در هر حال عیسی بسیار دینباور بود، نخست بهمثابه یک موعظهگر دورهگرد در فلسطین به تبلیغ باورهای دینی خود پرداخت و سپس از 28 سالگی خود را نجاتدهنده یا مسیح نامید و ادعا کرد فرزند خدا و شاه یهودان است. بر اساس مدارکی که در غارهای نزدیک اورشلیم کشف شدند، آنچه در چهار روایت انجیل بهمثابه آئین مسیحیت نگاشته شده است، یک صد سال پیش از ظهور مسیح توسط یکی از فرقههای یهودیت تبلیغ میشد.
[7] «تاریخ جامع ادیان از آغاز تا امروز»، تألیف جان ناس، ترجمه على اصغر حكمت، انتشارات پیروز، تهران، 1348.
[8] «کتاب مقدس، یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید»، انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، 1986، صفحه 4
[9] در ترجمه آلمانى انجیل براى ترجمه واژه ملكوت از واژه رایش Reich استفاده شده است كه معناى دیگر آن امپراتورى است. بههمین دلیل نیز نازیستهای آلمانى حكومت هیتلر را«رایش سوم» مینامیدند كه پس از دو امپراتوری پیشین بنأ شده بود و قرار بود تا هزاره سوم پس از میلاد دوام داشته باشد. آنها در تبلیغات خود از امپراتورى هزار ساله آلمان سخن میگفتند كه اشارهاى بود به امپراتورى هزار سالهاى كه مسیح مُقدس بر روى زمین میخواهد برقرار سازد.
[10] Hermann Lübbe: “Säkularisierung. Geschichte eines ideenpolitischen Begriffs”. Freiburg i. Br./München: Karl Alber 1965, 2. Auflage, Seite 28
[11] Synthese
[12] Gemeinde
[13] پطروس Petrus در زبان یونانی بهمعناى صخره است. این لقب را عیسى مسیح به یكى از حواریون خود كه سیمون Simon نام داشت، داد. بنا به روایات انجیل سیمون فرزند ماهیگیرى بود به نام یونا Jona و همراه برادرش كه آندرِآس Andeas نام داشت، به مسیح پیوست و پیرو او شد. با این كه او در هنگامى كه سربازان براى دستگیری مسیح آمدند، به انكار عیسى مسیح پرداخت، لیكن پس از مصلوب شدن مسیح بههمراه دو تن دیگر از حواریون عیسى مسیح در اورشلیم بهتبلیغ كیش او پرداخت. سپس از آنجا به رُم رفت و در آنجا آئین مسیحیت را تبلیغ كرد و در دوران امپراتورى نرون Nero بههمراه بسیارى دیگر از مسیحیان مصلوب شد و جسد او را در محلى دفن كردند كه اینك به واتیكان تعلق دارد. بر اساس تعالیم كلیساى كاتولیك پطروس نخستین اسقُف رُم بود.
[14] «انجیل متى»، باب شانزدهم، «انجیل لوقا»، باب 22 و «انجیل یوحنا»، باب21.
[15] نام واقعی پاولوس به عبری شائول بود که یونانیها او را سالوس نامیدند. تاریخ زایش او نامعلوم است، اما گویا در سال 60 میلادی در شهر رُم درگذشت. بنا بر ادعای انجیل، او نخستین روحانی سرشناس و مبلغ دین مسیح است. او یک یهود- یونانی تحصیلکرده بود که چون مسیح را در خواب دید، پیرو و مبلغ مسیحیت شد. او به شهرهای زیادی سفر کرد و در هر شهری توانست «امت» مسیح را بهوجود آورد. از او 12 نامه بازمانده است که آنها را به «امت«های مسیح در شهرهای مختلف نوشته و در آنها دیانت مسیح را ترسیم کرده است.
[16] كُنستانتین اوّل Konstantin I. كه به كُنستانتین كبیر معروف شد، به احتمال زیاد در سال 280 میلادى زاده شد و از سال 306 میلادى به قدرت دست یافت و در سال 337 میلادى در اوج قدرت درگُذشت. او در سال 309 لقب سزار را دریافت كرد و در سال 324، پس از آن كه توانست بر رقیب خود لسینیوس پیروز شود، به قدرت مطلقه دست یافت. بهخاطر خدماتى كه در راه گُسترش مسیحیت انجام داد، از سوى كلیساى مسیحى لقب «جانشین مسیح» را دریافت كرد. به فرمان كُنستانتین شهر كُنستانتینوپل بنیاد نهاده شد كه بعدها به پایتخت روم شرقى بدل گشت. این شهر امروز استانبول نامیده میشود و بزرگترین شهر تركیه است.
[17] این اندیشه در اسلام نیز وجود دارد و محمد پیامبر اسلام این نظریه را طرح کرد که زمین متعلق به خدا و فرستاده او است.
[18] لوتر، مارتین Martin Luther در سال 1483 زاده شد و در سال 1546 در گذشت. او كشیش و دانشمند علوم دینى بود و در دانشگاههاى دینى تدریس میكرد. لوتر در نتیجه مطالعات خود به ضرورت اصلاحات دینى پى بُرد و در این رابطه مطالبى را تدوین كرد. اما دیوانسالارى كلیساى كاتولیك نظرات او را مردود اعلان كرد و از او خواست كه به نادرستى نظرات خود اعتراف كند. امّا لوتر از این کار خوددارى كرد و براى آن كه از پشتیبانى اشراف آلمان برخوردار شود، سه نوشته را انتشار داد كه مخاطب آنها «اشراف مسیحى ملت آلمان» بودند. سرانجام بخشى از شاهزادهنشینهاى آلمان از او پشتیبانى کردند و از این طریق توانستند بهتدریج خود را از كلیساى كاتولیك مستقل سازند. در همین دوران جنبش دهقانان بىزمین سراسر آلمان را فراگرفت و دهقانان نیز چون میدیدند كه كلیساى كاتولیك در استثمار آنها با فئودالها شریك است، بهسوى لوتر گرایش یافتند. سرانجام جنبش مذهبى لوتر سبب شد تا كلیساى جدیدى در اروپا بهوجود آید كه امروزه بهنام كلیساى پروتستانت معروف است. در ابتدأ جنبش مذهبى لوتر خواهان اصلاحات بهسود تودههاى تنگدست بود، زیرا در آن عصر كلیساى كاتولیك خود به بزرگترین نیروى اقتصادى و سیاسى تبدیل شد و در حقیقت رابطه خود را با مؤمنین از دست داد. لوتر نخستین كسى است كه بر این باور بود كه دین را باید به زبانِ رایج به مردم ارائه داد و بههمین دلیل نیز به ترجمه كتابِ مقدّس به زبانِ آلمانى پرداخت. اصلاحات او در دیانتِ مسیح سرانجام موجبِ انشعاب در این دین گشت. ماركس و انگلس بر این باورند كه لوتر در دورانى ظهور كرد كه مناسباتِ فئودالى در اروپا در حالِ فروپاشى و جنبشهاى دهقانى در صددِ ایجادِ جامعهاى عادلانهتر بودند، بى آن كه بدانند یكچنین جامعهای داراى چگونه مختصاتى است و بههمین دلیل نیز این جنبشها بیشتر جنبه تخریبى داشتند تا سازندگى و دیری نپائید كه با شكست روبرو شدند. لوتر نیز تنها از طریقِ سازش با آن بخش از اشراف كه بهاین نتیجه رسیده بود از طریقِ محدود ساختنِ اختیاراتِ كلیسا میتوانند منافع بیشترى بهدست آورند، توانست بهتدریج به دامنه نفوذِ خود بیافزاید.
[19]پروتستانتیسم Protesttismus از واژه پروتست Protest گرفته شده است كه بهمعناى مخالفت و اعتراض است و جنبش اصلاحطلبانه مارتین لوتر نیز اعتراضى بود به کاركردهاى كلیساى كاتولیك و بههمین دلیل تفسیرى را كه او از مسیحیت تبلیغ میكرد، پروتستانتیسم نامیدند. در آن دوران در سیستم حقوقى فئودالى امپراتورى آلمان اصطلاحى وجود داشت بهنام پروتستاسیون Protestation كه واژه پروتستانتیسم از همین واژه استخراج شده است. در سال 1529 نمایندگان 5 شاهزادهنشین و 14 شهر در اجتماعى كه تشكیل دادند، لایحهاى را علیه مصوبات 1526 مجلس امپراتورى بهتصویب رساندند كه بر حسب آن براى مؤمنینى كه از روش و اسلوبِ لوتر پیروى میكردند، محدودیتهائی در نظر گرفته شد. این مصوبات پروتستاسیون نامیده شدند و همین امر سبب گشت تا از آن پس مخالفین لوتر جنبش اصلاحات دینى او را به تمسخر پروتستانتیسم بنامند
[20] پیمان صلح وستفالن westfälischer Friede مجموعه قراردادهای صلحی را در بر میگیرد که از 15 مه تا 24 اکتبر 1648 میان نمایندگان دولتهائی که در دو شهر اُسنابروک و مونستر آلمان گرد هم آمده بودند، بسته شدند. با انعقاد این قراردادها به جنگهای 30 ساله در آلمان و جنگهای 18 ساله در هلند پایان داده شد. در حقیقت قرارداد وستفالن نخستین قرارداد صلحی است که در آن ضوابط بینالمللی در رابطه با تغییرناپذیری مرزهای کشورها در رابطه با جنگ تدوین شدند.
[21]در سال 1552 یکی از پیروان لوتر در یکی از نوشتههای خود از واژه کالوینسم استفاده کرد. کالوینیسم دربرگیرنده باورهای دینی یوهان کالوین Johannes Calvin سوئیسی است که تقریبأ همزمان با لوتر به اصلاح دین مسیحیت دست زد. اندیشههای کالوین در انگلستان با استقبال زیاد روبهرو شد.
[22] یوسف دوم در 13 مارس 1741 در وین زاده شد و در 20 فوریه 1790 در همان شهر درگذشت. او از خاندان هابسبورگ بود و در سال 1764 به شاه رومی- آلمانی برگزیده شد و از 1765 قیصر امپراتوری مقدس روم ملت آلمان بود. او از 1780 به بعد همچنین پادشاه مجارستان، کرواسی و بومهن بود.
[23] Rhein
[24] “Säkularisierung im 19. Jahrhundert”, von A. Langner, München, 1978
[25] بلشویک بهمعنای اکثریت است. بلشویکها در آغاز فراکسیونی از «حزب سوسیال دمکراسی کارگری» روسیه بهرهبری لنین بودند. آنها با آن که در حزب اقلیت بودند، اما بهخاطر آن که در کنگره 1903 حزب که در لندن تشکیل شد، در رابطه با قطعنامه سرنگونی فوری تزار اکثریت آرأ را بهدست آوردند، خود را بلشویک نامیدند. اختلاف فراکسیونها سرانجام در سال 1912 موجب انشعاب در حزب شد. پس از انقلاب 1917 و کسب قدرت سیاسی توسط بلشویکها این حزب نام خود را به «حزب کمونیست» تغییر داد.
[26] بخشى از آلمانىها در پایان سده دهم میلادى براى آن كه ساكنین بومى سرزمین پروس Preussen را مسیحی كنند، بهاین منطقه كوچ كردند و بهتدریج از 1225 میلادی رهبرى سیاسى پروس را بهدست گرفتند و اهالی بومى را در خود جذب نمودند و دولت پروس را بنیان نهادند. 1466 پروس به بخش تقسیم شد. بخش شرقی آن به دولت لهستان وابسته بود و بخش غربی که رهبران سیاسی آن به پروتستانتیسم گرویده بودند، در سال 1525 آن منطقه را به دولت پادشاهی پروس تبدیل کردند که دارای کارکردی سکولار بود. به این ترتیب پروس توانست خود را از كلیساى كاتولیك و سیادت دولت لهستان آزاد سازد. در دوران سلطنت فریدریش سوم پروس به بزرگترین دولت پادشاهی در اتحادیه «امپراتوری مقدس آلمان» بدل گشت و از رشد و شكوفائى فراوانی برخوردار شد و پا بهدوران تولید سرمایهدارى گذاشت. در دوران صدارت بیسمارك پروس توانست بیشتر دولتهاى كوچك آلمان را اشغال و به خود وابسته كند و یا آن كه از طریق معاهده آنها را به جزئى از سرزمین پروس تبدیل نماید. پس از پیروزى نظامى پروس علیه ارتش فرانسه و اشغال ورساى، سرانجام در سال 1871 رهبران ایالتهاى آلمان در قصر ورساى تصمیم گرفتند ویلهلم اول را كه شاه پروس بود، بهعنوان شاه «رایش آلمان» بپذیرند و بهاین ترتیب «رایش اول» به رهبری بیسمارك بهوجود آمد و دولت پروس از بین رفت.
بخش دوم
جستار نخست: سکولاریسم اروپائی-2
جامعهشناختی سكولاریزاسیون
از نقطه نظر جامعهشناختى «سِكولاریزاسیون» به روندى گفته میشود كه در بطن آن فرهنگ حاكم بر جامعه كه در ابتدأ داراى ملاط دینى بود، بهتدریج جنبههاى دینى خود را از دست بدهد و به فرهنگى غیردینى بدل گردد. از آنجا که فرهنگ غالب اجتماعی شالوده کارکردها و گفتمان اجتماعی را تشکیل میدهد، پس هنگامی که فرهنگِ دینزدوده به فرهنگ غالب اجتماعی تبدیل شود، جامعه به دوران سکولاریسم پا نهاده است. بهعبارت دیگر، «سِكولاریزاسیون» روندى را نمودار میسازد كه در بطن آن اندیشه حاكم اجتماعى بهتدریج رنگ و بوى دینى خود را از دست میدهد و جامعه خود را از سنتها و دُگمهاى دینی رهانیده و میتواند به رهایشi خود از تنگناهای جامعه دینی تحقق بخشد. با تحققِ این روند دیگر احكام دینى زیرپایه و شالوده زندگی اجتماعى را در هیچ زمینهاى تشكیل نمیدهند و سیستمهاى حقوقى و سیاسى بر اساس اراده مردم تعیین میشوند، زیرا مردم بهتر از هر نیروی دیگرى میتوانند در برابر بُنبستهائی که راه پیشرفت اجتماعی را بستهاند، از خود واکنشی نشان دهند که با ضرورتهای زمانه همخوانی داشته باشد.
با توجه بهآنچه گفته شد، روندِ «سِكولاریزاسیون» فرایندى را در بر میگیرد كه در بطن آن دین بهتدریج نقش اجتماعى خود را از دست میدهد و جنبه فردى بهخود میگیرد و بههمین دلیل نیز دیگر نمیتواند نقشى محورى در مراوده اجتماعى بازى كند.
با پیدایش سرمایهدارى با نظامى روبهرو هستیم كه طبیعت، جامعه و خود را با شتاب دگرگون میسازد و هر اندازه به شتاب گسترش پویائى و تحركِ اجتماعى افزوده شود، دین هر چه بیشتر استعدادِ تطبیق شتابان خود با شرایط تازه را از دست میدهد و به مانعى بر سر راه رشد این نظام بدل میگردد.
اما این روند نمیتواند تحقق یابد، مگر آن كه در روندِ تولیدِ اجتماعی تحولى شگرف صورت گیرد و مناسباتى كه بر اساس آن ثروت اجتماعى تولید و توزیع میشود، از بنیاد دستخوشِ دگرگونى گردد. همانطور كه دیدیم، این روند در اروپا با رشدِ مناسباتِ تولیدى سرمایهدارى آغاز شد.
تا آن زمان زمین وسیله عمدۀ تولید بود و كسى كه این وسیله را در اختیار داشت، میتوانست با دریافت اجارهبهأ از روستائیان، بخش عمدهاى از ثروت اجتماعى را بهمالکیت خود درآورد. در آن دوران اشرافی كه مالك زمینهاى كشاورزى، چمنزارها و جنگلها بودند و روحانیتى كه زمینهاى خالصه كلیسا را در كنترل خود داشت، بخش قابل توجهاى از ثروت اجتماعى را از آنِ خود ساخته بودند.
تاریخ نشان داد كه روحانیت و اشرافیت پیكره واحدى را تشكیل نمیدادند. تنها قشر بالاى روحانیت، یعنی اسقفها و کاردینالها از ثروت و مكنت زیاد بهرهمند بودند و حال آنكه اكثریت روحانیت، از كشیشهائی تشکیل میشد كه خود غالبأ روستازاده بودند و در مناطق روستائى در میان دهقانانِ بىچیز فقیرانه زندگى میكردند.
علاوه بر این، قشر بالاى كلیسا خود را نماینده مسیح بر روى زمین میدانست و بههمین دلیل براى خود مقامى فراسو و برتر از اشرافیت قائل بود، زیرا معنویات روحانى را نمایندگى میكرد و راه آخرت انسانها را هموار میساخت. بهاین ترتیب روحانیت هرچند كه بخشى از ثروت اجتماعى را در دستان خود متمركز ساخته بود، لیكن خود را رستهاى میدانست كه معنویت الهی را نمایندگى میكرد و بههمین دلیل سیستم آموزش و پرورش و دادگاههاى مذهبى را در انحصار خود داشت. اشراف نیز با در اختیار داشتن نیروهای نظامى، خود را فرادست مردم عامى میدانستند و بر این باور بودند كه چون «امنیت» مناطق روستائى و شهری را تأمین میكنند، پس روستائیان باید بخشى از کشت خود را به آنها میدادند. اشراف نیز رسته خاصى را تشكیل میدادند كه رهبرى جهان دُنیوى را وظیفه موروثى خود میدانستند. مابقى جامعه، یعنى روستائیان و شهرنشینان كه فاقد پایگاه روحانى و اشرافى بودند، رسته واحدى را تشكیل میدادند كه ثروت اجتماعی را تولید میكرد، بىآنكه سهم عمدهاى از آنرا بتواند از آنِ خود سازد.
پس روندِ «سِكولاریزاسیون» به فرایندى گفته میشود كه طى آن جامعه پس از طى مراحلی پیچیده بهتدریج قادر شد خود را از نقطهنظر سازماندهى و تفاهم زندگى اجتماعى از قید و بند اندیشههاى دینى- عرفانى رها سازد. در پایانِ این روند، اعتقادات دینى از روابط اجتماعى كنار گذاشته شدند و دین به مسئلهاى خصوصى- فردى بدل گشت و كلیسا به مثابه یگانه نهادى كه میتواند میان فرد و خدا رابطه برقرار سازد، خصلت حكومتگرى خود را از دست داد و از دستگاه دولت كنار گذاشته شد و بهاین ترتیب جدائى دین از دولت تحقق یافت.
دولت سكولار
اندیشه جدائى دین از دولت براى نخستینبار توسط اندیشمندان لیبرال مطرح شد. روشنفكرانِ لیبرال دورانِ روشنگرى بدون آنكه ضد دین باشند مخالف قشر بالای روحانیتى بودند كه با اشرافیت در چپاول مردم تهیدست همدست بود و راه را بهسوى هرگونه دگرگونی مسالمتآمیزِ مناسباتِ اجتماعى، سیاسی و فرهنگی بسته بود.ii بنابراین بورژوازى تازه بهدوران رسیده كه از منافع شهروندى خود دفاع میكرد، براى آنكه بتواند موانعى را كه در محدوده مناسباتِ تولیدی فئودالى بر سرِ راه رشدِ او موجود بودند، از میان بردارد، مجبور بود نه تنها علیه اشرافِ فئودال، بلكه همزمان علیه قشر بالائى كلیساى كاتولیك نیز كه بهخاطر در اختیار داشتن زمینهاى کشاورزى، با هرگونه تغییرى در روابطِ اجتماعى سنّتى مخالفت میكرد، بهمبارزه برخیزد.
در برخى از كشورها همچون فرانسه مبارزه با روحانیت دارای اشكال خونین و خشن بود و در برخى دیگر از كشورها همچون آمریكا، چون روحانیت از یك سو به شاخههاى گوناگونِ مسیحیت وابسته بود و از سوى دیگر بهخاطر مهاجرت مردم از کشورهای مختلف جهان بهآن قاره، روحانیت تمرکزیافتهای وجود نداشت كه در مناسباتِ طبقاتى و اجتماعی كشورهائى كه تازه پدید مىآمدند، جذب شده باشد، در نتیجه بهخاطر فقدانِ پایگاه سیاسى و اقتصادى خویش، از همان آغاز خود را از سیاست كنار كشید و بههمین دلیل نیز توانست از خشم بورژوازی كه تازه بدان سرزمین پا نهاده و در صدد بود با بهدست آوردنِ استقلالِ سیاسی از اروپا زمینه را براى رشدِ هرچه بیشتر خود فراهم آورد، در امان ماند.
باتوجه به آنچه گفته شد، در جامعهشناختى دینى روندِ «سِكولاریزاسیون» همراه است با روندِ صنعتى شدنِ جوامع اروپائى. بهعبارت دیگر اندیشه «سِكولاریزاسیون» همراه با پیدایش سرمایهداری زائیده شد و در مرحلهاى كه سرمایهدارى باید براى ادامه حیات خود پوسته نظام فئودالی را درهم میشكست، این اندیشه به شكوفائی خود رسید و به جوهر انقلابِ كبیر فرانسه بدل گشت كه سرانجام زمینه را برای جدائى دین از دولت هموار ساخت. هر چند در انقلاب كبیر فرانسه روحانیت بهشدت سركوب شد، اما جنبش لائیسیتهiii، جنبشی كه خواهان جدائی كامل دین و دولت بود تا هیچیك از نهادهای دینی نتواند در تدوین قوانینی دخالت كند كه زندگی اجتماعی را سامان میدهند، در سده 19 در این كشور بهوجود آمد و توانست این اندیشه را در قانون اساسیای كه در سال 1905 تدوین گشت، بگنجاند.
بههمین دلیل نظریه جامعهشناختى دینى از این اصل حركت میكند كه روندِ «سكولاریزاسیون» قابل بازگشت نیست و نمیتوان به دورانى برگردد كه دین و دولت هنوز بههم آمیخته بودند و روحانیت در حاكمیت سیاسى جامعه داراى نقشى كلیدى بود. البته برخى از جامعهشناسانِ دینگرا درستى این نظریه را مورد تردید قرار میدهند و بر این باورند كه بحرانِ مناسباتِ سرمایهدارى سبب شده است تا انسانها براى ارضاء نیازهاى روحى- روانى خود دیگربار به مذهب گرایش یابند و در همین رابطه باید براى مذهب در تنظیم زندگى اجتماعى نقشى نو قائل شد. دیگر آنكه تمایل به بیرون آمدن از بنبستهاى روحى- روانى سبب شده است تا انسانهاى جوامع پیشرفته سرمایهدارى به مذاهب جدید گرایش یابند و بههمین دلیل امروز میتوان به مذاهبى برخورد كه در عین مطرح ساختن اعتقاداتِ دینى خویش، هریك به امپراتورى اقتصادى عظیمى تبدیل گشتهاند و با برخورداری از قدرتِ مالى کلان میكوشند در روندِ زندگى اجتماعى تأثیر گذارند و هواداران و مؤمنین خود را به سوئى گرایش دهند كه جهانبینى دینىشان آن را مطلوب و براى خوشبختى نوع بشر سودمند میداند.
دیدیم كه روند «سِكولاریسم» چیزى نیست مگر روندِ غیردینى شدنِ حكومت. تا زمانى كه مناسباتِ تولیدى سرمایهدارى در بطنِ جوامع فئودالی اروپا جوانه نزده بود، حكومتها مشروعیت خود را از كلیساى كاتولیك میگرفتند و بههمین دلیل نیز موظف بودند جامعه را بر اساسى كه این شریعت توصیه میكرد، سر و سامان دهند و در نتیجه حكومتها میبایست کاركرد خود را با اصول و احكام دیانت مسیح سازگار میساختند. اما با پیدایش شیوه تولید سرمایهدارى دائمأ به نقشِ علوم طبیعى در روندِ تولید افزوده شد.
در جوامع ماقبلِ سرمایهدارى زمین عامل اصلی و كشاورزى شیوه اساسى تولید بود. در این مناسبات انسان میكوشید با كار و فعالیت خود آنچه را كه در طبیعت وجود داشت، بازتولید كند و اگر تصرفى در طبیعت میكرد، این امر تنها منوط بر آن بود كه زمینِ بیشترى را براى كِشت و رویش گیاهانى اختصاص دهد كه فرآوردههاى آنان میتوانستند بخشى از نیازهاى غذائى او را برآورده سازند. بهاین ترتیب انسان با فعالیتِ خود توانست برخی از گیاهان همچون گندم، برنج، ذرت و همچنین برخی از جانوران همچون گاو و گوسفند و بُز و … را برای برآورده ساختن نیازهای غذائی خود «اهلی» سازد.
امّا تولیدِ صنعتى همراه است با تغییر و تصرف در طبیعت و ساختن فرآوردههائى كه مصنوع انسان هستند و بهخودى خود در طبیعت وجود ندارند. بهعبارت دیگر، دگرگونی جهان موضوع و خمیرمایه اصلى این شیوه تولیدى را تشكیل میدهد. براى آن كه این روند بتواند آغاز گردد، باید دانشِ بشرى به آنچنان تراكمى میرسید كه انسان با بهرهگیرى از آن میتوانست به مكانیسمهائی كه در طبیعت وجود داشتند، پى میبُرد و هم آنكه در مییافت كه چگونه میتواند عناصر طبیعى را به مصنوعاتى كه میتوانند نیازهاى او را ارضأ كنند، بدل سازد. بهاین ترتیب در جامعه سرمایهدارى، خِردگرائى نه تنها در زمینه تولید، بلكه در تمامى زمینههاى زندگى به عنصر غالب بدل شد و دیرى نپائید كه میانِ مشروعیت دینى حكومت و ضرورتِ تولید كه دیگر بر اساس دستاوردهاى علوم سازماندهی میشدند، تضادى آشتىناپذیر آشكار گشت، زیرا تعالیمِ دینى در همه زمینهها داراى همسوئى با دستاوردهای علمی نبودند و هنوز نیز بسیاری از دگمهای دینی همچون داستان خلقت تورات و قرآن با پرادیگمivهای دانشهای مدرن در تضاد قرار دارند. درآغاز كلیسای مسیحیت كوشید آن بخش از دستاوردهاى دانش را كه با باورهاى دینى در تعارض قرار داشتند، نفى كند و به همین دلیل كلیسای کاتولیک در ایتالیا نخست جیوردانو برونوv را بهجرم باورهای ضد مسیحی در آتش سوزاند و سپس گالیلهvi دانشمند ایتالیائی را محاكمه كرد و او را مجبور ساخت در برابرِ«»دادگاه دینى» باورهای علمى خود مبنی بر این كه زمین گِرد است و بهدور خورشید میچرخد را رد كند. حتی امروز نیز در آمریكا كه دارای كهنترین ساختار دولت دمكراتیك سكولار است، برخی از گروههای دینی مسیحی خواهان آنند كه تئوری داروینvii در مورد پیدایش انسان در مدارس تدریس نشود، زیرا آن را در تضاد با داستان خلقت آدم و حوا میدانند، كه روایت آن در كتاب تورات آمده و از سوی دیگر ادیان ابراهیمی مورد تأئید قرار گرفته است.
امّا دوامِ چنین روندى با تولیدِ صنعتی در تعارض قرار دارد، زیرا پیروی از یکچنین خواستهای از یكسو موجب رکود علومِ طبیعى و نظرى میشود و از سوى دیگر با محدود ساختن دستاوردهاى علمى در چهارچوبِ باورهاى مذهبى روندِ تولیدِ صنعتى نمیتواند دائمأ دستخوشِ انقلاب و دگرگونى گردد. بهاین ترتیب «سِكولاریسم» بیان حركتى است كه انسانِ دوران سرمایهدارى براى از میان برداشتن این تعارض طى كرده است. «سِكولاریسم» میكوشد علم را از محدوده باورهای دینى رها سازد و این مقدور نیست، مگر آن كه تمامی زمینههاى زندگى انسانى از چنگال دگمهای مذهبى رها گردند.
پانوشتها:
-1 واژه رهایش Emzipation نیز در طول تاریخ در معانى مختلف بهكار گرفته شده است. در ابتدأ این واژه را درباره كسانى مصرف میكردند كه از روابطى كه در آن قهر و جبر حاكم بود، رها میشدند. بهطور مثال هرگاه پسرى خانه پدرى را ترك میكرد، میگفتند كه او به امانسیپاسیون دست یافته است. بعدها در بطن جنبشهاى آزادیخواهانه اروپا رهائی از چنگال حكومتهاى مطلقه و استبدادى را امانسیپاسیون نامیدند. ماركس رهائى از هرگونه روابطِ اجبارى و از میان برداشتن هرگونه وابستگى در هر زمینهاى از زندگانى انسانى)اجتماعی- اقتصادى، سیاسى، حقوقى، مذهبى و…) را امانسیپاسیون نامید.
2- “Von Jenseits zum Diessets”, Karl Heyden,Günther Ulrich, Horst Mollnau, Jena, 1960
3- لائیسیسم Laizismus در برابر كلریكالیسم Klerikalismus قرار دارد. كلریكالیستها خواهان آنند كه كلیسا و بهویژه كلیسای كاتولیك در تدوین قوانین از نقشی تعیینكننده برخوردار باشد تا قوانینی مخالف با ارزشهای دین مسیحیت تدوین نشوند. لائیستها بر عكس، خواهان جدائی دین و دولت از یكدیگرند، دین را امری فردی و خصوصی میپندارند و در نتیجه قوانینی كه از سوی نمایندگان مردم تدوین میشوند، باید به ضرورتهای زمانه پاسخ گویند و در این رابطه ارزشهای دینی نباید نقشی داشته باشند.
Pardigma 4-
5- جیوردانو برونو Giordano Bruno در سال 1548 زاده شد و در سال 1600 بهدستور كلیسا در رُم در آتش سوزانده شد. او پیرو فلسفه طبیعت بود و جهان را ابدی و لایتناهی میدانست و بههمین دلیل گرفتار انكویزاسیون Inquisition گشت و نخست به 7 سال حبس محكوم گردید و پس از پایان محكومیت خود در آتش سوزانده شد.
6- گالیله Galileo Galilei در 15 فوریه 1564 در شهر پیزا Pisa زاده شد و در 8 ژانویه 1642 در نزدیكى فلورانس درگذشت. او ریاضیدان و پژوهشگر علوم طبیعى و تجربى بود. گالیله یكى از بزرگان علمى است و كشفیات فراوانى دارد كه عبارتند از كشف قانون نوسان پاندولى و كشف ترازوى هیدرولیك. علاوه براین او تكنیكِ ساخت دوربینها را پیشرفت داد و توانست با كمك این دوربینها ثابت كند كه بر سطح كره ماه كوه وجود دارد و همچنین4 ماه كُره ژوپیتر را کشف کرد و نشان داد كه بر سطح خورشید لكههاى سیاه وجود دارند. دیگر آن كه او در زمینه توضیح قوانین سقوطِ اجسام تحقیقاتی كرده است. به آن دلیل كه او بهطور علنى از تئورى سماواتى كُپرنیتك حمایت كرد و این تئورى براین نظر است كه زمین به دور خورشید میگردد و نه بالعكس، كلیساى كاتولیك او را محاكمه کرد و او مجبور شد نظرات علمى خود را انكار كند.
7- داروین، چارلز روبرت Charles Robert Darwin در سال 1809 در شهر شروسبارى Shrewsbury زاده شُد و در سال 1882 در شهر داون Down درگُذشت. او پژوهشگر عُلوم طبیعى بود و توانست بر اساس پژوهشهاى خود ثابت كُند كه گیاهان و جانوران در هر مُحیطى كه قرار دارند، میكوشند خود را به آن مُحیط تطبیق دهند. گیاهان و جانورانى كه فاقد چنین استعدادى باشند، از بین میروند و آنها كه از یك چنین خُصوصیتى برخوردارند، میتوانند ادامه حیات دهند و برخى از نژادهاى گیاهى و جانورى نیز در روند تطبیق خویش با شرایط تغییریافته مُحیط طبیعى، خود دُچار تغییر میگردند و در نتیجه اندام آنها بر اساس نیازهائى كه در رابطه با مُحیط دارند، تغییر میكُند و این تغییرات میتواند در شرایط تاریخى- جُغرافیائى مُعینى سبب تكامُل جهشی Mutation گردد كه در نتیجه آن گیاهان و جانوران جدیدى پیدایش مىیابند كه بطور كلی با پیشینیان خود داراى تفاوت كمى، كیفى و حتى ماهوى هستند. بر همین اساس داروین بر این باور است كه انسان از میمون بوجود آمده است و تغییر شرایط طبیعى سبب شُد تا در مرحله مُعینى از روند تكامُل، انسان در نتیجه جهش تكامُلى، از یكى از شاخههاى میمون بوجود آید. كلیساى مسیحیت بیش از یك قرن با این نظریه مُخالفت كرد و از پذیرُفتن آن طرفه رفت. تئورى گُزینش داروین داراى دو گوهر است. یكى آن كه دگرگونىهائى كه در ژنها بوجود میآیند و میتوانند به نسلهاى آینده انتقال یابند، بطور تصادُفى روى میدهند و در این زمینه طبیعت از قبل برنامهاى را تدوین نكرده است. بسیارى از این تغییرات ژنیتك موجب پیدایش نژادهائى میشوند كه نمیتوانند خود را با مُحیط تطبیق دهند و بنابراین از بین میروند و در موارد بسیار نادرى موجوداتى خلق میشوند كه داراى استعداد انطباق خود با مُحیط هستند و دوام میآورند. دوُم آن كه، هنگامى كه زاد و ولد بیش از ظرفیت شرایط طبیعى باشد، در آن صورت نوعى مُبارزه (تنازُع بقأ) میان موجودات همنژاد در میگیرد و هر یك میكوشد با بهره گرفتن از امكانات موجود به قیمت نابودى دیگر موجودات همنژاد خویش، زنده بماند و ادامه حیات دهد. بهاین ترتیب «گُزینش طبیعى» به همراه «تكامُل جهشى» اساس مكانیسمهاى نظریه تكامُل Evolutionstheorie داروین را تشكیل میدهند.
بخش سوم
جستار یک- سکولاریسم اروپائی-3
پساسكولاریسم
دیدیم كه «سكولاریسم» روندی است كه طی آن انسان خودمختار و از حق تعیین سرنوشت خویش برخوردار شد. در عین حال بهخاطر پیشرفت دانش، خردگرائی در ساماندهی زندگی فردی و اجتماعی به عاملی تعیینكننده بدل گشت و همین روند سبب شد تا انسانی كه اینك در كشورهای پیشرفته جهان زندگی میكند، رابطه زیادی با كلیسا و باورهای دینی نداشته باشد. بهعبارت دیگر گسترش روند «سكولاریسم» سبب سستی پیوندهای دینی انسانها با نهادهای دینی گشت. در حال حاضر در این كشورها روند غیرمسیحی شدن جامعه «سكولاریسم» نامیده میشود. برای درك این نكته كه هر چقدر دولت از بافت سكولار بیشتری برخوردار گردد، بههمان نسبت نیز دین رسمی در جوامع مدرن ضعیفتر میشود، كافی است جامعه مسیحی آلمان را مورد بررسی قرار دهیم:
در آلمان بنا بر اصل 140 «قانون اساسی»، آن دسته از نهادهای دینی که توسط دولت آلمان بهمثابه نهادهای دینی بهرسمیت شناخته شدهاند، میتوانند برای تأمین نیازمندیهای مالی خود از پیروان خویش مالیات دریافت کنند. طبق قراردادی که میان دولت و كلیساهای كاتولیك و پروتستانت بسته شده است، دولت این مالیات را از پیروان این دو دین میگیرد. چون در ورقه مالیاتی هر کسی قید شده است که به کدام کلیسا و یا دین تعلق دارد، پس دولت حق دارد مبلغی از درآمد آنها را (چیزی کمتر بین 8 تا 9 % از مالیاتی كه این افراد باید به صندوق دولت بپردازند) بهعنوان «مالیات كلیسا» نگاهدارد و بهحساب این دو كلیسا واریز كند. بهاین ترتیب بهسادگی میتوان در آلمان تعداد كسانی را كه دارای عقاید دینی مسیحی هستند و حاضرند بهخاطر باورهای دینی خود به كلیساها مالیات بپردازند، تخمین زد. بر اساس همین آمارگیریها آشكار شده است كه اینك تقریبأ سالانه نزدیك به صدهزار نفر از عضویت در كلیساها استعفاء میدهند و روزبهروز از تعداد كسانی كه برای نیایش به كلیساها میروند، كاسته میشود و اینك كار بهجائی رسیده است كه در برخی از شهرهای آلمان چند كلیسا بسته شده و قرار است فروخته شوند. زیرا كلیساهای كاتولیك و پروتستان با آن كه دارای ثروتهای چند صد میلیارد یوروئی هستند، توانائی تأمین مخارج نگهداری و تعمیر همه كلیساها را ندارند.
بر اساس همین آمارگیریها در حال حاضر در آلمان یك سوم از جمعیت پیرو هیچ دینی نیست. برخی همهپرسیها نشان میدهند كه حتی برای بسیاری از دینداران دانشگاه رفته خدا چهره انسانی خود را از دست داده و به پدیدهای «بدون چهره» بدل شده و در هنگام نماز و نیایش به موجودی غیرفعال و به نیروئی تجریدی بدل گشته است.
با پیدایش «سكولاریسم» به انحصار دین به مثابه ایدئولوژی پایان داده شد و ایدئولوژیهای سیاسی كوشیدند جای دین را بگیرند و یا آن كه در آمیزش با آنها كنترل نهادهای دولتی را از آن خود سازند. حزب فاشیست(1) بهرهبری موسولینی (2) در ایتالیا و حزب نازی (3) بهرهبری هیتلر (4) در آلمان توانستند در آمیزش با دین، دولت را در انحصار خود گیرند و كوشیدند با بسیج تودهها و بهكار گرفتن ترور عریان علیه «طبقات استثمارگر»، دگراندیشان را كه از سوی آنها «ضد انقلاب» نامیده میشدند و «نژادهای پست» را که حاضر به پذیرش «اراده تاریخ»، یعنی سلطه آنها نبودند، نابود سازند.
انسان كنونی جوامع پیشرفته سرمایهداری در پی «تحقق خویش» است، آنهم از طریق سكولاریزاسیون تمامی ارزشهای دینی و سلطه خردسالاری بر تمامی عرصههای زندگی فردی و اجتماعی. او خواهان آن است كه سازماندهی تمامی اشكال زندگی فردی و همگانی بر مبنی منطقی خردگرایانه انجام گیرد. با این حال چنین انسانی، هر چند كه توانست دین را سكولاریزه كند، اما نتوانسته است خود را از آن رها سازد. آنجا كه روندها را نتوان با منطق متكی بر خردسالاری توضیح داد، نوعی ترس دینی بر خرد انسان كنونی غلبه میکند.
با این حال برای 81 در صد از آلمانیها «آزادیهای فردی» امری بسیار «مقدس» است. 70 درصد هنوز عید تولد مسیح را گرامی میدارند و تعطیلات و مسافرتهای توریستی مهمترین رخدادهای زندگی 35 درصد از آلمانیها را تشكیل میدهد و تنها 20 درصد از مردم دینباور هنوز با كلیسا رابطه دارند و پیروی از آموزشها و پیامهای مسیح را برای زندگی خود مثبت و سودآور ارزیابی میكنند. (5)
ماركس (6) انسان را سازنده دین نامید و یادآور شد كه دین در حالی كه بینوائی واقعی انسان را بازتاب میدهد، اما اعتراض او را به آن وضعیت نیز بیان میكند و در این رابطه متقابل است كه دین به «تریاك تودهها» بدل میگردد، زیرا میتواند آنها را تسکین دهد. (7)
زیگموند فروید (8) روانشناس اتریشی در سال 1907 نوشت كه دین عبارت است از «پریشانعصبی (9) اجباری جهانشمول».
با این حال دانش جامعهشناسی مدرن آشكار میسازد كه بیشتر انسانها حتی اگر بتوانند خود را از قید و بند کنیسهها، كلیساها، مساجد و معابد رها سازند، اما نمیتوانند بدون دین زندگی كنند. برخی کمبود دانش را علت پیدایش انگیزه دینباوری در افراد میدانند و برخی دیگر این نظریه را رد میکنند و کسانی که نشان میدهند که با آن که در رشتههای علمی همچون فیزیک، شیمی و حتی ریاضی جایزه نوبل دریافت کردهاند، همچنان انسانهائی خداباورند. بنابراین دینگرائی نمیتواند به درجه سطح آگاهیهای علمی در ارتباط باشد و بلکه نیازهای روحی- روانی افراد سبب میشود تا افراد دینباور شوند.
سكولاریسم هر چند دین را از دولت دور كرد، اما هیچگاه نمیتواند سبب زوال كامل دین در جامعه گردد. بههمین دلیل نیز یورگن هابرماس (10) فیلسوف معاصر آلمان اینك از جامعه پساسكولار (11) سخن میگوید. نزد او «عیسویت فقط كاتالیزاتوری برای هنجارهای بدیهی مدرنیته نیست (…) بلكه برابرگرائی جهانشمولی كه سرچشمه ایدههای آزادی و زیستن همراه با همبستگی است، میراث بلاواسطه عدالت یهودیت و اخلاق عشق بههمنوع مسیحیت است. این میراث، بدون آن كه گوهرش دچار دگرگونی شود، دائمأ مورد نقد قرار گرفته و از نو تفسیر شده است. تا به امروز برای این میراث گزینشی یافت نشده است.» بههمین دلیل نیز هابرماس از رهبران كلیسا میخواهد كه «از توان هنجارهای خود» بیشتر از آنچه كه تا كنون رخ داده است، «رادیكالتر بهره گیرد». و سرانجام هابرماس بر این باور است كه «در جوامع اطلاعاتی همه چیز همسان میشود و ابهت خود را از دست میدهد. حزب فاشیست بهرهبری موسولینی در ایتالیا و حزب نازی بهرهبری هیتلر در آلمان توانستند در آمیزش با دین، دولت را در انحصار خود گیرند و کوشیدند با بسیج تودهها و بهکارگرفتن ترور عریان علیه «طبقات شاید این امر شامل حال مسیحیت نهادینهشده نیز گردد.» (12)
فراتر از سکولاریسم
در دهه 60 سده پیش آنتونی والاس (13) مردمشناس آمریکائی پیشبینی کرد که آینده دین در نتیجه پیشرفت و تکامل جهانی جوامع بشری بسیار تیره و تار خواهد بود، یعنی دین اهمیت خود را هر چه بیشتر در زندگی روزمره مردم از دست خواهد داد و دیری نخواهد پائید که از صحنه تاریخ جهانی محو خواهد گشت. (14) برخی دیگر از پژوهشگران بر این باورند که دین، اگر بخواهد باقی بماند، باید در حوزه خصوصی افراد برای خود جائی بجوید و در حوزه عمومی زندگی اجتماعی دخالت نکند. بهعبارت دیگر، دین نباید با سیاست بیامیزد و بکوشد حوزه سیاسی را تحت تأثیر خود گیرد.
از آن زمان تا به اکنون نیم سده گذشته است و میبینیم که در کشورهای اروپائی هر روز از تعداد کسانی که به کلیساها میروند و در نیایشهای دینی شرکت میجویند، با شتاب کاسته میشود. حتی بیشتر کسانی که در این کشورها هنوز عضو کلیساها هستند، دین را امری خصوصی میدانند و در حوزه عمومی برای گرایش و باور دینی خود تبلیغ نمیکنند. در جامعهشناختی سده پیش این روند را «سکولارسازی دین» نامیدند، یعنی دین همچون هر پدیده دیگری در نتیجه انکشاف مدرنیته از نقطه زایش خود با شتاب دور گشت و برای آنکه بتواند همچنان در جامعه حضور داشته باشد، باید خود را با اوضاع نوین و تغییر یافته هماهنگ میساخت، یعنی دین باید سکولار میشد.
اما وضعیت در کشورهای دیگر، یعنی کشورهائی که هنوز در وضعیت پیشا سرمایهداری بهسر میبرند و از درجه تکامل صنعتی اندکی برخوردارند، کاملأ بهگونه دیگری است. در این کشورها دین هنوز در زندگی اجتماعی از اهمیت چشمگیری برخوردار است. بنابراین، برای آن که بتوان درجه تکامل یک کشور را نشان داد، کافی است بتوان درجه سکولاریزاسیون در آن جامعه را سنجید. هر اندازه سکولاریزاسیون پیشرفتهتر و مدرنتر باشد، بههمان اندازه نیز آن جامعه از سطح اقتصاد و دانش بالاتری برخوردار است و برعکس، هر اندازه یک جامعه عقب ماندهتر است، بههمان اندازه باید از روند سکولاریزاسیون دورتر باشد.
اما رخدادهای 30 سال گذشته سبب شد تا غرب نگرش خود را در رابطه با درجه سکولاریزاسیون در یک کشور تغییر دهد. در ایالات متحده با بهقدرت رسیدن رولاند ریگان (15) و جورج دبلیو بوش (16) به نقش دین در زندگی اجتماعی و تأثیر دین بر سیاست بهشدت افزوده شد. در ایران نخستین انقلاب ضدسکولار تاریخ جهانی تحقق یافت. در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و بهویژه در کشورهای اسلامی دین به ایدئولوژی سیاسی بدل گشت.
صرفنظر از این که دین در زندگی سیاسی مردم سهمی دارد یا نه، هیچ جامعهای نمیتواند بدون یک سیستم ارزشی به زندگی خود ادامه دهد، زیرا انسانها فقط در محدودۀ پارادیگمهای یک سیستم ارزشی میتوانند با یکدیگر مراوده برقرار سازند و از توانائی تشخیص میان «خوب» و «بد» برخوردار شوند. بهعبارت دیگر، هر سیستم ارزشی مرزهائی را که یک فرد یا یک گروه نباید از آن فراتر رود، بهمثابه پیشدادهای پذیرفته شده در اختیار توده قرار میدهد.
اما همانطور که دیدیم، برخی از چهرههای سرشناس اروپائی همچون هابرماس «سکولاریسم» را آخرین پاسخ نمیدانند و بلکه بر این باورند که دین میتواند در دوران کنونی نقشی مثبت و مهم در زندگی اجتماعی بازی کند. هابرماس در این رابطه حتی از «دیالکتیک سکولاریسم» (17) سخن گفته است.
با این حال دین شمشیری دو لبه است، یعنی از یکسو بسیاری از افراد بهخاطر باورهای دینی خود بهکارهای خیر و عامالمنفعه دست میزنند، یعنی کارهائی بهسود جامعه انجام میدهند و از سوی دیگر بسیاری از گروههای دینی بنیادگرا بهنام خدا و دین بههر جنایتی دست میزنند و انسانهای بیگناهی را که به دین و یا مذهب دیگری گرایش دارند، بهجرم «کافر» و یا «بیدین» بودن، سر میبُرند و یا با بمب میکُشند. یازده سپتامبر 2001، بمبگذاریهای انتخاری در مساجد شیعیان در عراق و پاکستان و جنایات طالبان نمونههای زشتی از این گونه جنایات مبتنی بر انگیزههای دینی را نمودار میسازند. در سودان و نیجریه مبارزه بین پیروان مسیحیت و اسلام به جنگ داخلی بدل گشته است و دهها هزار تن قربانی تمامیتخواهی دینی گروههای بنیادگرا گشتهاند.
دوران روشنگری با درسهائی که از جنگهای دینی 30 ساله اروپا گرفت، دخالت دین در سیاست را منشاء نابسامانیها و افزایش خشونت اجتماعی دانست و بههمین دلیل با پیادهسازی پروژه سکولاریسم کوشید دین را از حوزه سیاست بیرون راند و آن را به امری خصوصی بدل سازد. تجربه 200 ساله در اروپا نشان داد که گزینش این راه، آنجا که دخالت یک دین در سیاست میتواند به تهدیدی جدی برای یک جامعه بدل گردد، بهویژه هرگاه سلطه ایدئولوژیک- سیاسی یک دین سبب ویرانی زیرساختارهای نهادهای چندگرایانه اجتماعی گردد و زمینههای زیستن با هم را متلاشی سازد، زیاد هم خطا نبوده است. هماینک نیز در بسیاری از کشورهای جهان با یکچنین وضعیتی روبهروئیم. در پاکستان زیادهخواهی پیروان برخی از گرایشهای سنّی مذهب نه فقط تخریب نهادهای دولتی را نشانه گرفته است، بلکه حاضر به تحمل 25 % از جمعیت پاکستان نیست که از گرایشهای دیگر اسلام پیروی میکنند. به همین دلیل نیز در سالهای اخیر به دامنه جنگ دینی میان سنیّان (75 %) و شیعیان (20 %) این کشور بهشدت افزوده شده است. در افغانستان نیز جنبش طالبانِ که چنبش سنّی مذهبان است، از یکچنین سیاستی پیروی میکند. در جمهوری اسلامی ایران طبق قانون اساسی پیروان دیگر ادیان و از آن جمله اقلیت سنّی از بسیاری از حقوق مدنی محرومند. حتی بنا بر آنچه ساموئل هانتینگتُن (18) در «نبرد تمدنها» مطرح کرده است، نه تمدنها، بلکه حوزههای تمدنی- دینی، یعنی مسیحیت و اسلام در پی سلطه ارزشهای دینی- فرهنگی خود بر جهانند.
با این حال اندیشه سکولاریستی دوران روشنگری، اندیشهای یکجانبهنگر است، زیرا جنبههای مثبت دین را که میتوانند برای زندگی اجتماعی مفید باشند، نفی میکند و دین را به حوزه خصوصی محدود میسازد. اما بخشی از ارزشهائی که سبب پیوند انسانها بههم با هدف با هم زیستن میشود، ارزشهائی دینی هستند.
برخی از پژوهشگران بر این باورند که هر دینی چون رشتهای پیروان خود را بههم پیوند میزند و پیروان هر دینی در مراوده با خود و با پیروان دیگر ادیان و حتی در مراوده با بیخدایان، میکوشند باورها و ارزشهای دینی خود را بهمثابه هنجارهای اجتماعأ مطلوب عرضه کنند. از سوی دیگر، از آنجا که ارزشهای دینی نمیتوانند همۀ حوزههای زندگی فردی و اجتماعی را در بر گیرند و در عین حال نمیتوانند از مرز دگمهای دینی فراتر روند، در نتیجه هر جامعهای به ارزشهای تکمیلکننده نیازمند است. بنا بر این باور، سیستم ارزشی هر جامعهای ملغمهای است از ارزشهای دینی و غیردینی که اکثریت جامعه آنها را بهمثابه ارزشهای هویت دهندۀ خویش پذیرفته است. این بیدلیل نیست که بسیاری از مردم اروپا هویت اروپائی خود را فرآورده فرهنگ دینی- اروپائی یهودی- مسیحی میدانند و بههمین دلیل حاضر بهپذیرفتن ارزشهای دین اسلام بهمثابه ارزشهای وارداتی نیستند. در این رابطه هابرماس نوشت که سیستم ارزشی در فرانسه و آلمان بسیار شبیه هم هستند و با این حال «میهنپرستی مبتنی بر قانون اساسی» (19) نمیتواند توضیح دهد چرا هنگامی که دو تیم ملی فوتبال فرانسه و آلمان با هم مسابقه میدهند، مردم آلمان و فرانسه خواهان پیروزی تیم فوتبال خود هستند. همین امر نشان میدهد که همه چیز را نمیتوان با سیستم ارزشی توضیح داد و بلکه «احساسات ملی» که جزئی از سیستم ارزشی نیست، یعنی خود را به یک ملت و منطقه وابسته دانستن، سبب میشود تا در برخورد با مسائل مختلف، فراتر از سیستم ارزشی از خود عکسالعمل نشان دهیم. بهطور مثال ما ایرانیها نیز خواهان پیروزی تیم فوتبال خود در مسابقه با هر تیم ملی دیگری هستیم.
بنابراین، در جامعهای سکولار که در آن چندگرایشی دینی وجود دارد و ادیان موجود در یک کشور در همه زمینهها ارزشهای همگونی را عرضه نمیکنند و در مواردی حتی معیارهای ارزشی یک دین میتواند معیارهای ارزشی دین دیگری را نفی کند، دولت سکولار نمیتواند تماشاچی باشد و بلکه باید با ایجاد نهادهائی که در آن نمایندگان همه ادیان حضور دارند، نقشی فعال بازی کند. یکی از وظایف دولت سکولار در رابطه با چندگرائی دینی آن است که باید به تفاهم میان ارزشهای دینی ادیان موجود دامن زند تا بتوان به همنهادهای اجتماعأ مطلوب دست یافت، یعنی باید بکوشد سیستم ارزشی ادیان با قوانین اساسی و مدنی دولت سکولار در تضاد نباشند و آنجا که چنین تضادی وجود دارد، باید معیارهای ارزشی ادیان از حوزه ارزشهای اجتماعی کنار نهاده شوند. بهطور مثال دو دین یهود و اسلام از پیروان خود میخواهند که از قانون الهی «چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان» پیروی کنند. اما قوانین مدنی چنین اجازهای را بههیچکس نمیدهند و بلکه تشخیص جُرم هر گناهکار و بزهکاری با دادگاههای قوه قضائیه دولت دمکراتیک سکولار است. و یا آن که طلاق طبق آئین مسیحیت ممنوع است، اما قوانین مدنی دولتهای دمکرات طلاق را مجاز کردهاند.
پس دولت سکولار باید از یکسو آزادی دینی را تضمین کند، یعنی پیروان هر دینی باید از آزادی تبلیغ برای ارزشهای دینی خود برخوردار باشند، اما از سوی دیگر دولت نمیتواند نسبت بهارزشهائی بیاعتناء باشد که میتوانند صلح و همزیستی اجتماعی را بهخطر اندازند. دولت سکولار باید جامعه را آنچنان سازماندهی کند که پیروان همه ادیان بتوانند با حفظ هویت دینی خویش در صلح و صفا با هم زندگی کنند و نه چون سودان و نیجریه، پاکستان و هندوستان، افغانستان و عراق پیروان ادیان مختلف در پی نابودی فیزیکی همدیگر باشند.
برای جلوگیری از برادرکشی و دشمنی دینی، اصول مربوط به حقوق بشر مبتنی بر اصل خدشهناپذیری حیثیت و حرمت انسانی شالوده سیستم ارزشی قانون اساسی دولتهای سکولار را تشکیل میدهد. وقتی حیثیت و حرمت انسان خدشهناپذیر باشد، در آن صورت یکچنین انسانی باید از آزادی گفتار و نوشتار و همچنین ازادی دینی برخوردار گردد بهشرط آن که آزادی یک فرد منجر به محدودیت آزادی افراد دیگر نگردد، یعنی انسان متعلق به یک دولت دمکراتیک سکولار باید در برابر دیگر هموطنان خود با هر باور دینی- سیاسی، بردبار و شکیبا باشد. بدون بردباری نمیتوان آزادی دینی را در یک جامعه متحقق ساخت. آنجا که دین رسمی وجود دارد، انسانها از برابرحقوقی برخوردار نیستند و بلکه برخی نسبت به برخی دیگر از حقوق بیشتری بهرهمندند. وجود یک دین رسمی سبب میشود تا «حقایق» آن دین به حقایق سیاسی حاکم در جامعه بدل گردد و پیروان دیگر ادیان مجبورند زندگی خود را بر الگوی آن «حقایق» سازماندهی کنند. اجبار پوشش اسلامی برای همه زنان در بسیاری از کشورهای اسلامی فقط یک نمونه از یکچنین «حقیقتی» است. پس برای جلوگیری از نابرابریهای ارزشهای دینی و نابرابریهای حقوقی میان انسانهائی که با هم یک ملت- دولت را تشکیل میدهند، جدائی دین از سیاست و کلیسا از دولت امری است اجتنابناپذیر.
اما کسانی که برای دین در زندگی اجتماعی هنوز نقشی مثبت قائلند، میپندارند خداباوری سبب میشود تا انسان خود را فراسوی همه چیز و همه کس قرار ندهد و بلکه پیروی از اراده الهی میتواند فرد را وادار سازد در زندگی اجتماعی از مرزهای معینی که میتوانند بنا بر ارزشهای دینی تعیین شده باشند، فراتر نرود.
با این حال، از آنجا که انسان دارای دو سویه و دو گونه احساس است، همزمان از یکسو گرفتار حسد و حرص فردی و اجتماعی است و همه چیزهای خوب را برای خود و یا ملت خویش میخواهد و در این رابطه حتی حاضر است بنا بر طبیعت «گرگگونه» خویش با دیگران بجنگد و در صورت پیروزی انسانهای دیگر را اسیر اراده و امیال حریصانه خود سازد، یعنی مردمی را که «خودی» نیستند، بچاپد و استثمار کند. از سوی دیگر همین انسان میتواند با بهکارگیری دانش بهآگاهی فردی و اجتماعی و حتی به کیفیت انسانی خود بیافزاید.
با این حال هنوز کسی نمیداند نقش دین در زندگی اجتماعی چه سرانجامی خواهد یافت. دولت سکولار یکی از پاسخهائی است که در اروپا و تحت تأثیر وضعیت معینی، یعنی جنگهای 30 ساله برای برابرسازی حقوقی پیروان ادیان نسبت بههم یافته شد، یعنی اگر دین و سیاست از هم جدا نمیشدند، ادیان مختلف نمیتوانستند از برابرحقوقی اجتماعی برخوردار گردند. برای فراروی از سکولاریسم تنها یک راه وجود دارد، یعنی باید ساختاری را یافت که در محدوده آن ادیان بتوانند با برخورداری از برابرحقوقی، در عین ناهمگونی ارزشی با هم و نه ضد هم در زندگی اجتماعی نقشی فراتر از حوزه خصوصی بازی کنند. در حال حاضر برای گام نهادن در این راه دورنمای روشنی وجود ندارد، زیرا هر گاه ادیان از حوزه خصوصی به حوزه عمومی راه یابند، در آن صورت چندگرائی دینی از یکسو میتواند سبب افزایش مشکلات ادیان با یکدیگر گردد و از سوی دیگر ادیان میتوانند برای افراد و گروههای اجتماعی و حتی جامعه معیارهای ارزشی چندگانهای را برای زندگی مشترک با هم بهوجود آورند. اما تاریخ نشان داد که چندگرائی ارزشی میتواند برای یک ملت و حتی برای جهان فاجعهآفرین باشد.
پانوشتها:
1- برای نخستین بار موسولینی جنبش ملیگرایانه افراطی خود را فاشیسم Faschismus نامید. با توجه به کارکردهای موسولینی در ایتالیا و هیتلر در آلمان، آن رده از جنبشهای تودهای ملیگرایانه با گرایشهای سوسیالیستی انقلابی فاشیسم نامیده میشوند که دارای خصیصه توتالیترند، یعنی پس از کسب قدرت دیکتاتوری خود را متحقق خواهند ساخت.
2- موسولینى، بنیتو آمیلکاره آندرآ Beni Amicare Andreato Mussolini در 29 ژوئیه 1893 در دوویا Dovia زاده شد و در 28 آوریل 1945 درگذشت. او در سال 1914 از حزب سوسیالیستى ایتالیا اخراج شد و سپس حزب فاشیستى را بهوجود آورد و از 1922 تا 1943 رهبر حکومت دیکتاتوری- فاشیستی ایتالیا بود. او در تمامی این دوران نخستوزیر کشور بود و در دورانهائی نیز رهبری وزارتخانههای کشور و خارجه را بر عهده داشت. او در مقام رهبر جنبش و رژیم فاشیستی Fascismo Duce del نامیده میشد که بهمعنای «رهبر فاشیسم» است.
3- نازیسم مخفف سوسیالیسم ملیگرایانه Nationalsozialismus است. این واژه برای نخستین بار توسط کسانی که در اردوگاه بوخنوالد Buchenwald اسیر بودند و 1945 توسط نیروهای متفقین آزاد شدند، برای توصیف حکومت هیتلر بهکار گرفته شد. این واژه اینک مترادف واژه فاشیسم است.
4- هیتلر، آدُلف Adolf Hitler در 20 آوریل 1889 در اُتریش زاده شد و در 30 آوریل 1945 در برلین خودكُشى كرد. او در خانوادهاى با بضاعت متوسط رشد كرد و مایل به تحصیل نقاشى در آكادمى هنر وین بود، ولى در امتحان ورودى این دانشگاه رفوزه شد. بهعنوان داوطلب در جنگ جهانى اول در ارتش بایرن آلمان شركت جست و بهعنوان نوزدهمین عضو در «حزب كارگرى آلمان» ثبت نام كرد و در سال 1921 به رهبرى این حزب برگزیده شد. سپس نام حزب را تغییر داد و آنرا «حزب ملی سوسیالیستى كارگرى آلمان» نامید. در همین دوران تشكیلات اساس SS را بهوجود آورد كه بازوى نظامى حزب بود. در 1923 كوشید در مونیخ از طریق كودتا به قدرت رسد كه شكست خورد و دستگیر گشت. در زندان كتاب «نبرد من» را نوشت كه در حقیقت برنامه حزبى بود. پرداخت غرامت جنگى از رشد اقتصاد آلمان جلوگیرى میكرد و بههمین دلیل بحرانِ اقتصادى سبب شد تا 6,5 میلیون نفر نیروى فعال در بیكارى بهسر بَرَد. هیتلر توانست با تحریك این توده در انتخابات پارلمانى 1929 به پیروزى بزرگى دست یابد. حزب او به نیرومندترین فراكسیونِ پارلمان بدل شد و بههمین دلیل هیتلر در30 ژانویه 1930 از سوى رئیس جمهور هیندنبورگ Hindenburg مأمور تشكیل حکومت شد. هیتلر پس از بهدست آوردن صدارت با شتاب كوشید پارلمان را خلع سلاح كند و در سال 1933 لایحهاى را به تصویب پارلمان رساند كه بر اساس آن حكومت میتوانست بدون تصویب مجلس تقریبأ در همه زمینهها نظریات و خواستهاى خود را بهمصوبههای اجرائی بدل كند. پس از تصویب این لایحه در پارلمان كه در جوّى تحریكآمیز به تصویب رسید، در ژوئیه 1934 حمله به نیروهاى مخالف آغاز شد و پس از چندى تمامى احزاب بهجز حزب «ناسیونال سوسیالیست کارگری» هیتلر ممنوع اعلان شدند و حكومت وحشت بر جامعه حاكم گشت. از همین زمان به بعد به تدریج حمله به یهودان و اعزام آنها به اردوگاههای کار اجباری آغاز شد. پس از آن هیتلر با طرح این شعار «آلمان ملتى بدون سرزمین» است، دستاندازى به مناطق شرقى اروپا را آغاز كرد. او در سال 1939 جنگ جهانى دوم را با حمله به لهستان و سپس شوروى آغاز كرد. پس از موفقیتهاى اولیه، سرانجام ارتش آلمان در سال 1945 شكست خورد و بساط حكومت نازیسم در این كشور برچیده شد. هیتلر نظریه برترى نژاد آریائى و به ویژه نژاد ژرمنى را تبلیغ میكرد و یهودان را مسبب بحرانِ اقتصادى آلمان میدانست و براى سوسیال دمكراسى و كمونیستها حقِ حیات قائل نبود
5- “Säkularisierung, der Gott, der uns fehlt”, Michael Naumn, erschienen in “die Zeit” von 19.12.2001
6- ماركس، كارل،Karl Marx در 5 مه 1818 در تریر Trier زاده شد و در 14 مارس 1883 در لندن در تبعید درگذشت. او از خانوادهاى یهودىتبار بود. ماركس حقوق، فلسفه و تاریخ تحصیل كرد و سپس به روزنامهنگارى پرداخت و بهخاطر نوشتن مقالات انتقادى كه در روزنامه «راینیشه تسایتونگ» Rheinische Zeitung انتتشار یافتند، از آلمان تبعید شد. در پاریس با فریدریش انگلس آشنا شد و به محافل سیاسى تبعیدیانِ آلمان كه از كارگران حمایت میكردند و خواهان تحقق سوسیالیسم بودند، پیوست. در انقلابِ دمكراتیك 1848 آلمان شركت كرد و حتى در دورانى كه جنبش كُمون پاریس رُخ داد، فعالانه از این جنبش پشتیبانى نمود. او یكى ازبزرگترین نوابغ جهان و پایهگذار مكتب سوسیالیسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است كه معروفترین آنها عبارتند از «مانیفست كُمونیست» كه آن را با همكارى انگلس نوشت و «سرمایه» که جلد نخست آن را خود انتشار داد و دو جلد دیگر این اثر برای انتشار توسط انگلس ویراستاری شد. ماركس در آثار خود ثابت كرد كه سرمایهدارى سرانجام شرایطى را فراهم خواهد ساخت كه بر اساس آن زمینه ارزشزائى سرمایه از بین خواهد رفت و در چنین هنگامى بشریت بهسوى سوسیالیسم گام برخواهد داشت. دیگر آن كه او بر این نظر بود كه طبقه كارگر نیروئى است كه میتواند جامعه سوسیالیستى را بهوجود آورد، جامعهاى كه در آن نابرابرىهاى اجتماعى از میان برداشته خواهند شد و سرانجام با پیدایش جامعه كُمونیستى انسان از كار اجبارى رها خواهد شد و فرصت خواهد یافت تا به ازخودبیگانگى خویش پایان دهد و به خویشتن خویش پى بَرَد. او تحقق این روند را امرى میداند كه انسان آگاهانه در جهت تغییر شرایط موجود گام برخواهد داشت و در نتیجه انقلاب اجتماعى امرى اجتنابناپذیر خواهد بود.
7- بنگرید به كلیات آثار ماركس و انگلس به زبان آلمانی، جلد 1، صفحه 378
8- زیگموند فروید زیگموند فروید Siegmund Freud در سال 1856 زاده شد و در سال 1939 درگذشت. او بنیانگذار روانشناسی تحلیلی است. در این رابطه او درباره «خودآگاهی ناخودآگاه»، روانكاوی «رویاها»، «دینامیسم غرایز» آثار تئوریك برجستهای از خود بهجای گذاشته است. فروید همچنین درباره «تبارشناسی»، «دانش دین»، اسطورهشناسی و نیز مسائل «جامعهشناختی» و «زیباشناسی» تحقیقات زیادی كرده است. مهمترین آثار او عبارتند از: «آینده یك پندار» 1900، «درباره كالبدشكافی روان در همه اوضاع زندگی» 1901، «متلك و رابطه آن با ناخودآگاه» 1905، «روانشناسی تودهها و تحلیل من» 1920 و …
9- Neurose
10- Jürgen Habermas
11- Postsäkular
12- “Säkularisierung, der Gott, der uns fehlt”, Michael Naumn, erschienen in “die Zeit” von 19.12.2001
13- Anthony F.C. Wallace
14- Anthony F.C. Wallace, “Modernity andMind: Essays on culture change”, Volum 2, Erscheinen bei der Universit’t Nebraska, pr. 12.2004
15- رونالد ویلسُن ریگان Ronald Wilson Reagan در 6 فوریه 1911 زاده شد و در 5 ژوئیه 2004 درگذشت. او نخست هنرپیشه هولیود بود، سپس به سیاست گروید و عضو حزب جمهوریخواه شد. او سیاستمداری محافظهکار بود و نخست از 1967 تا 1975 فرماندار ایالت کالیفرنیا شد و سپس 1981 توانست در مبارزه انتخاباتی بر جیمی کارتر پیروز شود. او از 1981 تا 1989 چهلمین رئیسجکهور ایالات متحده بود.
16- جورج والکر بوش در 6 ژوئیه 1946 در نیوهاون زاده شد. او عضو حزب جمهوریخواه بود و از 2001 تا 2009 چهل و سومین رئیسجمهور ایالات متحده بود. در دوران او افغانستان و عراق توسط ارتش آمریکا و متحدینش اشغال شدند.
17- “Glauben und Vernunft, Gerechtigkeit und Nächstenliebe im säkularen Staat”, Jürgen Habermas und der Papst. x-texte: von Detlef Horster, Transcriptverlag, 2006
18- ساموئل فیلیپ هانتینگتُن Samuel Phillips Huntington در 18 آوریل 1927 در نیویورک زاده شد و در 24 دسامبر 2008 در ماساچوست درگذشت. او دانشمندی یهودیتبار و محافظهکار بود. او در آثار پژوهشی خود به روند تحقق دمکراسی در کشورهای تازهصنعتی شده توجه کرد و در اثر «نبرد تمدنها» بر این باور است که فقط سلطه فرهنگی مسیحیت- یهودیت میتواند امنیت آینده بشریت را تأمین کند و سلطه فرهنگ اسلامی بر جهان را که در اندیشه او فاقد عناصر دمکراتیک است، خطری برای آینده بشریت دانست.
19- Verfassungspatriotismus