مصاحبه با نوام چامسکی در باره خاورمیانه و نزدیک

Luke Savage
Varsity / Zcommunications
برگردان ناهید جعفرپور
شنبه ۲۷ فروردين ۱٣۹۰ – ۱۶ آوريل ۲۰۱۱


سئوال: فکر می کنم بهتر است سئوالم را با ناآرامی ها در خاورمیانه و نزدیک آغاز کنم. ما به ارزیابی وقایع در تونس و مصر و لیبی و غیره می پردازیم. بنظر شما دلائل واقعی قیام در این منطقه چه می باشد؟ و چه پیامدهائی برای این منطقه و سایر مناطق جهان بدنبال خواهد داشت؟
چامسکی: در ابتدا نباید فراموش کنیم که خیزش ها به هیچ وجه مسئله تازه ای نیستند. درست بمانند یک بیماری واگیر است. در یک محلی آغاز می شود و بعد در جائی دیگر ادامه می یابد و همینجور به جاهای دیگر کشیده می شود.

سرچشمه این بیماری واگیر و مبتلا شدن به آن به خیلی قبل ها بر می گردد. به مثالی مهم اشاره می کنیم : مصر. تظاهرات های میدان تحریر و جنبش 25 ژانویه از سوی عده ای از جوانان براه افتاد. جوانانی که همه به ابزار الکترونیکی مسلط بودند و خود را جنبش 6 آپریل می خواندند. در تاریخ 6 آپریل 2008 می بایست آکسیون مهم جنبش کارگری مصر انجام پذیرد. آنهم در بزرگترین مرکز صنعتی مصر(1). و همچنین آکسیون های همبستگی دیگر. اما سیستم امنیتی مصر این آکسیون ها را با خشونت گسترده سرکوب نمود.
خوب ما خارج از مصر در باره این واقعه چیز زیادی نشنیدیم. اما در مصر این روز تاریخی مهم است. از اینجا جنبش 6 آپریل نام خود را پیدا کرد. این مسئله بیانگر این است که مبارزات جنبش کارگری و فعالیت های مبارزاتی آنها بر علیه دیکتاتوری نقش مهمی را بازی نموده است: آنها تلاش کردند تا حقوق پایه ای و خواست های مشخص دمکراتیک برقرار گردد. در 25 ژانویه این مسئله منفجر شد. همانطور که گفتم اعتراضات مدتها بود که می شد. همچنین در شهرهای دیگر (جا هائی که خیزش شد) همینجور بود. خوب به این مسئله نگاه کنیم: در ابتدا اعتراضات شد. اعتراضاتی که به آن با خشونت و فشار و شکنجه پاسخ داده شد و مجددا اعتراضات جدید شکل گرفت. موج اعتراضات در اساس در صحرای غربی آغاز شد. اعتراضات آنجا از سوی مراکش سرکوب گشت. سپس در تونس شروع شد. در آنجا موفق شدند دیکتاتور را سرنگون کنند و در نهایت این جرقه به مناطق دیگر سرایت نمود.
در اینجا موضوع بر سر وقایع بسیار مهم است. این شورش در بسیاری جهات شاید غمگین ترین و مهمترین شورش زمان اخیر است و بسیار معنی می دهد و همزمان با مشکلات فراوان همراه است. برخی از این مشکلات در درون به وجود آمده اند و برخی از خارج وارد شده اند. این مشکلات را ما در کشورهائی که برای آمریکا و غرب بسیار مهم هستند را هم می بینیم. از همه مهمتر در کشورهای دارای ذخایر نفتی با دیکتاتورهای وفادار. غرب ازکشوری با ذخایر نفتی و یک دیکتاتور وفادار تا آنجائی که بشود پشتیبانی می کند. ما این را در کویت دیدیم، در عربستان سعودی دیدیم و در بحرین.
در عربستان سعودی و کویت فشار ها آنچنان شدید بود که انسانها به هیچ وجه جرئت نمی کردند به خیابان بیایند و تظاهرات کنند. غرب به این اوضاع هیچ انتقادی نداشته و دیکتاتور های این کشورها را بسیار عالی می داند. آنچه که به مصر بر می گردد آمریکا و غرب در آنجا یک فیلم را بازی کردند و پیش خود گفتند وقتی دیکتاتوری که مورد خواست ماست دیگر قابل نگاه داشتن نیست از وی پشتیبانی کن تا زمانی که می توانی و اگر دیگر نشد ( غالبا در مواردی چون مصر ارتش در مقابل دیکتاتور قرار داده می شود) پشتیبانی ات را از وی قطع کن اما با این وجود تلاش کن مهمترین چیزهای سیستم قدیم حفظ شود. و ما در حال حاضر این مسئله را در مصر و تونس تجربه می کنیم.
در مورد کشوری چون لیبی مسئله طور دیگری است. با وجود اینکه لیبی ذخایر غنی نفت دارد اما دیکتاتور لیبی چهره ای وفادار نیست. غرب خوشحال بود اگر که از دست او راحت می شد. (گذشته از اینکه از وی تا به امروز پشتیبانی کرده اند) منظورم این است که بریتانیا و آمریکا قذافی را تا همین امروز هم پشتیبانی کرده اند. من متاسفانه وقت ندارم این مسئله را دقیقا توضیح دهم اما جزئیات این مسئله واقعا گسترده است. با این وجود هر زمان که موقعیت بدست آید آنها با خوشخالی تلاش می کنند از دست وی خلاص شوند. غرب هم اکنون در این جنگ قاطی شده است آنهم به این صورت که از شورشگران پشتیبانی نموده و می نماید. طبیعتا آنها از آن بعنوان ” حمله بشردوستانه” نام می برند. اما از سوی دیگر آنها برای مثال هیچ تلاشی هم نکرده اند تا هر دو طرف اعلام آتش بس کنند (آنها تنها از دولت و ارتش خواسته اند که این کار را کند).
سئوال: شما قبلا گفتید که شورش در مصر سر آغازش جنبش کارگری در مصر بود. همچنین یک ناسیونالیسم سکولار هم وجود داشت. بنظر شما آغازگر و جرقه جنبش لیبی که بر علیه قذافی بلند شد چی بود؟
چامسکی: بله نفرت از قذافی. وی یک دیکتاتور قصی القلب و شیطانی است و مدت های طولانی است که بر مسند قدرت نشسته است. یعنی از سال 1969. در طول این سال ها اعتراضات فراوان انجام پذیرفته است و غالب این اعتراضات سرکوب شده است. افزون بر این هنوز هم از وی پشتیبانی زیادی می شود. به گزارش ها توجه کنید. از سوی دیگر در لیبی یک مقاومت قوی بر ضد دیکتاتوری وجود دارد. شما می توانید این مسئله را در تمامی منطقه ببینید. دیکتاتور ها در این منطقه مورد علاقه مردم نیستند. برخی از آنها آنقدر قوی هستند و از سوی غرب هم آنچنان پشتیبانی می شوند که اپوزیسیون در حال خفه شدن است. به عربستان سعودی نگاه کنیم. قذافی در این باره در گذشته تجربیات فراوانی دارد. در آغاز وی از سوی واشنگتن بشدت پشتیبانی می شد. اما حال اوضاع فرق کرده است و غرب خوشحال است اگر از شر قذافی راحت شود و این دلیل این است که چرا غرب از شورشگران لیبی پشتیبانی می کند.
سئوال: من می خواهم در اینجا بار دیگر به تم اصلی سخنرانی شما در دانشگاه تورنتو اشاره کنم. ‘The State-Corporate Complex: A Threat to Freedom and Survival?
یعنی رابطه بین دولت با شرکت های بزرگ (کنسرنها) خطری واقعی برای آزادی و موجودیت زندگی ماست. منظور اینجا چیست؟ این پدیده خود را در آمریکا و دیگر کشورها چگونه نشان می دهد و چه چیزی آنرا خطرناک می کند؟
چامسکی: خوب، در اساس این یک موضوع قدیمی است. دولت ـ قدرت دولت ـ و مجموعه اقتصاد خصوصی همیشه دست در دست هم داشته اند و با هم کار کرده اند. این پدیده صدها سال است که ادامه دارد. آدام اسمیت (2) در باره این تم زیاد نوشته است. با این وجود این پدیده خودش را با زمان تطابق می دهد و همواره چهره های جدیدی را نشان می دهد. در سال های 70 یک ” دایره شیطانی” آغاز شد که از آن زمان تا به امروز بقوت خود باقی است. این دایره شیطانی با دو توسعه آغاز شد: اول اینکه بازار های مالی اقتصاد را بلعیدند:
financialisation of the economy
و دوم اینکه تولیدات در خارج تولید شد و انبار شد. افزون بر این بطور قابل توجه ای سود بالا به سرمایه مالی افزوده شد. این سرمایه سیاست را تحت تاثیر قرار داد. قدرتمند ها توسعه سیاست را تعیین نمودند. به صورتی که آنان یک سری قوانین مشخص کردند. از قوانین سیاست مالیاتی گرفته تا اقداماتی که قدرت کنسرن ها را تقویت می کند و در نتیجه قدرت سرمایه مالی را افزایش می دهد.
تمامی اینها به جائی ختم شد که ما امروز در آمریکا یک نابرابری فاحش داریم. من نمی خواهم وارد توضیحات شوم اما موضوع بر سر پدیده ای است که همه به آن آگاهند. با این وجود همه نمی دانند که این نابرابری فاحش در مرحله نخست با چه چیزی در رابطه است: یک درصد مردم آمریکا آنچنان ثروتمند است که تمامی مرزها را گذر نموده است. اگر این یک درصد را کنار بگذاریم سپس تصویری دیگر می بینیم: که این نابرابری با وجود اینکه سر جای خودش است اما دیگر این جوری دیوانه وار نیست. در واقع این پیامد روندی است که در بالا از آن صحبت کردیم.
همزمان درآمد غالب آمریکائی ها سقوط کرده است. انسانها طولانی تر کار می کنند و شرایط کاری بسیار افتضاست. از زمان آغاز تعدیل ها همواره بحران های مالی وجود داشته است. بحران های مالی که به هزینه مالیات پردازان باید ترمیم گردد (…..). از این طریق این شرکت ها ثروتمندتر می شوند. امروز آنها دارند روی بحران های بعدی کار می کنند. این مسئله واقعا یک تهدید جدی است. قبلا یکبار اقتصاد چیزی نمانده بود که منفجر شود. دفعه دیگر اوضاع بدتر خواهد شد (البته گذشته از این واقعیت که دولت دمکراتیک دیگر قادر نخواهد بود به نحوی عمل کند). در کشور های دیگر می توان همین پدیده را دید. اما در آمریکا این پدیده کاملا مثالی افراطی است.
سئوال: همه اینها آدم را یاد ” ایالت ویسکونزین” می اندازد. در حال حاضر در آنجا دولت آن ایالت و جنبش محافظه کار راست ” تی پارتی” با اتحادیه ها در تصادم قرار دارند. در واقع یک اختلاف مزمن. اختلافی که بر سر کار اتحادیه ای و مذاکرات بر سر دستمزدها است. همین اخیرا در روزنامه ” نیویورکر” مقاله ای چاپ شد که در آن آمده که جنبش ” تی پارتی” در مرحله نخست از سوی شرکت ” برادران کوخ” پشتیبانی مالی می گردد. شرکتی که اسکوت والکرفرماندار ایالت ویسکونزین را پشتیبانی مالی می کند. جنبش ” تی پارتی” غالبا بعنوان ” جنبش پایه ای” معرفی می شود. آیا شما هم با این واژه موافقید؟ این وقایع را که هم اکنون در ویسکونزین می گذرد، چگونه ارزیابی می کنید؟
چامسکی: میان ” تی پارتی” و جنبش مردمی” یک کنفدراسیون در حال انجام است. درست است. برخی مسائل گیج کننده است. جنبش مردم از سوی بسیاری پشتیبانی می گردد. در ابتدا این جنبش مردم مسئله ای واقعا بسیار عالی است (….) اما جنبش ” تی پارتی” بر خلاف جنبش مردم قادر نیست روزانه ده ها هزار نفر را به خیابان بیاورد. انسانهائی که حتی حاضرند کنگره ویسکونزین را هم اشغال کنند (…) به واقع این یک شورش بزرگ است که از سوی بسیاری پشتیبانی می گردد. طبق همه پرسی ها غالب مردم ویسکونزین پشت این تظاهرات ها ایستاده اند و قوانین جدید و دولت جدید ایالت را که بر ضد اتحادیه ها هستند را رد می کنند.
” تی پارتی” جنبش واقعا کوچکی است. در اساس موضوع بر سر یک جنبش پایه است. و به سنت های قدیمی پایبند است. سنت فرزندان سفید مهاجران که صندوق مالی خوبی هم دارند. جنبش ” تی پارتی” المانت های ” سفیدپوستی” و ضد خارجی و ضد مهاجری را در خود دارد. در واقع المانت های راسیستی. این جنبش بر ضد دولتی قوی است و این را نشان می دهد. همزمان از رونالد ریگان به عنوان قهرمانشان تمجید می کنند و ریگان کسی بود که خواهان دولتی قوی بود. فهمیدن تفکرات آنها گیج کننده است. می توان گفت که که موضوع بر سر جنبشی است که به سنت های قدیمی چسبیده است. به سنت های اولین بازماندگان مهاجران سفید پوست. بله ریشه آنها در این سنت قرار دارد.
از سوی دیگر موضوع بر سر همانطور که گفتم جنبشی کوچک است که از سوی بخش کنسرن ها پشتیبانی مالی دست و دل بازانه می شود. این درست است. در واقع جنبش ” تی پارتی” ارتش هجومی کنسرن هاست. چیزی که ما می بینیم یک کنفدراسیون است. در مرحله نخست یک خیزش مردمی است ـ خیزشی بر علیه این که آخرین باقی مانده های جنبش اتحادیه ای را از بین ببرند.
سئوال: 1970 آنها یک راه حل دادند: تم آنها آینده دمکرات های لیبرال آمریکا بود. با توجه به شکاف عمیق میان درآمدها و ثروت های آمریکا ـ و با توجه به وقایع اخیر، آینده کشور دمکراتیک چگونه است؟ آیا در 25 یا 30 سال آینده می تواند برقرار باشد؟ شما چی فکر می کنید آیا بدیل هائی وجود دارند؟
چامسکی: خوب، من فکر می کنم این مسئله در خیابان های ( مادیسون/ویسکونزین) تعیین می شود. آنجا شما این پاسخ را می گیرید. در آنجا نشان داده خواهد شد که کی و کدام یک از دو نیرو پیروز خواهند شد. نیروهای دمکراتیک تظاهرات می کنند: نیروهای ضد دمکراتیک تلاش خواهند نمود یک نوع استبداد کنسرن ها را به کرسی بنشانند. حال جه خواهد شد را ما تجربه خواهیم نمود.
تذکرات مترجم:
(1) ال محله ال کبرا منطقه صنایع نساجی و محدوده گسترده اقتصادی، اقتصاد مصر
(2) آدام اسمیت تئوریسین شوتلندی اقتصاد لیبرالی ( 1730ـ 1790)



سکولاریسم و ضدسکولاریسم

منوچهر صالحی
پنج‌شنبه ۲۵ فروردين ۱٣۹۰ – ۱۴ آوريل ۲۰۱۱

جستار نخست- سکولاریسم اروپائی-1
سکولاریسم اروپائی
در این نوشتار به مبانی تاریخی- تئوریک پیدایش سکولاریسم در اروپا خواهیم پرداخت، زیرا بدون شناخت عواملی که سبب پیدایش اندیشه و پدیده سکولاریسم در اروپای غربی گشتند، نخواهیم توانست از یک‌سو کوشش شکست خورده انقلاب مشروطه را در جهت تحقق دولت سکولار و از سوی دیگر تحقق نخستین انقلاب ضدسکولاریستی تاریخ جهان را که در 22 بهمن 1357 در ایران پیروز شد و زمینه سیاسی- اجتماعی را برای دستیابی بخشی از رهبران دین شیعه به قدرت سیاسی هموار ساخت، توضیح دهیم.

واژه شناسی سكولاریسم
«سِكولار»[1] واژه‌اى لاتینى است و این واژه هم‏چون هر واژه دیگرى در بُعد تاریخ دچار تحوّل و دگرگونى گشته و به‌همین دلیل نیز در معنا و مفاهیم گوناگون مصرف شده است. بنابراین هر یك از معانى این واژه خود روندى تاریخى را بازتاب می‌دهد و كوششى را كه انسان در جهت تحققِ مدنیت برداشته است، آشكار می‌سازد. پس‏ براى آن‌كه بتوان از«سكولاریسم» دركى همه‌جانبه به‌دست آورد، بد نیست كوتاه به تمامى معنی این واژه برخورد كنیم.
نخست آن‌كه واژه «سِكولار» از ریشه سِكولوم[2] كه واژه‏ای لاتینی است، استخراج شده است كه به معناى عدد صد است. در این معنی «سكولار» به آن روندها، رخدادها و جریانات گفته می‏شود كه هر صد سال یك‏بار تكرار می‏شوند و بر زندگى انسان تأثیراتِ شگرف می‌گذارند. در این مفهوم واژه «سِكولار» در دورانِ باستان و پیش از پیدایش‏ مسیحیت به‌كار گرفته شده است.
می‏دانیم كه میانگین عُمر انسانِ امروزى در جوامع پیش‌رفته سرمایه‌دارى با توجه به‌ پیش‌رفت چشم‏گیر دانش پزشكى و بهداشت چیزى میان 75 تا 85 سال برای مردان و زنان است، یعنی میانگین عُمر زنان 5 سال بیش‌تر از مردان می‌باشد. در آلمان حدود پنج در صد از مردم، یعنی تنها تعداد اندكى از آدمیان بیش‏ از صد سال عُمر می‏كنند. در دوران كهن میانگین عُمر آدمیان چیزى در حدود 20 تا 25 سال بود و به‌ همین دلیل صد سال دورانى از عُمر چند نسل را در بر می‏گرفت. حتى در سده هیجدهم كه انقلابِِ كبیر فرانسه رخ داد، یعنى در دورانى كه جامعه فرانسه پا به دوران تولید سرمایه‌دارى می‏گذاشت، میانگین عُمر در این كشور برابر با 29 سال بود.[3] به‌این ترتیب صد سال دارای عظمت و اُبهتى ویژه بود. بر اساس‏ همین نگرش‏ بود كه پیش‏ از پیدایش‏ مسیحیت بخشى از مردم بر این باور بودند كه در تاریخ بسیارى از روی‌دادها تكرار می‏شوند. چون مردم آن دوران در هر سال با بهار و تابستان و پائیز و زمستان روبه‌رو می‌شد‏ند، پس بر این باور بودند كه در هر صد سال نیز بسیارى از رخدادها و حوادث تاریخى تكرار می‏گردند، زیرا آن امور هم ‏چون فصل‌های سال جزئى از روند كائنات را تشكیل می‏دهند. بعدها كه مسیحیت به‌وجود آمد، بسیاری از مؤمنین كه تحت تأثیر اندیشه شیلیاستى[4] قرار داشتند، مى‌پنداشتند كه خدا هر صد سال یك‌بار جهان را مورد خشم و غضب قرار می‌دهد و براى اصلاح آن وضعیت مسیح و یا یكى از حواریون او ظهور خواهند كرد تا مردم ستم‌دیده را از چنگال جور و ستم برهانند. خلاصه آن‌كه به همۀ آن امورى كه می‏توانست هر ‏صد سال یك ‌بار رُخ دهد، «سكولار» می‏گفتند و خصوصیت این پدیده‌ها آن بود كه قابل تقلید و تكرار نمی‏توانستند باشند، هم‏چنان كه وضعیتی که هر ساله در بهار حادث می‏شود، در دیگر فصل‌های سال قابل تكرار و تقلید نیست.
دو دیگر آن كه اگر بخواهیم براى واژه «سكولار» معادلى فارسى برگزینیم، می‏توان از واژه‌های «دنیوى» و یا «جهانى» بهره گرفت، یعنى آن‌چه كه داراى منشأ زمینى و مادّى است و به‌این جهان وابسته است. برخی نیز معادل «عُرفی» را برای این واژه مناسب تشخیص داده‌اند.

سكولاریسم دینی
آن‌طور كه به نظر می‏رسد، این واژه در ابتدأ و به‌طور عمده توسطِ كلیساى كاتولیك مورد استفاده قرار گرفت و آن‌هم در موارد مختلف. پس‏ لازم است به اختصار به‌ آن بپردازیم:
· می‏دانیم كه غالبِ ادیان زندگى انسان را به دو بخش تقسیم می‏كنند. بخشى از این زندگى داراى وجه زمانى محدود می‏باشد و به‌دورانى تعلق دارد كه روح در محدوده جسم «اسیر» است. تمامى ادیان این مرحله را دوران زندگى دنیوى می‏نامند كه روح به‌خاطر «اسارت» در بدن، می‏تواند به‌تباهى و گمراهى گرایش‏ یابد. شاعر نامدار مولوی در این شعر جاودانی خود این اندیشه را به زیباترین وجهی ترسیم کرده است: مرغ باغ ملکوتم، نیئم از عالم خاک/ دوسه روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم.
دوران دیگر كه پس‏ از مرگ انسان آغاز می‏شود، دورانى است كه روح از چنگال بدن رها می‏گردد و به «ملكوتِ خدا» می‏رود. این مرحله دورانِ زندگى ابدى و یا زندگى روحانى نامیده می‏شود. بدن پس‏ از مرگ فاسد می‏شود و حال آن‌كه روح كه داراى خاصیت ابدى و جاودانى است، از زمین به آسمان عروج می‏كند. تعالیم مسیحیت نیز بر این اساس استوار است و اصل تثلیث آن بر این پایه بنأ شده است كه پدر‌)خدا( براى نجات و ارشادِ بشریت مریم[5] را که تا آن زمان دوشیزه‌ای باکره بود، از «روح‌القدس»‏ آبستن ساخت تا «پسر خدا»، یعنى عیسى[6] مسیح بتواند به‌جهانِ خاكى پا نهد و به ‌عنوان «نجات دهنده» از ملكوت به زمین آید تا به فریب و تباهى انسان پایان دهد. در این معنى ذاتِ الوهیت در پیكر عیسی مسیح جسمیت یافت و پس‏ از آن كه او را در اورشلیم به صلیب كشیدند، آن «جسم قُدسى» كه تجّسم خاكى «روح القدس»‏ الهى بود، پس‏ از سه روز زنده و از زمین به‌آسمان بازگشت.[7] مسیحیت در این رابطه از واژه سكولار برای نشان دادن زندگی دنیوی بهره گرفت.
· دیگر آن‌كه در تمامى ادیان توحیدى انسان كم و بیش‏ از خودمختارى برخوردار است و می‏تواند بر حسب تشخیص‏ و اراده خود میان خیر و شّر، خوبى و بدى، زندگى دنیوى و زندگى ربانى یكى را برگزیند. در تورات آمده است كه «مار به زن‌‌)حوا( گفت (…) خدا می‏داند در روزى كه از آن)میوه درخت معرفت (بخورید، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیك و بد خواهید بود».[8] و چون خدا نخواست چنین شود، آدم و حوا را از ملکوت به زمین تبعید کرد و به‌این ترتیب انسان مختار شد مابین زندگانى دنیوى و یا روحانى یكى را انتخاب كند. بر این اساس‏ در مذهب كاتولیك واژه «سِكولار» در رابطه با آن بخش از زندگانى انسان كه داراى وجه مادی و دنیوى بود، به‌كار برده شد، یعنى همۀ آن چیزهائى كه داراى وجه این جهانى و فاقد ارزش‏هاى روحانى و ربانى بودند، به مثابه روندها و پدیده‌هاى «سِكولاریستى» تلقى گشتند. در همین معنى واژه «سِكولار» از همان آغاز در محدوده مذهبِ كاتولیك داراى بارى منفى بود، زیرا زندگى دنیوى در برابر زندگانى ربانى داراى ارزش نبود و كسى كه به‌ارزش‏هاى این دنیا چشم دوخته بود، آخرت خود را تباه می‏ساخت، زیرا زندگى واقعى و ابدى تازه پس‏ از مرگ و پا نهادن به «ملكوت الهى» آغاز می‏شود. بنابراین كسانى كه داراى وجوه «سِكولاریستى»، یعنی در پی زندگی عرفی بودند، عملأ برخلاف آئین مسیحیت که زندگی در این جهان خاکی را خار شمرده است، به «زندگى دینى» پشت كرده و در نتیجه راهى به «ملكوتِ خدا»[9] می‌توانستند داشته باشند.
· در مذهب كاتولیك كسى كه راهب و یا راهبه می‏شود، باید به‌خاطر تزكیه نفس‏ و زندگانى روحانى از تمامی لذاتِ دنیوی چشم‌پوشى كند و در همین رابطه حق ازدواج ندارد و باید تارك دنیا را برگزیند و گوشه‌نشینى اختیار نماید. روشن است كه در طول تاریخ بسیارى از كسانی كه كوشیدند در این راه گام نهند، پس‏ از مدتی دریافتند كه تاب تحمل آن همه امساك و محرومیت را ندارند و به‌همین دلیل از رهبرى كلیساى كاتولیك خواستار بازگشت به زندگى دنیوى شدند. در همین رابطه نیز در كلیساى كاتولیك «سِكولار» روندى نامیده شد كه در بطن آن كسانى كه زندگى روحانى در صومعه‌ها را برگزیده بودند، بدان پشت کرده و دوباره به زندگى دنیوى گرویدند. بر اساس‏ اسناد و مدارك، واژه «سِكولار» براى نخستین بار در تاریخ دینى در این رابطه به کار گرفته شده است.[10] به‌این ترتیب در مذهب كاتولیك «سِكولار» تمامى سطوح زندگى دنیوى انسان را در بر می‏گرفت. به‌عبارت دیگر، زندگى دنیوى بیش‌تر تحت تأثیر نیازهائی است كه پیکر انسان موجب پیدایش‏ آن می‌شود، هم‌چون احساس سرما و گرما، گرسنگى و سیرى و یا با غرایز جنسى و غیره دست و پنجه کردن. بنابراین همۀ تلاش‏هائی كه انسان براى ادامه زندگی پیکر خود انجام می‏دهد و می‏كوشد نیازهاى جسمی خود را برآورده سازد، داراى باری «سِكولاریستی» است و به‌این ترتیب «سِكولار» كه زندگانى این جهانى را در خود‌ منسجم می‏سازد، به برابرنهاده[11] زندگانی روحانى بدل می‏گردد.

روند ضددینی سكولاریزاسیون
با پیدایش مسیحیت روند سكولاریزاسیون نیز آغاز شد و هنوز نیز به پایان نرسیده است. برای آن‌كه این روند را بهتر بشناسیم، طرح چند نكته اهمیت دارد:
یکم آن که در آغاز روند سپردن پول، املاک و ساختمان‌های کلیسا به کسی یا نهادی را که در پی کسب سود و یا اجاره‌بهاء بود، سکولاریزاسیون نامیدند، یعنی روندی که طی آن؛ آن‌چه که به نهادی روحانی تعلق داشت، مورد مصرف دنیوی قرار می‌گرفت.
دو دیگر آن که مذهب كاتولیك بر اساس این نظریه انسجام یافت كه عیسى مسیح زندگی این جهانی را خوار ‌پنداشت و از حواریون خود خواست که در نهایت تنگ‌دستی با هم زندگی کنند و هر یک از پیروان او با گذشت از املاک و ثروت خود به‌سود «اُمت»[12] باید به زندگی اشتراکی با دیگر برادران دینی خود تن در می‌داد.
سه دیگر آن که عیسى مسیح پیش‏ از مصلوب شدن از میان حواریون خود پطروس[13] را به‌جانشینى خود برگزید و گفت که بر «این صخره كلیساى خود را بنا كرد.»[14] پطروس‏ نیز پیش‏ از مرگ رهبرى كلیساى خود را به پاولوس[15] سپرد و او كه دارای تابعیت دوگانه یهودی- رومی بود، خود را اسقفِ اعظم كلیساى رُم نامید. کلیسای کاتولیک بعدها او را پاپ، یعنى پدر و «خطاناپذیر» نامید. به‌این ترتیب پاپ‌ها جانشین پاولوس شدند.‏ و از آن‌جا که پاولوس خود را جانشین مسیح بر روى زمین نامیده بود، در نتیجه از آن دوران تا به‌امروز كسى كه به‌عنوان پاپ، یعنی جانشینی او برگُزیده می‏شود، باید از خصوصیت «خطاناپذیرى» برخوردار باشد و «شبانى» است كه باید «گوسفندان مسیح» را بچراند و از آن‌ها در برابر خطرات حفاظت كند. یعنی کسی که تا دیروز اسقف و خطاچذیر بود، پس از آن که به عنوان پاپ برگزیده شد، فورأ خطاناپذیر می‌گردد و در نتیجه همه مؤمنین باید از فرامین او پیروی کنند.
از هنگامی كه مسیحیت در دوران سلطنت كنستانتین[16] در سده چهارم میلادى به دین رسمی امپراتورى روم بدل گشت، دولتِ روم خود را مسئول تمام مسیحیان روى زمین دانست و كوشید امپراتورى روم را به امپراتورى جهانِ مسیحیت بدل سازد و از آن پس‏ همۀ كشورگشائى‌ها و جنگ‌ها به نام دفاع از شریعت مسیح انجام گرفت. در همین رابطه اسقفِ اعظم كلیساى شهر رُم از ویژگى والائى برخوردار شد، زیرا او رهبر دینی مسیحیانى بود كه در قلمرو امپراتورى روم می‏زیستند. اما زمانى كه امپراتورى روم غربى كه مركز آن شهر رُم بود، با آغاز سده پنجم میلادى مورد هجوم اقوام ژرمن قرار گرفت و در پایان آن سده نابود شد، نخست هرج و مرج تمامى قاره اروپا را فراگرفت و سپس‏ و آن‌هم به تدریج دولت‌هاى كوچكى در سراسر اروپا به‌وجود آمدند كه هیچ یك از آن‌ها به‌خاطر كوچكى قلمرو خویش نمی‏توانست خود را جانشین دولت روم بنامد كه از نظر سیاسى اروپا را متحد ساخته بود. به‌این ترتیب اتحاد سیاسى اروپا درهم شكست، لیكن این امر به‌نقشِ مركزى كلیساى رُم به رهبرى پاپ هیچ خدشه‌اى وارد نساخت و رُم هم‏چنان كانونِ قدرتِ دینی باقى ماند. همین امر سبب شد تا دین مسیح آن رشته‌اى باشد كه تمامى دولت‌هاى ایالتى و كوچك را هم‏چون دانه‌هاى تسبیح به‌هم متصل می‏ساخت. به‌همین دلیل با آغاز سده‌های میانه كلیساى كاتولیك از موقعیت ویژه‌اى برخوردار شد و بیش‌تر دولت‌هاى كوچك و منطقه‌اى رهبرى روحانى پاپ را بر كشور خود پذیرفتند و شاهانِ فئودال با پرداختِ خراج به واتیكان خود را نماینده و مُباشر پاپ در كشورى نامیدند كه در آن حكومت می‏كردند. در این عصر حكومت «روحانى» پاپ فراسوى حكومت‌هاى «زمینى» و «دنیاگرایانه» شاهانِ و اشراف فئودال قرار داشت و چون بنا به تعالیم مسیحیت، تمامی زمین به مسیح تعلق داشت،[17] بنابراین پاپ به‌عنوانِ جانشینِ او نقش‏ رهبرى دینى و دنیائى جهان مسیحیت را بر عهده داشت. شاهانِ فئودال بدون اجازه پاپ نمی‏توانستند در كشور خود حکومت كنند و یا آن‌كه منطقه‌اى را تصرف نمایند. همین امر سبب شد تا طی چند سده ثروت بیکرانى در دستان كلیساى كاتولیك تمركز یابد و بخش‏ بزرگى از زمین‌هاى كشاورزى اروپا به مالكیت كلیسا درآید.
از سوى دیگر، تا زمانى كه امپراتورى روم برقرار بود، كلیساى مسیحیت زیر نفوذ قیصر روم قرار داشت. در این دوران یكى از وظایف كلیسا مبارزه با بى‌عدالتى‌هائى بود كه در جامعه وجود داشت. در این دوران هنوز دستگاه دولت بر كلیسا حاكم بود و به‌عبارت دیگر نهادهاى دنیوى بر نهادهاى روحانى غلبه داشتند. اما زمانى كه این امپراتورى فروریخت و جاى خود را به ده‌ها دولت كوچك و بزرگ داد كه رهبران سیاسی آن خود را مباشران پاپ می‏نامیدند، روند چیرگى نهاد روحانی بر نهاد دنیوى آغاز شد و از آن پس‏ رهبرى كلیسا در كشورهاى مستقل اروپائى پشتیبان شاهانِ فئودال گشت. اگر در گذشته، دهقانانى كه زیر ستم مالیات و عوارض‏ فئودالى كمرشان خم شده بود، براى فرار از چنگال ستم اربابِ فئودال به كلیسا پناه می‏بردند، اینك كلیسا خود جزئى از دستگاه استثمار و ستم گشته بود و به‌همین دلیل نیز مابین اسقف‌هائى كه داراى پیشینه اشرافى بودند و رهبرى كلیسا را در دست داشتند و از حقوق و مزایاى اشرافیت زمیندار در برابر دهقانان دفاع می‏كردند و كشیشانى كه منشأ روستائى داشتند و در مناطق روستائی با دهقانان کم‌درآمد زندگی می‌کردند و از نزدیک با رنج و محرومیت‌هاى آنان آشنا بودند، تضادى آشتى‌ناپذیر به‌وجود آمد. دیرى نپائید كه در سده‌های میانه شورش‏هاى دهقانى تمامى اروپای غربی را فراگرفت و بخشى از كشیشان كه خواهان دگرگونى وضعیت موجود به سود دهقانان تهی‏دست بودند، با پشتیبانى از این جنبش‏ها با رهبرى كلیساى كاتولیك به‌مبارزه برخاستند. به‌این ترتیب دوران تازه‌اى از روند «سِكولاریزاسیون» آغاز شد.
در آلمان جنگ‌هاى دهقانى هم‌راه بود با جنبش اصلاحات دینى مارتین لوتر[18]. تا آن زمان کتاب‌های مقدس به‌زبان لاتین نوشته شده بودند و هر کسی که می‌خواست از محتوای آن با خبر شود، باید زبان لاتین را می‌آموخت. بنابراین اکثریت مردم از مضمون آن کتاب‌ها بی‌خبر بودند و هر چه را که کشیش‌ها برایشان از کتاب مقدس نقل می‌کردند، باید باور می‌نمودند. لوتر با ترجمه انجیل به‌زبان آلمانی، زمینه را براى فهم مطالب آن كتاب‌ توسطِ مردمِ عادى كه به زبان لاتین تسلطى نداشتند، فراهم آورد و در عین حال علیه دستگاه كلیساى كاتولیك كه ثروت انبوهى را در دستان خود متمركز ساخته بود، قد برافراشت. در آن دوران اسقف‌ها كه خود را نماینده پاپ در هر كشورى می‏نامیدند، به‌خاطر در اختیار داشتن این ثروت انبوه، هم‏چون پادشاهان در ناز و نعمت به‌سر می‏بردند و از وضعیت سخت و دهشتناكی كه روستائیان در آن قرار داشتند، ناآگاه بودند. در آلمان وضعیت زندگى این اسقف‌ها حتى بهتر از شاهان ایالت‌هاى كوچك آن کشور بود. بنابراین، هنگامى كه جنبش‏ دهقانى آغاز شد، این جنبش‏ تنها با سلاح دین مسیح می‏توانست علیه اشرافیت وابسته به كلیساى كاتولیك به‌مبارزه برخیزد. به‌همین دلیل نیز بخشى از شاهان ایالتى از فرصت سود جسته و به‌پشتیبانى از آئین لوتر پرداختند تا بتوانند بخشی از املاك كلیسا را به تصرفِ خود در آورند. این امر اما ممكن نبود، مگر آن‌كه شاهان فئودال می‏توانستند براى مردم كشور خود توجیه كنند كه بنا بر آموزش‌های لوتر پاپ یگانه نماینده مسیح بر روى زمین نیست. جنبش‏ اصلاح دینى لوتر كه موجب پیدایش‏ مذهب پروتستانتیسم[19] گشت، بهترین فرصت را در اختیار اشرافى قرار داد که می‌توانستند از آن به‌سود خود بهره گیرند. به‌این ترتیب با پیروزی جنبش‏ پروتستانتیسم در اروپا یك‏پارچگى كلیساى کاتولیک از بین رفت و بخشی از ثروتِ كلیسا را اشرافِ فئودال به‌سود خود ضبط كردند. در تاریخ كلیساى كاتولیك، روندی كه در بطن آن زمین‌هاى متعلق به كلیسا بدون موافقت رهبران كلیسا به مالكیت شاهانِ فئودال درآمد و امر قضاوت از حوزه اختیارات كلیسا خارج شد را روندِ «سكولاریزاسیون» نامیدند.
البته روند خلع مالكیت از كلیسا در‌ اروپا از سده ششم میلادى، یعنى در دورانى كه اسلام هنوز ظهور نكرده بود، آغاز گشت و این روند تا‌ انقلابِ‌ كبیر‌ فرانسه‌ به‌درازا کشید. در آغاز، اشرافى كه باید دست به‌جنگ می‏زدند و به‌اندازه كافى از امكاناتِ مالى‌ برخوردار نبودند، از رهبرى كلیسا تقاضاى كمك مالی ‏می‌كردند و در غالبِ اوقات كلیسا به خواست آن‌ها پاسخ مثبت می‏داد و گه‌گاهى نیز دست رد به سینه آن‌ها می‏زد. در چنین مواردى این رهبران سیاسى به بهانه‌هاى گوناگون می‏كوشیدند بخشى از ثروتِ كلیسا را از آنِ خود سازند. در ابتدأ چنین كوشش‏هائى داراى سویه ضددینى نبودند و بلكه این اشراف در عین عبودیت نسبت به كلیساى كاتولیك و شخص‏ پاپ زمین‌هاى كلیسا را به نام تأمین هزینه ارتش‌های خود با هدف حفاظت از زمین‌های کلیسا مصادره می‏كردند. اما از زمانى كه جنبش‏هاى دهقانی علیه مناسبات ارباب رعیتى فئودالى آغاز شد كه بر اساس‏ آن روستائیان از هرگونه حقوقى محروم بودند، این روند بیش‌تر از گذشته نضج یافت و سپس‏ جنبه ضدِكاتولیكى به‌خود گرفت.
پس از جنگ‌هاى دهقانى كه در سده شانزده تقریبأ سراسر قاره اروپا را فراگرفت، روند خلع مالكیت كلیسا شدت یافت، زیرا در نتیجۀ اصلاحات دینى لوتر وحدت مسیحیت از بین رفت و لایه‌هاى مختلف این مذهب در هم‌كارى با قدرت‌هاى سیاسى منطقه‌اى علیه یك‌دیگر به مبارزه برخاستند و دست به توطئه زدند. این روند با انعقاد پیمان «صلح وستفالن»[20] كه در 24 اكتبر 1648 میان امپراتوری‌های آلمان و فرانسه بسته شد، به نقطه اوج خود رسید. در این قرارداد صلح تأكید شد املاكی كه در سال 1624 در اختیار كلیسای كاتولیك بود، باید به این كلیسا پس داده شوند. به‌این ترتیب تمامی املاك و ثروتی كه پیش از این تاریخ طی جنگ‌های دهقانی از كلیسا مصادره شده بود، مورد تأئید قرار گرفت. در همین قرارداد صلح از مقوله سكولا‌‌ریزاسیون املاك كلیسا سخن گفته شده است، یعنی املاكی كه پیش از سال 1624 طی جنگ‌های دهقانی به مالكیت نهادهای دنیوی (اشراف و دولت‌های ایالت‌های آلمان) درآمده بودند، نباید به كلیسا پس داده می‌شدند. یكی دیگر از مزایای این قرارداد صلح آن بود كه هم مذهب پروتستانتِ لوتریسم و هم مذهب پروتستانتِ كالونیسم[21] كه در سوئیس به‌وجود آمده بود، به رسمیت شناخته شدند و به‌این ترتیب به انحصار كلیسای كاتولیك به مثابه یگانه كلیسای مسیحیت در اروپای غربی پایان داده شد.
پس از پایان جنگ‌های دهقانی روند سكولاریزاسیون، یعنی سلب مالكیت ارضی از كلیسای كاتولیك در بیش‌تر كشورهای اروپائی گسترش یافت. در اتریش در دوران سلطنت یوسف دوم[22] در سال 1782 قانون ضبط اموال كلیسا تصویب شد. در فرانسۀ انقلابی در 2 نوامبر 1782 قانونی به تصویب رسید كه طی آن تمامی املاك كلیسا باید به دولت تعلق می‌گرفت. این املاك را دولت انقلابی به حراج گذاشت. در آلمان زمین‌های كلیسا در دو سوی رودخانه راین[23] كه به چهار ایالت اسقفی، 18 اسقف‌نشین و 300 صومعه تعلق داشتند، به مالكیت امپراتوری آلمان درآمدند. در ایتالیا طی سال‌های 70-1860 دولتِ كلیسا، یعنی سرزمینی كه پاپ‌ها از سده‌های 8 تا 13 میلادی بر آن حكومت می‌كردند، از كلیسا گرفته شد و جزئی از كشور ایتالیا گشت و قلمرو كلیسای كاتولیك به منطقه واتیكان كه محله كوچكی از شهر رُم بود، محدود شد.[24] با به‌قدرت رسیدن بلشویك‌ها[25] در روسیه در اكتبر 1917، تمامی املاك و ثروت كلیسای اُرتدكس به مالكیت دولتی تبدیل گشت و پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در این كشور بخشی از آن به كلیسا پس داده شد. هم‌چنین به تقلید از روسیه شوروی در دیگر كشورهائی كه احزاب كمونیست به قدرت رسیدند، كم و بیش از كلیسا سلب مالكیت كردند.
با آن‌كه پادشاهان و امیران دولت‌هائى كه به پروتستانتیسم گرویدند و املاك كلیسا را به سود خود ضبط كردند، هنوز داراى منشأ بورژوائى نبودند، لیكن شدت‏یابى همین روند بیانگر آن بود كه در بافت سنتى جوامع اروپائى دگرگونى‌هائى كمى در حال تكوین بود كه هنوز از تراكم کیفی لازم براى تبدیل مناسبات تولید فئودالی به مناسبات تولید سرمایه‌داری برخوردار نگشته بود، یعنی تراکم کمی هنوز زمینه را برای پیدایش کیفیت نوینی هموار نساخته بود. به‌طور نمونه دولت پروس[26] پس‏ از غصب زمین‌هاى كلیساى كاتولیك نخست آن‌ها را به‌دهقانان بی‌زمین اجاره داد و سپس‏ براى آن‌كه از درآمد ثابت و مطمئنى برخوردار شود، آن زمین‌ها را به‌اشراف فئودال سپرد و آن‌ها نیز در برابر دولت پروس پرداخت اجاره بهائى را كه مقدار آن طى قرارداد تعیین شده بود، به‌عهده گرفتند. این اشراف آن زمین‌ها را به‌دهقانان بی‌زمین به بهاى بیش‌ترى اجاره دادند و به‌این ترتیب به‌شدتِ استثمار روستائیان افزودند. بعدها، پس‏ از آن‌كه طبقه سرمایه‌دار در آلمان توانست در ائتلاف با دولت فئودال در قدرت سیاسى سهیم شود، زمین‌های دولتی به روستائیانى فروخته شد كه بر روی آن زمین‌ها کار می‌کردند.

پانوشت‌ها:

[1] Säculam

[2] Säculum

[3] «انقلابِ فرانسه» در دو جلد، نوشته آلبر سوبول، ترجمه نصرالله كسرائیان وعباس‏ مخبر، انتشارات شباهنگ، تهران1370، جلد 1، صفحه 45
[4] بر اساسِ تعالیم برخى از رسولان و به ویژه تعلیماتِ یوحنا، عیسى مسیح پیش‏ از آن كه جهان به پایانِ خود رسد، از ملكوتِ الهى به زمین باز می‌گردد و كسانى را كه در دورانِ حیاتِ خود دیندارانِ مؤمن بوده‌اند، برمی‌گزیند و به‌هم‌راه آنان براى هزار سال امپراتورى بهشتى را در همین دنیاى خاكى به‌وجود می‌آورد. به این اندیشه در دیانت مسیح شیلیائسم Chiliasmus می‌گویند كه بر اصل زندگى دوباره بنا شده است و بر آن «قیامت اول» نیز نام نهاده‌اند. مسیح مردگانِ مؤمن را بار دیگر زنده می‌كند تا بتوانند به مدت هزار سال از لذت‌هاى این جهان كه در دورانِ حیاتِ خود از آن به نفع دیندارى چشم‌پوشى كرده بودند، بهره‌مند گردند. در این رابطه می‌توان به «مُكاشفه یوحناى رسول» باب 20 تا 22 مراجعه كرد. البته كلیساى كاتولیك و پروتستان این نظریه را قبول ندارند و در طول تاریخ خود با این اندیشه به شدت مبارزه كرده‌اند.
[5] بنا بر روایت‌های چهارگانه انجیل نام مادر عیسی مریم بود. او و همسرش یوسف در شهرک ناصریه زندگی می‌کرد و هر دو پیرو دین یهود بودند. دو مذهب اتدوکس و کاتولیک بر این باورند که او باکره بود که آبستن شد و «فرزند خدا» را زائید و به‌همین دلیل او را «مادر خدا» می‌نامند. پروتستانت‌ها هر چند باکره بودن مریم را پیش از آبستن شدن می‌پذیرند، اما «مادر خدا» بودن او را نادرست می‌دانند.
[6] هیچ سند تاریخی مبنی بر این که کسی به‌نام عیسی ادعای پیامبری کرد، وجود ندارد. با این حال بنا بر آن‌چه در چهار روایت انجیل آمده است، گویا در سال 4 پیشامیلاد باید زاده شده باشد و 30 یا 31 ساله بود که توسط رومیان و به تقاضای خاخام‌های یهود به صلیب آویخته شد. خانواده او پیرو یکی از شاخه‌های یهودیت بود. مسیحیان مدعی‌اند که مریم باکره بود و توسط روح‌القدس آبستن شد و عیسی را به‌مثابه پسر خدا زائید. در هر حال عیسی بسیار دین‌باور بود، نخست به‌مثابه یک موعظه‌گر دوره‌گرد در فلسطین به تبلیغ باورهای دینی خود پرداخت و سپس از 28 سالگی خود را نجات‌دهنده یا مسیح نامید و ادعا کرد فرزند خدا و شاه یهودان است. بر اساس مدارکی که در غارهای نزدیک اورشلیم کشف شدند، آن‌چه در چهار روایت انجیل به‌مثابه آئین مسیحیت نگاشته شده است، یک صد سال پیش از ظهور مسیح توسط یکی از فرقه‌های یهودیت تبلیغ می‌شد.
[7] «تاریخ جامع ادیان از آغاز تا امروز»، تألیف جان ناس‏، ترجمه على اصغر حكمت، انتشارات پیروز، تهران، 1348.
[8] «کتاب مقدس، یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید»، انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل، 1986، صفحه 4
[9] در ترجمه آلمانى انجیل براى ترجمه واژه ملكوت از واژه رایش‏ Reich استفاده شده است كه معناى دیگر آن امپراتورى است. به‌همین دلیل نیز نازیست‌های آلمانى حكومت هیتلر را«رایش‏ سوم» می‌نامیدند كه پس‏ از دو امپراتوری پیشین بنأ شده بود و قرار بود تا هزاره سوم پس از میلاد دوام داشته باشد. آن‌ها در تبلیغات خود از امپراتورى هزار ساله آلمان سخن می‌گفتند كه اشاره‌اى بود به امپراتورى هزار ساله‌اى كه مسیح مُقدس‏ بر روى زمین می‌خواهد برقرار سازد.
[10] Hermann Lübbe: “Säkularisierung. Geschichte eines ideenpolitischen Begriffs”. Freiburg i. Br./München: Karl Alber 1965, 2. Auflage, Seite 28
[11] Synthese‌
[12] Gemeinde
[13] پطروس‏ Petrus در زبان یونانی به‌معناى صخره است. این لقب را عیسى مسیح به یكى از حواریون خود كه سیمون Simon نام داشت، داد. بنا به روایات انجیل سیمون فرزند ماهیگیرى بود به نام یونا Jona و هم‌راه برادرش‏ كه آندرِآس Andeas نام داشت، به مسیح پیوست و پیرو او شد. با این كه او در هنگامى كه سربازان براى دستگیری مسیح آمدند، به انكار عیسى مسیح پرداخت، لیكن پس‏ از مصلوب شدن مسیح به‌هم‌راه دو تن دیگر از حواریون عیسى مسیح در اورشلیم به‌تبلیغ كیش‏ او پرداخت. سپس‏ از آن‌جا به رُم رفت و در آن‌جا آئین مسیحیت را تبلیغ كرد و در دوران امپراتورى نرون Nero به‌هم‌راه بسیارى دیگر از مسیحیان مصلوب شد و جسد او را در محلى دفن كردند كه اینك به واتیكان تعلق دارد. بر اساس‏ تعالیم كلیساى كاتولیك پطروس‏ نخستین اسقُف رُم بود.
[14] «انجیل متى»، باب شانزدهم، «انجیل لوقا»، باب 22 و «انجیل یوحنا»، باب21.
[15] نام واقعی پاولوس به عبری شائول بود که یونانی‌ها او را سالوس نامیدند. تاریخ زایش او نامعلوم است، اما گویا در سال 60 میلادی در شهر رُم درگذشت. بنا بر ادعای انجیل، او نخستین روحانی سرشناس و مبلغ دین مسیح است. او یک یهود- یونانی تحصیل‌کرده بود که چون مسیح را در خواب دید، پیرو و مبلغ مسیحیت شد. او به شهرهای زیادی سفر کرد و در هر شهری توانست «امت» مسیح را به‌وجود آورد. از او 12 نامه بازمانده است که آن‌ها را به «امت‌«های مسیح در شهرهای مختلف نوشته و در آن‌ها دیانت مسیح را ترسیم کرده است.
[16] كُنستانتین اوّل Konstantin I. كه به كُنستانتین كبیر معروف شد، به احتمال زیاد در سال 280 میلادى زاده شد و از سال 306 میلادى به قدرت دست یافت و در سال 337 میلادى در اوج قدرت درگُذشت. او در سال 309 لقب سزار را دریافت كرد و در سال 324، پس‏ از آن كه توانست بر رقیب خود لسینیوس‏ پیروز شود، به قدرت مطلقه دست یافت. به‌خاطر خدماتى كه در راه گُسترش‏ مسیحیت انجام داد، از سوى كلیساى مسیحى لقب «جانشین مسیح» را دریافت كرد. به فرمان كُنستانتین شهر كُنستانتینوپل بنیاد نهاده شد كه بعدها به پایتخت روم شرقى بدل گشت. این شهر امروز استانبول نامیده می‌شود و بزرگ‌ترین شهر تركیه است.
[17] این اندیشه در اسلام نیز وجود دارد و محمد پیامبر اسلام این نظریه را طرح کرد که زمین متعلق به خدا و فرستاده او است.
[18] لوتر، مارتین Martin Luther در سال 1483 زاده شد و در سال 1546 در گذشت. او كشیش‏ و دانشمند علوم دینى بود و در دانشگاه‌هاى دینى تدریس‏ می‌كرد. لوتر در نتیجه مطالعات خود به ضرورت اصلاحات دینى پى بُرد و در این رابطه مطالبى را تدوین كرد. اما دیوانسالارى كلیساى كاتولیك نظرات او را مردود اعلان كرد و از او خواست كه به نادرستى نظرات خود اعتراف كند. امّا لوتر از این کار خوددارى كرد و براى آن كه از پشتیبانى اشراف آلمان برخوردار شود، سه نوشته را انتشار داد كه مخاطب آ‌ن‌ها «اشراف مسیحى ملت آلمان» بودند. سرانجام بخشى از شاهزاده‌نشین‌هاى آلمان از او پشتیبانى کردند و از این طریق توانستند به‌تدریج خود را از كلیساى كاتولیك مستقل سازند. در همین دوران جنبش‏ دهقانان بى‌زمین سراسر آلمان را فراگرفت و دهقانان نیز چون می‌دیدند كه كلیساى كاتولیك در استثمار آن‌ها با فئودا‌ل‌ها شریك است، به‌سوى لوتر گرایش‏ یافتند. سرانجام جنبش‏ مذهبى لوتر سبب شد تا كلیساى جدیدى در اروپا به‌وجود آید كه امروزه به‌نام كلیساى پروتستانت معروف است. در ابتدأ جنبش‏ مذهبى لوتر خواهان اصلاحات به‌سود توده‌هاى تنگ‌دست بود، زیرا در آن عصر كلیساى كاتولیك خود به بزرگ‌ترین نیروى اقتصادى و سیاسى تبدیل شد و در حقیقت رابطه خود را با مؤمنین از دست داد. لوتر نخستین كسى است كه بر این باور بود كه دین را باید به زبانِ رایج به مردم ارائه داد و به‌همین دلیل نیز به ترجمه كتابِ مقدّس‏ به زبانِ آلمانى پرداخت. اصلاحات او در دیانتِ مسیح سرانجام موجبِ انشعاب در این دین گشت. ماركس‏ و انگلس‏ بر این باورند كه لوتر در دورانى ظهور كرد كه مناسباتِ فئودالى در اروپا در حالِ فروپاشى و جنبش‏هاى دهقانى در صددِ ایجادِ جامعه‌اى عادلانه‌تر بودند، بى آن كه بدانند یك‌چنین جامعه‌ای داراى چگونه مختصاتى است و به‌همین دلیل نیز این جنبش‏ها بیش‌تر جنبه تخریبى داشتند تا سازندگى و دیری نپائید كه‏ با شكست روبرو شدند. لوتر نیز تنها از طریقِ سازش‏ با آن بخش‏ از اشراف كه به‌این نتیجه رسیده بود از طریقِ محدود ساختنِ اختیاراتِ كلیسا می‌توانند منافع بیش‌ترى به‌دست آورند، توانست به‌تدریج به دامنه نفوذِ خود بیافزاید.
[19]پروتستانتیسم Protesttismus از واژه پروتست Protest گرفته شده است كه به‌معناى مخالفت و اعتراض‏ است و جنبش‏ اصلاح‌طلبانه مارتین لوتر نیز اعتراضى بود به کار‌كردهاى كلیساى كاتولیك و به‌همین دلیل تفسیرى را كه او از مسیحیت تبلیغ می‌كرد، پروتستانتیسم نامیدند. در آن دوران در سیستم حقوقى فئودالى امپراتورى آلمان اصطلاحى وجود داشت به‌نام پروتستاسیون Protestation كه واژه پروتستانتیسم از همین واژه استخراج شده است. در سال 1529 نمایندگان 5 شاهزاده‌نشین و 14 شهر در اجتماعى كه تشكیل دادند، لایحه‌اى را علیه مصوبات 1526 مجلس‏ امپراتورى به‌تصویب رساندند كه بر حسب آن براى مؤمنینى كه از روش‏ و اسلوبِ لوتر پیروى می‌كردند، محدودیت‌هائی در نظر گرفته شد. این مصوبات پروتستاسیون نامیده شدند و همین امر سبب گشت تا از آن پس‏ مخالفین لوتر جنبش‏ اصلاحات دینى او را به تمسخر پروتستانتیسم بنامند
[20] پیمان صلح وستفالن westfälischer Friede مجموعه قراردادهای صلحی را در بر می‌گیرد که از 15 مه تا 24 اکتبر 1648 میان نمایندگان دولت‌هائی که در دو شهر اُسنابروک و مونستر آلمان گرد هم آمده بودند، بسته شدند. با انعقاد این قراردادها به جنگ‌های 30 ساله در آلمان و جنگ‌های 18 ساله در هلند پایان داده شد. در حقیقت قرارداد وستفالن نخستین قرارداد صلحی است که در آن ضوابط بین‌المللی در رابطه با تغییرناپذیری مرزهای کشورها در رابطه با جنگ تدوین شدند.
[21]در سال 1552 یکی از پیروان لوتر در یکی از نوشته‌های خود از واژه کالوینسم استفاده کرد. کالوینیسم دربرگیرنده باورهای دینی یوهان کالوین Johannes Calvin سوئیسی است که تقریبأ هم‌زمان با لوتر به اصلاح دین مسیحیت دست زد. اندیشه‌های کالوین در انگلستان با استقبال زیاد روبه‌رو شد.
[22] یوسف دوم در 13 مارس 1741 در وین زاده شد و در 20 فوریه 1790 در همان شهر درگذشت. او از خاندان هابسبورگ بود و در سال 1764 به شاه رومی- آلمانی برگزیده شد و از 1765 قیصر امپراتوری مقدس روم ملت آلمان بود. او از 1780 به بعد هم‌چنین پادشاه مجارستان، کرواسی و بومهن بود.
[23] Rhein
[24] “Säkularisierung im 19. Jahrhundert”, von A. Langner, München, 1978
[25] بلشویک‌ به‌معنای اکثریت است. بلشویک‌ها در آغاز فراکسیونی از «حزب سوسیال دمکراسی کارگری» روسیه به‌رهبری لنین بودند. آن‌ها با آن که در حزب اقلیت بودند، اما به‌خاطر آن که در کنگره 1903 حزب که در لندن تشکیل شد، در رابطه با قطعنامه سرنگونی فوری تزار اکثریت آرأ را به‌دست آوردند، خود را بلشویک نامیدند. اختلاف فراکسیون‌ها سرانجام در سال 1912 موجب انشعاب در حزب شد. پس از انقلاب 1917 و کسب قدرت سیاسی توسط بلشویک‌ها این حزب نام خود را به «حزب کمونیست» تغییر داد.
[26] بخشى از آلمانى‌ها در پایان سده دهم میلادى براى آن كه ساكنین بومى سرزمین پروس ‏Preussen را مسیحی كنند، به‌این منطقه كوچ كردند و به‌تدریج از 1225 میلادی رهبرى سیاسى پروس‏ را به‌دست گرفتند و اهالی بومى را در خود جذب نمودند و دولت پروس‏ را بنیان نهادند. 1466 پروس به بخش تقسیم شد. بخش شرقی آن به دولت لهستان وابسته بود و بخش غربی که رهبران سیاسی آن به پروتستانتیسم گرویده بودند، در سال 1525 آن منطقه را به دولت پادشاهی پروس تبدیل کردند که دارای کارکردی سکولار بود. به این ترتیب پروس توانست خود را از كلیساى كاتولیك و سیادت دولت لهستان آزاد سازد. در دوران سلطنت فریدریش سوم پروس به بزرگ‌ترین دولت پادشاهی در اتحادیه «امپراتوری مقدس آلمان» بدل گشت و از رشد و شكوفائى فراوانی برخوردار شد و پا به‌دوران تولید سرمایه‌دارى گذاشت. در دوران صدارت بیسمارك پروس‏ توانست بیش‌تر دولت‌هاى كوچك آلمان را اشغال و به خود وابسته كند و یا آن كه از طریق معاهده آن‌ها را به جزئى از سرزمین پروس‏ تبدیل نماید. پس‏ از پیروزى نظامى پروس‏ علیه ارتش‏ فرانسه و اشغال ورساى، سرانجام در سال 1871 رهبران ایالت‌هاى آلمان در قصر ورساى تصمیم گرفتند ویلهلم اول را كه شاه پروس‏ بود، به‌عنوان شاه «رایش‏ آلمان» بپذیرند و به‌این ترتیب «رایش اول» به رهبری بیسمارك به‌وجود آمد و دولت پروس‏ از بین رفت.

بخش دوم
جستار نخست: سکولاریسم اروپائی-2

جامعه‌شناختی سكولاریزاسیون
از نقطه نظر جامعه‌شناختى «سِكولاریزاسیون» به روندى گفته می‌شود كه در بطن آن فرهنگ حاكم بر جامعه كه در ابتدأ داراى ملاط دینى بود، به‌تدریج جنبه‌هاى دینى خود را از دست بدهد و به فرهنگى غیردینى بدل گردد. از آن‌جا که فرهنگ غالب اجتماعی شالوده کارکردها و گفتمان اجتماعی را تشکیل می‌دهد، پس هنگامی که فرهنگِ دین‌زدوده به فرهنگ غالب اجتماعی تبدیل شود، جامعه به دوران سکولاریسم پا نهاده است. به‌عبارت دیگر، «سِكولاریزاسیون» روندى را نمودار می‌سازد كه در بطن آن اندیشه حاكم اجتماعى به‌تدریج رنگ و بوى دینى خود را از دست می‌دهد و جامعه خود را از سنت‌ها و دُگم‌هاى دینی رهانیده و می‌تواند به رهایشi‌‌ خود از تنگناهای جامعه دینی تحقق بخشد. با تحققِ این روند دیگر احكام دینى زیرپایه و شالوده زندگی اجتماعى را در هیچ زمینه‌اى تشكیل نمی‌دهند و سیستم‌هاى حقوقى و سیاسى بر اساس‏ اراده مردم تعیین می‌شوند، زیرا مردم بهتر از هر نیروی دیگرى می‌توانند در برابر بُن‌بست‌هائی که راه پیش‌رفت اجتماعی را بسته‌اند، از خود واکنشی نشان دهند که با ضرورت‌های زمانه هم‌خوانی داشته باشد.
با توجه به‌آن‌چه گفته شد، روندِ «سِكولاریزاسیون» فرایندى را در بر می‌گیرد كه در بطن آن دین به‌تدریج نقش‏ اجتماعى خود را از دست می‌دهد و جنبه فردى به‌خود می‌گیرد و به‌همین دلیل نیز دیگر نمی‌تواند نقشى محورى در مراوده اجتماعى بازى كند.
با پیدایش سرمایه‌دارى با نظامى روبه‌رو هستیم كه طبیعت، جامعه و خود را با شتاب دگرگون می‌سازد و هر اندازه به شتاب گسترش‏ پویائى و تحركِ اجتماعى افزوده شود، دین هر چه بیش‌تر استعدادِ تطبیق شتابان خود با شرایط تازه را از دست می‌دهد و به مانعى بر سر راه رشد این نظام بدل می‌گردد.
اما این روند نمی‌تواند تحقق یابد، مگر آن كه در روندِ تولیدِ اجتماعی تحولى شگرف صورت ‌گیرد و مناسباتى كه بر اساس‏ آن ثروت اجتماعى تولید و توزیع می‌شود‌، از بنیاد دست‌خوشِ دگرگونى گردد. همان‌طور كه دیدیم، این روند در اروپا با رشدِ مناسباتِ تولیدى سرمایه‌دارى آغاز شد.
تا آن زمان زمین وسیله عمدۀ تولید بود و كسى كه این وسیله را در اختیار داشت، می‌توانست با دریافت اجاره‌بهأ از روستائیان، بخش‏ عمده‌اى از ثروت اجتماعى را به‌مالکیت خود درآورد. در آن دوران اشرافی كه مالك زمین‌هاى كشاورزى، چمن‌زارها و جنگل‌ها بودند و روحانیتى كه زمین‌هاى خالصه كلیسا را در كنترل خود داشت، بخش‏ قابل توجه‌اى از ثروت اجتماعى را از آنِ خود ‌ساخته بودند.
تاریخ نشان داد كه روحانیت و اشرافیت پیكره واحدى را تشكیل نمی‌دادند. تنها قشر بالاى روحانیت، یعنی اسقف‌ها و کاردینال‌ها از ثروت و مكنت زیاد بهره‌مند بودند و حال آن‌كه اكثریت روحانیت، از كشیش‏هائی تشکیل می‌شد كه خود غالبأ روستازاده بودند و در مناطق روستائى در میان دهقانانِ بى‌چیز فقیرانه زندگى می‌كردند.
علاوه بر این، قشر بالاى كلیسا خود را نماینده مسیح بر روى زمین می‌دانست و به‌همین دلیل براى خود مقامى فراسو و برتر از اشرافیت قائل بود، زیرا معنویات روحانى را نمایندگى می‌كرد و راه آخرت انسان‌ها را هموار می‌ساخت. به‌این ترتیب روحانیت هرچند كه بخشى از ثروت اجتماعى را در دستان خود متمركز ساخته بود، لیكن خود را رسته‌اى می‌دانست كه معنویت الهی را نمایندگى می‌كرد و به‌همین دلیل سیستم آموزش و پرورش و دادگاه‌هاى مذهبى را در انحصار خود داشت. اشراف نیز با در اختیار داشتن نیروهای نظامى، خود را فرادست مردم عامى می‌دانستند و بر این باور بودند كه چون «امنیت» مناطق روستائى و شهری را تأمین می‌كنند، پس‏ روستائیان باید بخشى از کشت خود را به آن‌ها می‌دادند. اشراف نیز رسته خاصى را تشكیل می‌دادند كه رهبرى جهان دُنیوى را وظیفه موروثى خود می‌دانستند. مابقى جامعه، یعنى روستائیان و شهرنشینان كه فاقد پایگاه روحانى و اشرافى بودند، رسته واحدى را تشكیل می‌دادند كه ثروت اجتماعی را تولید می‌كرد، بى‌آن‌كه سهم عمده‌اى از آن‌را بتواند از آنِ خود سازد.
پس‏ روندِ «سِكولاریزاسیون» به فرایندى گفته می‌شود كه طى آن جامعه پس‏ از طى مراحلی پیچیده به‌تدریج قادر ‌شد خود را از نقطه‌نظر سازمان‌دهى و تفاهم زندگى اجتماعى از قید و بند اندیشه‌هاى دینى‌- عرفانى رها سازد. در پایانِ این روند، اعتقادات دینى از روابط اجتماعى كنار گذاشته ‌شدند و دین به مسئله‌اى خصوصى‌- ‌فردى بدل گشت و كلیسا به مثابه یگانه نهادى كه می‌تواند میان فرد و خدا رابطه برقرار سازد، خصلت حكومت‌گرى خود را از دست ‌داد و از دستگاه دولت كنار گذاشته شد و به‌این ترتیب جدائى دین از دولت تحقق ‌یافت.

دولت سكولار
اندیشه جدائى دین از دولت براى نخستین‌بار توسط اندیشمندان لیبرال مطرح شد. روشنفكرانِ لیبرال دورانِ روشنگرى بدون آ‌ن‌كه ضد دین باشند مخالف قشر بالای روحانیتى بودند كه با اشرافیت در چپاول مردم تهی‌دست هم‌دست بود و راه را به‌سوى هرگونه دگرگونی مسالمت‌آمیزِ مناسباتِ اجتماعى، سیاسی و فرهنگی بسته بود.‌ii بنابراین بورژوازى تازه به‌دوران رسیده كه از منافع شهروندى خود‏ دفاع می‌كرد، براى آن‌كه بتواند موانعى را كه در محدوده مناسباتِ تولیدی فئودالى بر سرِ راه رشدِ او موجود بودند، از میان بردارد، مجبور بود نه تنها علیه اشرافِ فئودال، بلكه هم‌زمان علیه قشر بالائى كلیساى كاتولیك نیز كه به‌خاطر در اختیار داشتن زمین‌هاى کشاورزى، با هرگونه تغییرى در روابطِ اجتماعى سنّتى مخالفت می‌كرد، به‌مبارزه برخیزد.
در برخى از كشورها هم‌چون فرانسه مبارزه با روحانیت دارای اشكال خونین و خشن بود و در برخى دیگر از كشورها هم‌چون آمریكا، چون روحانیت از یك سو ‌به شاخه‌هاى گوناگونِ مسیحیت وابسته بود و از سوى دیگر به‌خاطر مهاجرت مردم از کشورهای مختلف جهان به‌آن قاره، روحانیت تمرکزیافته‌ای وجود نداشت كه در مناسباتِ طبقاتى و اجتماعی كشورهائى كه تازه پدید مى‌آمدند، جذب شده باشد، در نتیجه به‌خاطر فقدانِ پایگاه سیاسى و اقتصادى خویش‏، از همان آغاز خود را از سیاست كنار كشید و به‌همین دلیل نیز توانست از خشم بورژوازی كه تازه بدان سرزمین پا نهاده و در صدد بود با به‌دست آوردنِ استقلالِ سیاسی از اروپا زمینه را براى رشدِ هرچه بیش‌تر خود فراهم آورد، در امان ماند.
باتوجه به آن‌چه گفته شد، در جامعه‌شناختى دینى روندِ «سِكولاریزاسیون» هم‌راه است با روندِ صنعتى شدنِ جوامع اروپائى. به‌عبارت دیگر اندیشه «سِكولاریزاسیون» هم‌راه با پیدایش‏ سرمایه‌داری زائیده شد و در مرحله‌اى كه سرمایه‌دارى باید براى ادامه حیات خود پوسته نظام فئودالی را درهم می‌شكست، این اندیشه به شكوفائی خود رسید و به جوهر انقلابِ كبیر فرانسه بدل گشت كه سرانجام زمینه را برای جدائى دین از دولت هموار ساخت. هر چند در انقلاب كبیر فرانسه روحانیت به‌شدت سركوب شد، اما جنبش لائیسیتهiii، جنبشی كه خواهان جدائی كامل دین و دولت بود تا هیچ‌یك از نهادهای دینی نتواند در تدوین قوانینی دخالت كند كه زندگی اجتماعی را سامان می‌دهند، در سده 19 در این كشور به‌وجود آمد و توانست این اندیشه را در قانون اساسی‌ای كه در سال 1905 تدوین گشت، بگنجاند.
به‌همین دلیل نظریه جامعه‌شناختى دینى از این اصل حركت می‌كند كه روندِ «سكولاریزاسیون» قابل بازگشت نیست و نمی‌توان به دورانى برگردد كه دین و دولت هنوز به‌هم آمیخته بودند و روحانیت در حاكمیت سیاسى جامعه داراى نقشى كلیدى بود. البته برخى از جامعه‌شناسانِ دین‌گرا درستى این نظریه را مورد تردید قرار می‌دهند و بر این باورند كه بحرانِ مناسباتِ سرمایه‌دارى سبب شده است تا انسان‌ها براى ارضاء نیازهاى روحى‌- ‌روانى خود دیگربار به مذهب گرایش‏ یابند و در همین رابطه باید براى مذهب در تنظیم زندگى اجتماعى نقشى نو قائل شد. دیگر آن‌كه تمایل به بیرون آمدن از بن‌بست‌هاى روحى‌- ‌روانى سبب شده است تا انسان‌هاى جوامع پیش‌رفته سرمایه‌دارى به مذاهب جدید گرایش‏ یابند و به‌همین دلیل امروز می‌توان به مذاهبى برخورد كه در عین مطرح ساختن اعتقاداتِ دینى خویش‏، هریك به امپراتورى اقتصادى عظیمى تبدیل گشته‌اند و با برخورداری از قدرتِ مالى کلان می‌كوشند در روندِ زندگى اجتماعى تأثیر گذارند و هواداران و مؤمنین خود را به سوئى گرایش‏ دهند كه جهان‌بینى دینى‌شان آن ‌را مطلوب و براى خوش‌بختى نوع بشر سودمند می‌داند.
دیدیم كه روند «سِكولاریسم» چیزى نیست مگر روندِ غیردینى شدنِ حكومت. تا زمانى كه مناسباتِ تولیدى سرمایه‌دارى در بطنِ جوامع فئودالی اروپا جوانه نزده بود، حكومت‌ها مشروعیت خود را از كلیساى كاتولیك می‌گرفتند و به‌همین دلیل نیز موظف بودند جامعه را بر اساسى كه این شریعت توصیه می‌كرد، سر و سامان دهند و در نتیجه حكومت‌ها می‌بایست کار‌كرد خود را با اصول و احكام دیانت مسیح سازگار می‌ساختند. اما با پیدایش‏ شیوه تولید سرمایه‌دارى دائمأ به نقشِ علوم طبیعى در روندِ تولید افزوده شد.
در جوامع ماقبلِ سرمایه‌دارى زمین عامل اصلی و كشاورزى شیوه اساسى تولید بود. در این مناسبات انسان می‌كوشید با كار و فعالیت خود آن‌چه را كه در طبیعت وجود داشت، بازتولید كند و اگر تصرفى در طبیعت می‌كرد، این امر تنها منوط بر آن بود كه زمینِ بیش‌ترى را براى كِشت و رویش‏ گیاهانى اختصاص‏ دهد كه فرآورده‌هاى آنان می‌توانستند بخشى از نیازهاى غذائى او را برآورده سازند. به‌این ترتیب انسان با فعالیتِ خود توانست برخی از گیاهان هم‌چون گندم، برنج، ذرت و هم‌چنین برخی از جانوران هم‌چون گاو و گوسفند و بُز و … را برای برآورده ساختن نیازهای غذائی خود «اهلی» سازد.
امّا تولیدِ صنعتى هم‌راه است با تغییر و تصرف در طبیعت و ساختن فرآورده‌هائى كه مصنوع انسان هستند و به‌خودى خود در طبیعت وجود ندارند. به‌عبارت دیگر، دگرگونی جهان موضوع و خمیرمایه اصلى این شیوه تولیدى را تشكیل می‌دهد. براى آن كه این روند بتواند آغاز گردد، باید دانشِ بشرى به آن‌چنان تراكمى می‌رسید كه انسان با بهره‌گیرى از آن می‌توانست به مكانیسم‌هائی كه در طبیعت وجود داشتند، پى می‌بُرد و هم آن‌كه در می‌یافت كه چگونه می‌تواند عناصر طبیعى را به مصنوعاتى كه می‌توانند نیازهاى او را ارضأ كنند، بدل سازد. به‌این ترتیب در جامعه سرمایه‌دارى، خِردگرائى نه تنها در زمینه تولید، بلكه در تمامى زمینه‌هاى زندگى به عنصر غالب بدل شد و دیرى نپائید كه میانِ مشروعیت دینى حكومت و ضرورتِ تولید كه دیگر بر اساس‏ دستاوردهاى علوم سازمان‌دهی می‌شدند، تضادى آشتى‌ناپذیر آشكار گشت، زیرا تعالیمِ دینى در همه زمینه‌ها داراى هم‌سوئى با دستاوردهای علمی نبودند و هنوز نیز بسیاری از دگم‌های دینی هم‌چون داستان خلقت تورات و قرآن با پرادیگمiv‌های دانش‌های مدرن در تضاد قرار دارند. درآغاز كلیسای مسیحیت كوشید آن ‌بخش از دستاوردهاى دانش را كه با باورهاى دینى در تعارض‏ قرار داشتند، نفى كند و به همین دلیل كلیسای کاتولیک در ایتالیا نخست جیوردانو برونوv را به‌جرم باورهای ضد مسیحی در آتش سوزاند و سپس گالیلهvi دانشمند ایتالیائی را محاكمه كرد و او را مجبور ساخت در برابرِ«»دادگاه دینى» باورهای علمى خود مبنی بر این كه زمین گِرد است و به‌دور خورشید می‌چرخد را رد كند. حتی امروز نیز در آمریكا كه دارای كهن‌ترین ساختار دولت دمكراتیك سكولار است، برخی از گروه‌های دینی مسیحی خواهان آنند كه تئوری داروینvii در مورد پیدایش انسان در مدارس تدریس نشود، زیرا آن را در تضاد با داستان خلقت آدم و حوا می‌دانند، كه روایت آن در كتاب تورات آمده و از سوی دیگر ادیان ابراهیمی مورد تأئید قرار گرفته است.
امّا دوامِ چنین روندى با تولیدِ صنعتی در تعارض قرار دارد، زیرا پیروی از یک‌چنین خواسته‌ای از یك‌سو موجب رکود علومِ طبیعى و نظرى می‌شود و از سوى دیگر با محدود ساختن دستاوردهاى علمى در چهارچوبِ باورهاى مذهبى روندِ تولیدِ صنعتى نمی‌تواند دائمأ دست‌خوشِ انقلاب و دگرگونى گردد. به‌این ترتیب «سِكولاریسم» بیان حركتى است كه انسانِ دوران سرمایه‌دارى براى از میان برداشتن این تعارض‏ طى كرده است. «سِكولاریسم» می‌كوشد علم را از محدوده باورهای دینى رها سازد و این مقدور نیست، مگر آن كه تمامی زمینه‌هاى زندگى انسانى از چنگال دگم‌های مذهبى رها گردند.

پانوشت‌ها:
-1 واژه رهایش Emzipation نیز در طول تاریخ در معانى مختلف به‌كار گرفته شده است. در ابتدأ این واژه را درباره كسانى مصرف می‌كردند كه از روابطى كه در آن قهر و جبر حاكم بود، رها می‌شدند. به‌طور مثال هرگاه پسرى خانه پدرى را ترك می‌كرد، می‌گفتند كه او به امانسیپاسیون دست یافته است. بعدها در بطن جنبش‏هاى آزادی‌خواهانه اروپا رهائی از چنگال حكومت‌هاى مطلقه و استبدادى را امانسیپاسیون نامیدند. ماركس‏ رهائى از هرگونه روابطِ اجبارى و از میان برداشتن هرگونه وابستگى در هر زمینه‌اى از زندگانى انسانى‌)اجتماعی- اقتصادى، سیاسى، حقوقى، مذهبى و…) را امانسیپاسیون نامید.
2- “Von Jenseits zum Diessets”, Karl Heyden,Günther Ulrich, Horst Mollnau, Jena, 1960
3- لائیسیسم Laizismus در برابر كلریكالیسم Klerikalismus قرار دارد. كلریكالیست‌ها خواهان آنند كه كلیسا و به‌ویژه كلیسای كاتولیك در تدوین قوانین از نقشی تعیین‌كننده برخوردار باشد تا قوانینی مخالف با ارزش‌های دین مسیحیت تدوین نشوند. لائیست‌ها بر عكس، خواهان جدائی دین و دولت از یك‌دیگرند، دین را امری فردی و خصوصی می‌پندارند و در نتیجه قوانینی كه از سوی نمایندگان مردم تدوین می‌شوند، باید به ضرورت‌های زمانه پاسخ گویند و در این رابطه ارزش‌های دینی نباید نقشی داشته باشند.
Pardigma 4-
5- جیوردانو برونو Giordano Bruno در سال 1548 زاده شد و در سال 1600 به‌دستور كلیسا در رُم در آتش سوزانده شد. او پیرو فلسفه طبیعت بود و جهان را ابدی و لایتناهی می‌دانست و به‌همین دلیل گرفتار انكویزاسیون Inquisition گشت و نخست به 7 سال حبس محكوم گردید و پس از پایان محكومیت خود در آتش سوزانده شد.
6- گالیله Galileo Galilei در 15 فوریه 1564 در شهر پیزا Pisa زاده شد و در 8 ژانویه 1642 در نزدیكى فلورانس‏ درگذشت. او ریاضی‌دان و پژوهشگر علوم طبیعى و تجربى بود. گالیله یكى از بزرگان علمى است و كشفیات فراوانى دارد كه عبارتند از كشف قانون نوسان پاندولى و كشف ترازوى هیدرولیك. علاوه براین او تكنیكِ ساخت دوربین‌ها را پیش‌رفت داد و توانست با كمك این دوربین‌ها ثابت كند كه بر سطح كره ماه كوه وجود دارد و هم‌چنین4 ماه كُره ژوپیتر را کشف کرد و نشان داد كه بر سطح خورشید لكه‌هاى سیاه وجود دارند. دیگر آن كه او در زمینه توضیح قوانین سقوطِ اجسام تحقیقاتی كرده است. به آن دلیل كه او به‌طور علنى از تئورى سماواتى كُپرنیتك حمایت كرد و این تئورى براین نظر است كه زمین به دور خورشید می‌گردد و نه بالعكس‏، كلیساى كاتولیك او را محاكمه کرد و او مجبور شد نظرات علمى خود را انكار كند.
7- داروین، چارلز روبرت Charles Robert Darwin در سال 1809 در شهر شروسبارى Shrewsbury زاده شُد و در سال 1882 در شهر داون Down درگُذشت. او پژوهشگر عُلوم طبیعى بود و توانست بر اساس‏ پژوهش‏هاى خود ثابت كُند كه گیاهان و جانوران در هر مُحیطى كه قرار دارند، می‌كوشند خود را به آن مُحیط تطبیق دهند. گیاهان و جانورانى كه فاقد چنین استعدادى باشند، از بین می‌روند و آنها كه از یك چنین خُصوصیتى برخوردارند، می‌توانند ادامه حیات دهند و برخى از نژادهاى گیاهى و جانورى نیز در روند تطبیق خویش‏ با شرایط تغییریافته مُحیط طبیعى، خود دُچار تغییر می‌گردند و در نتیجه اندام آنها بر اساس‏ نیازهائى كه در رابطه با مُحیط دارند، تغییر می‌كُند و این تغییرات می‌تواند در شرایط تاریخى‌- ‌جُغرافیائى مُعینى سبب تكامُل جهشی Mutation گردد كه در نتیجه آن گیاهان و جانوران جدیدى پیدایش‏ مى‌یابند كه بطور كلی با پیشینیان خود داراى تفاوت كمى، كیفى و حتى ماهوى هستند. بر همین اساس‏ داروین بر این باور است كه انسان از میمون‌ بوجود آمده است و تغییر شرایط طبیعى سبب شُد تا در مرحله مُعینى از روند تكامُل، انسان در نتیجه جهش‏ تكامُلى، از یكى از شاخه‌هاى میمون بوجود آید. كلیساى مسیحیت بیش‏ از یك قرن با این نظریه مُخالفت كرد و از پذیرُفتن آن طرفه رفت. تئورى گُزینش‏ داروین داراى دو گوهر است. یكى آن كه دگرگونى‌هائى كه در ژن‌ها بوجود می‌آیند و می‌توانند به نسل‌هاى آینده انتقال یابند، بطور تصادُفى روى می‌دهند و در این زمینه طبیعت از قبل برنامه‌اى را تدوین نكرده است. بسیارى از این تغییرات ژنیتك موجب پیدایش‏ نژادهائى می‌شوند كه نمی‌توانند خود را با مُحیط تطبیق دهند و بنابراین از بین می‌روند و در موارد بسیار نادرى موجوداتى خلق می‌شوند كه داراى استعداد انطباق خود با مُحیط هستند و دوام می‌آورند. دوُم آن كه، هنگامى كه زاد و ولد بیش‏ از ظرفیت شرایط طبیعى باشد، در آن صورت نوعى مُبارزه (تنازُع بقأ) میان موجودات هم‌نژاد در می‌گیرد و هر یك می‌كوشد با بهره گرفتن از امكانات موجود به قیمت نابودى دیگر موجودات هم‌نژاد خویش‏، زنده بماند و ادامه حیات دهد. به‌این ترتیب «گُزینش‏ طبیعى» به همراه «تكامُل جهشى» اساس‏ مكانیسم‌هاى نظریه تكامُل Evolutionstheorie داروین را تشكیل می‌دهند.

بخش سوم

جستار یک- سکولاریسم اروپائی-3
پساسكولاریسم
دیدیم كه «سكولاریسم» روندی است كه طی آن انسان خودمختار و از حق تعیین سرنوشت خویش برخوردار ‌شد. در عین حال به‌خاطر پیش‌رفت دانش، خردگرائی در سامان‌دهی زندگی فردی و اجتماعی به عاملی تعیین‌كننده بدل گشت و همین روند سبب شد تا انسانی كه اینك در كشورهای پیش‌رفته جهان زندگی می‌كند، رابطه زیادی با كلیسا و باورهای دینی نداشته باشد. به‌عبارت دیگر گسترش روند «سكولاریسم» سبب سستی پیوندهای دینی انسان‌ها با نهادهای دینی گشت. در حال حاضر در این كشورها روند غیرمسیحی شدن جامعه «سكولاریسم» نامیده می‌شود. برای درك این نكته كه هر چقدر دولت از بافت سكولار بیش‌تری برخوردار گردد، به‌همان نسبت نیز دین رسمی در جوامع مدرن ضعیف‌تر می‌شود، كافی است جامعه مسیحی آلمان را مورد بررسی قرار دهیم:
در آلمان بنا بر اصل 140 «قانون اساسی»، آن دسته از نهادهای دینی که توسط دولت آلمان به‌مثابه نهادهای دینی به‌رسمیت شناخته شده‌اند، می‌توانند برای تأمین نیازمندی‌های مالی خود از پیروان خویش مالیات دریافت کنند. طبق قراردادی که میان دولت و كلیساهای كاتولیك و پروتستانت بسته شده است، دولت این مالیات را از پیروان این دو دین می‌گیرد. چون در ورقه مالیاتی هر کسی قید شده است که به کدام کلیسا و یا دین تعلق دارد، پس دولت حق دارد مبلغی از درآمد آن‌ها را (چیزی کم‌تر بین 8 تا 9 % از مالیاتی كه این افراد باید به صندوق دولت بپردازند) به‌عنوان «مالیات كلیسا» نگاه‌دارد و به‌حساب این دو كلیسا واریز كند. به‌این ترتیب به‌سادگی می‌توان در آلمان تعداد كسانی را كه دارای عقاید دینی مسیحی هستند و حاضرند به‌خاطر باورهای دینی خود به كلیساها مالیات بپردازند، تخمین زد. بر اساس همین آمارگیری‌ها آشكار شده است كه اینك تقریبأ سالانه نزدیك به صدهزار نفر از عضویت در كلیساها استعفاء می‌دهند و روزبه‌روز از تعداد كسانی كه برای نیایش به كلیساها می‌روند، كاسته می‌شود و اینك كار به‌جائی رسیده است كه در برخی از شهرهای آلمان چند كلیسا بسته شده و قرار است فروخته شوند. زیرا كلیساهای كاتولیك و پروتستان با آن كه دارای ثروت‌های چند صد میلیارد یوروئی هستند، توانائی تأمین مخارج نگهداری و تعمیر همه كلیساها را ندارند.
بر اساس همین آمارگیری‌ها در حال حاضر در آلمان یك سوم از جمعیت پیرو هیچ دینی نیست. برخی همه‌پرسی‌ها نشان می‌دهند كه حتی برای بسیاری از دینداران دانشگاه رفته‌ خدا چهره انسانی خود را از دست داده و به پدیده‌ای «بدون چهره» بدل شده و در هنگام نماز و نیایش به موجودی غیرفعال و به نیروئی تجریدی بدل گشته است.
با پیدایش «سكولاریسم» به انحصار دین به مثابه ایدئولوژی پایان داده شد و ایدئولوژی‌های سیاسی كوشیدند جای دین را بگیرند و یا آن كه در آمیزش با آن‌ها كنترل نهادهای دولتی را از آن خود سازند. حزب فاشیست(1) به‌رهبری موسولینی (2) در ایتالیا و حزب نازی (3) به‌رهبری هیتلر (4) در آلمان توانستند در آمیزش با دین، دولت را در انحصار خود گیرند و كوشیدند با بسیج توده‌ها و به‌كار گرفتن ترور عریان علیه «طبقات استثمارگر»، دگراندیشان را كه از سوی آن‌ها «ضد انقلاب» ‌نامیده می‌شدند و «نژادهای پست» را که حاضر به پذیرش «اراده تاریخ»، یعنی سلطه آن‌ها نبودند، نابود سازند.
انسان كنونی جوامع پیش‌رفته سرمایه‌داری در پی «تحقق خویش» است، آن‌هم از طریق سكولاریزاسیون تمامی ارزش‌های دینی و سلطه خردسالاری بر تمامی عرصه‌های زندگی فردی و اجتماعی. او خواهان آن است كه سازمان‌دهی تمامی اشكال زندگی فردی و همگانی بر مبنی منطقی خردگرایانه انجام گیرد. با این حال چنین انسانی، هر چند كه توانست دین را سكولاریزه كند، اما نتوانسته است خود را از آن رها سازد. آن‌جا كه روندها را نتوان با منطق متكی بر خردسالاری توضیح داد، نوعی ترس دینی بر خرد انسان كنونی غلبه می‌کند.
با این حال برای 81 در صد از آلمانی‌ها «آزادی‌های فردی» امری بسیار «مقدس» است. 70 درصد هنوز عید تولد مسیح را گرامی می‌دارند و تعطیلات و مسافرت‌های توریستی مهم‌ترین رخدادهای زندگی 35 درصد از آلمانی‌ها را تشكیل می‌دهد و تنها 20 درصد از مردم دین‌باور هنوز با كلیسا رابطه دارند و پیروی از آموزش‌ها و پیام‌های مسیح را برای زندگی خود مثبت و سودآور ارزیابی می‌كنند. (5)
ماركس (6) انسان را سازنده دین نامید و یادآور شد كه دین در حالی كه بینوائی واقعی انسان را بازتاب می‌دهد، اما اعتراض او را به آن وضعیت نیز بیان می‌كند و در این رابطه متقابل است كه دین به «تریاك توده‌ها» بدل می‌گردد، زیرا می‌تواند آن‌ها را تسکین دهد. (7)
زیگموند فروید (8) روانشناس اتریشی در سال 1907 نوشت كه دین عبارت است از «پریشان‌عصبی (9) اجباری جهانشمول».
با این حال دانش جامعه‌شناسی مدرن آشكار می‌سازد كه بیش‌تر انسان‌ها حتی اگر بتوانند خود را از قید و بند کنیسه‌ها، كلیساها، مساجد و معابد رها سازند، اما نمی‌توانند بدون دین زندگی كنند. برخی کمبود دانش را علت پیدایش انگیزه دین‌باوری در افراد می‌دانند و برخی دیگر این نظریه را رد می‌کنند و کسانی که نشان می‌دهند که با آن که در رشته‌های علمی هم‌چون فیزیک، شیمی و حتی ریاضی جایزه نوبل دریافت کرده‌اند، هم‌چنان انسان‌هائی خداباورند. بنابراین دین‌گرائی نمی‌تواند به درجه سطح آگاهی‌های علمی در ارتباط باشد و بلکه نیازهای روحی- روانی افراد سبب می‌شود تا افراد دین‌باور شوند.
سكولاریسم هر چند دین را از دولت دور كرد، اما هیچ‌گاه نمی‌تواند سبب زوال كامل دین در جامعه گردد. به‌همین دلیل نیز یورگن هابرماس (10) فیلسوف معاصر آلمان اینك از جامعه‌ پساسكولار (11) سخن می‌گوید. نزد او «عیسویت فقط كاتالیزاتوری برای هنجارهای بدیهی مدرنیته نیست (…) بلكه برابرگرائی جهانشمولی كه سرچشمه ایده‌های آزادی و زیستن هم‌راه با هم‌بستگی است، میراث بلاواسطه عدالت یهودیت و اخلاق عشق به‌هم‌نوع مسیحیت است. این میراث، بدون آن كه گوهرش دچار دگرگونی شود، دائمأ مورد نقد قرار گرفته و از نو تفسیر شده است. تا به امروز برای این میراث گزینشی یافت نشده است.» به‌همین دلیل نیز هابرماس از رهبران كلیسا می‌خواهد كه «از توان هنجارهای خود» بیش‌تر از آن‌چه كه تا كنون رخ داده است، «رادیكال‌تر بهره گیرد». و سرانجام هابرماس بر این باور است كه «در جوامع اطلاعاتی همه چیز هم‌سان می‌شود و ابهت خود را از دست می‌دهد. حزب فاشیست به‌رهبری موسولینی در ایتالیا و حزب نازی به‌رهبری هیتلر در آلمان توانستند در آمیزش با دین، دولت را در انحصار خود گیرند و کوشیدند با بسیج توده‌ها و به‌کارگرفتن ترور عریان علیه «طبقات شاید این امر شامل حال مسیحیت نهادینه‌شده نیز گردد.» (12)

فراتر از سکولاریسم
در دهه 60 سده پیش آنتونی والاس (13) مردم‌شناس آمریکائی پیش‌بینی کرد که آینده دین در نتیجه پیش‌رفت و تکامل جهانی جوامع بشری بسیار تیره و تار خواهد بود، یعنی دین اهمیت خود را هر چه بیش‌تر در زندگی روزمره مردم از دست خواهد داد و دیری نخواهد پائید که از صحنه تاریخ جهانی محو خواهد گشت. (14) برخی دیگر از پژوهشگران بر این باورند که دین، اگر بخواهد باقی بماند، باید در حوزه خصوصی افراد برای خود جائی بجوید و در حوزه عمومی زندگی اجتماعی دخالت نکند. به‌عبارت دیگر، دین نباید با سیاست بیامیزد و بکوشد حوزه سیاسی را تحت تأثیر خود گیرد.
از آن زمان تا به اکنون نیم سده گذشته است و می‌بینیم که در کشورهای اروپائی هر روز از تعداد کسانی که به کلیساها می‌روند و در نیایش‌های دینی شرکت می‌جویند، با شتاب کاسته می‌شود. حتی بیش‌تر کسانی که در این کشورها هنوز عضو کلیساها هستند، دین را امری خصوصی می‌دانند و در حوزه عمومی برای گرایش و باور دینی خود ‌تبلیغ نمی‌کنند. در جامعه‌شناختی سده پیش این روند را «سکولارسازی دین» نامیدند، یعنی دین هم‌چون هر پدیده دیگری در نتیجه انکشاف مدرنیته از نقطه ‌زایش خود با شتاب دور گشت و برای آن‌که بتواند هم‌چنان در جامعه حضور داشته باشد، باید خود را با اوضاع نوین و تغییر یافته هماهنگ می‌ساخت، یعنی دین باید سکولار می‌شد.
اما وضعیت در کشورهای دیگر، یعنی کشورهائی که هنوز در وضعیت پیشا سرمایه‌داری به‌سر می‌برند و از درجه تکامل صنعتی اندکی برخوردارند، کاملأ به‌گونه دیگری است. در این کشورها دین هنوز در زندگی اجتماعی از اهمیت چشم‌گیری برخوردار است. بنابراین، برای آن که بتوان درجه تکامل یک کشور را نشان داد، کافی است بتوان درجه سکولاریزاسیون در آن جامعه را سنجید. هر اندازه سکولاریزاسیون پیش‌رفته‌تر و مدرن‌تر باشد، به‌همان اندازه نیز آن جامعه از سطح اقتصاد و دانش بالاتری برخوردار است و برعکس، هر اندازه یک جامعه عقب‌ مانده‌تر است، به‌همان اندازه باید از روند سکولاریزاسیون دورتر باشد.
اما رخ‌دادهای 30 سال گذشته سبب شد تا غرب نگرش خود را در رابطه با درجه سکولاریزاسیون در یک کشور تغییر دهد. در ایالات متحده با به‌قدرت رسیدن رولاند ریگان (15) و جورج دبلیو بوش (16) به نقش دین در زندگی اجتماعی و تأثیر دین بر سیاست به‌شدت افزوده شد. در ایران نخستین انقلاب ضدسکولار تاریخ جهانی تحقق یافت. در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و به‌ویژه در کشورهای اسلامی دین به ایدئولوژی سیاسی بدل گشت.
صرف‌نظر از این که دین در زندگی سیاسی مردم سهمی دارد یا نه، هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند بدون یک سیستم ارزشی به زندگی خود ادامه دهد، زیرا انسان‌ها فقط در محدودۀ پارادیگم‌های یک سیستم ارزشی می‌توانند با یک‌دیگر مراوده برقرار سازند و از توانائی تشخیص میان «خوب» و «بد» برخوردار شوند. به‌عبارت دیگر، هر سیستم ارزشی مرزهائی را که یک فرد یا یک گروه نباید از آن فراتر رود، به‌مثابه پیش‌داده‌ای پذیرفته شده در اختیار توده قرار می‌دهد.
اما همان‌طور که دیدیم، برخی از چهره‌های سرشناس اروپائی هم‌چون هابرماس «سکولاریسم» را آخرین پاسخ نمی‌دانند و بلکه بر این باورند که دین می‌تواند در دوران کنونی نقشی مثبت و مهم در زندگی اجتماعی بازی کند. هابرماس در این رابطه حتی از «دیالکتیک سکولاریسم» (17) سخن گفته است.
با این حال دین شمشیری دو لبه است، یعنی از یک‌سو بسیاری از افراد به‌خاطر باورهای دینی خود به‌کارهای خیر و عام‌المنفعه دست می‌زنند، یعنی کارهائی به‌سود جامعه انجام می‌دهند و از سوی دیگر بسیاری از گروه‌های دینی بنیادگرا به‌نام خدا و دین به‌هر جنایتی دست می‌زنند و انسان‌های بی‌گناهی ‌را که به دین و یا مذهب دیگری گرایش دارند، به‌جرم «کافر» و یا «بی‌دین» بودن، سر می‌بُرند و یا با بمب می‌کُشند. یازده سپتامبر 2001، بمب‌گذاری‌های انتخاری در مساجد شیعیان در عراق و پاکستان و جنایات طالبان نمونه‌های زشتی از این گونه جنایات مبتنی بر انگیزه‌های دینی را نمودار می‌سازند. در سودان و نیجریه مبارزه بین پیروان مسیحیت و اسلام به جنگ داخلی بدل گشته است و ده‌ها هزار تن قربانی تمامیت‌خواهی دینی گروه‌های بنیادگرا گشته‌اند.
دوران روشنگری با درس‌هائی که از جنگ‌های دینی 30 ساله اروپا گرفت، دخالت دین در سیاست را منشاء نابسامانی‌ها و افزایش خشونت اجتماعی دانست و به‌همین دلیل با پیاده‌سازی پروژه سکولاریسم کوشید دین را از حوزه سیاست بیرون راند و آن را به امری خصوصی بدل سازد. تجربه 200 ساله در اروپا نشان ‌داد که گزینش این راه، آن‌جا که دخالت یک دین در سیاست می‌تواند به تهدیدی جدی برای یک جامعه بدل گردد، به‌ویژه هرگاه سلطه ایدئولوژیک- سیاسی یک دین سبب ویرانی زیرساختارهای نهادهای چندگرایانه اجتماعی گردد و زمینه‌های زیستن با هم را متلاشی سازد، زیاد هم خطا نبوده است. هم‌اینک نیز در بسیاری از کشورهای جهان با یک‌چنین وضعیتی روبه‌روئیم. در پاکستان زیاده‌خواهی پیروان برخی از گرایش‌های سنّی مذهب نه فقط تخریب نهادهای دولتی را نشانه گرفته است، بلکه حاضر به تحمل 25 % از جمعیت پاکستان نیست که از گرایش‌های دیگر اسلام پیروی می‌کنند. به همین دلیل نیز در سال‌های اخیر به دامنه جنگ دینی میان سنیّان (75 %) و شیعیان (20 %) این کشور به‌شدت افزوده شده است. در افغانستان نیز جنبش طالبانِ که چنبش سنّی مذهبان است، از یک‌چنین سیاستی پیروی می‌کند. در جمهوری اسلامی ایران طبق قانون اساسی پیروان دیگر ادیان و از آن جمله اقلیت سنّی از بسیاری از حقوق مدنی محرومند. حتی بنا بر آن‌چه ساموئل هانتینگتُن (18) در «نبرد تمدن‌ها» مطرح کرده است، نه تمدن‌ها، بلکه حوزه‌های تمدنی- دینی، یعنی مسیحیت و اسلام در پی سلطه ارزش‌های دینی- فرهنگی خود بر جهانند.
با این حال اندیشه سکولاریستی دوران روشنگری، اندیشه‌ای یک‌جانبه‌نگر است، زیرا جنبه‌های مثبت دین را که می‌توانند برای زندگی اجتماعی مفید باشند، نفی می‌کند و دین را به حوزه خصوصی محدود می‌سازد. اما بخشی از ارزش‌هائی که سبب پیوند انسان‌ها به‌هم با هدف با هم زیستن می‌شود، ارزش‌هائی دینی هستند.
برخی از پژوهش‌گران بر این باورند که هر دینی چون رشته‌ای پیروان خود را به‌هم پیوند می‌زند و پیروان هر دینی در مراوده با خود و با پیروان دیگر ادیان و حتی در مراوده با بی‌خدایان، می‌کوشند باورها و ارزش‌های دینی خود را به‌مثابه هنجارهای اجتماعأ مطلوب عرضه کنند. از سوی دیگر، از آن‌جا که ارزش‌های دینی نمی‌توانند همۀ حوزه‌های زندگی فردی و اجتماعی را در بر گیرند و در عین حال نمی‌توانند از مرز دگم‌های دینی فراتر روند، در نتیجه هر جامعه‌ای به ارزش‌های تکمیل‌کننده نیازمند است. بنا بر این باور، سیستم ارزشی هر جامعه‌ای ملغمه‌ای است از ارزش‌های دینی و غیردینی که اکثریت جامعه آن‌ها را به‌مثابه ارزش‌های هویت دهندۀ خویش پذیرفته است. این بی‌دلیل نیست که بسیاری از مردم اروپا هویت اروپائی خود را فرآورده فرهنگ دینی- اروپائی یهودی- مسیحی می‌دانند و به‌همین دلیل حاضر به‌پذیرفتن ارزش‌های دین اسلام به‌مثابه ارزش‌های وارداتی نیستند. در این رابطه هابرماس نوشت که سیستم ارزشی در فرانسه و آلمان بسیار شبیه هم هستند و با این حال «میهن‌پرستی مبتنی بر قانون اساسی» (19) نمی‌تواند توضیح دهد چرا هنگامی که دو تیم ملی فوتبال فرانسه و آلمان با هم مسابقه می‌دهند، مردم آلمان و فرانسه خواهان پیروزی تیم فوتبال خود هستند. همین امر نشان می‌دهد که همه چیز را نمی‌توان با سیستم ارزشی توضیح داد و بلکه «احساسات ملی» که جزئی از سیستم ارزشی نیست، یعنی خود را به یک ملت و منطقه وابسته دانستن، سبب می‌شود تا در برخورد با مسائل مختلف، فراتر از سیستم ارزشی از خود عکس‌العمل نشان دهیم. به‌طور مثال ما ایرانی‌ها نیز خواهان پیروزی تیم فوتبال خود در مسابقه با هر تیم ملی دیگری هستیم.
بنابراین، در جامعه‌ای سکولار که در آن چندگرایشی دینی وجود دارد و ادیان موجود در یک کشور در همه زمینه‌ها ارزش‌های همگونی را عرضه نمی‌کنند و در مواردی حتی معیارهای ارزشی یک دین می‌تواند معیارهای ارزشی دین دیگری را نفی کند، دولت سکولار نمی‌تواند تماشاچی باشد و بلکه باید با ایجاد نهادهائی که در آن نمایندگان همه ادیان حضور دارند، نقشی فعال بازی کند. یکی از وظایف دولت سکولار در رابطه با چندگرائی دینی آن است که باید به تفاهم میان ارزش‌های دینی ادیان موجود دامن زند تا بتوان به هم‌نهاده‌ای اجتماعأ مطلوب دست یافت، یعنی باید بکوشد سیستم ارزشی ادیان با قوانین اساسی و مدنی دولت سکولار در تضاد نباشند و آن‌جا که چنین تضادی وجود دارد، باید معیارهای ارزشی ادیان از حوزه ارزش‌های اجتماعی کنار نهاده شوند. به‌طور مثال دو دین یهود و اسلام از پیروان خود می‌خواهند که از قانون الهی «چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان» پیروی کنند. اما قوانین مدنی چنین اجازه‌ای را به‌هیچ‌کس نمی‌دهند و بلکه تشخیص جُرم هر گناه‌کار و بزه‌کاری با دادگاه‌های قوه قضائیه دولت دمکراتیک سکولار است. و یا آن که طلاق طبق آئین مسیحیت ممنوع است، اما قوانین مدنی دولت‌های دمکرات طلاق را مجاز کرده‌اند.
پس دولت سکولار باید از یک‌سو آزادی دینی را تضمین کند، یعنی پیروان هر دینی باید از آزادی تبلیغ برای ارزش‌های دینی خود برخوردار باشند، اما از سوی دیگر دولت نمی‌تواند نسبت به‌ارزش‌هائی بی‌اعتناء باشد که می‌توانند صلح و هم‌زیستی اجتماعی را به‌خطر اندازند. دولت سکولار باید جامعه را آن‌چنان سازمان‌دهی کند که پیروان همه ادیان بتوانند با حفظ هویت دینی خویش در صلح و صفا با هم زندگی کنند و نه چون سودان و نیجریه، پاکستان و هندوستان، افغانستان و عراق پیروان ادیان مختلف در پی نابودی فیزیکی هم‌دیگر باشند.
برای جلوگیری از برادرکشی و دشمنی دینی، اصول مربوط به حقوق بشر مبتنی بر اصل خدشه‌ناپذیری حیثیت و حرمت انسانی شالوده سیستم ارزشی قانون اساسی دولت‌های سکولار را تشکیل می‌دهد. وقتی حیثیت و حرمت انسان خدشه‌ناپذیر باشد، در آن صورت یک‌چنین انسانی باید از آزادی گفتار و نوشتار و هم‌چنین ازادی دینی برخوردار گردد به‌شرط آن که آزادی یک فرد منجر به محدودیت آزادی افراد دیگر نگردد، یعنی انسان متعلق به یک دولت‌ دمکراتیک سکولار باید در برابر دیگر هم‌وطنان خود با هر باور دینی- سیاسی، بردبار و شکیبا باشد. بدون بردباری نمی‌توان آزادی دینی را در یک جامعه متحقق ساخت. آن‌جا که دین رسمی وجود دارد، انسان‌ها از برابرحقوقی برخوردار نیستند و بلکه برخی نسبت به برخی دیگر از حقوق بیش‌تری بهره‌مندند. وجود یک دین رسمی سبب می‌شود تا «حقایق» آن دین به حقایق سیاسی حاکم در جامعه بدل گردد و پیروان دیگر ادیان مجبورند زندگی خود را بر الگوی آن «حقایق» سازمان‌دهی کنند. اجبار پوشش اسلامی برای همه زنان در بسیاری از کشورهای اسلامی فقط یک نمونه از یک‌چنین «حقیقتی» است. پس برای جلوگیری از نابرابری‌های ارزش‌های دینی و نابرابری‌های حقوقی میان انسان‌هائی که با هم یک ملت- دولت را تشکیل می‌دهند، جدائی دین از سیاست و کلیسا از دولت امری است اجتناب‌ناپذیر.
اما کسانی که برای دین در زندگی اجتماعی هنوز نقشی مثبت قائلند، می‌پندارند خداباوری سبب می‌شود تا انسان خود را فراسوی همه چیز و همه کس قرار ندهد و بلکه پیروی از اراده الهی می‌تواند فرد را وادار سازد در زندگی اجتماعی از مرزهای معینی که می‌توانند بنا بر ارزش‌های دینی تعیین شده باشند، فراتر نرود.
با این حال، از آن‌جا که انسان دارای دو سویه و دو گونه احساس است، هم‌زمان از یک‌سو گرفتار حسد و حرص فردی و اجتماعی است و همه چیزهای خوب را برای خود و یا ملت خویش می‌خواهد و در این رابطه حتی حاضر است بنا بر طبیعت «گرگ‌گونه» خویش با دیگران بجنگد و در صورت پیروزی انسان‌های دیگر را اسیر اراده و امیال حریصانه خود سازد، یعنی مردمی را که «خودی» نیستند، بچاپد و استثمار کند. از سوی دیگر همین انسان می‌تواند با به‌کارگیری دانش به‌آگاهی فردی و اجتماعی و حتی به کیفیت انسانی خود بی‌افزاید.
با این حال هنوز کسی نمی‌داند نقش دین در زندگی اجتماعی چه سرانجامی خواهد یافت. دولت سکولار یکی از پاسخ‌هائی است که در اروپا و تحت تأثیر وضعیت معینی، یعنی جنگ‌های 30 ساله برای برابرسازی حقوقی پیروان ادیان نسبت به‌هم یافته شد، یعنی اگر دین و سیاست از هم جدا نمی‌شدند، ادیان مختلف نمی‌توانستند از برابرحقوقی اجتماعی برخوردار گردند. برای فراروی از سکولاریسم تنها یک راه وجود دارد، یعنی باید ساختاری را یافت که در محدوده آن ادیان بتوانند با برخورداری از برابرحقوقی، در عین ناهمگونی ارزشی با هم و نه ضد هم در زندگی اجتماعی نقشی فراتر از حوزه خصوصی بازی کنند. در حال حاضر برای گام نهادن در این راه دورنمای روشنی وجود ندارد، زیرا هر گاه ادیان از حوزه خصوصی به حوزه عمومی راه یابند، در آن صورت چندگرائی دینی از یک‌سو می‌تواند سبب افزایش مشکلات ادیان با یک‌دیگر گردد و از سوی دیگر ادیان می‌توانند برای افراد و گروه‌های اجتماعی و حتی جامعه معیارهای ارزشی چندگانه‌ای را برای زندگی مشترک با هم به‌وجود آورند. اما تاریخ نشان داد که چندگرائی ارزشی می‌تواند برای یک ملت و حتی برای جهان فاجعه‌آفرین باشد.

پانوشت‌ها:
1- برای نخستین بار موسولینی جنبش ملی‌گرایانه افراطی خود را فاشیسم Faschismus نامید. با توجه به کارکردهای موسولینی در ایتالیا و هیتلر در آلمان، آن رده از جنبش‌های توده‌ای ملی‌گرایانه با گرایش‌های سوسیالیستی انقلابی فاشیسم نامیده می‌شوند که دارای خصیصه توتالیترند، یعنی پس از کسب قدرت دیکتاتوری خود را متحقق خواهند ساخت.
2- موسولینى، بنیتو آمیلکاره آندرآ Beni Amicare Andreato Mussolini در 29 ژوئیه 1893 در دوویا Dovia زاده شد و در 28 آوریل 1945 درگذشت. او در سال 1914 از حزب سوسیالیستى ایتالیا اخراج شد و سپس‏ حزب فاشیستى را به‌وجود آورد و از 1922 تا 1943 رهبر حکومت دیکتاتوری- فاشیستی ایتالیا بود. او در تمامی این دوران نخست‌وزیر کشور بود و در دوران‌هائی نیز رهبری وزارت‌خانه‌های کشور و خارجه را بر عهده داشت. او در مقام رهبر جنبش و رژیم فاشیستی Fascismo Duce del نامیده می‌شد که به‌معنای «رهبر فاشیسم» است.
3- نازیسم مخفف سوسیالیسم ملی‌گرایانه Nationalsozialismus است. این واژه برای نخستین بار توسط کسانی که در اردوگاه بوخنوالد Buchenwald اسیر بودند و 1945 توسط نیروهای متفقین آزاد شدند، برای توصیف حکومت هیتلر به‌کار گرفته شد. این واژه اینک مترادف واژه فاشیسم است.
4- هیتلر، آدُلف Adolf Hitler در 20 آوریل 1889 در اُتریش‏ زاده شد و در 30 آوریل 1945 در برلین خودكُشى كرد. او در خانواده‌اى با بضاعت متوسط رشد كرد و مایل به تحصیل نقاشى در آكادمى هنر وین بود، ولى در امتحان ورودى این دانشگاه رفوزه شد. به‌عنوان داوطلب در جنگ جهانى اول در ارتش‏ بایرن آلمان شركت جست و به‌عنوان نوزدهمین عضو در «حزب كارگرى آلمان» ثبت نام كرد و در سال 1921 به رهبرى این حزب برگزیده شد. سپس‏ نام حزب را تغییر داد و آن‌را «حزب ملی سوسیالیستى كارگرى آلمان» نامید. در همین دوران تشكیلات اس‌اس SS را به‌وجود آورد كه بازوى نظامى حزب بود. در 1923 كوشید در مونیخ از طریق كودتا به قدرت رسد كه شكست خورد و دستگیر گشت. در زندان كتاب «نبرد من» را نوشت كه در حقیقت برنامه حزبى بود. پرداخت غرامت جنگى از رشد اقتصاد آلمان جلوگیرى می‌كرد و به‌همین دلیل بحرانِ اقتصادى سبب شد تا 6,5 میلیون نفر نیروى فعال در بیكارى به‌سر بَرَد. هیتلر توانست با تحریك این توده در انتخابات پارلمانى 1929 به پیروزى بزرگى دست یابد. حزب او به نیرومند‌ترین فراكسیونِ پارلمان بدل شد و به‌همین دلیل هیتلر در30 ژانویه 1930 از سوى رئیس‏ جمهور هیندنبورگ Hindenburg مأمور تشكیل حکومت شد. هیتلر پس‏ از به‌دست آوردن صدارت با شتاب كوشید پارلمان را خلع سلاح كند و در سال 1933 لایحه‌اى را به تصویب پارلمان رساند كه بر اساس‏ آن حكومت می‌توانست بدون تصویب مجلس‏ تقریبأ در همه زمینه‌ها نظریات و خواست‌هاى خود را به‌مصوبه‌های اجرائی بدل كند. پس‏ از تصویب این لایحه در پارلمان كه در جوّى تحریك‌آمیز به تصویب رسید، در ژوئیه 1934 حمله به نیروهاى مخالف آغاز شد و پس‏ از چندى تمامى احزاب به‌جز حزب «ناسیونال سوسیالیست کارگری» هیتلر ممنوع اعلان شدند و حكومت وحشت بر جامعه حاكم گشت. از همین زمان به بعد به تدریج حمله به یهودان و اعزام آن‌ها به اردوگاه‌های کار اجباری آغاز شد. پس‏ از آن هیتلر با طرح این شعار «آلمان ملتى بدون سرزمین» است، دست‌اندازى به مناطق شرقى اروپا را آغاز كرد. او در سال 1939 جنگ جهانى دوم را با حمله به لهستان و سپس‏ شوروى آغاز كرد. پس‏ از موفقیت‌هاى اولیه، سرانجام ارتش‏ آلمان در سال 1945 شكست خورد و بساط حكومت نازیسم در این كشور برچیده شد. هیتلر نظریه برترى نژاد آریائى و به ویژه نژاد ژرمنى را تبلیغ می‌كرد و یهودان را مسبب بحرانِ اقتصادى آلمان می‌دانست و براى سوسیال دمكراسى و كمونیست‌ها حقِ حیات قائل نبود
5- “Säkularisierung, der Gott, der uns fehlt”, Michael Naumn, erschienen in “die Zeit” von 19.12.2001
6- ماركس‏، كارل،Karl Marx در 5 مه 1818 در تریر Trier زاده شد و در 14 مارس‏ 1883 در لندن در تبعید درگذشت. او از خانواده‌اى یهودى‌تبار بود. ماركس‏ حقوق، فلسفه و تاریخ تحصیل كرد و سپس‏ به روزنامه‌نگارى پرداخت و به‌خاطر نوشتن مقالات انتقادى كه در روزنامه «راینیشه تسایتونگ» Rheinische Zeitung انتتشار یافتند، از آلمان تبعید شد. در پاریس‏ با فریدریش‏ انگلس‏ آشنا شد و به محافل سیاسى تبعیدیانِ آلمان كه از كارگران حمایت می‌كردند و خواهان تحقق سوسیالیسم بودند، پیوست. در انقلابِ دمكراتیك 1848 آلمان شركت كرد و حتى در دورانى كه جنبش كُمون پاریس‏ رُخ داد، فعالانه از این جنبش‏ پشتیبانى نمود. او یكى ازبزرگ‌ترین نوابغ جهان و پایه‌گذار مكتب سوسیالیسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است كه معروف‌ترین آنها عبارتند از «مانیفست كُمونیست» كه آن را با هم‌كارى انگلس‏ نوشت و «سرمایه» که جلد نخست آن را خود انتشار داد و دو جلد دیگر این اثر برای انتشار توسط انگلس ویراستاری شد. ماركس‏ در آثار خود ثابت كرد كه سرمایه‌دارى سرانجام شرایطى را فراهم خواهد ساخت كه بر اساس آن زمینه ارزش‏زائى سرمایه از بین خواهد رفت و در چنین هنگامى بشریت به‌سوى سوسیالیسم گام برخواهد داشت. دیگر آن كه او بر این نظر بود كه طبقه كارگر نیروئى است كه می‌تواند جامعه سوسیالیستى را به‌وجود آورد، جامعه‌اى كه در آن نابرابرى‌هاى اجتماعى از میان برداشته خواهند شد و سرانجام با پیدایش‏ جامعه كُمونیستى انسان از كار اجبارى رها خواهد شد و فرصت خواهد یافت تا به ازخودبیگانگى خویش‏ پایان دهد و به خویشتن خویش‏ پى بَرَد. او تحقق این روند را امرى می‌داند كه انسان آگاهانه در جهت تغییر شرایط موجود گام برخواهد داشت و در نتیجه انقلاب اجتماعى امرى اجتناب‌ناپذیر خواهد بود.
7- بنگرید به كلیات آثار ماركس و انگلس به زبان آلمانی، جلد 1، صفحه 378
8- زیگموند فروید زیگموند فروید Siegmund Freud در سال 1856 زاده شد و در سال 1939 درگذشت. او بنیانگذار روانشناسی تحلیلی است. در این رابطه او درباره «خودآگاهی ناخودآگاه»، روانكاوی «رویاها»، «دینامیسم غرایز» آثار تئوریك برجسته‌ای از خود به‌جای گذاشته است. فروید هم‌چنین درباره «تبارشناسی»، «دانش دین»، اسطوره‌شناسی و نیز مسائل «جامعه‌شناختی» و «زیباشناسی» تحقیقات زیادی كرده است. مهم‌ترین آثار او عبارتند از: «آینده یك پندار» 1900، «درباره كالبدشكافی روان در همه اوضاع زندگی» 1901، «متلك و رابطه آن با ناخودآگاه» 1905، «روانشناسی توده‌ها و تحلیل من» 1920 و …
9- Neurose
10- Jürgen Habermas
11- Postsäkular
12- “Säkularisierung, der Gott, der uns fehlt”, Michael Naumn, erschienen in “die Zeit” von 19.12.2001
13- Anthony F.C. Wallace
14- Anthony F.C. Wallace, “Modernity andMind: Essays on culture change”, Volum 2, Erscheinen bei der Universit’t Nebraska, pr. 12.2004
15- رونالد ویلسُن ریگان Ronald Wilson Reagan در 6 فوریه 1911 زاده شد و در 5 ژوئیه 2004 درگذشت. او نخست هنرپیشه هولیود بود، سپس به سیاست گروید و عضو حزب جمهوری‌خواه شد. او سیاستمداری محافظه‌کار بود و نخست از 1967 تا 1975 فرماندار ایالت کالیفرنیا شد و سپس 1981 توانست در مبارزه انتخاباتی بر جیمی کارتر پیروز شود. او از 1981 تا 1989 چهلمین رئیس‌جکهور ایالات متحده بود.
16- جورج والکر بوش در 6 ژوئیه 1946 در نیوهاون زاده شد. او عضو حزب جمهوری‌خواه بود و از 2001 تا 2009 چهل و سومین رئیس‌جمهور ایالات متحده بود. در دوران او افغانستان و عراق توسط ارتش آمریکا و متحدینش اشغال شدند.
17- “Glauben und Vernunft, Gerechtigkeit und Nächstenliebe im säkularen Staat”, Jürgen Habermas und der Papst. x-texte: von Detlef Horster, Transcriptverlag, 2006
18- ساموئل فیلیپ هانتینگتُن Samuel Phillips Huntington در 18 آوریل 1927 در نیویورک زاده شد و در 24 دسامبر 2008 در ماساچوست درگذشت. او دانشمندی یهودی‌تبار و محافظه‌کار بود. او در آثار پژوهشی خود به روند تحقق دمکراسی در کشورهای تازه‌صنعتی شده توجه کرد و در اثر «نبرد تمدن‌ها» بر این باور است که فقط سلطه فرهنگی مسیحیت- یهودیت می‌تواند امنیت آینده بشریت را تأمین کند و سلطه فرهنگ اسلامی بر جهان را که در اندیشه او فاقد عناصر دمکراتیک است، خطری برای آینده بشریت دانست.
19- Verfassungspatriotismus




مصر، تونس، خاور میانه و نزدیک، هندوستان، مبارزه طبقاتی ….

سه‌شنبه ۲٣ فروردين ۱٣۹۰ – ۱۲ آوريل ۲۰۱۱
مصاحبه با کیندله ایندیا و نوام چامسکی
Kindle India / Zcommunications
برگردان ناهید جعفرپور
سئوال: پروفسور چامسکی شما در باره بحران اخیر تونس، مصر و مناطق دیگر خاورمیانه و نزدیک چه فکر می کنید؟
چامسکی: قدمت بحران های جهان عرب واقعا به خیلی پیش تر برمی گردد. این شرایط ما را بیاد زمانی می اندازد که جهان هنوز استعماری بود. در سال های 50 رئیس جمهور آمریکا آیزنهاور و دولتش بروشنی این را بیان نمودند. در یک بحث و گفتگوی داخلی ( که امروز دیگر فاش شده است) وی از تیمش سئوال کرد که چرا در جهان عرب یک ” کارزار نفرت” علیه ما در جریان است. کارزاری که از سوی دولت های این کشورها شروع نشده است زیرا که آنها کم و بیش بی خطرند بلکه این کارزار از سوی بخشی از مردم این کشورها به پیش برده می شود. از اینجا بود که مهمترین طرح آمریکا یعنی طرح ” شورای امنیت ملی” بروی کاغذ آورده شد ـ با این نتیجه که: آمریکا در جهان عرب به واقع بعنوان نیروئی دیده می شود که سخت ترین و بدترین دیکتاتور ها را تشویق می کند و با این کار توسعه دمکراسی در این کشورها را سد نموده تا کنترل بر ذخایر آنان را بدست آورد ـ در این اینجا منظور ذخایز انرژی زا است. همچنین در این برنامه قید شده است که این نگاه در بخش اعظمش کاملا درست است و ما باید همچنان بکارمان ادامه دهیم.
مروان المعشر ( افسر ارشد اسبق اردن که اکنون رئیس تحقیقات بنیاد کارنیگ با تم خاورمیانه است ) همین اخیرا در زمان خیزش در مصر گفت :” تا زمانیکه انسانها رفتاری پاسیو و همراه با سکوت داشته باشند و تحت کنترل باشند، هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد و ما می توانیم هرکار که می خواهیم انجام دهیم. شاید آنها از ما متنفر شوند اما خوب این مهم نیست و نقشی بازی نمی کند. با این حال ما می توانیم هرکاری که خواستیم انجام دهیم”.
بنا براین این پرنسیب تنها برای جهان عرب و هندوستان صادق نیست. برای آمریکا هم صادق است. در واقع این خود پرنسیبی استاندارد برای سلطه گرائی است. طبیعتا تا کنون پیش آمده که انسانها زنجیر های خود را پاره کرده اند. آنچه که در حال حاضر در مصر می گذرد با وجود اینکه غمناک است اما غیر معمول هم هست. همواره پیش می آید که آمریکا و دیگر قدرت های امپریالیستی مجبور شوند بگذارند تا دیکتاتور های مورد علاقه شان سرنگون شوند زیرا که دیگر نمی توانند آنها را نگه دارند. قواعد بازی ای وجود دارند که در موردی مثل مصر دنبال شده اند. به این صورت که از دیکتاتور تا زمانی پشتیبانی کن ـ مطابق برنامه المعشر ـ که آرامش در کشور برقرار است و مشکلی وجود ندارد. اگر دیگر در آن کشور آن دیکتاتور قابل نجات نیست وی را کنار بزن و اعلامیه ای صادر کن که در آن از عشق ما به دمکراسی و عشق به آزادی سخن ها آورده شده باشد ـ درست طبق روش ریگان ـ در کنار این مسئله تلاش کن تا آنجا که امکان دارد بسیاری چیزها از سیستم سابق را نجات دهی. دقیقا این سناریو را در حال حاضر ما در مصر تجربه می کنیم. همانطور که گفتم همواره این مسئله در حال تکرار است.
سئوال: آیا اعتقاد دارید که در هند هم یک چنین خیزشی رخ خواهد داد؟ یا طوری دیگر سئوال کنم چه چیزی جلوی هند را می گیرد ؟
چامسکی: به هندوستان نگاه می کنیم. از سوئی در آنجا یک خیزش بزرگ در حال وقوع است و بخش اعظمی از این کشور شعله ور شده است. مناطق قبیله نشین بلند شده اند و ارتش هندوستان مشغول این است آنها را شکست بدهد.
سئوال: یعنی شما این دو قیام را به موازات هم می بینید؟
چامسکی: من فکر می کنم سئوال واقعی در رابطه با هندوستان این است که … از یک سو تصویری بسیار رنگی از هندوستان وجود دارد. برای بخشی از مردم این صادق است. در هر حال هند کشوری پهناور است. بنا براین برای بخشی از مردم این امر صادق است اما درست سه چهارم مردم بنظر من از این امر خارجند. تعداد میلیادر های هند رو به افزایش است و همچنین تعداد خودکشی دهقانان خرد. بررسی میان مصر و مناطق قومی هندوستان را بنظر من نباید تنها در اتفاقات اخیر انجام داد بلکه باید در بررسی رنج گسترده ای دید که میلیون ها انسان در در اینجا و آنجا تجربه می کنند.
سئوال: کاملا درست است. شکاف عمیقی میان طبقات وجود دارد.
چامسکی: در هند این شکاف غمناک است. رنج و بدبختی در آسیای جنوبی…….
سئوال: و این شکاف امروز در حال رشد است………….
چامسکی: بله در حال رشد است. اگر جهانی ببینیم بدترین شکل از مدتهای طولانی است. خوب به: ‘Human Development Index’ سازمان ملل نگاه کنید. آخرین بار زمانیکه من نگاهی به آن کردم هندوستان در درجه 120 قرار داشت و این 20 سال پیش بود. یعنی آغاز به اصطلاح “رفرم ها”.
سئوال: از این زمان همواره سقوط وجود داشته است؟
چامسکی: خوب سئوال اینجاست که تا کی مردم رفتاری همراه با سکوت و پاسیو خواهند داشت بصورتی که به مشکلاتشان توجهی نشود؟
سئوال: آقای پروفسور چامسکی خانم آروندهاتی روی بخاطر ” تهیج مردم” دچار مشکلات شد زیرا که او گفته بود مردم کشمیر حق خود گردانی و تعیین سرنوشت دارند. نظر شما در این باره چیست. از همه مهمتر در باره کشمیر؟
چامسکی: در ابتدا می خواهم بگویم که هندوستان می بایست از آرونداهاتی روی تجلیل می کرد. وی می بایست مورد تقدیر و تجلیل قرار می گرفت زیرا که وی سمبلی است برای نشان دادن بزرگی هندوستان. این واقعیت که وی بخاطر ” تهیج مردم” مورد فشار قرار گرفت به اندازه کافی ناراحت کننده است. این نفرت سازمانیافته و خشم سازمانیافته بر علیه او به واقع شرم آور است. خانم آرونداهاتی روی شخصیت بسیار عالی است.
آنچه که به کشمیر ربط دارد بر می گردد به زمان تقسیم کشور. همه در این مسئله مسئولند. طبیعتا هندوستان از گذاشتن رفراندوم خودداری نمود. مسئله ای که در رابطه با این تقسیم بندی بود. هندوستان این منطقه را در اساس از آن خود کرد. در اختلافات بعد از آن مرزهای ” خط کنترل” ایجاد گشت. آنزمان خشونت و ستم بسیار اعمال شد. اواخر سال های 80 انتخابات شد که در آن تقلب شد. بعد از آن قیام شد که با خشونت سرکوب گشت. و در بخش کشمیر زیر کنترل هندوستان ده ها هزار نفر کشته شدند و همین طور شکنجه و سایر ابزار وحشتناک بکار گرفته شد. کاملا مسئله ای وحشتناک بود.
آرونداهاتی روی در مقاله اخیر خود نوشته است که کشمیر نظامی ترین منطقه جهان است. از آن زمان تا کنون تلاش های فراوان شده است تا انتخاباتی تحت کنترل انجام پذیرد زیرا که هندوستان می خواهد کنترل خویش را بر کشمیر تثبیت کند. در واقع تنها کافی است که دقیق نگاه کنیم تا ببینیم که خواست خودگردانی و حق تعیین سرنوشت ( در این یا آن شکلش. امکانات بسیاری وجود دارد) بسیار ضروری است. با این وجود این سئوال وجود دارد که چگونه میشود آنرا پیاده نمود. پیاده کردن این خودمختاری مسئله ای کوچک نیست. اما با این وجود می شد بدنبال راه حلی عاقلانه برای مناطق مختلف کشمیر تلاش نمود. مناطق متفاوت مسلما منافع متفاوت و اهداف متفاوت را دنبال می کنند.
سئوال: در باره جنبش مائوئیستی هندوستان چه فکر می کنید؟ آیا این جنبش از مردم بومی برای خودگردانی دفاع می کند یا اینکه مسئله آنها مبارزه انقلابی کمونیستی برای کنترل و قدرت سیاسی/اقتصادی است؟
چامسکی: خوب. در آغاز می خواهم از این مسئله جلوگیری کنم که گویا من در باره این تم خیلی چیزها می دانم. نه اینطور نیست. اما تا آنجائی که من می دانم هر دو درست است. انقلابی های مائوئیست در هند وجود دارند که خود را مائوئیست می خوانند ـ حال هرچه که می خواهد باشد ـ اما بستری هم در میان این ملت وجود دارد. مناطقی که در اساس اقوام در آن زندگی می کنند. در اینجا مردمی زندگی می کنند که بیشترین رنج ها را و بیشترین ستم ها را تحمل می کنند ونحوه زندگی خودشان و اشکال اجتماعی خودشان را دارند. جوامعی که خوب هم عمل می کنند. در جنگل ها، در قبیله ها. در اساس دولت هند تلاش می کند به این مناطق دست یابد تا اساس زندگی آنها را بگیرد و ذخایرشان را از آنان برباید. اما انسانها در این مناطق مبارزه و مقاومت می کنند. آنها می خواهند اساس زندگی شان را نجات دهند. یک چنین مسائلی را ما همه جا در تمام جهان می بینیم.
در تابستان گذشته من در کلومبیای جنوبی بودم و در آنجا از روستاهای مورد مخاطره دیدن کردم و جوامعی را که تحت فشار زیاد قرار داشتند، دیدم. کلومبیا در سرتاسر جهان تنها کشوری است که بیشترین رانده شدگان داخلی را دارد. البته بعد از سودان. دلیل این رانده شدن ها حملات به غالب مناطق سرخپوست نشین است. ساکنین روستاهای آنجا دقیقا رفتاری مثل بومیان هندی دارند. آنها تلاش می کنند امکاناتی پیدا کنند تا … یکی از دهکده ها که من از آن دیدن کردم برای مثال مردم تلاش کرده بودند یک کوه نزدیک روستا و یک قطعه جنگل طبیعی دست نخورده را از دست شرکت های ساختمانی دولت نجات دهند. زیرا که در غیر آن صورت جوامعشان و اساس زندگی شان مورد مخاطره قرار می گرفت. بعلاوه تلاش شد که سرچشمه های آب آنها را قصب کنند. آنها فقیرند اما طریقه زندگی شان خوب عمل می کند. آنها می خواهند به همانگونه زندگی کنند که تا کنون کرده اند و آنهم بدلائل خوب. این پدیده را می توان در تمامی جهان دید. در کوه های آپالاچن آمریکای شمالی قله کوه ها برای یک شکل بشدت ارزان استخراج ذغال سنگ مورد سوء استفاده قرار می گیرند. در این راه رودخانه ها و سیستم زیست محیطی و کلیه جوامع آنجا زیر چرخها له می شوند. مردم مقاومت می کنند. من فکر می کنم که یک چنین چیز هائی در مناطق قومی و قبیله ای هندوستان اتفاق می افتند. تلاش تب آلود بدنبال ذخایر ـ بدون توجه به پیامدهای آن برای انسانها و محیط زیست ـ جزئی از پدیده جهانی است.
سئوال: بله بنحوی این خود ادامه تاریخ ملیت های بومی هندوستان است. از سال های 60 جنبش های انقلابی سازمانیافته در میان مردم تحت ستم این مناطق وجود دارد. ….
چامسکی: بله و این خود با جنبش های Naxili
آغاز گشت که طبیعتا مسئله ای مهم بودند. در برخی از مناطق مانند بنگال شرقی آنها نقش مهمی برای اصلاحات ارضی و استواری زندگی اجتماعی دهقانی و… بازی کردند. همانطور که گفتم من چیز زیادی در این باره نمی دانم. با این وجود آنزمان من ازبرخی از این روستاها به همراه دوستی دیدن نمودم. وی وزیر دارائی کشورش بود من اتفاقی زمانی که وی در آمریکا تحصیل می کرد با وی آشنا شدم. ما هر دو از ” پنچایت” در بنگال غربی دیدن کردیم و در آنجا چیزی های بسیاری دیدیم که ما را تحت تاثیر قرار داد.
سئوال: دولت ملی ما همواره هرچه بیشتر مانند کنسرن های بزرگ عمل می کنند.آیا این روند ادامه خواهد داشت یا اینکه جهانی سازی در مسیر تاریخ تغییر خواهد نمود؟
چامسکی: من فکر می کنم که در حال حاضر همه جا در جهان روند های بسیار پیچیده ای در حال اجرا می باشند ـ با این وجود نه در تمامی دولت های ملی. از همه روشن تر این مسئله خود را در آمریکای لاتین نشان می دهد. جائی که در 10 سال گذشته قدم های تعیین کننده در راه استقلال برداشته است. همچنین قدمهای اساسی در راه وصل نمودن پهنه جامعه به روند های سیاسی. آمریکای لاتین بر علیه مشکلات جدی داخلی مبارزه نمود. اما هیچ تشابه ای با هندوستان ندارد. این جزیره ثروت در میان فقر بیحد و رنج بی حد. هندوستان در واقع توسعه ای بر خلاف مسیر آمریکا لاتین دارد. دولت های ثروتمند بسیار توسعه یافته ـ برخی از آنها در فضای آسیا قرار دارند و راه خود را می روند. به آمریکا و انگلیس و بخش اعظم جهان نگاه می کنیم. چیزی که شما گفتید ” دولت ملی ما هر چه بیشتر مانند کنسرن های بزرگ عمل می کنند” درست است حتی اگر با محدودیت هائی. به این مفهوم که آنچه که ما در سایر نقاط جهان می بینیم همینطور در چین و هندوستان در واقع یک تغییر قدرت است. قدرت از کارگران گرفته می شود و بدستان مدیران و سرمایه گذاران و مالکیت های شخصی و حرفه ای های با دست مزد بالا و برگزیدگان و غیره می افتد. همه جا یک شکاف عمیق طبقاتی وجود دارد.
برای مثال آمریکا را در نظر می گیریم. نابرابری در ایالات متحده آمریکا هیچگاه از سال های 20 به این سو این چنین بالا نبوده است. اگر دقیق نگاه کنیم هیچگاه به این شدت نبوده است. این خود نتیجه بهره وری شدید قشری بسیار کوچک مردم است. این قشر شامل مدیران، گردانندگان بورس ها و.. در واقع یک درصد از مردم است. تمرکز قدرت اقتصادی ( توسط کنسرن ها و توسط سیستم مالی) دست در دست تمرکز قدرت سیاسی قرار دارد. این تمرکز قدرت در بخش اقتصادی بشدت روی روند جهانی تاثیر می گذارد. سیاست و دولت/کنسرن ها در دهه گذشته بر بسیاری از بخش ها تسلط یافته اند. از سیاست مالیاتی ” فیشکال پولیتیک” تا طراحی قوائد داخلی کنسرن ها که با همراهی دولت انجام می پذیرند و غیره و غیره. تمامی اینها کمک می کنند تا شکاف طبقاتی هرچه بیشتر شوند. این واقعیت کنونی است و این واقعیت به مقدار زیادی با خشم و نارضایتی انسانها رابطه دارد. طبیعتا ما در اینجا در باره اوضاع مردم ” جهان سوم” صحبت نمی کنیم اما درآمد مردم کشورهای ثروتمند در 30 سال گذشته در حالیکه ثروت این کشورها بشدت افزایش داشته است، سقوط نموده است. مردم در بدبختی زندگی نمی کنند اما زندگی آنها سخت شده است. تم بیکاری بخش اعظم مردم این کشور ها را مورد هدف قرار داده است. درجه بیکاری در آمریکا در سطح سال های دپریسیون قرار دارد ـ بهبودی به هیچ وجه در چشم انداز وجود ندارد. وضعیت در آمریکا بشدت خراب است. در انگلیس و کشورهای متفاوت دیگر اوضاع بهتر نیست. یا در چین. در آنجا هم این شکاف عمیق وجود دارد. چین را اگر بطور جهانی نگاه کنیم در این مورد وضعیتی بسیار افراطی دارد و هند هم که در هر حال موضوعی خاص خودش است…
سئوال: آیا همه مردم آگاهند که در یک جامعه طبقاتی زندگی می کنند یا اینکه آنها این مسئله را از روی میل بفراموشی می سپارند؟
چامسکی: مردم جامعه آمریکا و ” طبقه تجاری” از آگاهی طبقاتی بسیاری برخوردار می باشند. در اساس آنها مارکسیستی هستند. اگر تو کتاب های تخصصی اقتصادی را ملاحظه کنی این احساس به تو دست می دهد که داری آن کتاب کوچک قرمز را مطالعه می کنی. آنها در این کتاب ها در باره خطر سازماندهی پهنه جامعه و و عواقب آن برای صاحبان صنعت و غیره صحبت می کنند. آنها تلخ ترین مبارزه طبقاتی را تجسم می کنند. این سال های اخیر بسیار غمناک بودند. و اما آنچیزی که به بقیه مردم آمریکا بر می گردد، مسئله کاملا روشن نیست. در آمریکا کلمه ” طبقه” بشدت تابو شده است. آمریکا یکی از محدود کشورهائی است که در آن …………….
سئوال: کلمه “طبقه” یک تابوست؟
چامسکی: بله. تابو شده است. همه فکر می کنند که آنها به اقشار میانی تعلق دارند. یکی از دوستان من در کالج دولتی تاریخ درس می دهد. در اولین روز آغاز ترم جدید وی برخا از دانشجویانش سئوال می کند که آنها به چه طبقه اجتماعی تعلق دارند؟ در اساس وی این پاسخ را می گیرد: پدر من درزندان است بنا براین من جزء اقشار میانی ام و یا اینکه چون پدر من با بورس تجارت می کند جزء طبقات فوقانی است. تصورات کلاسیک در باره وابستگی طبقاتی از مردم رانده شده است. اما با این وجود هر تصوری هم که داشته باشند آنها می دانند دنیا دست کیست و موضوع از چه قرار است. مردم خیلی خوب می دانند که آیا آنها رئیسند یا فرمانبردار. آنها این را خوب می فهمند که آیا آنها در روند های تصمیم گیری نقشی بازی می کنند یا نه. این آن مهمترین چیزی است که اختلاف طبقاتی را مشخص می کند.
سئوال: شما چه پیامی برای خواندگان ما دارید؟
چامسکی: پیام من این است ـ آن چیزهائی را که من گفتم روی قلبتان فشار نیاورد بلکه به این فکر کنید که در مصر در میدان تحریر فعالان مردم تظاهرات نموده اند و شهامت و مصمم بودن را نشان داده اند. این خود یکی از هیجان انگیز ترین مثال های تا کنونی است. این انسانها بدنبال هیچ رهبری راه نیافتادند. بنظر من غمناک ترین همین بعد وسیع خودمختاری بود: انسانها گروه های دفاع از خود تشکیل داده بودند تا بدینوسیله خود را در مقابل آدم های دولت محافظت کنند. آنها گروه هائی را تشکیل دادند تا سیاستی جدید را طرح ریزی کنند و با دیگران در رابطه بمانند. بله این چنین باید حرکت شود تا بتوان نتیجه ای را بدست آورد. می دانید برخی اوقات زمانی که جنبش مردم توسعه می یابد و پیشرفت می کند رهبران هم خود را نشان می دهند و این غالبا مسئله خوبی نیست. زیرا که خوب نیست کسی اختیارش را کامل بعهده کسی دیگر بگذارد ـ به توصیه ها و پیشنهادات و.. دیگری ـ در اساس هر کسی پاسخ ها را خود باید بیابد. زیرا که پاسخ های تعیین کننده تنها از سوی خود این انسانها داده می شوند.




انقلابات عربی الزاماً به دمکراسی فرا نخواهند روئيد

پنج شنبه ۱۸ فروردين ۱٣۹۰ – ۷ آوريل ۲۰۱۱
برگردان: سيامند
آنتوان آجوری، Antoine Ajoury

صدهاتن از بنيادگرايان اسلامی راهپيمايی ‏ای برای مقابله با لائيسيته در تونس سازمان دادند، و خواهان وضع قانونی برای اجباری نمودن حجاب اسلامی در کشور شدند. از نظر حمادی رديسی استاد علوم سياسیِ تونسی برای گام گذاشتن در راه دمکراسی، سه شرط لازم می ‏بايست گرد آيند : صبر و پايداری، تحمل و رواداری، نرمش و انعطاف ‏پذيری.

جهان عرب در جنبش و غليان است. اعتراضات توده‏ای يکی پس از ديگری، از تونس تا بحرين، مصر و يمن و ليبی را در بر گرفته ‏اند. برخی از حالا ابتدای بهار عربی، که وعده‏ی آينده‏ای بهتر برای مردمان عربی که از بسياری دهه ‏های پيشين سرکوب شده و در استبداد زيسته ‏اند، می‏بينند ؛ مردمانی که بالاخره می ‏خواهند طعم آزادی و دمکراسی را بچشند، و برخی ديگر چنين اطمينانی ندارند و با ترديد بيشتری به آينده می ‏نگرند.
حمادی رديسی استادِ علوم سياسی در دانشگاه تونس معتقد است: «يک انقلاب الزاماً به معنای اين نيست انقلابی دمکراتيک صورت گرفته. انقلاب يک دگرگونی توده‏ای، عمومی و متداوم است که می‏کوشد يک سيستم سياسی را تغيير دهد. اما الزاماً به دمکراسی فرانخواهد روئيد.» از نظرِ او «برای اين‏که انقلابی دمکراتيک باشد، می ‏بايست که رهبری ‏ای دمکراتيک و ارزش ‏های دمکراتيک داشته باشد. بدونِ اين، انقلابِ امروزه در کشورهای اسلامی می ‏تواند به يک هرج و مرج منتهی شود، يا جنگ داخلی و يا حتی به سویِ يک جمهوری اسلامی» همانطوری که در ايران اتفاق افتاد.
آقای رديسی به همين سان توضيح می ‏دهد که مخمرِ انقلابی در ليبی و يمن به همان ميزانی که در تونس و مصر بود، قدرتمند است، اما شانس ‏های دگرگونی دمکراتيک همه به همين پيش رفتگی نيستند. «دمکراسیِ نوزادِ يمنی با تهديداتی بسيار جدی روبروست. اين کشور با قبيله ‏گری، جنبش ‏های مذهبیِ راديکال و به اندازه‏ی کافی قدرتمند حسابی مين‏گذاری شده، و تازه خطرِ تجزيه طلبیِ جنوب هم امری واقعی است.».
از سوی ديگر «ليبی خيلی خوب شروع کرد، اما از موقعی که مردم مسلح شدند و مجبورند که با ديکتاتوری خونريز پنجه در پنجه افکنند، و دخالتِ نظامیِ خارجی هم به اين افزوده شد، داده‏ها رو به پيچيده شدن گذاشت». آقای رديسی توضيح می ‏دهد که از همين حالا شاهد مجادله ‏ای ميان شاخه ‏ی نظامی و شاخه ‏ی سياسی انقلاب ليبی هستيم، و اضافه می‏کند که در لحظه ‏ی کنونی :« هنوز چهره‏ی يک رهبری ليبيايی را نمی‏بينيم، رهبری که به احتمال قوی از جنگ برخواهد خاست تا از سياست. اين همان چيزی است که در الجزاير طی جنگِ استقلال ديديم. احتمال بسيار قوی هست که ليبی هم به سویِ يک چنين رژيمی متمايل شود، با يک قدرتِ غيرنظامیِ ضعيف، البته بدون اين که موجوديت يک هسته ‏ی عملِ دمکراتيک را فراموش کنيم.»
استاد علوم سياسی تونسی اما بهرحال خوش بين است : «عملاً در همه‏ ی شورش‏های عربی شاهد حضور قدرتمند مطالبات آزاديخواهانه ‏ايم. مردم و جوانان خواهان آزادی ‏اند. شايد که هنوز تصوير روشنی از سيستم سياسیِ آينده ندارند. اما می ‏دانند که می ‏خواهند آزاد باشند.»

تاثيرِ شيوع
با اين‏حال، تاثير شيوع و سرايت در حدی است که دامنگير شدن آن به کشورهايی ديگری چون مراکش و اردن خارج از موضوع نيست. مراکش پيشاپيش با طرح اصلاحات آينده نگری کرده، اما به نظر می ‏رسد مطالباتِ تظاهر کنندگان بيش از اين ‏هاست. «خاندانِ سلطنتیِ مراکش وارد بازیِ مسابقه با زمان شده. آيا آنها به اندازه‏ی کافی توانِ رفتنِ هر چه شتابان ‏تر در جهتِ نظامِ سلطنتی مشروطه را دارند ؟» و به شوخی اضافه می ‏کند «به هيچ عنوان نمی ‏بايست نمونه‏ی انگليسی را سرمشق قرار داد، در غير اين صورت بايد پنج قرن انتظار کشيد.»
شرايط در اردن، اما پيچيده ‏تر و مشکل‏ تر است. ابتدا موجوديت اسرائيل در همسايگی است. حمادی رديسی توضيح می‏دهد که «در واقعِ امر شرايط شبيه به بحرين است (که اکثريتی شيعه مذهب دارد) در جهتی که [اردن] اکثريتِ بسيار قابل توجهی فلسطينی دارد. بی‏ثباتیِ در حکومت سلطنتی منجر به بی‏ثباتی ‏ای منطقه ‏ای خواهد شد. نمی ‏توان حکومتی جمهوری در اردن متصور شد که اکثريت آن به فلسطينی ‏ها متعلق نباشد.»

شانس ‏های تونس
تونس شانس ‏های زيادی برای تبديل شدن به يک دمکراسی دارد. آقای رديسی پرسش ‎‏گر است و می‏گويد «موضوع ارزش ‏ها شايد تنها موضوعی باشد که زمينه‏ی بحث و مجادله را فراهم آورد. آيا تونس با رعايتِ گسترده‏ترين آزادی‏های ممکنِ ليبرالی (آزادیِ عقيده، انديشه، تجمعات و غيره) يک دمکراسی ليبرال خواهد شد، يا اين‏که حاصلی از درهم آميزی اسلامی خواهد بود در نوسان ميان مدلِ ترکيه و مدلِ پاکستان ؟» اين موضوع تنها از طريق مجلس موسسان که روز 24 ژوئيه‏ی آينده انتخاب خواهد شد، مشخص می ‏شود، هر چند که احتمالِ به تاخير انداختن اين تاريخ زياد است.
فرای اين، موضوعی فوری ‏تر هم هست، و آن هم روشن شدنِ جايگاه سياسی است. «انقلاب تونس بدون هيچ رهبریِ سياسی ‏ای صورت گرفت. درست به فوريت بعد از آن، شاهد بازگشت تشکل‏های سنتیِ پيشاپيش موجود که نيروهای اصلیِ اپوزيسيون بودند، بوديم ؛ و امروز چيزی حدود پنجاه حزب سياسی داريم. يعنی شاهد يک توسعه و تکثر احزاب سياسی هستيم، احزابی که به جز برخی از آنها، فاقد پايه ‏ی اجتماعی‏اند. حتی مشروعيتِ کميسيون عالیِ مسئولِ برگزاری انتخابات هم زير سئوال است. می ‏توان گفت که در شرايطِ کنونی شاهد يکِ لحظه‏ی انسداد در تونس هستيم، يکی از اولين از دست رفته ‏ها».

سه شرط برای در پيش گرفتن مسير دمکراسی
از نظر استاد علوم سياسی تونسی، سه شرط است که اجازه می‏دهد تونس در مسير دست ‏يابی به دمکراسی گام نهد. اين شروط راه ‏های حرکت به سوی دمکراسی از نوع ليبرال، در تقابل با آن چيزی که در انگليسی “Illiberal democracy” (دمکراسیِ غيرِ ليبرال) می‏نامند، خواهد گشود.
اول از همه صبر و استقامت. فعالين [انقلاب] همه چيز می ‏خواهند، همه را هم فوری می ‏خواهند. مهلتِ زمانیِ سياستمداران با مهلتِ زمانیِ مردم و جمعيت با هم هماهنگ نيست. چيزی که توضيح‏گر «اشاعه و تکثرِ تحصن ‏ها، تظاهرات و حتی پديده ‏ی خودسوزی ‏ها، که همچنان ادامه دارند و نشانگرِ امتناعِ مسری در مقابلِ هر نوع تحقيری در تونس است». به اين طريق برای هر نوع حکومتی بازگشت به نقطه‏ی اوليه بسيار مشکل خواهد بود. و اضافه می ‏کند «چرا که تونسی ‏ها امروز عميقاً حساسند، حساسيتی که به احدی اجازه نخواهند داد اندکی پيروزی‏شان را به يغما ببرد».
شرطِ دوم، انعطاف ‏پذيری است. اين [مترادفِ] اعتدال نيست. «به اين طريق می‏توان همچنان راديکال ماند و انعطاف ‏پذير هم بود، معتدل، اما قاطع و محکم. بطور مثال، اسلاميست ‏ها در زمينه‏ی ايدئولوژيک قاطع و محکم ‏اند، اما در زمينه‏ی سياست پراگماتيک‏اند». به اين طريق می‏بايست که فعالين برای اين‏که بتوانند با يکديگر همکاری و هماهنگی نمايند، رفتاری منطقی و معقول در پيش بگيرند.
شرط سوم تحمل و رواداری است. به نقل از آقای رديسی «گروهِ لائيک‏ها با پذيرشِ احزابِ اسلاميست در تقابل با تمايلاتش حرکت کرده، اما آنها می ‏خواهند که احزاب مذهبی هم به همين ميزان تساهل و رواداری عمل کنند. تساهل به معنای حقِ متفاوت بودن، حقِ اشتباه و خطا کردن، و همچنين حقِ درگير نبودن [بی‏خيالی] است. مردم حق دارند که در کوران [انقلاب] نباشند، هم عقيده‏ی اکثريت جمعيت نباشند، اين‏گونه افراد حقِ رواداری و تحمل شدن دارند، در غير اين صورت به دامِ رژيمی اسلامی از مدلِ پاکستانی خواهيم افتاد». از نظر اين متفکر تونسی «پاکستانی کردن دمکراسی مشتمل بر داشتنِ انتخابات است، اما توده ‏ی مردم ماهيتاً محافظه‏کار و متعصب باقی می ‏مانند، با جزيره‏هايی از مدرنيته که در مقابلِ کنفورميسم و محافظه‏کاری عمومی به مقاومت برمی ‏خيزد».
تونسی خواهانِ اصلاحاتی راديکال است، در حالی که در ابتدا دولت و گروهی از برگزيدگان می‏خواستند هسته‏ی مرکزیِ قانونِ اساسیِ 1959 را حفظ کنند، که البته قانونی ليبرال است، اما به فساد و ابتذال کشيده شده. در چنين شرايطی، تونس امروزه همچنان روزهايی با شرايط انقلابی را از سر می‏گذراند، روزهايی که راهنمونِ اصلاحات نه توسط دولت و نه توسطِ برگزيدگانِ در قدرت، بلکه توسط توده‏های خيابان روشن شده است. بر خلافِ مصری ‏ها و الجزايری ‏ها، تونسی ‎‏ها هر روز در خيابان ‏اند تا خواهان تغييرات شوند.

انقلابِ مصر
حمادی رديسی می‏گويد اگر با مصر مقايسه کنيم، متوجه می‏شويم که هرچند مخمر انقلاب کم و بيش شباهت داشته، يعنی توسطِ فيس بوک، تظاهرات جوانان و غيره، نتايج، اما متفاوتند. ابتدا اين که حسنی مبارک فرار نکرد، اما خود گذار را سازماندهی کرد. بعد از آن، ارتش در حال بازی کردن نقشی بسيار مهم برای تضمينِ گذار است. تفاوتی ديگر نشانگرِ تباينِ ميان اين دو کشور است ؛ تونس گزيدنِ قانون اساسیِ جديدی که پايه ‏گذار رژيمی پارلمانی خواهد بود را برگزيده، در حالی که مصر تصميم گرفته که قانونِ اساسیِ پيشين ‏‏اش از نوعِ جمهوری را حفظ کند.
و می‏افزايد : «همين مثال نشان می‏دهد که مورد تونس يک انقلابِ مردمی بود و همچنان هست و در جايی که تناقضات همچنان آشکارا مشهودند، به اين ترتيب قادر خواهد بود به دمکراسی از نوع جهانیِ آن دست بيايد. در حالی که در مصر اين تناقضاتِ کنترل شده ‏اند. در نتيجه احتمال اين هست که اگر مصر به سویِ دمکراسی گام بردارد، اين دمکراسی از نوع کنترل شده خواهد بود، يک دمکراسی نمايندگی شده، قيم‏ گونه».
در اوضاع و احوال کنونیِ انقلاباتِ عربی، شاهد اصلاحِ نقش ارتش هستيم. حال چه تونس باشد، چه مصر، يمن يا تا حدودی در ليبی، می ‏بينيم که نظاميان طرفِ خود را انتخاب می‏کنند و از فرمانِ آتش بر عليه جمعيت سرپيچی می ‏کنند و مطالباتِ جمعيت را مورد حمايت قرار می ‏دهند. به همين سان می ‏توان گمان برد که در مصر نيز، ارتش قدرت را به يک دمکراسی انتقال خواهد داد، اما اين دمکراسی، دمکراسی ‏ای جهت ‏داده شده، از نوعِ کنترل شده توسط نظاميان، که نقشی در پشت صحنه به عهده خواهند گرفت، خواهد بود. «به اين ترتيب است که می ‏توان از دو مدلِ رژيم صحبت کرد، يکی ترکيه و يا پاکستان. و بسيار مهم است که در ابتدا ارتش نقشی ميانجی ‏گرانه به عهده خواهد داشت، که در اين نقشِ خود احتمالاً حافظِ لائيسيته خواهد بود، چرا که اين کشورها به زمانی برای انطباق نياز دارند.»

نمونه‏ی ترک
از نظرِ حمادی رديسی، نمی ‏بايست ساده ‏نگر بود، اگر شرايط اجتماعی نشانی از آمادگی داشته باشد، اسلاميست ‏ها به سرعت بسيار پر اشتها خواهند شد. «آنچه که در نمونه ‏ی تجربه ‏ی ترک از نظر تاريخی بسيار جالب است، اين است که ارتش و قشر سياسی ‏های لائيک بطور عمومی، در همان دوران آتاتورک، اسلاميست ‏ها را به سوی پذيرش و فطری نمودنِ لائيسيته راندند.» در حالی که در تونس و در مصر، النهضت و اخوان ‏المسلمين، لائيسيته را، به معنای جدايی ميان دين و دولت، نمی ‏پذيرند. انديشمند تونسی برآشفته ادامه می ‏دهد «آنها حتی فرمولی را که من پيشنهاد می‏کنم نيز نمی ‏پذيرند، يعنی بی ‏طرفیِ دولت در زمينه ‏ی دين و به اين معناست که در قانون اساسی اشاره ‏ای به دينِ دولت نشود. بدين سان در را باز می‏گذاريد که نه تنها جامعه با ريتم عادی خود، و بر اساسِ نُرم های خودش زندگی ‏کند، بلکه در عينِ حال اسلاميست‏ها هم زمانی که به قدرت برسند، بندِ اول قانون اساسی تونس و بند دوم قانون اساسی مصر را بهانه نخواهند کرد، تا اسلامِ خودشان را اجرا و عملی کنند.» و آقای رديسی هشدارگونه می ‏افزايد «اگر که داريم قانون اساسی ‏ای برای پنجاه سالِ آينده تهيه می ‏کنيم، نمی ‏توان همچنان و برای هميشه وام‏ دار و وابسته به يک نگرشِ اعتدالی از اسلام ماند. خوب می ‏تواند که روزی يک حزبِ اسلاميست در انتخاباتی دمکراتيک برنده شود، و بعد هم شروع کند به اجرا و عملی کردن قوانين شريعت، چرا که [در قانون اساسی] اسلامِ دينِ اعلام شده ‏ی دولت است».

ضدانقلاب
از نظرِ او، جهان عرب مواجه با لحظه ‏ی انقلابی بزرگی است، اما اطمينانی نيست که همه‏ ی اين انقلابات به استقرار دمکراسی ليبرال منتهی شود. «نمی ‏بايست قدرتِ ضدانقلاب را دست کم گرفته و فراموش کرد ؛ ضدانقلابی که امکانات و ابزارِ سازماندهی خود در سه يا چهار سال آينده را در اختيار دارد.» در واقع برای تثبيت و استقرار دمکراسی ‏ای نوزاد، به زمان نياز است. ضدانقلاب هم همينطور می ‏تواند از درونِ يک نيروی توازن که روی ثبات و توسعه ‏ی اقتصادی سرمايه‏گذاری می ‏کند، سر برآورد. اين جريان نيرويی اساساً غيرنظامی، و نسبتاً سالم خواهد بود، به معنای اينکه فاسد [از نظر مالی] نخواهد بود. و برآورد می‏کند «فراموش نکنيم که مردم اساساً برای آزادی و عليه فساد به انقلاب برخاستند. يک جنبه‏ ی روحی بسيار مهم در اين انقلاب است».
انتظارات بسيار عظيم ‏اند. اما دمکراسی، مدرنيزاسيون و راه حل برای مشکلاتِ اجتماعی – اقتصادی هم نيازمند پيش ‏روی با ريتمِ خودشان هستند. اين است موضوعِ کنونیِ اين انقلابات.
از نظرِ آقای رديسی برای اين که جهان عرب – مسلمان دمکراتيزه شود، می‏بايست که اين دمکراتيزاسيون را به روشی ليبرال به انجام رساند. «يعنی با در نظر گرفتن اين که فضای سياسی فضايی بی ‏طرف است نسبت به نعارضات، حتی اگر که برانگيزاننده ‏ی حساسيت ‏های مذهبی باشد، مثل همه‏ ی کشورهای جهان. اين حساسيت مذهبی نمی ‏بايست برنامه ‏ای مذهبی باشد». امروز ما در اين لحظه ايستاده ‏ايم. به چهار يا پنج سال ديگر نياز داريم تا ببينيم در اين چالش موفق بوده ‏ايم يا خير.
حمادی رديسی نتيجه می‏گيرد «اين موفقيت در مقايسه با ديگر معضلاتی که جامعه‏ی خاورميانه ‏ای با آنها روبروست، تعيين کننده خواهد بود ؛ معضلاتی همچون استثنای فرهنگی، همگرايی فرهنگی ‏ای که موفق نيست، که نه کاملاً مدرن است و نه کاملاً سنتی، که جامعه را در حالتی ناراحت فرو می ‏برد، چيزی که همچون يک تراژدی با آن برخورد شده، در عين اينکه اين همگرايی فرهنگی می ‏تواند سعادتی بزرگ باشد».

حمادی رديسی همچنين نويسنده‏ی سياست در اسلام (نشرِ L’Harmattan در 1998) و استثنای اسلامی (نشر Seuil در 2004) است.
تصوير از آژانس فرانس پرس/ فتحی بلِيد





بر سر لیبی چه خواهد آمد

کیومرث صابغی
چهارشنبه ۱۷ فروردين ۱٣۹۰ – ۶ آوريل ۲۰۱۱
همان زمانهایی که طرح تغییر رژیم عراق به بررسیهای نهایی رسیده بود و امریکا برای آماده کردن اذهان عمومی از بزرگی و قدرت ارتش عراق دم میزد، فی الواقع صدام حسین را به دامی نزدیک میکرد که نهایتا خود وی تار و پودش را بافته بود، وان خود پرستی و خود ستایی بیش از حد قبیله ای صدام بود. و هم ان بود که وادارش کرد که بماند و حکم اعدام را در یابد. حال آنکه حسنی مبارک با شعور شهر نشینی، همانند شاه، زندگی را بر “مرگ شرافت مندانه” ترجیح داد.

جهان “دموکراسی دوست” غرب اقتدار گرایی قذافی رادر کنار بقیه استبداد گرایان جهان، که حاصل تقسیم بندی های نامیزان دنیا بعد از جنگ جهانی دوم بود، نه تنها ارج نهاد، آنهم فقط به خاطر خود ستایی و خود پرستی نوع غربی اش در مقابله با بلوک شوروی، بلکه خیل عظیم و میلیونی مردم این کشورها را به عقب افتادگی و جهالت نیز متهم کرد. و هم این اینان امروز بعد از گذشت بیش از نیم قرن از امضای منشور سازمان ملل در دفاع از حقوق بشر، سخن از حمایت مردم لیبی و شان انسانی آنان میرانند.
چه اتفاقی افتاده است؟
۱- نسل سوم بازیگران، یعنی نسلی که نه بازماندگان حافظه جنگ زدگان، بل نسلی فارغ از تهمت ها، قحطی ها، پریشان روانی ها و نهایتا آزاد اندیش تر از پیشینیان خود پا به میدان تشخیص ها و تعیین سر نوشت ها گذارده اند. این نسل نه بار کش تعصبات خاکی و قومی گذشته اند و نه ریشه در خود بزرگ بینی های نا معقول دارند.
پراگماتیست های هستند که وجود را نه در خوبی و بدی و یا بهشت و جهنم، بلکه در روند آن و سایه روشنهایش بر رسی میکنند. طبیعی است که پاسخی به مراتب امروزی تر مییابند.
۲- بخشی از ریشه های سنت به آن شکلی که درگذشته اقوام و افراد را به هم پیوند میداد و نتیجتا “ما” را میساخت، به مرور به “من” خود مختار بدل شده است که پایه های اولیه و اساسی تمرین دموکراسی و نتیجتا شرط حضور در جامعه است.
۳- با نزدیک تر شدن جهان به هم ، تعصبات مرزی کاهش پیدا کرده که تحمل و همزیستی مسالمت آمیزتر شده است.
۴- با کاهش فقر جهانی، امکان پرورش فکری در بسیاری از این کشورها نسبت به گذشته افزایش یافته که منجر به رشد آموزش و فراگیری دانش های نو شده است.
شک نیست که عوامل دیگری هم در این تغییر و تحول و دگرگونی جهان نو دخیل هستند که میتوان بر شمرد. لکن به گمان من این ها شروط اساسی دگر دیسی روش و دیدگاه غرب
“دمکراسی دوست” نسبت به مردم این کشورها میباشد. بر این مبنا است که سیاست حمایت از مستبدین به سیاست دفع دیکتاتورها بدل شده است و نه ضرورتا حمایت از مردم
این کشور ها به ذم شعار های حقوق بشری که از زمان کارتر تا به حال از زبان مدیران کاخ سفید شنیده میشود. تصور نشود که غرب به توبه از رفتارش نسبت به مسلمانان بوزنی، به نسل کشی قذافی معترض است بلکه بار دیگر این مساله کنترل سوخت است که غرب را به لیبی کشاند و نه به بقیه شمال آفریقا و یا سوریه.
با توجه به این پیش گفتار بر خورد به لیبی ۲ وجه دارد:
وجه اول: شرایط قذافی در لیبی است که از پوپولیسم قبیله ای شبیه صدام حسینی برخوردار است. هم این امر است که وی بدون ترس از عاقبت در اسلحه خانه را باز کرد و میلیشیای بی تجربه مسلح به خیابان ها ریخت. از سویی دیگر خود قذافی است که هنوز تصور خدایگانی اش قوی تر از ذهن فعال منطق اش عمل میکند. در این جا هم باز صدام رابه خاطر میاورد.
وجه دوم: فرانسه و اینگلیس، یا در واقع ناتو (امریکا) است که نقش حال المسائل را به عهده گرفته است و تا آنجا که من در زندگی سیاسی ام به خاطر میاورم، ناتو ذهن خوش صدایی در خاورمیانه به وجود نیاورده است. اوباما (ناتو) گفته ست که ما در لیبی قشون پیاده نمیکنیم. اگر این قول را بپذیریم، باید فاتحه دفاع از مردم لیبی را یک سره خواند، چرا که “فضای بی پرواز” در نهایت حملات محدود هوایی علیه قذافی است و نه کارایی در مقابل سربازان و میلیشیای وی. این حملات نقششان را در همان ۲ روز اول به پایان رساندند و به همین دلیل بود که سوئد در هفته پیش، “متفکرانه”، ۷ هواپیما در اختیار ناتو گذارد. نتیجه اینکه، همانطور که اتفاق افتاد، مخالفین شهر به شهر عقب نشینی کردند و چرخ بار دیگر به دست قذافی افتاد و اپوزیسیون در تنگنا قرار گرفت. خب، اگر همچنان “ناتو” بخواهد اینور خط بایستد و قذافی ان طرف، در این صورت زمان به نفع قذافی عمل میکند و “ناتو” بازی را میبازد. اما اگر وارد میدان شود، یعنی قشون امریکا را به میدان بکشاند، در این حال پای چوبین و شکننده امریکا به لیبی میرسد که شانس ترکیدنش زیاد است. در این صورت، اگر این دو سمت معادله را در کنار هم قرار دهیم منطقا باید نتیجه بگیریم که این حرکت مردمی علیه قذافی در این برحه آغازی بود برای یک زور آزمایی مقدماتی و نه ضرورتا حمله نهایی برای سرنگونی. که به نظر میرسد با توجه به داده ها و صف آرایی های نیروها، چنین استنباطی زیاد دور از عقل نباشد. البته احتمال اینکه قذافی در این میان مجبور به دست زدن به اصلاحات” هم بشود وجود دارد، ولی با توجه به روحیه وی، این “خود” وی است که باید اقدام به این کار نماید.
بدیهی است که میتوان سناریو های دیگری را بر روی کاغذ آورد که فصل گشای نظر زنی ها و ارزیابی های دیگری باشد. اما مشاهدات تا به امروز من، من را بر آن میدارد تا آینده لیبی را جدا از استبداد نوع قذافی ببینم اما نه امروز. حال آیا تحجر اسلامی نوع “الله اکبری” در کمین لیبی نشسته است یا ته، همانند بقییه کشور های در حال رهایی؟ امیدوارم که آن روز نیاید.



اشاراتی به قطعنامه ۱۹۷۳ و دیگر حملات بشردوستانه شورای امنیت

برگردان ناهید جعفرپور

پنج شنبه ۱۱ فروردين ۱٣۹۰ – ۳۱ مارس ۲۰۱۱

Norman Paech
آنچه که امروز در حال جریان است، از قبل پیش بینی می شد. موشک های ائتلافیون غربی و حال بمب های ناتو راه را بسوی تری پولیس آزاد می سازند تا قذافی را مرده یا زنده از مقامش بزیر بکشند. رئیس جمهور آمریکا باراک اوباما با وجود اینکه هنوز این مسئله را رد می کند اما در واقع این هدف اوست.

قذافی باید برود. حتی سارکوزی همکار فرانسوی اش هم نگذاشت تا جای هیچ شکی در ماموریت وی وجود داشته باشد. از نظر وی بدی را باید از ریشه سوزاند. قطعنامه ۱۹۷۳ شورای امنیت برای رهبریت چنین جنگی دیگر از توافقات نیست.
این را باید روسها، چینی ها، هندی ها و بریزیلی ها می دانستند. اعتماد به ائتلاف برای چنین جنگی با توجه به خوشحالی های پاریس و لندن حداقل احمقانه است. آنها نباید به این امر اعتماد می کردند که گویا قرار است ارتش ائتلافیون بعد از انهدام سریع تسلیحات هوائی لیبی و ضدهوائی ها عقب نشینی کنندو وقت خود را تنها بصورت دفاعی در اختیار محافظت از غیرنظامیان قرار دهند. درگذشته ای نه چندان دور یک چنین موردی رخ داد. زمانی که رئیس جمهور آمریکا جرج بوش پسر، ارتش عراق را در سال ۱۹۹۱ از کویت بیرون راند، قبول نکرد که ارتش خودش را همزمان به بغداد بفرستد تا صدام حسین را سرنگون سازد. به خاطر این مسئله شدیدا به وی انتقاد شد. اما قطعنامه ۶۸۷ سازمان ملل تنها اجازه آزادی کویت از دست ارتش عراق را صادر کرده بود و نه بیشتر. امروز می توان در آن باره بحث کرد که آیا تفسیر دست و دلبازانه از قطعنامه و حمله آنی در یک شرایط مناسب برای برکناری صدام حسین می توانست جنگ را در سال ۲۰۳ با قربانیان گسترده اش غیر ضروری سازد؟ بله اما قطعنامه ۶۸۷ بروشنی اجازه این کار را نمی داد.
ما می دانیم که در رای گیری ۱۷ مارس هر دو قدرت صاحب حق وتو یعنی روسیه و چین به خاطر نگرانی عمیق شان رای ندادند. امروز آنها به این جنگی که اوباما نمی خواهد از آن به نام جنگ نام ببرد، انتقاد می کنند. ما این داستان را می شناسیم. گذشته از همه دروغ ها که امروز در باره تعداد و ملیت قربانیان غیر نظامی پخش می شود، حملات بمبارانی و موشکی دیگر در چهارچوب قطعنامه ۱۹۷۳ نیست که می گوید “باید به تمامی ابزار ممکن متوصل شد (…..) تا غیرنظامیان و مناطق غیرنظامی نشین را به اضافه بن غازی که از سوی حملات جماهیر عربی لیبی مورد تهدید قرار دارند، مورد محافظت قرار داد”. همراهی کردن مارش شورشگران در تری پولیس را با بمب و موشک به هیچ وجه وظیفه محافظت از غیرنظامیان را که در قطعنامه قید شده است برآورده نمی کند بلکه راه فتح تری پولیس را هموار می سازد. در واقع این خود بروشنی خدشه دار نمودن آن قطعنامه سازمان ملل است.
اما مشکل خیلی عمیق تر از این حرفهاست. ماده ۴۲ منشور جهانی سازمان ملل به شورای امنیت این قدرت را داده است که وظیفه محافظت از مردم غیر نظامی در مقابل حملات دولت هایشان را بعهده بگیرد. شورای امنیت تنها مرجعی است که که در تصادمات گسترده داخلی میان شورشگران و دولت ـ حال می خواهد جنگ داخلی باشد یانه ـ دخالت کند. البته تا آنجائی که آکسیون های نظامی مرز های خود را گذر نکرده باشند تمامی کشورهای همسایه موظف به رعایت کامل بی طرفی می باشند. طبق ماده ۴۲ منشور جهانی زمانی می تواند به آکسیون های نظامی ختم شود که اگر تهدیدی یا شکافی در صلح جهانی و یا حملات نظامی بر علیه این صلح وجود داشته باشد. این فرمول بندی منظورش تصویری کلاسیک از جنگ میان دولت هاست و پاسخی برای شورش های درون کشوری، قیام ها و یا کودتا ها که مثل همیشه زیر پوشش “حق تعیین سرنوشت” در پیکره ممنوعیت دخالت و ضمانت حق بر سرزمین قرار دارد، نیست. در زمان مبارزات آزادی بخش ضد استعماری ۱۹۷۷ توسط دو پروتکل الحاقی به پیمان ژنو قوانین حقوق بشردوستانه اضافه شد و قانونیت گرفت. در آن پروتکل های الحاقی یک چنین “حملات نظامی بشردوستانه” در تصادمات درون دولت ها قید نشده است.
برای اولین بار شورای امنیت در سال ۱۹۹۱ مقرر نمود که شرایط خدشه دار شدن حقوق بشر در عراق با ابزار شورای امنیت مبارزه گردد. به این مفهوم که مردم کرد را در شمال عراق در مقابل حملات صدام حسین محافظت نمود. در قطعنامه آن یعنی قطعنامه 688 صادره در آپریل ۱۹۹۱ ادعا شد که فشار بر علیه کردها صلح جهانی و امنیت منطقه را مورد تهدید قرار داده است. البته بدون توضیحات بیشتر و دلائل بیشتر. شورای امنیت توانست چینی ها را که نمی خواستند این قطعنامه را امضا کنند در ابتدا توسط موج عظیم آوارگان که از مرزهای سوریه و ایران در حال حرکت بودند از خطر امنیت بین المللی متقاعد سازد و به رای دادن بکشاند. آن قطع نامه از این روی هم آنچنان خطرناک نبود چون با وجود اینکه خودمختاری دولت درشمال را محدود می ساخت اما اجازه حمله نظامی را نمی داد.
در جائی دیگر یعنی یک سال بعد در سومالی زمانی که موضوع بر سر این بود که خشونت عمومی و حملات بر علیه مردم غیر نظامی را خاموش کنند و راه فرستادن مواد غذائی و دارو را فراهم سازند. در آنجا شورای امنیت در دسامبر ۱۹۹۲ قطعنامه ۷۹۴ را تصویب نمود که طبق آن نیروهای نظامی چند ملیتی با دلائل خطر برای صلح جهانی به سومالی فرستاده شوند. این مسئله تنها شرایط نا امیدانه ای را برای مردم سومالی به وجود آورد. همانطور که برای همه روشن است این عملیات برای سربازان آمریکائی در سال 1994 با فاجعه ختم شد و حمله بشردوستانه نتوانست سومالی را آزاد کند. اما یکصدائی در قطعنامه این زنگ خطر را داد که راه شورای امنیت به بندر جدید تائید حمله نظامی رسیده است. این مسئله دوسال بعد خود را ثابت نمود آنهم زمانی که شورای امنیت در دسامبر ۱۹۹۴ با یک لشکر چند ملیتی ـ بگو آمریکا ـ با قطعنامه ۹۴۰ بر علیه رئیس جمهور هائیتی آریستیده برای سرنگونی وی فرستاده شد. در اینجا موضوع بر سر برقراری دمکراسی بود و از تهدید صلح جهانی و امنیت جهانی کلمه ای نام برده نشد.
ابزار جدید
بدینوسیله “حمله نظامی بشردوستانه” بعنوان ابزار شورای امنیت تثبیت شد اما هنوز پنج سال نگذشته توسط هجوم ناتو به یوگسلاوی سابق مجددا از این امر سوء استفاده شد. تلاش برای مشروع کردن بمباران یوگسلاوی تحت عنوان ” حمله نظامی بشردوستانه” و دفاع از حقوق مردم یوگسلاوی اساسا پیش نرفت و تنها با این امر از اقلیتی میلیتانت دفاع گردید. این شکست باعث شد تا دبیرکل آنزمانی سازمان ملل کوفی عنان کمیسیونی را ایجاد کند که سوء استفاده از “حمله نظامی بشردوستانه” را متوقف سازد و آلترناتیو هائی را مشخص سازد. از آن کمیسیون طرح مشهور: Responsibility to Protect بیرون آمد که حتی در سال ۲۰۰۵ در نشست عمومی سازمان ملل باعث صادر شدن یک قطعنامه شد. این قطعنامه بر این اساس تعیین شد که تمامی کشورها مسئولند تمامی شهروندانشان را در مقابل خدشه دار شدن شدید حقوق بشر محافظت نمایند و اگر در این موقعیت قرار نگیرند که این وظیفه را انجام دهند سپس این وظیفه به عهده جامعه ملل قرار می گیرد. اگر هم ضروری باشد با خشونت اینکار را کنند. البته این مسئولیت تنها توسط شورای امنیت قابل اجرا خواهد بود و دولت ها مثل گذشته ازممنوعیت خشونت برخوردار خواهند بود.
می توان قطعنامه ۱۹۷۳ را بعنوان مثالی برای این: Responsibility to Protect دید اگر که بمانند اکثریت شورای امنیت خدشه دار شدن حقوق بشر را در لیبی اینقدر سخت و بزرگ دانست. اما اعضای شورای امنیت می بایست این مسئله را فراموش نکنند که این شرایط در لیبی از سه هفته پیش ایجاد نشده است و آنها این سه هفته به این امر مطلع نشده اند و آنها لیبی را تحمل نمی کردند بلکه توسط همکاری مشترکشان با قذافی حتی خدشه دار شدن حقوق بشر را ممکن نموده اند. شاید این قطعنامه قانونی باشد اما مشروعیت ندارد. همینطور اینکه شورای امنیت جنایت های بسیار بزرگتری را در فاصله جنگ غزه ۲۰۰۸/۲۰۰۹ بدون عملی در مقابلش گذاشت که اتفاق بیافتند و محدوده هوائی ممنوع اعلام نکرد و غیر نظامیان را در مقابل حملات فسفر سفید محافظت نکرد را می توان بعنوان یک جنایت جمعی ارزیابی نمود. در برابر این جنایت ها ماده ۴۲ منشور سازمان ملل هیچ عکس العملی نشان نداد.
تنها دولت هائی که رای ندادند شک به استفاده سیاسی از حمله نظامی نداشتند ـ با تمامی نقد به عملکردهای قذافی و خدشه دار شدن حقوق بشر در لیبی ـ اکنون این شک با توجه به خدشه دار شدن روشن قطعنامه ۱۹۷۳ توسط رهبریت جنگ و استراتژی جنگی آشکار شده آنان تائید گردیده است. این عملیات خارج از این قطعنامه انجام شده و از این روی حقوق ملت ها را خدشه دار نموده است و نامشروع است. پیامد این امر پس گرفتن قطعنامه است و در این صورت5 قدرت صاحب وتو باید مجددا یا رای دهند و یا آراء خویش را منفی اعلام نمایند.