آه، سحرگاهان به پس بند چار بود
هدف از نوشتن متنی که در دست دارید تولید هنری نبوده بلکه روایت «پس بند چار» اوین به سالهای 60 و 61 است. اگر احیانا در روایت عنصر هنر به چشم میآید اتفاقی بختیار است. گمان میکنم شاملو – حداقل روح و سبک کار او- در سراسر این متن حضور دارد. امید است چنین باشد. باید اضافه کنم از نظر ادبی به هر رو نوشتن این متن را سراسر مدیون زنده یاد شاملو بواسطهی نقش چشمگیری که در تربیت ادبی نسل من داشته است هستم.
زمین به تب آفرینش و مرگِ حقیقتی نا به گاه میلرزید
و نرینه گاوی كه زمین را بر شاخ میكشید
ماق میكشید
چهره در هم میكشید
وامانده فریاد میكشید
رعشهای بر پیكرش زبانه میكشید
آشفته لیسه بر آسمان قحبه میكشید
گلِ آتش از منخرینش بال و پر میکشید
خسته، از باری كه جاودان بر دوش میكشید
وز ناآرامی، نقشِ چراغپا بر خلاءای بیانتها میكشید
آه، سحرگاهان به پس بند چار بود
●
پردهی دیرینهسال
آسمان
در دست نوشخورد و پایکوبان
نعرهای به طرب شادمان میكشید
●
آه، سحرگاهان بود
پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر هیچ نبود
●
البرز چون زنی سوگوار میشد
به پس بند چار چون سحر میشد
هزار جوی ز درد و اشکِ چشمانش پر میشد
موی میکشید وز خود بی خبر میشد
به پس بند چار چون سحر میشد
به چهره چنگ میکشید نالهای مجسم میشد
لیک میکشید از وجود خود پر ز شرم میشد
به پس بند چار چون سحر میشد
●
آه، سحرگاهان، به پس بند چار
به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر هیچ نبود
●
درختانِ بغض یقه دَریدند
گلها انگشت تحسر به دندان گزیدند
قطراتِ اشکً سبکپا بدانان گرویدند
سحرگاهان، به پس بند چار
شبنمکان
دستهای خاموشی
چشمبندِ چـَشمانِ شرم نمودند
سحرگاهان، به پس بند چار
پرندگانِ پریشانِ جهان دمادم به پنجرهی ابدیت کوبیدند
چون من راهِ گریز از این جهانزندان به عبث جوئیدند
سحرگاهان، به پس بند چار
دخترکان هفت دریا بر موهای بلند موج
شُکوه افسانهای قصههای دریا را فوج فوج
رویگردان شدند
برآشفته راهی پس بند چار شدند
گِلهمـَند از تمام شاعران جهان شدند
باد را به شکایت خواهان فقط یک روایت
روایتِ واقعیت
تا پایان جهان شدند
سحرگاهان، به پس بند چار
هفت دریای متروکه سرآسیمه به دنبال دخترکان دریا از بسترِ
خوابِ خود بیرون دویدند
از سرِ دردِ فراق پنجه از آستین بیرون کشیدند
دمادم بیهوده بر چهرهی خستهی ساحلِ دلشکسته خنج کشیدند
خروسانِ خروش، روز را دیگر به آغاز بانگ برنکشیدند
سردرگریبان
اشکریزان
عذرها تراشیدند
فریاد برکشیدند:
طاقتِ آوازِ آفتاب به پایکوبان آسمان
و مرگ و تعزیتِ دلباختگان را بر نتابیدند
خورشید و ماهِ پریده رنگ در آرزوی رهایی در دستانِ بسته
پوسیدند
ستارگانِ ابلقِ جهان بر سینهی زمین از فرطِ غصه ترکیدند
●
آه، چه سحرگاهانی بود
چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
آه، سحرگاهان، به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر هیچ نبود
●
از آن دست که منم
رویازده
ترکیبِ نادرِ دیو و فرشته
مردازنان
زنمردانِ بشارت و مژده
با رویای فوارههای شیر و عسل و خندهی پسته
قهقههی نَکهُت زعفران و پرسه پرسهی مِه آلودهی عطر گل
پونه
بر سر هر سفره به هر کومه
مردازنان
زنمردانِ رویای عطرِ هِل و کُندر و عود
به هر خانه
به هر کاشانه
مردازنان بشارت بوی کنجد و گندم در پس پرچین آینده
مردازنانِ رویای مهمانی پروانه در کنار برکه
بادرانان بازیگوش در مهتاب
سوار بر آبکوههی قهقههی جانسوز آفتاب
سحرگاهان، به پس بند چار
●
مردازنانی که تجلیشان چو آفتاب بود
آنگاه که آفتاب چون تراوش و نفخهی یک آه بود
سحرگاهان، به پس بند چار
●
از آن دست که منم
به چله نشسته
رویازده
مردازنانِ واهمه بیواهمه
بیپروا مردازنان پروا
مردازنان امیدهای به جا نا به جا
مردازنان یأسهای به جا نا به جا
مردازنان غوغاهای روا ناروا
مدعیان کشف کیمیا
سحرگاهان، به پس بند چار
مردازنانی که خنچه خنچه عطر سیمین رویای شرمگین عشق را
با سرودهاشان به خانهی بخت میخواستند
سحرگاهان، به پس بند چار
مردازنانی که به رویا زیستند
به رویا به پا خاستند
رویازده به رویاکُشان از رویا دست نشستند
سحرگاهان، به پس بند چار
●
آه، مردازنانی که تجلیشان چون تجلی اولین نگاه شرمگین
عشق بود
آنگاه که نگاه چون تراوش و نفخهی شرمگین یک آه بود
سحرگاهان، به پس بند چار
●
زنمردان سلاح
بیسلاح
زنمردان کلام
بیکلام
زنمردانی که خود را دیدهوران تاریخ
بشارت دهندهی بارانی سبز میدانستند
و کُمِیت شکرپای تاریخ را راهواری از آن خود
میپنداشتند
سحرگاهان، به پس بند چار
افسوس! تاریخ گویا سترون یا آبستهی مول است
آه، گویا هنوز دلخوش به فرزندی بر لب گور است
●
آه، چه سحرگاهانی بود
چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
آه، سحرگاهان، به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز بوی سرب هیچ نبود
●
دستانِ كار
كاشت
داشت
برداشت
سحرگاهان، به پس بند چار بسته میشوند
دستانِ مهر
نوازش
سازش
آرامش
دستانِ وسوسه
توبه
ندبه
دستانِ برآهیختهی التماس به سوی آسمان
پشیمان
خواهان امان
دستان پیچکِ لرزان به گِرد جان
سحرگاهان، به پس بند چار بسته میشوند
دستانِ انتقام
برافراشته از نیام
فوارههای مبارزه تا پای جان
اطمینان
عصیان
طوفان تا به انتهای جهان
سحرگاهان، به پس بند چار بسته میشوند
●
دستانِ مرگ
مرگامرگ
چشمان مرگ
مرگامرگ
دستان شرزهی هرزه
چشمان یخ زده
دستان داس
چشمانِ نسناس
دستانِ زرین
دستانِ چرکین به دین
دستانِ کمین و کین
چشمان رعب بر زمین
دستانِ خشونت
غارت
جنایت
چشمانِ شرارت
نامهای دیگر لیک راستینِ ولایت دولت
سحرگاهان، به پس بند چار به کار میشوند
بر سینهی زمینِ لرزانِ از این پس همیشه گریان به سحرگاهان،
به پس بند چار، در کارِ بهارِ برگریزان میشوند
●
چشمانِ گریان
خندان
چشمانِ پشیمان
لرزان
در بند هذیان
چشمانِ اطمینان
ترس
خوف
گمان
چشمان درآویخته به جان از هراسی بیپایان
چشمانِ زاری، دریوزگی
زندگی حتی به سیه روزی
سحرگاهان، به پس بند چار بسته میشوند
جملگی در محضرِ آسمان قربانی خودخواهی تمامِ خدایان به
رگبار آتشی بیپایان میشوند
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
آه، چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز قهقههی سرب هیچ نبود
●
غروبِ چشمان
غروبِ خورشید میشد
به چرخِ گردون
نه خورشید میشد
نه ماه میشد
فقط نعرهای مماس بر آسمان میشد
فریادی ناتمام نیمه جان دنبالهی زبانهی آتش میشد
آنگاه که آواز مرگبار به چشمانِ شادمانِ معصیتِ آسمانِ نکبت
سورمهی سوروسات میشد
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
آه، چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز قهقههی سرب هیچ نبود
●
از آن سپس تا کروبی
ملکِ مقرب
بر اسب مراد سوار شود اسب هی شود
تا ملک مرگ از مهتابی آسمان
خمیازهکشان
نازل شود
بر سرِ دستهای غُرابهای هلهلهی شهر
به گلگشتِ مرگ به پس بند چار گویا به تفرج اندر شود
تا ملک مقرب دعا بخواند
حسابِ ثوابِ قتل بیحساب شود
و او اقربالقرباء شود
تا بانگش پایپوزان شود:
بو، بوی آدمیزاد است
کی مرده است؟
کی زنده است؟
آه، تا غرش تکتیرِ خلاص صفیرخوان شود
سفیرِ توهینِ آسمان به زمین و زمان شود
در فاصلهی دو دم
هر دم موهنتر
بر سر ما به بند چار آوار شود
و آنان را به پس بند چار به سرای مرگ بدرقه شود
آه، تا کروبی مجری مناسک قتل به قتلگاه شود
و تیر خلاص شتاب شود
کمانه شود
فقط رعشه بود
تشنج احتضار بود و التماس برای تیر خلاص بود
تکان بود و درد بود و درد
و دیگر هیچ نبود
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
آه، چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
بند چار بود
آه، سحرگاهان به پس بند چار درد و تشنج و نیایشِ تیر خلاصِ
مرگ بود
چشمهی جوشان درد بود
و درد بود و درد
و دیگر هیچ نبود
●
به بند چار شب به انتظار به سر میشد
صدای پا هراس را بذر میشد
سحر را به بند چار خبر میشد
کوس بیدارباش ما میشد
آرزوی کرگوشی
هر روز به برکتِ خَرنای آسمان جوانمرگ
میشد
پرپر میشد
به بند چار
خواب را به چشمان
حاشا اگر خوابی بود
رگبارِ بارانِ سرب شستشو میشد
دستان ما
آویخته
سرافکنده
مشت میشد
از هم میشد
دندانِ خشم سبز میشد
خشم پردهی چشم میشد
به جان میخلید
جان سراسر جوش میشد
خروش میشد
انسان دمی سکندری به بند میشد
به اضطرار اما دمی دگر زیر و رو میشد
احتیاط به نیرنگ
گلدام
سدِ خشم میشد
خشم، به فردا، به روزِ دگر حواله میشد
به دست احتیاط عرصه بر خشم تنگ میشد
خشم
در گذر
بر دار احتیاط نفرت میشد
به سردابِ جان بر قنارهای مونسِ زخمهای دیگر میشد
حرف کفّ
هر جیک بر زبان
در دهان
حباب میشد
به لرزشی از دست میشد
زبان، از ترنم به دور، خاموش میشد
حرف وز خاطرش میشد
پا سست میشد
لرزان میشد
تن بر زمین آوار میشد
زانو گوشوارِ گوش میشد
دست زنجیر بر دو زانو میشد
تن به آغوش خود میشد
سربهسر لرزه میشد
راوی لرزهی تن
صدای دندان بر دندان میشد
به هر صدا
روح، اگر که روحی هست، از تن بدر میشد
چشمِ گوش میبالید
یک سر نظاره
شاهدی به پس بند چار میشد
غوغای جنون به جان میشد
تن، آشیان جنون میشد
مجنون میشد
تک تیر خلاص عدد میشد
شماره میشد
وز شماره خارج میشد
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
آه، چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز تیر خلاص هیچ نبود
●
و ما به بند چار در پس دیوارهای نفرت
با حسرت
هر روز
چون دیروز
شماره میكردیم
شماره میشدیم
بی مجال فریادی در تک تیری
خلاصه می شدیم
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز سکسکهی سرب هیچ نبود
●
خاموشی بال میگشود
میآمد
تمجمجکنان بال بر میچید
بر لب مینشست
لب میجنبید
حاشا! خاموشی نمیجنبید
●
از آن سپس که تیرباران لهیب مرگ را راوی شد
از آن پس که خرقهی مردازنان مغموم تهی ز هر چه به سبزهزار
و سبزی و ثمربار شد
وین دشت وز هر چه از تبار آفتابِ آمال، عاری شد
شورهزار شد
به رسم تعزیت سکوت به سقف جهان آویزان شد
چک چک سکوت اما از خود شد
طنین انداز شد
در سراسر کهکشان سیلِ فریاد شد
●
آخ! این چنین مردازنانی محجوب
زنمردانی مخضوب
مرگشان شکوفههای تلخ آبار شد
به مرگشان
سرب همپای آسمان پایکوبان شد
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
آه، سحرگاهان، به پس بند چار
به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز فریاد پایکوبان سرب هیچ نبود
●
سحرگاهان، اگرچه به پس بند چار متجلی خود تجلی میشد
لیک آشفته و شرمگین سئوالی لبانم را متحلی میشد:
به جان خریدن آخر کدامین مراد را رواست؟
– من فقط میخواستم خوشهای آفتاب گوشوارهی همسرم کنم!
– من فقط میخواستم خوشهای مهتاب گوشوارهی همسرم کنم!
– من فقط میخواستم خوشهای عطرِ گلِ شهرِ نابهکجا
گوشوارهی همسرم کنم!
– من فقط میخواستم خوشهای امید گوشوارهی همسرم کنم!
– من فقط میخواستم خوشهی ترانههای لورکا را گوشوارهی
همسرم کنم!
دندان بر دندان میسایم
تبزده وامیگویم:
آخر تا به کی باید فقط به رویا دید؟
فقط بشارت داد: فردا، فردا …؟
آخر کِی این فردا بر میآید؟
کِی فردا ازین خاك سوخته برمیخیزد؟
بر میبالد؟
بر فراز میآید؟
آخر کِی بر کشتزار هستی در کنار شقایق و گندم و پونه
مردازنانی از این دست به کفایت میرویند؟
آخر کِی این چنین مردازنانی به کفایت میآیند؟
و خود از کدام و برای کدام نابهکجا؟
به استقبال آمدن اینان با کدام ورد
با کدام اسم اعظم باید رفت؟
بگویید! به من بگویید!
چه باید کرد تا بیایند؟
چه باید گفت تا بیایند؟
چه باید گریست تا بیایند؟
چه باید سرود تا بیایند؟
چه باید خواند تا بیایند؟
هیهات، هیچ، هیچ نمیدانم!
●
خنیاگران امید در توهمی جانکاه میخوانند
بر اسب سرکش خیال میرانند همچنانکه میخوانند
خنیاگران امید به پس بند چار در توهمی جانکاه به رویا میخوانند:
صلای داد و آزادی میشود
نام شما پروردگاران داد و آزادی میشود
مفتاح و پیشدرآمد نماز به پیشگاه زیبایی میشود
نام شما که به آغاز هموند رنج بوده است، بدانید! آی شما
بدانید!
اما به فرجامِ رنج، فردا، گنجی ز داد و آزادی میشود
نام شما به آغاز بر صلیب و
به فرجام پادشاه داد و آزادی میشود
در آغاز تاریخ بر سریر جهان، به نام شما داد و آزادی میشود
خورشید سوار شیری بی شمشیر میشود
ایکاش، ایکاش میتوانستم با آنان بخوانم
ایکاش، ایکاش من نیز کورسوی امید میشدم
میدانم، میدانم، کروبیان خواهند گفت:
«ژاژخایند، دچار اوهامند»
ایکاش، ایکاش میتوانستم شریک اوهامشان بشوم
یا
ایکاش، ایکاش میتوانستم اوهام خنیاگران را بزدایم
ایکاش! ایکاش شریطهی «مردم» را ترجیع بند سرودشان
میساختم
با آن به بند بند سرودشان درمیآویختم
پاسخ به تسخر و قهقههی همسرایان زمینی و آسمانی کروبیان
میشدم
ملتهب، چشم در چشم آسمان میشدم
فریادی برآهنجیده از دل میشدم:
اما اگر فقط ….
اگر فقط مردم به پا شوند
اگر مردم ز خود با خبر شوند
خنیاگران امید دگر بار میخوانند:
اگر مردم به پا شوند
صلای داد و آزادی میشود
اگر مردم ز خود با خبر شوند
نام شما پروردگاران داد و آزادی میشود
میخوانم، با آنان میخوانم، جاودانه میخوانم
اگر مردم به پا شوند
اگر بیخبران ز خود با خبر شوند
طویلهی اوجیاس لایروبی میشود
زیبایی بر سریر خدایی میشود
میخوانم، میخوانم، و بر وان دیگرم سربهسر لعن میشوم
وان دیگرم کو آرزوی جامی زآب لِتِه داشته است
آرزوی سپردنِ جملگی را به خاطر خاموشی چو گور داشته
است
بر وان دیگرم اگر چه از شرم شرماگین به خود پیچیده است
بر وان دیگرم
دیگری کو چون همسرایان زمینی کروبیان
گولانسانی است
ددسانی است
وان دیگری کو گاه عرقریزان فقط در خیال به پچپچ واگوئیده
است
چیزی نبود
بند چاری نبود
واقعهی در خورِ یادی نبود!
چیزی نبود
اگر بود
فقط خوابی بود كه گذشت
تیرگی آسمان نشان از ما ندارد
پژواك زمانه است
كه پوزه بر زمین كشیده است
●
آه، چه سحرگاهانی بود
چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
آه، سحرگاهان، به پس بند چار
به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر جز فریاد پایکوبان سرب هیچ نبود
●
من وصی وصایای دخترکانِ دریا
سرگشته و گمگشتهی جاودان خاطراتم
من وصیتِ دخترکان دریا را به جای میآورم
با آیدا
سحرگاهان اشک در چشمانم میکارم
و اسمِ اعظمِ سخن «بامداد» را بر زبان میرانم
غزلهای یگانه انیس آیدا، یکه «بامداد» جهان را در رثای نه
ناصری که ناصریان میخوانم
با ماتیلده
بر بلندیهای ماچوپیچو
اسمِ اعظمِ سخن نرودا
– همپیمان جاویدانم–
را بر زبان میرانم
و با او «انگیزهی نیکسونکشی»اش را به ترتیل میخوانم
با کولیان سبزخوی سبزگونِ سبزروی سبزپوشِ اشعار لورکا
آستین بر میافشانم
به اسمِ اعظمِ سخن لورکا
– همزادم –
زبان برمیگشایم
و با او «در سوگ ایگناتسیو»، دِرّ اشعارش را میخوانم
سحرگاهان به پس بند چار با رویاووشان
شامگاهان با ایگناتسیو در جدال با نرینه گاوِ شومِ سرنوشت:
مرگ، همراهام
شبانگاهان با آواز مرغ سحر به میلاد اندوهگین هزاران ناصری
میبالم
و با تک تک آنان پای به این زندانجهان دوباره میگذارم
با شکسپیر و «بامداد» که چون من قرنهاست بر هاملت گریانند
با تمام آزادشاعران جهان
همآوازانِ آوازِ آزادگان در این تیره شباروزان
مرواریدهای شبهای دلتنگیام
در ظلام لجـّهی دریاهای گمگشتگیام
شما را
آی، شما که با شاملو و آیدا
با ماتیلده و نرودا
با لورکا
همچون من
شیر و عسل از چشمههای زلال چکامههای انسانی
نوشیدهاید
همچون من
خندیدن گریستن را با آنان آموختهاید
شما که خود حرمتِ داد را در آزادوارگی مرگتان به تکریر و
تکریم فریاد کردهاید
آیشما، شما را، همبندیانم را در این زندانجهان
دگر بار «به نام گل سرخ» کلمات شعرم میسازم
و در این شباروزان در رویای نابهکجایمان
بنای یادبود شما را که شعری است بر لبان داغمه بستهی باد
با دستِ نگاه در میدانِ شهرِ نابهکجایمان در افق بر پا میدارم
●
آه، چه موحش سحرگاهانی بود
آه، چه موحش سحرگاهانی به پس بند چار بود
آه، سحرگاهان به پس بند چار بود
بند چار بود
و دیگر هیچ نبود
●
هر شب سر بر بالین در مرگخوابی تلخ میگذارم
در آستان هر روز در تکرار آوازی که دخترکان عریان دریا
سرودند
و به گاه عبور
به باد عزلتنشین که منم سپردند
نابوکف را ندا میدهم: میبینی؟
با غروب چشمانشان
دیگر دیده نمیشود رنگ رویایشان
رنگهای رویاهای دل عاشقشان
رویاهایشان، تنها و زیباترین مایملکشان
و با او، چون او در مرگ زیبایی یک تاسف میشوم
یک افسوس میشوم!
افسوس!
2004/04/09
پیشکشِ جانباختگان راه عدالت و آزادی