«حقوق بشر فدای مذاکرات هستهای نشود»





سهشنبه ۲٨ دی ۱٣٨۹ – ۱٨ ژانويه ۲۰۱۱
Inge Viett
سلسله بحث های چپ های آلمان
برگردان ناهید جعفرپور
در کنفرانس رزا لوگزامبورگ امسال اینگه ویت در روز 8 ژانویه ساعت 18 به همراه تعداد دیگری از سخنرانان چپ در باره تم رفرمیسم چپ یا استراتژی انقلابی و راه های برون رفت از سرمایه داری سخنرانی نمود که در زیر بخش هائی از این سخنرانی آورده شده است. اطلاعات بیشتر در باره این کنفرانس را می توان در آدرس زیر دریافت نمود:
www.rosa-luxemburg-konferenz.de
بحث های میان بیشماری از چپ ها و همچنین بررسی های زیادی در باره بحران ها شکی را در این باره باقی نمی گذارند که چپ مارکسیستی در باره توسعه مجدد سرمایه داری خیال پردازی نمی کند. همواره در این باره همه هم نظر می باشند که تضاد های طبقاتی چه در بعد جهانی و چه جلوی در خانه ما شدت و قوت گرفته و به خشونت های غیرعقلانی، تبهکاری و جنگ ها، قیام های اجتماعی که با ترورهای دولتی سرکوب می شوند کشیده خواهد شد و اینکه نظم اجتماعی سرمایه داری هنوز تنها با تبلیغات عظیم، با دروغ های بزرگ و تقلب و با یک دیوانسلاری متشکل از کارگزاران اجتماعی، پلیس، دادگستری، سرویس های امنیتی و ارتش پابرجاست و اینکه شرایط قانونی برای یک تغییر اجتماعی/سیاسی هرچه بیشتر تنگ تر خواهد شد به این مفهوم که حقوق دمکراتیک و فضا برای تحقق آن بشدت محدود خواهد گشت: فراخوان رزالوگزامبورگ ” سوسیالیسم یا بربریت” امروز بروشنی حقیقت خویش را نشان می دهد.
گمراه کننده این است که با وجود تمامی بررسی های گوناگون و متفاوت در این باره اما هنوزنظرات در باره امکان تغییرات اساسی هر روزبی محتواتر و مایوس کننده تر می گردند و ادامه این رنج ها در پیش چشمان بدون نشان دادن یک راه خروج درنوشته نویسندگان بیانیه ها و برنامه ها و مقاله هائی چون نوشته زیر خود را بیشترنشان می دهد:
” راه های جدید برای پیدا کردن دلگرمی، اتحاد وعملکردهای دائمی همبسته و تجربه این راه ها وظیفه ای مهم در برابر چپ های ضد سرمایه داری بخصوص چپ های درون اتحادیه های کارگری است1″.
با طرح این مسائل کلی چه چیزی را می خواهند ثابت کنند؟ حتی اگر سیستم رهبریت سرمایه داری در بسیاری از کشور ها و در بسیاری از بخش های آلمان آنچنان قوی شود که نتوان به آسانی به آن ضربه زد، اما باز هم نیروهای متضادش در جامعه وجود خواهند داشت: جنبش عمومی عظیم ” جنبش اشتوتگارت 21، تظاهرات بزرگ ضد اتم”، نهاد های شهروندی بیشمار، فعالیت های سازمانیافته و سازمان نیافته، آکسیون های ضرب العجلی، طرح ریزی شده، میلیتانت و صلح آمیز، تظاهراتها، اعتصاب ها، اشغال کارخانه ها و….
تئوری های مارکس و انگلس و لنین تنها ابزاری برای بررسی و تحقیق نمی باشند. این تئوری ها همزمان ابزاری برای پراتیک انقلابی می باشند.
سه خط سیاسی چپ
من سه خط چپ را می بینم. خط هائی که در اطرافش کارهای عملی چپ ها گروه بندی می شود. یکی از این خط ها در چارچوب نظم قانونی بورژوازی موجود از فضای بازی استفاده می کند تا سیاست برای انسانها وضع نماید. به این مفهوم: پشتیبانی از سوی جنبش های غیر پارلمانی با مناسبات تاکتیکی با نظم قانونی بورژوازی، همکاری با تمامی نهاد های دولتی، سیاست پارلمانی تا شرکت در دولت. در اینجا موضوع بر سر اتخاذ سیاست چپ در چارچوب دولت سرمایه داری به نفع اقشار محروم است. مهمترین نمونه این خط حزب چپ و پیرامونش می باشد. در این تصویر مجموعه گسترده ای از آگاهی سیاسی مارکسیسم انقلابی تا رفرمیسم های بورژوازی وجود دارند. در این خط دولت بورژوازی و نظم قانونی بورژوازی همواره فضا و نقطه حرکت پراتیک سیاسی است. موفقیت این سیاست در قدرت گرفتن حزب است و این قدرت حزب در درصد انتخابات ارزش گذاری می شود. این منطق هدفش در نهایت رسیدن به هژمونی دولت سرمایه داریست. دولت را می بیند اما کارگران را بعنوان عامل تغییر نمی بیند. این سیاست بوروکرات ها و کارگزاران را تولید می کند و نه انقلابیون را. در واقع این خط همان خط کلاسیک رفرمیست است و هرچه بیشتر جذب فعالیت های دولتی می شود به همان اندازه ترقی خواهیش کمتر می شود. حرکت تاریخی این خط را می توان در حرکت سوسیال دمکراسی از زمان ادوارد برن اشتاین و سیاست ” اس پ د ” از زمان بورگ فریدن در جنگ جهانی اول و همچنین در حرکت احزاب بزرگ کمونیستی اروپا و در مهمترین نمونه آن یعنی در شکست ” پ س ای” و ” ک پ ف” نشان داد. این خط همچنین سیاست اکثریت حزب کمونیست آلمان را دنبال می کند. اکثریتی که تنها بدلیل ضعف کنونی اش مطرح نیست. همچنین در این کاتاگوری تغییر سریع سبزها از حزبی ضد سرمایه داری به حزبی در مواضع امپریالیستی قرار دارد. آیا این تجربیات تاریخی امیدی هستند برای از سر گذراندن سرمایه داری؟
خط دوم اعتقاد به ماتریالیسم تاریخی و بررسی های کلاسیک مارکسیستی دارد. در این خط از سر گذراندن سرمایه داری تنها از طریق از بین بردن تضاد های محوری کارمزدی و سرمایه ممکن خواهد بود و این مسئله میسیون تاریخی طبقه کارگر است. این خط روشنگری و تبلیغات سیاسی می کند تا آگاهی طبقاتی را بالا برد و بدینوسیله مبارزات اقتصادی را به مبارزات طبقاتی آگاهانه تبدیل نماید و این امربه مفهوم اشتراکات و اختلافات با اتحادیه ها است. در اینجا عامل انقلابی طبقه کارگر است و چپ سنتی خود را بعنوان آوانگارد و نماینده این طبقه می داند.
این خط به لحاظ تاریخی خط پیروزمند انقلاب اکتبر است اما همچنین خط بازمانده چپ های کمونیست در کشورهای ثروتمند سرمایه داریست. بازمانده در اپورتونیسم و در لگالیسم بورژوازی با محصولی از نا امیدی و آگاهی منهدم شده کمونیستی.
سومین خط یعنی خط پست مدرن خطی است که اعتقاد به تجهیز پهنه فعال جامعه ” جنبش های اجتماعی” بر علیه نظم سرمایه داری و امپریالیستی دارد. در اینجا بدلائل ایدئولوژیکی همه جانبه از مواضع مشترک و ساختارهای دائمی سازماندهی صرف نظر می گردد. فعالان غالبا از بخش های مبارزاتی می آیند و در اینجا موضوع بر سر تضاد های محوری طبقاتی نیست. و ضد قدرت در اینجا بمفهوم گذرجمعی ناگهانی از مرزها است. پرسش در باره خشونت انقلابی سازمانیافته غالبا با پاسفیسم بورژوازی پاسخ داده می شود.
قصد من به هیچ وجه این نیست که سیاست در چارچوب این خط های بطور خشن طرح ریزی شده را بی حاصل ارزیابی کنم بلکه من تنها در اینجا از این منظر حرکت می کنم که آیا با این خط ها بیحرکتی و ایستائی در روند انقلابی شکسته خواهد شد. من از محدودیت این خط ها حرکت می کنم.
ما شکوه می کنیم که کمبود و یا ضعف آگاهی طبقاتی در اقشارپرولتاریا وجود دارد و به همین دلیل آنان نمی خواهند بجنگند و کارکنان کارخانه جات تحت تاثیر سیاست اپورتونیستی اتحادیه ها قرار دارند. ما از تکه تکه شدن چپ ها گلایه می کنیم. ما از ضرورت بردن آگاهی طبقاتی در میان پرولتاریا حرف می زنیم. بله همه اینها درست است اما اصولا کدام آگاهی طبقاتی باید درون طبقه کارگر برده شود زمانی که موضوع بر سر اتخاذ سیاست چپ در چارچوب نظم قانونی بورژوازی است؟
دانش مارکسیستی، توانائی نقد، سیاست چپ، یک برنامه حزبی چپ با آگاهی طبقاتی یکی نیست و با هم فرق می کنند. دانش مارکسیستی یک علم است. یک نوع طرزتفکر پیشرفته است اما آگاهی طبقاتی نیست. آگاهی طبقاتی یک آنتاگونیسم مبارزاتی برای نظم قانونی بورژوازی، برای اخلاق بورژوازی و برای پاسفیسم بورژوازی است. رهائی از ایدئولوژی بورژوازی در کل است و از حقانیت مبارزه انقلابی برای مشروعیت آینده طبقه کارگرحرکت می کند. کلا آگاهی طبقاتی زمانی معنی دارد که از آن یک مبارزه آگاهانه برای از سر گذراندن جامعه طبقاتی انجام شکل گیرد.
برای چه باید چپ مارکسستی با سیاست نمایندگی اش برای طبقه کارگر در رفرمیسم به بن بست برسد و از حرکت بیافتد؟ اگر که کارگران سیاسی عمل نمی کنند زیرا که در بندهای اپورتونیستی دستگاه اتحادیه ها گیر کرده اند در این صورت به سادگی نمی توانند خود را رها کنند و باید تنها در سطح دفاع از حقوق دمکراتیک درجا بزنند. آیا دفاع از حقوق دمکراتیک برنامه دائمی و روزانه ما نیست؟
برای چه چپ مارکسیستی با وجود اینکه وضعیت و چشم انداز تمدن سرمایه داری را کاملا پیش چشمش دارد ـ خیلی روشن تراز اکثریت طبقه کارگر و حتی در کل روشنتر از اکثریت مردم ـ رفتاری انقلابی ندارد؟
اگر ما تمامی مناسبات خویش را برای انقلاب ـ و این به معنی یک استراتژی انقلابی و پراتیک در رابطه آن است ـ روشن نکنیم، نه می توانیم آگاهی طبقاتی بدهیم و نه مبارزه طبقاتی را دامن بزنیم و نه حتی یک ذره ضد قدرت به وجود آوریم. تنها کاری که در این صورت می توانیم کنیم تا ابد همواره در سیاست پارلمانی و غیر پارلمانی و شرکت درکارزارهای متفاوت و رکود و صعود دست و پا بزنیم و شاید هم بتوانیم با سرمایه داری کشورهای ثروتمند دست و پنجه نرم کنیم آنهم شاید. و شاید در دهه های آینده مجددا برخی از اعترافات رابکنیم و این مسئله در حالی است که مابقی جهان همچنان از زوربهره کشی در حال خفه شدن است و یا بخاطر جنگ ها به بیابانی تبدیل شده است. کسی که این شرایط را قبول کرده باشد، سقوت خواهد کرد و در سیاست روزمره غرق شده و به لحاظ سیاسی تحلیل خواهد رفت.
سهشنبه ۱۴ دی ۱٣٨۹ – ۴ ژانويه ۲۰۱۱
منوچهر صالحی
این روزها در رابطه با نکبت جمهوری اسلامی برخی میکوشند به ما بفهمانند که دوران سلطنت پهلوی دوران تلاش برای «تجدد آمرانه»۱ بوده است. برخی نیز میخواهند به ما بباورانند که «پنجاه سال طول کشید تا شاه، (…) و پدر او بنیادگذار ایران نوین، کشور ما را به آستانهی زندگی شهروندی متمدنانه رساندند.»۲ به این ترتیب بخشی از روشنفکران ما، شاید بیآن که خود خواسته باشند، برای گریز از بختک جمهوری اسلامی توجیهگر دیکتاتوری خاندان پهلوی گشتهاند. به سخن دیگر، چون در باور آنها تحقق دمکراسی لیبرال- سکولار غرب در کوتاه زمان در ایران ممکن نیست، پس این دسته از روشنفکران میهن ما که بیشترشان در انیران میزیند، زیاد هم مخالف استقرار دیکتاتوری سکولار در ایران نیستند.
سرآغاز
پس از پیدایش شیوه تولید سرمایهداری برخی از رهبران دولتهای دمکراتیک، جهان را به دو نیمه کردند و نیمۀ خود را در مقایسه با کشورهای پیشاسرمایهداری و کمتوسعه «جهان متمدن»۳ و آن نیمۀ دیگر را «جهان نیمه وحشی» و حتی «جهان وحشی» نامیدند. در سومین هزاره میلادی نیز این وضعیت تغییری نکرده است، زیرا پس از رخداد ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در ایالات متحده آمریکا، صدراعظم آن زمان آلمان، آقای گرهارد شرویدر۴ از «همبستگی جهان متمدن» در برابر «تروریسم» سخن گفت و سربازان آلمان را برای سرنگونی حکومت طالبان به افغانستان فرستاد. نتیجه منطقی این سخن آن است که لااقل افغانستان در آن زمان در حوزه «جهان متمدن» قرار نداشت. همچنین رئیس جمهور آن زمان آمریکا، آقای جورج دبلیو بوش۵ بخشی از دولتهای جهان و از آن جمله دولت جمهوری اسلامی ایران را «بد»، «یاغی» و «شریر» نامید که رفتاری برخلاف قاعده بازی «جهان متمدن» دارند. حتی برخی از رهبران و ایدئولوگهای نظام سرمایهداری بر این باورند که سیستم ارزشی حاکم در کشورهای سرمایهداری پیشرفته سیستم ارزشی جهانشمولی است که مرز میان جهان «متمدن» و «نامتمدن» را شفاف میسازد.
پس برای آن که بتوان به این بغرنج پاسخ داد، باید چند چیز رابرای خود و افکار عمومی روشن کنیم و بدانیم «شهروند» کیست، «تمدن» و «تجدد» یا «مدرنیته»۶ چیست؟
شهروند کیست؟
واژه شهروند دارای تاریخی بسیار کهن است. در یونان باستان حقوق شهروندی از طریق وابستگی خونی تضمین میشد، یعنی فرزندان پسر مردانی که «شهروند آزاد» یک «پولیس» بودند، شهروند آن «پولیس» میگشتند. در «دولت- شهر» آتن «شهروندان آزاد» که در آتن و مناطق کشاورزی حومه آن شهر میزیستند، بنا بر قانون از حق شرکت در تصمیمگیریهای سیاسی، انتخاب کردن و انتخاب شدن برخوردار بودند، یعنی ترکیب حکومت و سیاستی که پیاده میشد، بیانی از اراده «شهروندان آزاد» بود. در یونان باستان زنان و حتی بیگانگان «شهروند» محسوب نمیشدند و بردگان نیز بنا به روایت ارسطو شخصیت «انسانی» خود را از دست داده و به «شئی» بدل میگشتند.
در روم باستان نیز چنین بود. در آن امپراتوری شهروندان روم که بیشترشان روستائی بودند، هر چند دارای حقوقی نابرابر بودند، اما از حق شرکت در زندگی سیاسی برخوردار بودند. پس از تبدیل روم از جمهوری به امپراتوری سلطنتی فقط کسی که در انتخابات به اکثریت آرأ شهروندان دست مییافت، میتوانست شهردار شهر و روستا شود. همچنین مسئولین برخی دیگر از مقامهای اداری توسط مردم تعیین میشدند.
در سدههای میانه در اروپا در شهرهائی که در درون سرزمینهای فئودالی پیدایش یافتند، نخست پیشهوران و بازرگانان که به رستههای صنفی ویژه خویش تعلق داشتند، «شهروند کامل» محسوب میشدند. در مرحله دیگری از تکامل سیاسی، اقشار وابسته به رستههای دیگر اجتماعی که در یک شهر میزیستند، از حقوق «شهروندی» برخوردار گشتند. اما ویژگی شهرهای فئودالی آن بود که «شهروندان» از حقوقی برابر برخوردار نبودند و برخی از افراد که به رستههای روحانی و اشرافی تعلق داشتند، در مقایسه با کسانی که عضو رستههای پیشهوری و بازرگانی بودند، از حقوق «شهروندی» بیشتری برخوردار بودند. با این حال ویژگی «شهروندی» سدههای میانه نیز آن بود که «شهروند» از حق شرکت در زندگی سیاسی برخوردار بود و به مثابه عضو یک رسته میتوانست نمایندگان رسته خود را برای عضویت در «شورای شهر» برگزیند و یا آن که خود را برای انتخاب شدن برای چنان مقامهائی نامزد کند. البته در سدههای میانه همچنان زنان، یهودان و تهیدستانی که عضو هیچ رسته نبودند، از حقوق «شهروندی» محروم بودند و نمیتوانستند در زندگی سیاسی نقشی داشته باشند.
اما شهروند مدرن و امروزی پس از انتشار «اعلامیه استقلال آمریکا» و «اعلامیه حقوق بشر» که پیشدرآمد نخستین قانون اساسی فرانسه انقلابی بود، پا بهعرصه تاریخ گذاشت. با این حال در آغاز فقط مردانی که از درآمد سالانه معینی که میزان آن را قانون تعیین میکرد، از حق «شهروندی» برخوردار بودند و میتوانستند در انتخابات نمایندگان مجلس ملی و نمایندگان شوراهای شهر و روستا شرکت کنند. سپس در نتیجۀ رشد جنبشهای مطالباتی کارگری و تشکیل احزاب سیاسی کارگری بهتدریج این مانع از میان برداشته شد. از آغاز سده پیش نخست مردان از حق رأی همگانی برخوردار شدند و از ۱۹۲۰ به بعد در نتیجۀ رشد جنبش برابرحقوقی۷ به تدریج زنان نیز در کشورهای مختلف جهان از حق رأی همگانی بهرهمند گشتند.
به این ترتیب میبینیم که از همان آغاز تاریخ نگاشته شده، ویژگی «شهروند» بودن، برخورداری فرد از حق دخالت در زندگی سیاسی شهر و کشور خود بوده است. در نظامهائی که افراد از چنین حقوقی محروم بودند، «شهروند» هم وجود نداشت، در آن جوامع مردم «بنده»و «رعیت» شاه و یا امپراتور بودند.
در ایران تا پیش از انقلاب مشروطه حکومت «استبداد آسیائی»۸ وجود داشت که در آن اراده شاه «قانون» بود و مردم ایران از هر گونه دخالت در زندگی سیاسی محروم بودند. ایران برای نخستین بار پس از انقلاب مشروطه صاحب «قانون اساسی» گشت که در آن حقوق «شهروندی» تدوین و تعریف شدند. بنا بر آن قانون «شهروندان» از حق شرکت در ساماندهی زندگی سیاسی و قضائی برخوردار گشتند. اما با به سلطنت رسیدن رضا شاه قانون اساسی مشروطه متروک شد، زیرا پادشاهان آن دودمان بهجای آن که طبق «قانون اساسی» سلطنت کنند، با از بین بردن حقوق شهروندی به حکومت کردن پرداختند و به جای دفاع از حکومت مشروطه، دیکتاتوری خود را در جامعه مستقر ساختند. به فرمان آنها احزاب ممنوع و هر صدای مخالفی خفه شد. امروز کمتر کسی را میتوان یافت که از مبانی دمکراسی مدرن آگاهی داشته باشد و نپذیرد که دیکتاتوری خاندان پهلوی چون از رشد حقوق «شهروندی» جلوگرفت، سبب تحقق انقلاب اسلامی در ایران گشت که در آن روستائیان به شهرها رانده شده که تحت تأثیر ایدئولوژی دینی قرار داشتند، توانستند با تحقق نخستین انقلاب ضد سکولار تاریخ انسانی، حکومت دینی خود را در سراسر ایران متحقق سازند. اگر پیش از انقلاب مشروطه اراده شاه قانون بود و به فرمان ناصرالدین شاه رگهای دو دست امیرکبیر را، آن هم بدون آن که بداند گناهش چیست، در حمام فین کاشان زدند، اینک طبق «قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران» کسی که از سوی «خبرگان رهبری» به مقام «ولی فقیه» برگزیده و از «ولایت مطلقه» برخوردار میشود، میتواند حقوق «شهروندی» مردم را قیچی کند و با صدور «احکام حکومتی» که در «قانون اساسی جمهوری اسلامی» از آن ردی نمیتوان یافت، از «مجلس شورای اسلامی» که نمایندگانش توسط مردم برگزیده شدهاند، حق «اصلاح قانون مطبوعات» را سلب کند و یا آن که نمایندگان همین مجلس را مجبور سازد برخلاف خواست و وجدان خود به کاندیداهائی رأی مثبت دهند که از سوی رئیس «قوه قضائیه» برای عضویت در «شورای نگهبان» پیشنهاد شدهاند. پس میبینیم مردم ایران چه در دوران خاندان پهلوی و چه اینک در جمهوری اسلامی از حقوق «شهروندی» باستانی و مدرن برخوردار نبودهاند و نیستند، زیرا از امکان مشارکت در زندگی سیاسی محروم بودهاند و هستند. پیدایش جنبش خودجوش «سبز» در سال گذشته در اعتراض به تقلب انتخاباتی و سرکوب وحشیانه آن توسط نهادهای امنیتی رژیم اسلامی خود بیانگر این واقعیت تلخ است. با این حال برخی از روشنفکران ایران در مقام «فیلسوف» و «تاریخپژوه» میخواهند به ما بفهمانند که در سیستمهای دیکتاتوری نیز میتوان به «آستانه زندگی شهروندی متمدنانه» رسید و حتی از آن فراتر رفت.
«تمدن» چیست؟
شادروان دهخدا در یاداشتهای خود برای واژه عربی «تمدن» معادل «شهرنشینی» پارسی را برگزید. «تمدن» اما چیزی بیشتر از «شهرنشینی» است، زیرا «تمدن» فقط مردمی را که در شهرها زندگی میکنند، در بر نمیگیرد و بلکه جامعهای «متمدن» نامیده میشود که در آن «اخلاق اهل شهر» به اخلاق عمومی جامعه بدل گشته و همچنین «ظرافت و انس و معرفت» جانشین «خشونت و جهل» شده باشد .۹
روشنفکران دوران انقلاب مشروطه واژه «تمدن» را برای واژه اروپائی سیویلیزاسیون۱۰ بهکار گرفتند که خود از ریشه واژه لاتینی «شهروند»۱۱مشتق شده است. در این معنی «تمدن» دربرگیرنده جوامعی است که در دوران تاریخی معینی به حوزه فرهنگی مشترکی تعلق دارند.
اما این اصطلاح در فرانسه انقلابی اختراع شد که در حال ساختن دولتی بود که به دوران سرمایهداری پا نهاده و توانسته بود بخشی از جهان را که در دوران پیشاسرمایهداری بهسر میبرد، به مستعمره خود بدل سازد. در آن دوران جهان به دو بخش «متمدن» و «وحشی»۱۲ تقسیم میشد. همه ملتهائی که در دوران پیشاسرمایهداری بهسر میبردند، مردمی «وحشی» و یا «نیمهوحشی» نامیده شدند. مارکس و انگلس نیز، همانگونه که در رابطه با «مدرنیته» خواهیم دید، در «مانیفست» در همین معنی این واژهها را بهکار گرفتند. بنا بر باور آن دو جهان سرمایهداری، جهان «متمدن» و جهان پیشاسرمایهداری جهان «وحشی» و «نیمه وحشی» بود. اما مارکس در رابطه با رخدادهای «کمون پاریس» آشکار ساخت که هرگاه مبارزه طبقاتی منافع بورژوازی را با خطر روبهرو سازد، در آنصورت «تمدن و عدالت» در «نظم بورژوائی» چهره حقیقی خود را که چیز دیگری جز «توحش عریان و انتقامجوئی غیرقانونی» نیست، نمایان خواهد ساخت. «تمدن پر افتخاری که مسئلهاش آن است که چگونه پس از نبردی که سپری شده است، میتوان خود را از چنگ تلانبارهای نعش تودهای که کشتار گشت، خلاص کرد.»۱۳ مارکس همچنین «تمدن» بورژوائی را «تمدنی ننگین» مینامد، زیرا که شالودهاش بر اسارت کار استوار است.۱۴
با این حال در آن بخش از کشورهای اروپائی که بهحوزه زبانهای رومی و انگلوساکسون تعلق دارند، واژههای «فرهنگ»۱۵ و «تمدن» تقریبأ مترادف هم بهکار گرفته میشوند، زیرا دانش تاریخ بر این باور است که «فرهنگ» پیکرهای کلی و گسترده را نمودار میسازد که نیروی شکلدهندهای است که غالبأ در اشکال متفاوتی که بازتاب دهنده مراحل مختلف تکامل اجتماعی است، سبب توسعه جوامعی میگردد که به یک حوزه فرهنگی تعلق دارند. همچنین برخی نیز بر این پندارند که هر حوزه «فرهنگی- تمدنی» متأثر از جهانبینی ویژهای است که موجب پیدایش هنجارها و ارزشهای مشترک برای با هم زیستن میگردد. بنا بر تئوری نوربرت الیاس۱۶ هر اندازه ارزشها و هنجارهای حاکم بر جامعه خشونت کمتری را بازتاب دهند، بههمان نسبت نیز میتوان به این نتیجه رسید که آن جامعه از درجه «تمدن» بالاتری برخوردار است. بنا بر باور او «تمدن» از روندی طولانی تشکیل میشود که سبب میگردد تا شخصیت افرادی که در درون یک حوزه «تمدنی» میزیند، هماهنگ با دگرگونیهائی که دائمأ در ساختارهای اجتماعی رخ میدهند، دگرگون شود. عواملی که سبب دگرگونیهای اجتماعی میگردند، از یکسو عبارتند از پیشرفت دائمی فناوری و تمایز اجتماعات از هم و از سوی دیگر رقابت دائمی میان افراد و گروههای اجتماعی. این امر سبب پیدایش تمرکز در جامعه میشود که پدیدههائی چون انحصار دریافت مالیات توسط دولت، انحصار چاپ اسکناس و انحصار قهر در دست دولت نمونههائی از این روند را برمیتابانند. وجود زنجیرههای میانکُنشی۱۷ میان افراد و ساختارهای سیاسی سبب میشود تا این دو بههم وابسته گردند، وضعیتی که موجب پیدایش ساختارهای اجتماعی برای کنترل و هدایت هیجانها و عواطف میشوند. به این ترتیب با کمک ساختارهای اجتماعی کردارهای واقعی فردی و اجتماعی نمیتوانند بازتابی از انگیزههای ناشی از احساسات خودجوش باشد. نتیجه آن که تمرکز اجتماعی با کمی تأخیر سبب پیدایش تمرکز شخصیت فردی میگردد و «فرا- من»۱۸جای «من» را خواهد گرفت و زمینه برای کنترل خشونت فردی توسط هنجارهای اجتماعی هموار خواهد گشت و جامعه در رابطه با درجه تکامل خود معیارهای نوئی برای «شرم» و حتی «خردباوری» بهوجود خواهد آورد. در جوامع دمکراتیک سکولار نهادهای منتخب مردم خشونت تمرکزیافته نهادهای دولتی را کنترل میکنند و اجازه نمیدهند از مرز معینی فراتر رود.۱۹
حتی اگر از این ورطه به ایران دوران پهلوی بنگریم، میبینیم که آن جامعه از «آستانه شهروندی متمدنانه» بسیار پرت افتاده بود، زیرا ویژگی دولت در آن دوران استمرار استبداد آسیائی بود که بر اساس آن تمرکز اجتماعی موجب افزایش اقتدار آمیخته به خشونت دولت گشته بود، خشونتی که از سوی جامعه قابل کنترل نبود و دیدیم که به فرمان شاه ساواک توانست آزادیهای فردی را برای فعالیت سیاسی و اجتماعی محدود سازد تا مردم نتوانند حقوق شهروندی خود را از نهادهای دولتی مطالبه کنند. دیگر آن که خشونت افسارگسیخته دولت استبدادی با ادامه سانسور اندیشه و گفتار از توسعه روند خردگرائی جلوگیری کرد و اجازه نداد ساختارهای جامعه مدرن و مبتنی بر دمکراسی جانشین ساختارهای پیشاسرمایهداری گردند و اندیشه نقاد متکی بر خردگرائی نتوانست به سلطه اندیشه دینی پایان دهد. به این ترتیب خشونت پیشاسرمایهداری در حوزه خانواده به زندگی خود ادامه داد و با محدود ساختن آزادی اندیشه امکان نقد آزاد از «دین» از جامعه سلب شد. در چنین فضائی «مذهب» توانست به ابزار نقد «سیاست» بدل گردد، وضیعتی که سرانجام زمینه را برای تحقق نخستین انقلاب ضد سکولار تاریخ در ایران هموار ساخت. چکیده آن که بختک جمهوری اسلامی از آسمان بر سر مردم ایران نیافتاد و بلکه نتیجۀ منطقی وضعیتی بود که دودمان پهلوی با نقض قانون اساسی و تجاوز آشکار به حقوق اساسی مردم در جامعه بهوجود آورده بود.
اما «فیلسوف» مدعی رسیدن ایران به «آستانه زندگی شهروندی متمدنانه» نمیگوید چرا آدمهای «متمدن» و برخوردار از حقوق «شهروندی» در دوران پهلوی برای تحقق حکومتی انقلاب کردند که هم این حقوق را از آنها سلب کرد و هم آنها را به دوران سنت پیشاسرمایهداری بازگرداند؟
تجدد یا مدرنیته چیست؟
دیکتاتوری خاندان پهلوی را حتی نمیتوان با ادعای «تجدد آمرانه» توجیه کرد، زیرا «تجدد» یا «مدرنیته» دارای مختصات ویژهای است که با «آمریت» سازگاری ندارد. برای آن که این سخن به درازا نکشد، در اینجا چکیدهوار برخی از مختصات «مدرنیته» را برمیشمریم:
نخست آن که بسیاری بر این باورند که مدرنیسم همزاد دو قلوی شیوه تولید سرمایهداری است و بدون پیدایش این شیوه تولید هر چند در جهان پیشاسرمایهداری گهگاهی فناوری تولید ابزارهای جنگ و وسائل تولید نو میگشت، اما با مناسباتی روبهرو نبودیم که برای ادامه زیست خود مجبور به نوآوری باشد،۲۰ زیرا آنگونه که مارکس در «مانیفست» نوشت، سرمایهداری بدون نوآوری، یعنی بدون «مدرنیته» نمیتواند به هستی خود ادامه دهد.
دو دیگر آنکه دگرگونیهائی که در «تمامی مناسبات اجتماعی» کشورهای «فلاحتپیشه» رخ دادند که در دوران پیشاسرمایهداری به سر میبردند، پیش از آن که نتیجه تلاش بلاواسطه رهبران سیاسی این کشورها باشد، نیاز سرمایهای بود که از کشورهای صنعتی پیشرفته با هدف ارزشافزائی به این کشورها صادر گشته بود.۲۱ همین نیاز سبب شد تا نه فقط کشورهائی چون مصر و ایران که دارای تاریخ تمدن ۵۰۰۰ سالهاند، بلکه حتی «کشورهای وحشی و نیمهوحشی» افریقائی و آمریکای لاتین نیز به تدریج «بورژوا» شوند.۲۲ با توجه به این روند پس نیروئی که کوشید جامعه ما و سرزمین های «وحشی و نیمهوحشی» جهان را «مدرن» سازد، نیروئی بیرونی، یعنی سرمایهداری امپریالیستی بود و نیروهای بومی همچون خاندان پهلوی فقط در رابطه با نیازهای سرمایه جهانی و به مثابه مباشرین بومی آن توانستند در ایران «تجدد» یا «مدرنیته» ناقص را پیاده کنند.
سه دیگر آنکه واژه مدرنیته فرانسوی از واژه مُدرنوس۲۳ یونانی که بهمعنای نو و امروزی است، مشتق شده است. بنا بر تعاریف کنونی، مدرنیته با پایان دوران باستان (آنتیک) آغاز شد. اما دوران باستان در چه زمانی به پایان رسید و مدرنیته از چه زمانی واقعیت یافت؟ بنا بر تعریفی که یورگن هابرماس۲۴از مدرنیته ارائه داده، مدرنتیه با انقلاب کبیر فرانسه آغاز شده و به تاریخ کنونی اروپای غربی، ایالات متحده آمریکا و استرالیا بدل گشته است. بنا بر باور او، انسان کنونی در بطن مدرنیته میزید، یعنی مدرنیته به زندگی روزانهاش بدل گشته است، یعنی انسانهائی که در کشورهای پیشرفته سرمایهداری زندگی میکنند، نمیتوانند بیرون از حوزه مدرنیته زندگی کنند. مدرنیته، یعنی بُرش با تمامی اشکال زندگی سنتی، تمامی اشکالی که امروز وجود دارند و فردا میتوانند به سنت بدل گردند.
در فرانسه این واژه از ۱۶۷۸ بهکار گرفته شد، اما در آلمان هرمان باهر۲۵در کتابی که ۱۸۹۰ با عنوان «نقد مدرنیته» انتشار داد، «مدرنیته» را در برابر دوران «آنتیک» قرار داد و به این ترتیب، آنچه باستانی و دیروزی نیست، مدرن و امروزی پنداشته شد. مدرنیته در اروپا با آغاز رنسانس در سده ۱۵ به حوزه دانش نظری پا گذاشت، از سده ۱۷، یعنی با پیدایش سرمایهداری و آغاز روند تولید صنعتی، اقتصاد سیاسی را بهوجود آورد و پس از انقلاب کبیر فرانسه حوزه سیاست و سپس ادبیات و هنر را نیز در چنبره خود گرفت. گوته، شاعر نامدار آلمانی نیز انقلاب فرانسه را نقطه آغاز مدرنیته پنداشت و در یکی از اشعار خود چنین سرود: «از اینجا و از امروز دوران نوینی در تاریخ جهانی آغاز گشته است و شما میتوانید بگوئید که در آنجا بودهاید.»۲۶
امروزه مدرنیتهای که از سده ۱۵ تا میانه نیمه دوم سده ۲۰ تحقق یافت را «مدرنیته کلاسیک» میگویند و دوران کنونی را «پسامدرن» مینامند. برخی نیز از دوران کنونی بهمثابه دوران «ضد مدرن» سخن میگویند. در عوض میشل فوکو۲۷و بسیاری از هواداران پسامدرنیسم، مدرنیته را دورانی تاریخی نمیدانند و بلکه آن را فرآورده رفتار آدمیان نسبت به وضعیت جاری میپندارند، یعنی شکلی از رابطه آدمی نسبت به وضعیت جاری؛ یعنی گزینش آزادانه نوعی صفاتی که شخصیت هر انسانی بهواسطه آن تعیین میشود. فوکو این گزینش را «خویگان»۲۸ مینامد.۲۹ با این حال علائمی که فوکو برای صفات شخصیتی افراد میشمارد، همگی در دوران مدرن بهوجود آمدهاند. این صفات عبارتند از درونگرائی،۳۰ دانش و تکنیکباوری بیش از اندازه و نقد فزاینده به حقایق دینی. بنا بر باور فوکو، کانت فیلسوف آلمانی با نوشتن جمله زیر پیوند مدرنیته و روشنگری را نمایان ساخت:
«روشنگری نقطه آغاز هر انسانی برای [رهائی از چنگال] عدم بلوغ خودخواسته است. عدم بلوغ [نوعی] بیلیاقتی است، یعنی خرد خود را بدون هدایت فرد دیگری بهکار گرفتن. چنین عدم بلوغی هنگامی تقصیر خود آدمی است که علت آن نه کمبود خرد، بلکه در تصمیم و جرئتی نهفته باشد که [بنا بر آن خرد] خود را بدون هدایت فرد دیگری بهکار گیریم. جرئت داشته باش تا [بتوانی] خرد خود را بهکار گیری! این است بنابراین شعار روشنگری.»۳۱
برای آن که بتوان «مدرنیته» را شناخت، باید بدانیم این پدیده از چه عناصری تشکیل شده است؟ یکی از عناصر «مدرنیته» خردگرائی است، یعنی باور به خرد فردی و جمعی در همه حوزههای زندگی انسانی. عنصر دیگری از «مدرنیته» فردگرائی است که بر مبنای آن هر فردی باید در تعیین سرنوشت خود از استقلال و خودمختاری برخوردار باشد. همچنین استقلال حوزههای اجتماعی از هم، یعنی استقلال اخلاق، حقوق، سیاست، اقتصاد، هنر، فلسفه و … از هم. پذیرش اصل همبرابری انسانها و اندیشهها عنصر دیگری از «مدرنیته» است. و سرانجام آن که تحقق دولت دمکراتیک سکولار که دستاورد جنبش روشنگری در اروپا و آمریکا بود و توانست «دین انسانی» را جانشین «دین الهی» نهادینه شده سازد، یکی دیگر از عناصر بسیار مهم «مدرنیته» کنونی است.
پس میبینیم که «مدرنیته» جفت دمکراسی است و در هر کشوری که «مدرنیته» بدون دمکراسی تحقق یابد، پدیدهای ناقص است و موجب تحقق دولتهای مستبدی خواهد شد که همچون رژیم اتحاد جماهیر شوروی و یا حکومت جمهوری اسلامی میپندارند صاحب یگانه حقیقت مطلقند و هر نیروئی که در مشروعیت آنها تردید کند، «ارتجاعی» و «ضدانقلابی» است و سزاوار سرکوب و نابودی. شاهان پهلوی پیش از آن که بتوانند «مدرنیته» را در ایران انکشاف دهند، تنها کار «مثبتی» که انجام دادند، در جهت نوسازی۳۲ زیرساخت و روبنای سیاسی جامعه ایران، یعنی تحقق دولت سکولار ناقص و یا دولت لائیسیته ضددمکراتیک گام برداشتند. عین همین روند را میتوان در همه کشورهائی که در دوران پیشاسرمایهداری قرار داشتند، دید. در روسیه شوروی و چین نیروهائی که با ایدئولوژی مارکسیستی توانستند به قدرت سیاسی دست یابند، روند نوسازی زیرساختها و نهادهای دولتی را «سوسیالیسم» و حتی «کمونیسم» نامیدند. اما همین احزاب با تمامی نیروی خود از تحقق عناصر دیگر «مدرنیته» جلوگیری کردند، زیرا ملاط «مدرنیته» تحقق انسانی است خردگرا، برخوردار از آزادی اندیشه، گفتار و کردار و حق تعیین سرنوشت فردی و اجتماعی خویش. اما تاریخ نشان داد که تحقق این عناصر «مدرنیته» با استمرار حکومتهای خودکامه ناسازگار است. در چین حکومت اصلاحگرای دنگ ژیائوپینگ۳۳ جنبش مطالباتی و آزادیخواهانه دانشجویان آن سرزمین را در آوریل ۱۹۸۹ به خاک و خون کشید و در ایران حکومت «ولایت مطلقه» در سال گذشته «جنبش سبز» را با سبعیت سرکوب کرد تا بتواند با تجاوز به زنان و مردان در زندانها و با صدور و اجرای احکام بیرویه اعدام به سلطه نکبتبار خود دوام بخشد.
اگر در گذشته این پندار وجود داشت که وجود بازار آزاد تحقق تدریجی و یا یکباره دمکراسی را بهمثابه روبنای سیاسی اجتنابناپذیر میسازد، اینک با الگوی تازهای روبهروئیم. در چین حکومت تکحزبی، اقتدارگرا، لائیک و ضددمکراتیک توانست طی ۳۵ سال به روند صنعتیگشتن این کشور آنچنان شتاب بخشد که اینک با تولید ناخالص ملی خود که بیش از ۴۴۰۰ میلیارد دلار در سال است، پس از ایالات متحده دومین قدرت اقتصادی جهان است. روسیه که در ظاهر دارای سیستم چند حزبی است و گویا از الگوی دمکراسی اروپائی پیروی میکند، دارای حکومتی است که توسط سازمانهای اطلاعاتی رهبری میشود، بههمان راه چین گام نهاده و توانسته است در جهت نوسازی اقتصاد فرسوده روسیه گامهای بزرگی بردارد. این دو نمونه نشان میدهند که روند صنعتیگشتن و تحقق بازار آزاد حتمأ نباید در کوتاه و حتی میانزمان به دمکراسی سیاسی منجر گردد. همین تجربه در عین حال آشکار میسازد که تحقق دولت دمکراتیک در کشورهائی چون ایران که در طول تاریخ کهن خود همیشه دارای حکومتی مرکزگرا و مستبد بودهاند، کاری است سترگ. بنابراین پروژه «تجدد آمرانه» در بهترین حالت میتواند موجب ایجاد جامعه صنعتی و ظواهر نهادهای روبنائی در یک کشور گردد، اما در کشورهائی که فاقد پیشتاریخ دمکراتیکاند، این پروژه نمیتواند در کوتاه و میانزمان سبب تحقق «مدرنیته» گردد و بلکه خود دارای سرشتی استبدادی و ضد شهروندی خواهد بود.
msalehi@t-online.de
www.manouchehr-salehi,de
پانوشتها:
[۱] بنگرید به اثر پروفسور تورج اتابکی با عنوان «تجدد آمرانه: جامعه و دولت در عصر رضا شاه». مترجم کتاب آقای اتابکی Authoritarian Modernisation را «تجدد آمرانه» ترجمه کرده است.
[۲] http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/98/
[۳] Zivilisierte Welt/ Civilized world
[۴] Gerhard Schröder
[۵] George W. Bush
[۶] Modernité
[۷] Gleichberechtigungsbewegung
[۸] Asiatische Despotie
[۹] بنگرید به «اقرب الموارد» به نقل از «فرهنگ دهخدا».
[۱۰] Zivilisation
[۱۱] Civis
[۱۲] Barbarei
[۱۳] Karl Marx: „Der Bürgerkrieg in Frankreich“, MEW, Band 17, Seiten 355-56
[۱۴] Ebenda, Seite 357
[۱۵] Kultur
[۱۶] Norbert Elias
[۱۷] Interaktionsketten
[۱۸] Über-ich
[۱۹] Norbert Elias: “Über den Prozess der Zivilisation”, Suhrkamp-Verlag, 1976, 2 Bände
[۲۰] «بورژوازی بدون انقلاب مداوم در ابزار تولید، یعنی در مناسبات تولیدی، یعنی در تمامی مناسبات اجتماعی نمیتواند وجود داشته باشد.» MEW, Band 4, Seite 465
[۲۱] «بورژوازی … همه ملتها را مجبور میکند هرگاه نخواهند بابود شوند، شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند؛ او آنها را مجبور میکند به اصطلاح تمدن را در [سرزمین] خود رواج دهند، یعنی بورژوا شوند. در یک کلام، آنها جهانی را بنا بر تصورات خود میآفرینند.» Ebenda, Seite 466
[۲۲] «بورژوازی سلطه شهر را بر ده حاکم ساخت. او بیش از اندازه شهر بهوجود آورد، او بر تعداد جمعیت شهرنشین نسبت به جمعیت روستانشین بهمیزان زیادی افزود و بدینسان بخش مهمی از جمعیت را از سبک مغزی زندگی روستائی بهدرآورد. همانگونه که او روستا را به شهر، به همان گونه نیز سرزمینهای وحشی و نیمهوحشی را به سرزمینهای متمدن، جمعیت روستائی را به بورژوازی، خاور را به باختر وابسته ساخت.» Ebenda, Seite 466
[۲۳] Modernus
[۲۴] Jürgen Habermas
[۲۵] Hermann Bahr
[۲۶] Johan Wolfgang Goethe: “Poetische Werke”, Band 10. Phaidon Verlag Essen 1999, Seiten 153–275.
[۲۷] Michel Foucault
[۲۸] Ethos
[۲۹] Foucault, Michel. “Was ist Aufklärung”. In: Endmann, E., Forst, R., Honneth, A. “Ethos der Moderne”. Foucaults Kritik der Aufklärung. Frankfurt/ Main 1990. Seite 42.
[۳۰] Subjektivismus
[۳۱] Kant, Imanuel., “Beantwortung der Frage: Was ist Aufklärung?”. In: Kant Werke Bd. 11, Seite 54
[۳۲] Modernisation
[۳۳] Deng Xiaoping